ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

خلصنی من النفسی یا رب!

سحرگاه نوزده رمضان المبارک است و من اینجا پشت میز نشسته ام و صدای دعا از مسجد محل می آید و من حتی تا مسجد محل نرفتم، من اعتقاد عجیبی به طلبیده شدن دارم و امشب نوبتم نبود، تا به خودمان بجنبیم شبکه خراسان رضوی داشت فراز چهلم از دعای جوشن کبیر را از حرم پخش مستقیم می کرد، سجاده پهن کرده همان پشت به تلویزیون رو به قبله زمزمه کردیم چهل به بعد را، من همیشه در اینگونه مراسمها از حضور خیل عظیم مردمان و شنیدن صدای استغاثه و دعای شان به فکر فرو می روم، صحن های بزرگ حرم را که می بینم چگونه مملو از جمعیتند و تا بیرون حرم هم ادامه پیدا می کنند، و از هر سری صدایی ست، از هر گوشه ای نجوایی بلند است، بارها با خودم می گویم اینهمه آدم دارند یکصدا صدایت می زنند پس حتما" می شنوی شان، از بین اینهمه آدم که دستشان به دعا بلند است و فضا را بوی دعا فرا گرفته است اگر به هیچ چیز هم جز فرستادن آرزو به ماوراء معتقد نباشی باید دیدگانت نمناک و دلت آرام شود از حضور کسی که بفکر توست، کسی که هزار نام دارد و من چقدر عاشق این نامهایم، یا دلیل المتحیرین، یا غایت آمال العارفین..... 

امشب اما نصیبم نشد در آن فضا قرار بگیرم و به خودم فکر کنم، ولی با همان حضور کمرنگی که در خانه میسرم شد وقتی به خودم رجوع کردم دیدم امسال هیچ آرزویی ندارم و هر چه بالا و پایین می کنم چیزی از خدا نمی خواهم جز صبر و ایمان، و البته سلامت مادر و دیگرانم، که براستی طاقت دردمندی هیچکس را ندارم، ولی برای خودم نه هرگز فکر هم نمی کردم که اشکریزان ازش بخواهم به دوسیه ما رسیدگی کند یا تعجیل کند، خدا را سپاس می گویم که تا امروز گرچه دلتنگم، گرچه کم صبرم، گرچه سختم است ولی هر بار که خواسته ام دست بدعا شوم تنها به خودش واگذار کرده ام و بس، و گفته ام خودت بهتر می دانی برایم چه خوب است و چه بد، هر وقت خواستی برنامه بریز جورش کن، تا آخر جولای؟، تا آخر دسامبر امسال؟، تا سال دیگر؟، هر طور صلاحمان است، ولی درعوض برایمان صبر عطا کن، برای من البته صبری مضاعف تا بتوانم به دوش بکشم مادر بودن را، و همینطور که برای دخترم گیره مو و کفش رو فرشی می خرم بتوانم روزی لااقل یکبار هم به آغوششان بکشم و نوازشی که هیچگاه از کسی دریافت نکرده اند را بهشان بدهم، آخ که من چقدر بیرحمم در ظاهر، در اعمالم، در صدایم، و تمام عطوفت زنانه ام خلاصه می شود در حرص خوردن از اینکه دیر نکند و کم نخورد و کفش هایش جفت نباشد و شورتش لک نداشته باشد، کاش در عوض اینهمه سختگیری روی دقیق بودن بیرون رفتن و آمدن و ست بودن لباس ها و ساعت و کیف و کفش شان می توانستم محبتم را بریزم روی دست هایشان، روی گونه هایشان، چرا نیستم؟؟؟

 از خدا تنها صبر و ایمان برای ادامه طریق زندگیم خواستم و بس، و برای مادرم سلامت، برای تمام مادران دنیا سلامت، و اینکه درد نکشند، یا لااقل کمتر درد بکشند.......


دختر را که دادی به شوی....

اول از همه درباره یاکریم ها بگویم که در آخرین آماری که بهتان دادم گفتم بعد از ترک منزل شان و گندیدن تخم ها، رفتند روبروی پنجره واحد پایین جاییکه مادر در ابتدای امر برایشان خانه ساخته بود تخم جدید گذاشتند، حالا یکهفته ای میشود که دیدیم اینبار تخم ها نتیجه داده اند و دو عدد یاکریم پر از کرک و پشم آن پایین نشسته اند و به رویمان می خندند، حیف که برای دیدنشان باید کله مبارک را از نرده ها بیرون کنیم بعد رو به پایین را نگاه کنیم، و این پروسه گاهی بسختی انجام میشود و بسته به بزرگ و کوچکی کله اذیت می کند، خلاصه غذا در دهان گذاشتنشان را دیدیم، امروز هم زیر پنجره خوابیده بودم که صدای بال و پر زدنشان بیدارم کرد و دیدم بله در حال آموزش هستند و دارند پرواز یاد می گیرند، یادگیری شان هم بدین ترتیب است که مادر و پدرشان می روند روی کابل برق می نشینند و اینها را تشویق به پریدن می کنند، یک صدایی متفاوت از صدای معمولشان است، انگار صدا مخصوص تحریک و تهییج به پرواز باشد، بعد اینها هم بعد از استخاره گرفتن و درست درآمدنش می پرند!

اما برنامه کاری این روزهایم، ماه رمضان است و روزها طولانی و در عوض شبها بسیار کوتاه، قضیه از این قرار است که ما بسان بسیاری از انسان های دیگر این مرز و بوم شب بیداری اختیار کرده ایم، و از آنجا که نه کاری داریم نه باری، بعد از اذان صبح و تناول سحری و خواندن نماز صبح قربت الی الله به خواب می رویم الی صلات ظهر، و بعد از صلات ظهر هم نیمه هوشیار و نیمه خواب بصورت افقی دراز هستیم، تقریبا" ساعت های 4 عصر به بعد برای از کار نیفتادن اعضا و جوارح درونی و بیرونی بلند می شویم و به امور منزل می پردازیم، ساعت پنج برادر می رود دنبال سبزی خوردن و نان تازه را هم حوالی هفت و نیم می آورد تا داغِ داغ باشد برای افطار، افطارها در منزل ما خالی از نان تازه و سبزی خوردن و پنیر نیست، در کنارش یا برنامه آش است یا سوپ یا فرنی یا حلوا، و از شام خبری نیست! سحری را از دوازده شب به بعد درست می کنم، شاید هم مادر زودتر درست کرده باشد، ساعتم را برای دو و سی و پنج دقیقه کوک کرده ام ولی در این نه شب نخست که بهش نیازی نشده است، و تمامی اش را تا خود سحر بیدار بوده ایم، تنها بی روزه منزل ما مادر است که بخاطر قند و چربی اش نمی تواند روزه داشته باشد و بجایش تمام این نه روز نخست را صبح به صبح رفته حرم و برگشته!

در ماه های رمضان بیش از هر وقت دیگر حس ایثار دارم، از آن ایثار ها که قسمت خوبه را می گذارد در ظرف کوچکترین و بده را آنهم اگر به همه رسید برای خودش بر می دارد، از آنها که موقعی که اذان نزدیک می شود چک می کند که همه به میزان لازم آب نوشیده باشند، و مسواک زده باشند و خودش آخر از همه بعد از چک کردن نهایی امور می رود می خوابد.

این روزها اوضاع روحی روانی ام خوب نیست، فی الواقع بطور کلی کمتر خوب بوده ام و بیشتر بد، شاید اصلا" خوب نبوده ام و آن مقداری هم که ادعا دارم خوب بوده ام را هم توهم شخصی ام بوده است، من آدم تنهایی هستم، خلوت گزینم بیشتر، آدم برو بیا و جماعت های بیش از دو سه نفری نیستم، و ذهنم با ثانیه ها و نظم هایش درگیر است، ذهنم توی جاکفشی گیر می کند، روی قالی به خواب می رود و مدام از نرده ها در حال بالا و پایین شدن است، روی گونه دخترک خانه مان مکث می کند و برای مدت مدیدی داخل ماشین لباسشویی دور خود می چرخد. من آدم حساسی هستم، بهم بر می خورد فهمیده نشوم، من آدم پرتوقعی هستم، توقع دارم کسی کمترین اشتباهی نکند، و کسی کمترین تردیدی در صحت گفته ام نداشته باشد، نه من از این شش نفر دیگری که احاطه ام کرده اند توقع ندارم چون همسرم بفهمندم و چون همسرم توقعاتم را برآورده کنند و چون او اگر حتی اژدهایی خشمگین با زبانه های آتش بودم عاشقم باشند، ولی گمان هم نمی کنم اگر انتظار مقداری درک شدگی داشته باشم بیراه گفته باشم یا راه را به خطا رفته باشم.

بله! کم آوردم، و این روزها را نیک می دانستم، هر چه گفتم باورم نشد، که این بی اعصابی و ناتوانی از دوری همسر نیست، ولی بود، من به او و حمایت های کاملش سخت نیازمندم، و اگر طی سالهای با هم بودنمان اندکی قابل تحمل و هضم بوده ام بدلیل در کنار او بودنم بوده است و بس، و من مستعد بدترین نوع دپرشن و سخت ترین حالات عصبی هستم.

 وقتی به خودم بازمی گردم و خود را مرور می کنم می بینم چقدر مدتهاست نخندیده ام و دلم آرام نبوده است، و چقدر به خودم می پیچم و چقدر حالم بد است همیشه!

پ ن: نوشته مربوط به دو روز پیش است که امروز پست می کنم.


گلشهر، زادگاه پیرم!

حومه شرقی مشهد است، قبلا" هم برایتان شرح داده ام، اینبار می خواهم کمی از حس و حالش بگویم، از هر کجای شهر که بخواهی به گلشهر برگردی، اگر بخواهی با وسایل نقلیه عمومی تردد کنی، وارد اتوبوس یا وَن های گلشهر که شوی وارد گلشهر شده ای، چهره ها از چهره های متعارف ایرانی به چهره های متعارف گلشهری تغییر حالت می دهند! بعضی شیک تر و تر و تمیز تر، بعضی ژولیده تر و کارگر طور تر، اما متعارَف همان متوسط رو به پایین است، لهجه ها تابلو هستند، لهجه هایی که تلفیقی از لهجه مشهدی داش مشتی و هزارگی* اند، مرد ها و سالمندان بیشتر و جوانترها کمتر همه تقریبا" به همین لهجه صحبت می کنند، با اینکه مهاجرین بازگشته از مشهد به افغانستان نیز همین لهجه را دارند ولی شنیدن و حس کردن این لهجه درون ون های گلشهر خاصیت منحصر به فردی دارد، وارد فضای دیگری می شوی، وارد فاز مهاجرت، طرح آمایش افاغنه، تاکسی های چهارچشمه، تمدید پاسپورت و اقامت، گرانی قبض های گاز و آب و ...

داخل پرانتز، امروز برای تمدید پاسپورت مادرم بهمراهش به کنسولگری افغانستان در خیابان آخوند خراسانی 23 رفته بودم، فضا از ون های گلشهر به مینی بوس های کابل تغییر جهت داد، مرد عریضه نویس را انگار از لب سرکی در ریاست پاسپورت کابل کنده و راست و مستقیم به کنسولگری چسبانده بودند، یا آن مردی که شماره میداد، برای هر کار یک بسته شماره از یک الی ختم داشت، تمدید روادید، امور حقوقی، امور دانشجویی، اخذ پاسپورت و... صداها از لهجه های مختلف شهرهای افغانستان در گوشم فرو می رفت و دلتنگ می شدم، و دلم برای عریضه نویس و مرد نوبت ده و مرد ویلچری و مرد دربان و تمام مرد و زن های آنجا سوخت.

بگذریم، داشتم از گلشهرمی گفتم، گلشهر مشهد منطقه ای در حومه مشهد است، و شامل مناطق نمی دانم چندگانه مشهد نمی شود، یادم می آید وقتی بچه بودیم و برف های سنگین آن سالها می آمد، گوش به رادیو منتظر شنیدن وضعیت منطقه تبادکان می شدیم، منطقه ای که به گلشهر و چند شهرک حومه دیگر مشهد اطلاق میشد، منطقه ای که از سی و چند سال پیش تا کنون بیشترین مهاجر مشهد نشین افغان را در خود جای داده است، آن زمانها وقتی مینی بوس های کاشانی از پیچ دوم تلگرد مسیر ابتدای گلشهر را در پیش می گرفت شاگرد راننده با صدای بلند فریاد میزد " کابل، کابل، نبود؟؟؟" و کسی بهش نمی خندید و اعتراضی هم نمی کرد، چرا که بد هم نمی گفت، و بیشتر ساکنین گلشهر را مهاجرین شیعه افغانستانی تشکیل می داد و البته می دهد.

من متولد گلشهرم. از ابتدا تا انتهایش را می شناسم، گرچه اکنون خیلی با چند سال پیش که برای بار آخر در آن زندگی می کردیم فرق کرده است، ولی بافت همان است که بود، و مردم همان، و سبزی ها و ترکاری های بازار شلوغه هم همان، و دکان هایی که آبنبات ترش های ساخت کارخانه های کوچک گلشهری را دارند نیز، زمانی که داشتم نوجوان می شدم برای مقطعی نسبتا" طولانی خیلی از گلشهر و حاشیه نشین بودن متنفر شده بودم، از صدای موتورسیکلت هایی که در سرک ویراژ می دادند، از خیابانهای تنگ و شلوغش، از حتی لهجه مردمش و درجه هزارم بودن مواد غذایی دکان هایش، نمی دانم از اثر خواهش های من بود یا چیز دیگر که نقل مکان کردیم رفتیم شهر، أن زمان فراتر رفتن از گلشهر بمعنای شهر رفتن بود، سال 74 بود که رفتیم، و مادرم تا مدتها دلش پر میزد برای عصرهای شلوغِ شلوغ بازار و سبزی خوردن هایش.

 الأن تقریبا" بعد از این بیست سال برگشته ام به گلشهر و گلشهر نشینی اختیار کرده ام، و گلشهر اینبار برایم معنی تر شده است، نامش با مُهری که بر پیشانی ام کوبیده شده به جبر عجین است،" من مهاجرم"، و گرچه پیاده آمده بودم اما با هواپیما بازگشته ام به وطن و اینبار برای بار دوم بازگشته ام، سنگین تر، خسته تر، بی مدرک، با هویت کامل یک مهاجر ثبت نشده افغانی، از اینها که بقول استاد دکتر خواهرم در کلاس درسش مثل ماش و نخود مشهد را پر کرده اند، و گلشهر برایم معانی بسیاری دارد، در سرک هایش سر خورده ام، زخمی شده ام، زیر بارانها و برف های تا کمر آن سالهایش سرفه ها کرده ام، سالهایی که برای سیزده به در جایی جز "عیش آباد" در انتهای روستای نیزه چسبیده به گلشهر برای رفتن وجود نداشت مثل یک خاطره ی تازه برایم روشن است، و سالهای افغانی بگیر و کریم غول که بی کارت و با کارت را راهی وطن می کردند و ما برای فرار از این رخداد روزها بقچه نان و سبزی مان را بغل می زدیم و می رفتیم کریم آباد، و کریم آباد قبرستانی بعد از آخرین ایستگاه اتوبوس های گلشهر است، بعد از زمین های زراعتی، همان زمین های حاصلخیزی که ترکاری هایش روزانه به بازار شلوغه فروخته می شود، قبرستانی است که من مدتها فکر می کردم مخصوص افغانهاست، بعد فهمیدم مخصوص افغانها نیست بلکه چون درون شهر است و نسبت به قبرستان سایر مشهدی ها –بهشت رضا_ برایشان ارزانتر که چه عرض کنم مفت می افتد برای مردن و خوابیدن به صرفه تر انگاشته شده، که آن هم این اواخر پر شده و افغانها مرده هایشان را به قبرستان جدیدی که آنهم در اطراف گلشهر است می برند.

گلشهر امروز با گلشهر سال ولادت من بسیار تفاوت دارد، همین خانه ای که من از أن برای شما پست می گذارم یکی از این تفاوتهاست، این منزل روی زمین خالی انتهای منزل ما بنا شده است، و از پشت بامش می توان سایر خانه های تازه ساختی که بر روی بناهای قدیمی مردم یا ملحق به بناهای قدیمی شان ساخته شده را دید زد، مقابل درب هر منزل یک وسیله نقلیه پارک شده است و البته موتور سیکلت کماکان یار دوست داشتنی جوانان گلشهر است و البته هنوز جوانانش سر چهارراهها و سه راهها کیک و نوشابه می خورند و به دختران متلک می گویند. اوایل تنها اتوبوس از حرم تا انتهای گلشهر وجود داشت، بعدها خط مینی بوسی در مسیری دیگر غیر از اتوبوس راه افتاد و امروزه نه تنها اتوبوسهای گلشهر علاوه بر مسیر حرم مسیر میدان شهدا را هم دارند که ون های کاشانی که حالا خیابان گلبو نامیده شده است هم از صبح الی نه شب سرویس می دهد و خطوط اتوبوس و ون ها همگی مجهز به دستگاه من کارت هستند و کسی دنبال پول خرد نمی گردد!

بله! گلشهر مشهد را از هر مهاجر افغانی در ایران که بپرسی ولو مهاجر اراک باشد یا اصفهان یا طی هجرت دوباره استرالیا یا نروژ و فرانسه و امریکا، می شناسند، و ضمنا" گلشهر زادگاه و خاستگاه خیلی از بزرگان شیعه سیاست امروز افغانستان است، و محل تبارز خیلی از نویسندگان و شعرا و هنرمندان و نخبگان مهاجر در ایران. کسانی که به هر کجای دنیا که بروند پولها و رخصتی هایشان را جمع می کنند تا برگردند چند صباحی در هوای نوستالوژیکش نفس بکشند، خیلی هایشان در سالهای دربدری و مهاجرت پول رهن و کرایه خانه شان را نداشته اند ولی بمحض اینکه توانسته اند پولی جمع أورند سریعا" خانه ای در گلشهر خریده اند به جبران أن سالها و تابستانهایشان را می آیند همینجا باد کولر آبی می خورند..........

 

نمی توانم بگویم دوستش دارم یا ندارم، برایم فرقی نمی کند، در هر صورت من با این هویت جدید چسبیده به خاکها و غبار کابل و أن بارانهای سیل آُسا و مردم خوشحالش دیگر متعلق به هیچ جا نخواهم بود، نه گلشهر نه دندینانگ، منطقه مهاجر نشین ملبورن استرالیا، نه شوش تهران و نه زینبیه سوریه و نه هیچ جای دیگر، من هر کجا بروم مهاجر خواهم بود ولو بهم احترمی برابر انسانیتم بگذارند و دست نوازشی از سر ترحم هم بکشند و پول پرستار بچه ام را هم بدهند، فکر نمی کنم خوشحال تر از سالهای کودکی ام باشم، سالهایی که فکر می کردم گلشهر شهرم است و هیچ نمی دانستم از مهاجرت و هنوز طرح های چند مرحله ای آمایش آغاز نشده بود و هنوز افغانی بگیر ابداع نشده بود و هنوز هیچ نمی دانستم در بندم که بعد امریکا بدنبال القاعده بزند با خاک یکسان کند کشور خاکی ام را و دوستان ایرانی ام بهم تبریک بگویند که امریکا دارد بمبارانمان می کند و لابد فکر کرده بودند فقط تروریستان می میرند و همینطور که ریشه تروریستان در کشورم میخشکد از آنطرف ریشه دموکراسی و انسانیت سفت تر میچسبد به خاکم، هیچ نمی دانستم اینها را و گفتم بروم هوای آزادی و وطن را نفس بکشم و بعد سنگین شوم از درد هجرت بی انتهایم و تازه بفهمم چه کلاهی سرم رفته و بیایم این خزعبلات را بنویسم از فرط بی نوشته گذاشتن وبلاگی که کم کم دارد خاک می خورد و در این تابستان وحشی بی آب و علف به بهانه تعریف گلشهر...

* هزارگی لهجه مردم افغانستان مرکزی که عموما" شیعه و از قومیت هزاره افغانستان هستند می باشد.

از مادر بودن

ساعت کامپیوتر روی هفت است، و من مثل خیلی از روزهای دیگر اخیرم دلواپسم، اضطرابم دائمی ست و مدام فکر می کنم باید کاری بکنم، دو شبانه روز اخیر مادرم در بستر بیماری افتاده بود، دیروز صبح بود که غرق خواب با صدایش برخاستم و دیدم خیس عرق و طبعا" دردناک نشسته زیر آفتابی که آنموقع صبح همه از ترس ربوده شدن خوابشان ازش فرار می کنند و مرا صدا می کند، مادر من در تمام طول زندگی دردبارش هیچوقت نگذاشته و نمی گذارد از دردش به کسی خدشه ای وارد شود و حتی بقدر سر سوزنی کسی آگاه شود، حالا با صدای دردناکی صدایم می کرد که پاشو برویم دکتر، و بلافاصله زنگ زدم تاکسی آمد و لباسی پوشیده همراهش شدم، و بردمش دکتر و آوردمش، و تمام روز بالای سرش نشستم و به بیتابی ها و حالاتش گوش می سپردم، مسلما" این بار اولش نیست که اینطور بیمار می شود و به خودش می پیچد اما برای من حکم بارهای اول را دارد، چراکه همانطور که گفته بودم من عمری ست مسافرم و در راهم و اینجا نیستم، فوقش در بین تلفن هایی که داشته ام شانسکی بار و بارهایی با صدای مریضش برخورد کرده بوده ام، در غیر آنصورت او هرگز کسی نبود و نیست که اگر دردی دارد به کسی بگوید مبادا فرزندش را غصه دار کند، همینطور بهش نگاه می کردم و نمی کردم و در دل با خودم کلنجار می رفتم، این زن، با پنجاه و دو سه سال عمر، با هشتاد کیلو وزن و حدود 160 سانتیمتر قد مادر من است، مادر من و پنج تای دیگر، آنوقت دلش نمی آید به من بگوید این کار را بکن یا آن کار را نکن، بهم می گوید بگو برادر بیاید می پرسم چکارش داری می گوید می خواهم کمرم را چرب کند، می گویم من که هستم می گوید تو خسته می شوی دیشب هم ژل دردم را تو زدی، دلش نمی آید از من بخواهد، روغن را گرفتم و علیرغم توانم بیش از حد همیشه بر بدنش مالیدم، تا جاییکه خودش بگوید بس است...

همینطور که در این دو روز زندگی کردم ثانیه ثانیه اش را خون گریستم و ثانیه ثانیه اش را از درد مادر بودنش گریستم، چرا که او علاوه بر درد جسمی درد روحی حضور ملتهب و نگران مرا نیز اینبار متحمل میشد و بوضوح میدیدم معنای " الهی گرگ بیابان شوی مادر نه"، را، هر بار که میان دردها ازم معذرت می خواست بابت اینکه بیمار است و ناتوان است و شاید بابت به باور رساندن من که دیگر پیر شده است و گرچه خیلی در ظاهر غلط انداز است و همه فکر می کنند هیچ دردی ندارد و غریبه ها پا را پیشتر می نهند که حتی خیلی خوشحال است و درد جسمی که هرگز، روحی هایش هم از سر شکم سیری ست........

دو شبانه روز دردش را گریستم و بچه ام را در نطفه کشتم، دیریست به فرزند نداشتن ابدی فکر می کنم گرچه خواهرم می گوید این کفران نعمت است و از تو و همسر فرشته خویت اولاد طاهر و با کمالی به دنیا خواهند آمد و دیگری می گوید از ما که گذشت و تو باید جبران کم کاری ام را بکنی و چهار فرزند داشته باشی و همسر که برایم عکس بچه های موی زرد و سفید پوست اوزی می فرستد...........

پ ن: اینرا دو سه روز پیش نوشتم، عنوان گذاشته پست کردم و با کمال تأسف دیدم نت قطع بوده و تا نصفش هم بیشتر سیو نشده بوده، امروز دوباره تکمیلش کردم، ولی آنروز چیز دیگری بود و میان گریه هایم نوشتمش...

پ ن 2: همسر برای بار نخست اولین قرارداد یکساله کاری اش را در استرالیا امضا کرده و خوشحالم که گرچه دیر ولی سیر شاغل خواهد بود، و امیدوارم بزودی شاهد پیشرفت های جدی در عرصه کاری اش باشم، ولی کماکان خبر قبولی شان را منتظریم!