ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

عشق و درد...

امروز آخرین روز تابستان 1392 است، و من در اضطرابی سخت غوطه ورم، من عاشق پاییز بودم، شاید باشم هنوز، عاشق باد هایش که پوستت را می ترکاند، اصلا" علیرغم اعتراض هایم از پوست های مرده بر لباس های تیره ام در این فصل، بدم نمی آید ازش، سکوتی غریب همراهش است، یک نوع ترس و در خود خزیدن، فشار بیشتر خودت در تشکی که جیر جیر صدا می کند، و هو هوی بادهای پاییزی، شاید نوعی از مازوخیسم باشد اینی که من دارم، اما پاییز را بخاطر غریبانه بودن و دلتنگی آور بودنش دوست دارم، اصلا" پاییز بمعنی عشق است، عشقی که باید در پاییز درونت شود و در سردی دی به دادت برسد، اول عاشق شدن است پاییز، اما کاش این دردهای لعنتی تنیده شده بر دور و اطراف دلم بگذارند به صدایش پاسخ گویم، از مرفهین بی دردی که اینک حس کردند دردهای تنیده شده به تار و پودم همانا دوری دوست است و بس، بدانند سخت در رفاه شان غوطه ورند، چرا که دوری دوست بهترین و دوست داشتنی ترین درد این روزهایم است، دردی که به عشق می بَرَدَم.........

 

صبح یکشنبه خود را چگونه آغاز کرده اید؟

 

خب من باید چه کنم اگر در هیچ توالت و سرویس عمومی غیر از خانه خودم و غیر از صبح قبل از صبحانه نمی توانم نمبر دو داشته باشم؟؟؟ بعد آنوقت اگر اداره ای که در آن کار کنیم سالی یکبار ما را مدیکال چک آپ کند تا خدای نکرده به امراض ساری و جاری این ملک مبتلا نگشته باشیم و هر سال باید همین پروسه تکرار شود و ما نمبر یک و دو داشته باشیم در آن بیمارستان، و نداشته باشیم و علاف فردا و فرداهای دیگر شویم و آخر سر هم به فکر خودمان سرشان را گول بزنیم و آماده شده اش را در قوطی ای در دار آورده و به این تظاهر کنیم که همینک که به سرویس بهداشتی درون شده ایم این کار ارزشمند را مرتکب شده ایم و آنها هم بروند رویش آزمایشاتشان را انجام دهند، خب کار دیگری هم می شود کرد؟ نه نمی شود، سال گذشته همین کار را کردیم و به محض اینکه به دفتر اندر شدیم ما را به شفاخانه رهنمون شدند و دادیم رفت، امروز اما که با محموله درون قوطی و سپس باند پیچی شده و چسب کاری شده و روزنامه پیچ شده آمده ایم تا به محض  ورود به اداره به شفاخانه برویم خبر رسید که تایم ما خانم ها بعدازظهر است، ای وای بر من، پس محموله را چه کنم؟ یعنی تا بعدازظهر خراب می شود؟ باید در جای سرد و خنک نگهداری شود؟ یا نه همان باند پیچی شده درون کیفم خوب است؟ یا نه بدهم این همکار های مرد که صبح می روند برسانند دست صاحبش و بگویند خودش بعدازظهر می آید؟ نه جدا" چه باید بکنم؟ با این محموله زرین ارزشمند باندپیچی شده درون کیفم؟

پ ن: هر نظر و راهکاری به دقت بررسی می شود!

 

از دلتنگی...

عصر پنج شنبه است اما بوی غروب های جمعه را می دهد، کلیشه ای است اگر بگویم دارم از دلتنگی اش می میرم؟، و حالا حرف دوست همیشگی را مبنی بر بی اهمیت و ارزش شدن عصر پنج شنبه ها وقتی یارت در خانه نیست، خوب می فهمم، وقتی یارت نباشد چه ارزشی دارد پنج شنبه ها که آغازگر دو روز آخر هفته ات است؟.............

خسته ام، خوابم می آید حتی، دلتنگی ام از بعد برگشتنم رفع نشده، خستگی ام به تَبَعش، بعد از رفتن مهمان خواستم این هفته خستگی از تن و جان به در کنم دو شبانه روزش را بی مقدمه و خیلی لوس و مزخرف مریض شدم، گلاب به رو اسهال، امروز خوب شده ام، اما روحم بدجوری دردناک است، اینرا شب ها که به خانه تاریک می روم بیشتر می فهمم، چون زمستان ما از الآن شروع شده و ساعت 6 عصر که به خانه می رسم رسما" شب است، شب و سکوت و فاصله ای به اندازه پنج و نیم ساعت..............

میلاد امام هشتم!

     /kabotarechahi.persianblog.ir/post/126

به مناسبت میلاد امام رضا (ع)، "مرا حسود می کند این کاشی ها"، از وبلاگ خانم زهرا حسین زاده شاعر توانمند افغانستان.

متارکه با فیس بوک!


حتی زمانیکه فکر می کردم خیلی فیس بوک باز هستم هم چندان معتادی نبوده ام، اینرا وقتی فهمیدم که بمحض تصمیم بر فیس بوک نگردی توانستم خیلی سریع و آسان کنار بگذارمش، همزمان با کم کردن و صفر کردن فعالیت در فیس بوک اینجا را براه انداختم، و با بازگشایی اش دانستم چقدر بی دردسر و آرامم اینجا، می توانستم بلند بنویسم، کوتاه بنویسم، خیلی راحت تر و بی پرده تر بنویسم، بجای اینکه مثل فیس بوک نوشته ها را از زیر هزار غربال رد کنم که بلند نباشد تا حوصله خواننده فیس بوکی را سر نبرد، یا خیلی رُک نباشد تا آن عده از دوستان که زیاد باهاشان صمیمی نیستم تصویر دیگری از من در ذهنشان پدید نیاید و الی آخر...

اینجا چه راحتم، چه بی دغدغه، با تنبان گشاد و تونیک رنگی رنگی ام راه می روم داخلش، و اگر دلم از جایی پر بود خالی می کنم سر کیبورد، هیچ نماینده پارلمان و مشاور وزیری هم آن بالا به نظاره ام ننشسته است، لایک و کامنت هم گدایی نمی کنم، و مجبور هم نیستم اگر کسی شیرم کرد من نیز بلافاصله شیرش کنم، و حواسم باشد جایی تلافی کنم کارش را.

کلا" خوشحالم اینجا هست. اما باور اینکه یک زمانی در فیس بوک جا و مقامی داشتم و دوستانی دور و برم به بودنم شاد بودند و اگر نبودم خیلی زود می گفتند نیستی، حرفی و چتی و کامنت های گفتگو وار و مباحثاتی اگر می شد حتی زنگ می زدند و باخبرم می کردند تا بروم جای خالی کامنت هایم را پر کنم، ولی حالا به همین سادگی دیگر نیستم و بودن و نبودنم باعث کن فیکون شدن فیس بوک نشده، و انگار صد و بیست سال است نبوده ام.

وقتی به دوران نه چندان دوری فکر می کنم که چه کودکانه عکس می گذاشتم و یا احساس های خیلی نابم را آنجا فریاد می کشیدم خنده ام می گیرد، که چطور در آن جمع ناهمگن تحمیل می کردم اینها را بر جماعت بسیاری که شاید خیلی با من فرق داشتند و خیلی وقت ها اصلا" در یک فاز نبودیم، شاید بگویید خب به عنوان دوست قبولش نمی کردی یا اکسپتش نمی کردی، تا همگن باقی بمانی با رفقایت، ولی پاسخ من این خواهد بود که مسلما" من هم میان شناس و ناشناس و دوست و غیر دوست بهترین ها را از نظر اجتماعی گزیده بودم و اکسپت کرده بودم، کسانی که می دانستم یا بواسطه دوستان دانسته شده بودم که آدم های نسبتا" همگن و یا تحصیلکرده و باشعوری هستند، ولی تجربه در مجازِ افغانستان بر من ثابت کرد که آنها فقط روی قضیه را مرتب و منزه می کنند و نکتایی و ادکلن می زنند ولی در واقع بطن شان پر است از کجی ها و ناراستی ها، این شد که حس کردم مجاز افغانی و مخصوصا" فیس بوکی، من را بر نمی تابد!، بنابراینها که گفتم خوشم اینجا و فکر نکنم حالا حالاها دست از سرش بردارم.