ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

دل نوشت

این اولین باریست که دارم از موبایل پست می گذارم. هنوز ساعاتی از آخرین پستم نگذشته و درست تمام این ساعات را در پریشانی و نازک دلی بسیار سپری کرده ام. دلتنگ بودم، ناشیانه خواستم با تماس گرفتن با دوستان قدیمی کمی از ناآرامی ام کم کنم اما فایده ای نداشت. انگار اتفاق در حال افتادن است و من نرم نرم پذیرای هجومش هستم. آمد و شد همسر یک پروژه بود. آمد و شد! من هم آدم منطقی ای هستم. اما انگار روحم کمی دیرتر از جسمم فهمیده که این اتفاق افتاده است. جسمم درست شب بازگشت از بدرقه همسر خیلی سردش شد، آنقدر که علیرغم مراقبتهای ویژه با سرماخوردگی به مشهد آوردمش، این دو روز را هم خستگی در کردم، در سکوت و خلسه و گردگیری و تمیزکاری گذشت، اما درست بعد از فراغت از جسم و زمانیکه آمدم شرح مختصری از سفرمان بنویسم حالم خراب شده و ادامه دارد و نیک می دانم این نیز بگذرد و خواهد گذشت و چقد خوب است که می گذرد و اصولا" ما آدم ها عادت داریم به گذر زمان و فراموشی....

حالا که زمان دلتنگی ست یادم آمده که یادم رفت بابت مهربانی هایش در طول سفر ازش تشکر کنم، که هر بار که بر اساس خوی و خصلتم برآشفته می شدم تنها عکس العملش آغوش و لبخند بود. یادم رفت بابت معصومیت بیست و چهار ساعته بعد از عملش و با یادآوری اش ماچش کنم، فرصت اندک بود برای همه چیز، و چقدر همیشه دیر بود برای همه چیز.

در طول سفر به وبلاگم هم فک می کردم، به اینکه حتما بنویسم من بعد از مدتها خندیدم، در شهر پدر همسر که شهر خلوت ساکت و ناشناسی ست توی خیابان بچه شدم، لی لی کردم، آلوچه خریدم، به لوازم التحریری رفتیم و مدادهای رنگی و مشکی مشق های شبانه را دیدم و پر از ذوق شدم و دیدم چه مدت زمان زیادی می گذرد از رهایی ام، و چقدر سختم در زندگی و چقدر تحلیل رفته ام و چقدر نخندیده ام و چقدر بچه نشده بوده ام و چقدر این بچه نشدن و خشک و جدی و ترسناک بودنم وحشتزده ام می کند اما نمی دانم چرا به دوش می کشمش...

زندگی من تابحال پر از فراز و نشیب های وحشی بوده است، هیچ نرمشی وجود نداشته است، پر از، از دست دادن های مکرر و ما کم کم عادت کرده ایم به ناشاد بودن، و نخندیدن، اینرا همسر با مقایسه جو خانواده ما در آخرین دیدار بعد از سه سال بوضوح حس کرد و بر زبان راند، خب مسئولیت هایمان افزون شده در این سه سال و مصیبت دیده ایم طی این مدتِ زمانی و پیرتر شده ایم و هر کس ظرفی دارد.

نمی خواهم تلخ بنویسم، اتفاقا" می خواستم کمی خنده هم چاشنی این پست کنم اما نشد. فقط  در انتهای این پست می خواهم به همسر بگویم در این برهوت بی لبخندی و خشکسالیِ حس های خوب و قحطیِ حس زندگی، تو بهترین دلیل بودنم هستی و هر چه بیشتر می گذرد ارزشمندتر می شوی برایم...

پ ن. یک دوست که اتفاقا" از ادب و کمالات بهره ای دارد در جلسه ای که به عیادت همسر آمده بود رو به من کرد و گفت، دختر جان می رفتی یک همسری اختیار می کردی که دماغش را دوست میداشتی چرا ایشان را به این روز انداختی؟  در کمال تعجب عرض کردم بنده با دماغ ( به فتح دال) ایشان ازدواج نکردم، اصلا هنگام تصمیم به ازدواج دماغش را نمیدیدم، با دماغش( به کسر دال) ازدواج کردم، و بعد چهار سال از ازدواج تصمیم دو نفره گرفتیم که زین پس با دماغ جدید ایشان زندگی را نفس بکشیم!

نظرات 1 + ارسال نظر
سارای یکشنبه 16 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:18 ق.ظ http://damanekhali.blogfa.com

صبوری کن جانم/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد