ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

مسافر شهر غمی!


خسته ام خب، دلتنگ هم ایضا"، صبح های این هفته تا برسم دفتر سرما تا استخوانم رفته، به همین زودی، بله من عاشق پاییز و زمستان و برف و بارانم اما از سرما و سوز بدم می آید، دوست دارم در زمستان باشم ولی سرما نبینم.(!!!)

بعد رفته ام تا جا داشته ماه عسل را از یوتیوپ دیده ام، همینطور پشت کامپیوتر فین فین کردم تا بخاطر تماس همسر مجبور شدم بروم بیرون و تلفن را جواب بدهم، بقیه گریه هایم را بیرون کردم، یک کمی زیر آفتاب راه رفتم، گرم هم شدم، الان دارم خودم را برای موقعیت جدیدی که تا کمتر از بیست و چهار ساعت آینده مهمان جدیدم عایدم می کند آماده می کنم، مهمانی یخزده از قطب شمال، البته شاید یخزده نباشد، شاید هم باشد ولی وقتی آمد یخ هایش آب شدند، از صبح امروز لوبیاها را در آب خیسانده ام تا به اصطلاح نفخش برود، شب می خواهم برای ناهار فردا قورمه سبزی درست کنم، خیلی دوست دارد، فردا را می خواهم در بروم از کار، یعنی می شود کسی نفهمد من یکروز تمام نبوده ام؟ خب چه اشکالی دارد وقتی آفیسر مستقیم من نیست و رفته مرخصی من هم نباشم؟ اصلا" این حق من است، تازه رخصتی ندارم که بگیرم، بعدش هم یک آدم کارمند حق ندارد پس از سالها یکهو مثلا" اسهال بگیرد و یا شاید هم سر درد؟ اصلا" حال روحی اش خوب نباشد و دفتر نیاید؟

پ ن: مهمانم خیلی پر سر و صدا و ماجراجوست، ذکرش در نوشته های سابقم رفته است.


تولید مثل یا تولید عشق؟!


نوجوان که بودم، حدود دوران راهنمایی، در سنین شاید 13 الی 14-15 سالگی، وقتی با دوستان درباره تعداد فرزندان آینده مان حرف می زدیم انتخاب من 4 فرزند بود، خب کجایش خنده دار است، تحلیل و منطق هم پشتش داشتم، اینکه باید دو دختر و دو پسر داشته باشد هر آدمی، که هم دختر هایش خواهر داشته باشند هم پسرها برادر و همینطور از هر جنس دو عدد باشد که غمخوار و یار و یاور و گوش شنوای همدیگر باشند، نمی شود که یک دختر و یک پسر داشت،( آن زمان هر کس ادعای علاقه مندی به فقط دو فرزند را داشت خیلی با کلاس و شیک بود تفکراتش و هنوز دوره فرزند کمتر زندگی بهتر نرسیده بود و قیمت همه چیز و ایضا" سطح توقع آدم ها از زندگی پایین بود)، گذشت و گذشت تا به دوره دانشگاه رسیدیم، یک دختر و یک پسر می خواستم، و فرقی هم نمی کرد اول دختر دار باشم یا پسر دار( حالا هیچ حرف و حدیث و رد و نشانی هم از بابای بچه نبود ها)، تا رسیدیم به دوران بازگشت به وطن عزیز، دیگر مشخص شد ما اهل این نخواهیم بود که بتوانیم یک جفت انسانی که نمی دانیم خوی و خصلتشان چه خواهد بود و به که خواهد رفت و چه ها خواهد کرد، و اصلا" کو بابایی که بتوانیم از روی او حدس بزنیم چه خواهد شد، گفتیم یک فرزند کافیست، دختر یا پسر هم فرقی ندارد، و این اندیشه را تا ازدواج هم با خود آوردیم، همسر هم موافق بود، اما به شرط اینکه آن یک فرزند دختر باشد، و یعنی طوری است که اگر بنده قضای روزگار با یکبار ولادت، گل پسری به این دنیای فانی آوردم، باید برای دل همسر جان دختری هم بیاورم، اما اگر بچه دختر شد خب خیالمان راحت می شود.

این روزها اما دارم به این نتیجه می رسم که بی خیال همان یک فرزند بشوم/بشویم! البته مادرم همیشه می گوید دهانتان را به هر اراجیفی باز نکنید، و به اصطلاح خودش دهانتان را با خیر باز کنید و کلان گویی نکنید که سرتان می آید، یعنی مثلا" حرف مفت امروزت را یک روز تاوانی ست، و پدر و مادر شدن لیاقت می خواهد و از خدا بخواهید اگر لایقش هستید بی دردسر و بی مشکل صاحبش شوید، اما با تمام این حرف ها و ایمان من بهش جدا" بر این باور شده ام که عطای فرزند را به لقایش ببخشم، و با اینکه یک فولدر در کامپیوتر دارم که داخلش پر از عکس های اطفال است، رنگ در رنگ، سیاه و سفید و زرد و سرخ، فقیر و غنی و زشت و زیبا، گریان و خندان، و حتی یک فولدر از اطفالی که ممکن است فرزند من و همسر جان شبیهشان باشد، چرا که تلفیقی از چهره من و همسر را دارند، با اینکه هراز گاهی با دیدن برخوردهای دیگران با فرزندانشان و حتی در صحبت های خودمان راجع به بچه به خودم نهیب می زنم که این رفتار در رابطه با طفل صحیح نیست و یادم باشد این را، و به همسر هم همیشه در رابطه با اطفال تأکید می کنم اینطور نباش و اینرا نگو و این تأثیرش چنین است و چنان و.....، با همه اینها دارم روی این موضوع فکر می کنم که نداشته باشم، نداشته باشیم، اما همسر جان چنان راجع به این امر باورمند و غیر خدشه اند که در محاورات نمی گویند فرزندمان، و رسما" اسمی که برگزیده است را می گویند و هرگز در کتشان نمی رود این حرف من!

جدای از آن بحث خواست خدا و مهیا بودن شرایط و تمایل روحی و جسمی و مادی و معنوی دو طرف، هر وقت به این فکر می کنم که مسئولیت ایجاد موجودی به آن ضعف و ظرافت در نخست و پرورش دادنش در مراحل بعدی چقدر توان می خواهد و چقدر آرامش می خواهد و چقدر انسان بودن می خواهد، فکر می کنم که من نیستم، و تا تبدیل به یک انسان لااقل از نظر خودم ثابت و بالغ و عاقل و هوشمند و با احساس نشده ام، لیاقتش را هم نخواهم داشت، بحث سرزمین و آینده و هجرت و چگونگی اش و تفاوت فرهنگی و عقیدتی و هزار و یک خلأ دیگر سر جای خود!

پ ن: شاید هم این روزها با هجوم عواطف دهه چهار زندگی زنانه ام دارم دلیل می بافم تا وضعیت موجودم را توجیه کنم، و به اصطلاح خودم را قانع کنم که نه خیلی سخت است و مشقت است و تو آدمش نیستی و ارزشش را نداری و چه و چه، وگرنه شرایط خیلی عالیست و همه چی آرومه و شما چقدر خوشبختبید و الآن وقت بچه دار شدن شماست و باید در اسرع وقت یکی بیاوری تا دو چند کنی لذت زندگی را!

عیدای گذشته تان مبارک باشه!


1.      بعد از شش روز متوالی رخصتی آمده ام پشت این میز خاکستری، همکاران عید مبارکی می کنند، طاعات و عبادات قبول، داخل حاجیان و قاضیان، عید گذشته تان تبریک باشد، و بغل است و بوس و ماچ های آبدار، و پس از این اعمال رو کردن به من در این قسمت اتاق و عرض احترام، همراه با لبخندی گشاد، من اما فریز شده ام، ناباورانه امروز در مسیر خانه تا سرک منجمد و منقبض شدم، و به آینه که نگاه کردم یک ساغر برنزه دیدم، باید از فردا بارانی یا بافت نازکی روی مانتو بپوشم، پاییز راستی راستی آمده است، و انگار نه انگار تا هفته پیش ای سی ها روشن بود.

2.      روی موبایل اینترنت دارم، اما فکر می کنم تنها و تنها باید در این موقعیت استراتژیک بنشینم و وبلاگ بنویسم، وگرنه طی این چند روز موضوع و سوژه بسیار بود، هر چند وقت هم کم بود.

3.      در افغانستان مثل خیلی از کشورهای اسلامی دیگر روزهای عید قربان را جشن می گیرند، یعنی در واقع دو عید بزرگ این سرزمین اعیاد فطر و قربان هستند، دید و بازدید و لباس نو و میوه و شیرینی و آجیل و مراسم های عروسی و خوشی در این روزها از سنت های رایج است، و اکثرا" در حد وسع مالی قربانی و بین فقرا تقسیم می کنند، در این قسمت می خواهم یک کار جالب از صاحبخانه مان تعریف کنم، روز دوم عید که برای دید و بازدید عید به خانه شان رفته بودم درباره مراسم دید و بازدیدشان پرسیدم و اینکه اول اینها به دیدن دیگران می روند و یا چون بزرگترند دیگران به آنجا می آیند، در پاسخ چنین شنیدم، ساغر صاحب! ما بخاطر برطرف کردن سختی رفت و آمد های تمام اعضای خانواده و خاندان به منزل همدیگر با آن حجم ریخت و پاش ها و تجملاتی که در این روزها می شود و برای مراعات حال آن عده از اعضای فامیل که چیزی در بساط ندارند با بزرگان فامیل مشورت کردیم و بجای اینکه همه اعضای فامیل به منزل هم برویم از هر خانه مبلغی پول جمع آوری کرده و برای یک وعده نان چاشت(ناهار) و عصرانه و کیک و شیرینی و سایر خوراکی ها با یک تالار عروسی برای یکروز قرارداد بستیم، و همه فامیل را برای دید و بازدید در آن رستوران یکجا دیدیم و عید دیدنی کردیم، اعضای نادار و فقیر فامیل هم مهمان مان بودند، به همین خاطر در روزهای عید فقط پذیرای دوستان و همسایگان هستیم، هر کسی هم خواست مالش را در خانه اش قربان کرده تقسیم می کند. خدایی خیلی ذوق کردم از این طرح بسیار جالب، و بهش تبریک گفتم که چنین مفکوره جالبی داشته و همچنین فامیلی دارند که از چنین طرح های نویی استقبال می کنند.

4.      ما اما جایی را نداشتیم برویم تقریبا"، البته من که بالشخصه بدلیل نبود همسر جان تحریم کرده بودم دید و بازدید را، ولی مهمان تا حدودی داشتیم، تشکر از دوستانی که منزل مان را روشن کردند.

5.      از خوبی های کم کردن وزن در روزهای عادی این است که در روزهای غیر عادی(!) و عید و جشن هر چقدر هم بخوری فوقش می روی روی وزن متعادلی که از قبل داشتی، بگذریم که من بعد از این شش روز خوردن و خسبیدن روی همان عدد و رقم هفته قبلم مانده ام و این یعنی من الآن از خودم بسیار راضی هستم!!!!

نِق!


نمی دانم از کی به این ادراک سرعت گذر سالها رسیده ام؟ یادم نیست، فقط این را بیاد دارم که دیگر این هم شده جزء زندگی ام، ماه ها و فصل ها و سال ها می آیند و می روند، و چیزی به نام عمر می گذرد، کلیشه ای است از گذر عمر و لب جوی گپ زدن، و نمی خواستم هم از این بگویم، فقط می خواهم بگویم لج آور است وقتی کلندر را در ابتدای سال می گیری و تاریخ های رخصتی هایی که داری را با برچسب های رنگی نشان دار می کنی و همزمان به کیف و حالی که ممکن است در آن روزها عایدت شود فکر می کنی، اما درست روز قبلی که رسیده ای به آن نقطه نورانیِ خیال انگیزِ علامت دار کلندر، خیلی بی تفاوت باشی راجع بهش، رسیدن بهش یک طور افسردگی رفتنش را بیاورد برایت، یک همچین موجود افسرده ای شده ام یعنی!

پ ن: یعنی من به پوچی معتقد شده ام الآن؟ همه چیز را گذرا و فانی می بینم و به این نتیجه و نکته رسیده ام که بد و خوب می گذرند، اما این نتیجه گیری چطور می شود که یکی را دم غنیمت شمار و شادمان می کند و یکی را فرو می برد در رخوتی ترسناک؟

 

من یک ساغر بارانی و گیجم الآن!

امروز از آن روزهاست، از آن روزهای غمگین و همزمان عاشقانه، هجوم آورده اند همزمان نیروهای مثبت و منفی، شادی و ناراحتی ام عجین شده اند باهم، بطرز وحشیانه ای غمگین و همزمان غیر غمگینم، غیر غمگین مساوی خوشحال نیست، با اینکه در پی نوشت پست اخیر نوشته ام بی اندازه بابت رخصتی ها خوشحالم ولی غمگینی ام باز زده به اضطراب، همان حال اضطراب را دارم، چند بار اشکهایم خواستند بریزند نشد، نمی خواهم بگویم اگر همسر جان بود این و آن، فقط باید بگویم نمی دانستم نبودش اینقدر تغییر می دهد همه حالت هایم را، همه حالت هایم را، جسمی و روحی، و رسما" بعد عمری دانستن درون و روحیات و حال و احوالاتم، رسیده ام به نقطه صفر از دانایی، و هر لحظه جاهل می شوم به بعدم!