ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

خداحافظی!

اگر بنویسم ممکن است تا دسترسی به اینترنت و یا حتی تمام طول سفرم نتوانم آپ کنم، یعنی خیلی خودم را حرفه ای و دارای خوانندگان مشتاق فرض کرده ام؟؟؟

در هر صورت تا اطلاع ثانوی و دستیابی به اینترنت و وقت آزاد شاید نباشیم!

همینک از بی خوابی های دیشب و شبهای دگر چشمانی سرخ رنگ و خونین و بدنی لرزان را دارا می باشیم، دیشب در فواصل نیم ساعت و یکساعت می رفتم یک چیزی از داخل چمدان ها بر می داشتم و یا چیزی بهش می افزودم، و تمام این کارها را با باز کردن کامل زنجیر(زیپ) چمدان و بستن کاملش انجام می دادم، و باز دفعه بعدی الی آخر........

امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشم، گرچه جای خالی عزیزم را هر لحظه احساس می کنم، ولی به رو نمی آورم، یکبار که از پیله تنهایی ات بیرون شدی دیگر درون شدن در آن معنا ندارد و ما اینگونه شده ایم لابد.

عیدتان هم پیشاپیش مبارک!

از هر دری سخنی!


  • یکشنبه تیکتم را اوکی کردم، برای چهارشنبه، چمدانهایم را روی ترازو وزن کردم بیش از چهل کیلو هستند، با اینکه تمام تلاشم را به خرج داده ام تا بار بیخود و لوازم غیر ضروری بر ندارم، وسایل شخصی ام یک کوله پشتی هم نمی شود ، بقیه اش را نمی دانم چه هستند، خودم هم نمی دانم چطور سر از چهل کیلو در آورده اند، چقدر آرزو دارم با یک کوله پشتی سفر کنم، یک دست لباس و لوازم شخصی، و با یک کوله پشتی هم برگردم، اما ظاهرا" این باربری با خون من عجین است، همیشه باربر بوده ام، از اینطرف به آنطرف، و بالعکس، تا خِرخِره پر بوده ام، انگار نه انگار، اینبار اما یک طوری ام، بار به چشمم آمده است و یک دلهره بدی دارم، نه که همیشه یکی دیگر بارها را برداشته باشد برایم، دو سال پیش هم که با شش چمدان و دو کیف دستی و دو سه قلم جنس دیگر در دستانمان با همسر از ایران آمدیم، هر دو مانده بود از دندان هایمان هم کار بگیریم، پابه پای هم باربری کردیم، وقت های تنهایی هم که خب معلوم است، تفاوتش اما در صدای پشت صحنه اش است، که می گوید:" برندار من خودم برش میدارم، شما برو فقط از این چرخ دستی ها بیار، ای بابا چیکار میکنی، اون خیلی سنگینه، شما فقط حواست به آمارشان باشد، خیلی بار داریم، اشتباهی برنداریم، "و از این حرفها........( دلم می خواست در وبلاگم با تعابیر و اصطلاحات و لهجه دری بنویسم، اما بعضی وقتها خب نمی شود، تلاش مذبوحانه ای در جهت استفاده از تعابیر افغانی به خرج می دهم، و نمی دانم چقدر موفق بوده و نبوده ام)
  • دوست داشتم اینهفته بمناسبت سومین سالگرد عقدمان سلسله مکاتبات رد و بدل شده توسط من و همسر را به نشر بسپارم، بگذارم اینجا باشند، اما به دلایل مزخرفی مثل ممنوعیت نصب و استفاده از یو اس بی شخصی در کامپیوتر دفتری و از آنطرف ممنوعیت و حتی فیلتر بودن ایمیل های شخصی، تنها راهکار برای انتشارشان استفاده از اینترنت در خانه بود که آنهم به علت سرعت پایین بودن بیش از حد اینترنت بنده، منصرفم کرد، ولی در صددم در یک فرصتِ مغتنم دیگر این کار را انجام دهم.
  • چون دارم می روم و برای یکماه نیستم، احساس می کنیم باید از این روزها و شب های آخر استفاده ببریم، من و برادر، و علیرغم بی رمقی بعد افطار و این هوای گرم و دم کرده باهم حرف می زنیم، چای و قلیان و حرف، و او بعد از هر چند جمله اش می گوید، داری می روی! حالا انگار به چقدر دور، و خودش هم در سومین هفته اقامت من می رسد برای تمدید خروج و مراجعتش، دیروز وقتی خانه رسیدم خوابیدم، ساعت هفت بیدار شدم، و چه خوش می گذرد به آدم که تا هفت خوابیده باشد بعد برود روی کاناپه خمیازه بکشد و یکی دیگر افطاری آماده کند، چای بریزد حتی!
  • چای ریخته شدن برایم را فراموش کرده بودم، مزه دیگری می دهد، بسته به اینکه چه کسی برایت و در کجا بریزد، ایران بروم برایم چای بریزند بنوشم، چای من باید داغ و تازه دم و لبریز باشد در لیوان دسته دار شیشه ای که ببینم رنگش را، آخ که چای رفیقم ز. ش را چقدر دلتنگم.
  • برای بار اول در زندگیم می خواهم به چیزهای کوچک دل خوش و شادمان باشم!

 

دگر دیسی!


بعضی صحنه ها در زندگی آدم رخ می دهند که با وجود کهنه شدن تاریخش هرازگاهی بیادت آمده فکری ات می کنند، شاید بخاطر یک صحنه، کل رخداد حامل آن صحنه را مرور کنی و بعد تحلیلش کنی و چرایی و چگونگی و آثارش را برای خودت شرح دهی، صحنه خداحافظی با خواهر جزء دردناک ترین صحنه های زندگیم بود، زمانی که رفتن و رد شدن از شیشه های قطور به آنطرف و سپس بالا شدن از پله برقی محوش می کرد شاید برای سال ها، انگار تمام آن تمرین ها که کرده بودم هیچ در هیچ شده باشد، انگار تمام آن گفتن ها و تکرار این جمله که دارد می رود، به یکباره رنگ واقعیت به خود بگیرد، و انگار در یک لحظه بر اصالت امر پیش رو مؤمن شده باشم و به درک موضوع تا انتهایش واقف!

 دیدم که جانم می رود، جانم که 40 کیلو بود، زائده ای متصل به کوله پشتی بزرگ، آن صحنه ادراک و وقوف به ژرفای موضوع و آن آغوش های لاغر، و آن بغض هایی که کافی بود شکستانده شوند تا تمام میدان هوایی را در برگیرد، و سختی دست های خواهر که می راندت از خود، و باید می رفت، البته بایدها را خودمان می سازیم، و لابد باید می رفت!

یکسال بعدش دختر عمه می رفت فرانسه، نامزدش قبل از او رفته و پناهندگی گرفته بود، یک همچین چیزهایی، همسر عمه کارمند سفارت بود و پاسپورت سیاسی داشت، و برای دختر و همسر و خودش ویزا گرفته بود، برایش یک مراسم عروسی گرفتند، جهیزیه بستند و عروس را بردند نزد داماد، خیلی شیک، بعد در میدان هوایی که پر شده بود از فامیل های عروس و داماد، گاهِ خداحافظی، دختر عمه ها همدیگر را سخت در آغوش گرفتند و من به چشم خویشتن آن صحنه ادراک را دیدم، در چشم هایشان و در آغوش هایشان، مثل زایمان است لامذهب، نکرده ام، شنیده ام اما، که دردهایش جسته و گریخته می آیند و خودی نشان می دهند و بعد وِل می کنندت تا دفعه بعدی، و دم آخر خودش را بشکل کامل نشان می دهد، و معنی زایمان را و بهشت زیر پا را هم شیرفهمت می کند، می گفتم، ادراک یکهویی مسافر فرانسه بر خواهران هم اینگونه بود، و من خوب می فهمیدم معنی آن فرو رفتن در همدیگر را، و آن مویه ها را، طاقت نیاوردم رفتم خودم را چسباندم بهشان، این وسط سعی می کردم یک چیزهایی هم من باب حس همدردی و ابراز درک شدگی شان از جانب خودم، هم بلغور کنم همراه با گریه و آب دهان و دماغ و غیره.

از آن روزها ده سال گذشته و من دیگر آنقدر نازک نیستم، خانواده ام هم، حتی دخترعمه ها هم، و زندگی ها چه زود متغیر شدند و رفتارها و عمل ها و عکس العمل ها نیز، و عکس العمل هایمان چه خوب با شرایط وفق می یابند! 

 

پیش بسوی مادرم!


جنتری(تقویم) رومیزی ام رفت به آگست، و من علیرغم عادت همیشگی ام دیروز یادم رفته بود ورق بزنم تا صبح امروز آلردی آغازگر ماه جدید بوده باشم، از ماهها قبل در انتهای جولای نوشته بودم "اقدام به اخذ رخصتی بیست روزه"، اینرا دیروز هم می دانستم که امروز باید اقدام کنم و فرم را پر کرده به اداری تحویل دهم، ولی انگار این ورق زدن این برگه که از جولای به آگست می رفت خیلی برایم خاص بوده، خودم خبر نداشتم اما، یعنی یک حالی کردم وقتی ورقش زدم به صفحه بعدی و نشانی هایی که با برچسب گذاشته ام برای روزهای عید، و برای روزهای سفر، حالی خوش بهم دست داد در حد دویدن گرما در گونه هایم!

تغییر را احساس کنید!


دفعه قبلی که ایران می رفتم همکار پسر بهم گفت می توانید برای من یک انگشتر فیروزه نیشابور بیاورید؟ و من هم چون در آن سفرم خیلی مصروف بودم و از قبل هم می دانستم بهش جواب رد دادم و گفتم چون واقعا" فرصتم کم است و مراسم داریم نمی توانم درخواستت را قبول کنم، علاوه بر اینکه سررشته ای در باب انگشتر فیروزه نیشابوری نداشتم، امسال اما فراغت بیشتری دارم، مراسم نداریم و خودم هستم و علایق و کارهای خودم و فقط خوش گذرانی و بازدید و خرید، و البته بعد از اینکه از برادر درباره اینکه آیا کسی را می شناسد که انگشتر فیروزه نیشابوری را بشناسد و کمکم کند و پاسخ او مثبت بود، بهش گفتم اگر کماکان انگشتر فیروزه نیشابوری می خواهی برایت می آورم، گفت چه وقت می روی و گفتم فلان وقت، گفت اگر تقاضای دیگری ازت بکنم چه؟ برایم می آوری؟ گفتم اگر جاگیر و سنگین نباشد چرا نه؟ و گفت: برایم یک گیتار بیاور، مشخصاتش را برایت می دهم...........


یعنی مانده بودم چه بگویم، چرا که از نظر شخص من تغییر مود و علاقه و سلیقه و تقاضا از انگشتر فیروزه نیشابوری به گیتار، یک تغییر جهشی است، با ذکر اوصافی که در پست ناامید داشتم و از تغییر و تبدیل روحیات آدم ها ولو جوان در افغانستان ناامیدانه سخن گفته بودم، بابتش خوشحال شدم اما کمی هم دلهره گرفتم چرا که شاید حتی بیشتر از انگشتر فیروزه نیشابوری در گیتار بی سررشته و بی سوادم، علاوه بر آن حمل یک گیتار برای من مسافر خیلی سخت تر از یک انگشتر فیروزه نیشابوری است!