ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

بی خودی

یک. الآن بعد از گذاشتن پست دیدم تعداد پست های من در این دو سال 197 تاست، یعنی سه تا تا دویست تا پست، بنظر خیلی مزخرف نیست بیایم این سه تا پست را همینطوری بنویسم تا قبل از آغاز سال جدید برسد به دویست تا؟ 

پاسخ را شنیدم، ندای درونی ام گفت خیلی کار زشت و مزخرفی ست، بنابراین می گذارم همینطوری با 198 تا برود تا سال بعد، این پست را هم صرفا" جهت اطلاع گذاشتم که آمار را داشته باشید، خیلی دلم می خواست به ازای هر روز یک پست می داشتم، خوب یا بد، اما گاهی فرصت نمی شود و گاهی شرایط نیست.

دو. امروز از دومین نمایشگاهی که باشگاه معلولین غدیر برگزار کرده است بازدید کردیم، نمایشگاهی از آثار نوشتاری و نقاشی و صنایع دستی که توسط معلولین مهاجر افغانستانی در مشهد تهیه شده بود، گوشه ای از نمایشگاه هم اختصاص به تهیه و فروش تعدادی غذاهای خاص و سنتی افغانستان داشت، آدرسش هم گلشهر. شهید شفیعی 24. روبروی آژانس سبحان است، و نمایشگاه تا آخر هفته پابرجاست. 

بعد از بازدید از نمایشگاه به منزل دایی رفتیم، پسرش معلول ذهنی است، به خانم دایی گفتیم که از نمایشگاه معلولین می آییم، گفت، معلولین جسمی؟ گفتیم بله، ذهنی ها که کاری از دستشان بر نمی آید، گفت راست می گویید سوال بیخودی بود و بعد خندید و پسرش که اول از دیدن ما و موجِ هیجان سخت گریسته بود حالا بد جور می خندید و می رقصید. دیوانه های ما هم مثل دیوانه های ملت نیستند.


چهارشنبه سوریِ بی آتش

سال نو شود دو سال از افتتاح وبلاگم خواهد گذشت، امروز وقت کردم اولین پستم را در اینجا بخوانم، باورم نمی شود دو سال گذشته است و چقدر هیجان داشتم از داشتن وبلاگ.

شمار روزهای زندگی از دستم رفته است، گاهی فکر می کنم زیادی زندگی کرده ام، گاهی به پوچیِ سالهای عمرم می رسم، و خیلی وقتها دلم برای خودم می سوزد، به اندازه تارهای موهایم سفر کرده ام، تمام ایستگاه های بین راهی اتوبوسی و قطاری مشهد-تهران را می شناسم، در زمستان های بیشماری یخ زده ام موقع نماز صبح، پاهایم زیاد ورم کرده اند توی اتوبوس، از وراجی ها و صدای بلند ضبط اتوبوس در نیمه شب های بسیاری بیدار شده و باز خوابیده ام، مهم نیستند، خسته شدن در زندگی من معنایی ندارد، یخ زدن و دوباره گرم شدن تکراری است، از یخ بستن های مرتفع ترین جای وطن که بیشتر نیست، از سوز سرمای زمستان های همیشه سفیدپوشِ افغانستان مرکزی که شدیدتر نیست، تنها فرقشان در این است که من دیگر زیادی پیر شده ام برای زیادی خسته شدن و سرما خوردن و تنهایی سفر کردن، و یک چیز جدید دیگری هم چسبیده به سفرهای اخیرم، هی موقعی که می خواهد راه بیفتد اشکم دم مشکم است، هی به خود می پیچم و هی دلم می خواهد های های گریه کنم، بخاطر همه چیز، آنقدر که خوابم ببرد، باکی هم نیست از چشمان هراسان ملت، فکر می کنم خیلی پیرم برای زندگی.......

نزدیک سال نو خل شده ام، مزخرف می گویم، دیشب که دقایقی پیش تمام شد چهارشنبه سوری بود، و اینک آغاز امروز است، و سه روز تا سال نو مانده است، سال گذشته در دعاهایم تنها صبر خواسته بودم و ایمان، امسال صحت جسمی و روحی و روانی برای تک تک اعضای خانواده ام می خواهم و دیگر هیچ. کسانی که به نحوی بیمارند و حتی نمی دانند و مثل من در خود می پیچند و می پیچانند را شفای عاجل و کامل از خدا می خواهم،

 و مخصوصا" برای مادرم، که روح خانه مان است و صفای سفره مان و چراغ دل هایمان. "آمین"

آغاز سال نو به تمام دوستان دور و نزدیکم مبارک، امیدوارم این سال، سال آخر دوری و فراق عزیزانی باشد که از همسفر زندگی شان بنحوی دور افتاده اند...

روزیکه اولین و یحتمل آخرین برف زمستانی مشهد را سفید پوش کرد

فقط یکبار در کل زندگیم خواستم مثل خیلی از آدم های بی قانون و ساده گیر رفتار کنم و امروز چوبش را خوردم، پاسپورتم به عللی (!)مفقود شده بود و رفتم از پیِ پاسپورت جدید از کلانتری محل گم شدن به وزارت خارجه از خارجه به اداره گذرنامه از گذرنامه به کنسولگری افغانستان و توانستم پاسپورت جدید اخذ نمایم، بهمراه پاسپورت جدید یادداشت کنسولگری به وزارت خارجه هم بود که با خودم گفتم خب یک نوت وربال است که باید به وزارت خارجه محترم تسلیم شود حالا دیر نمی شود و بعد از سفرم می برم. و سفرم همان بود که برای اخذ پاسخ انگشت نگاری باید می رفتم و رفتم و از اداره گذرنامه و پلیس مهاجرت تهران گرفتم و وقتی بازگشتم ساده دلانه برای اخذ اقامت پاسپورت جدید را برای ارگان تمدید کننده فرستادم بعد یکهفته بازگشت خورد که بایست این پاسپورت مراتب نهایی اش را در وزارت خارجه طی کند و امروز که برای تسلیم نامه کنسولگری به وزارت خارجه رفتم تازه فهمیدم این نامه کوتاه آغاز یک سلسله رفت و آمد های پیچیده دیگر اداری در وزارت خارجه و بعد اداره گذرنامه مشهد و نهایت امر اداره گذرنامه و پلیس مهاجرت تهران است، یعنی غلط اضافی کردم که بدون تکمیل دوسیه پاسپورت سریع رفتم تهران و الآن سر خانه نخستِ رفتن مجدد به اداره گذرنامه تهران هستم، کاری که باید در ابتدا انجام می دادم و بجای دو بار یکبار رفتن به آن اداره کافی بود، یعنی یکبار بخاطر اخذ عدم سو پیشینه رفته و بازگشتم و اینبار برای اعلام پاسپورت جدید و ثبتش باید بروم و این بر منی که چقدر درگیرم و چقدر بخاطر نداشتن اقامت و آغاز به تقاضایش استرس بر خود حمل می کنم و کرده ام یعنی در حد انفجار.

والسلام


حالم بهتر از قبل نیست...

حالم بهتر از قبل نیست...

یکی از دوستان نزدیک برادر هم رفت، به اشتباه در صفحات مجازی عکس نزدیکترین دوستش را زده بودند بجای دوست دیگر، بعد روشن شد اشتباه شده، و شهید، مرد جوان دیگری ست...

چون در مراسم خاکسپاری برادر خودم نبودم، برای مراسم خاکسپاری این شهید شرکت کردم، بعد از مراسم تشییع پیکر پدرم که از خود منزل الی حرم مطهر بود و جمعیت بسیاری بود، این اولین باری بود که اینقدر جمعیت می دیدم برای مراسم بدرقه، دلم می خواست از پوست بیرونی در آیم و عر بزنم، و نمی دانم چرا در حدی که دلم می خواست نزدم، برادر را می دیدم که از عمق وجود فریاد میزند ....جان! شهادتت مبارک...و اشک ها تمام صورت را فرا گرفته است. هی خودم را گذاشتم جای خواهران پسر جوان، هی بجای خودم، و هی جای پسر جوان را با برادر خودم عوض کردم و هی بیاد دوست نزدیک برادر افتادم که خیلی وقت است برایش دعا می کنم خدا اگر حتی لایقش است نصیبش نکند و رویین تن باشد و بسلامت برگردد و جنگ تمام شود و هیچ جای دیگر هیچ حرمی تهدید نشود تا آنها که دوستشان داریم نروند دفاع...

بعد وقتی می خواستند مرد جوان را بگذارند در خانه اش من هم با خواهران و مادر مرد رفتم، تونل زده بودند برای خانواده اش تا آخرین وداع را داشته باشند، با خودم گفتم اگر کسی هم خواست مانع بشود بلند می گویم من هم خواهرش هستم، برادر خودم را ندیدم، حقم است این شهید را بجایش زیارت کنم، نشد اما، مادر و خواهران زیادتر از حد توان حالشان بد شد و چهره اش را برایشان باز نکردند...

خیلی چیزها خیلی تغییر کرده است، زمانه ی دیگری ست، و باز هم تغییر خواهد کرد. خیلی خسته ام، خیلی زیاد، شاید اینجا نباید خیلی خسته شوم، من همیشه وقت هایی که به آخر خط می رسم همین را می گویم اما باز هم می بینم آنجا خسته می شوم و ناتوان و این ناتوانی گاهی نتایج جبران ناپذیری با خود بهمراه می آورد.

چه فایده دارد که بگویم دلم گرفته یا می گیرد، و می گیرد و خفه می شود گاهی از ازدحامِ سوال های بی جواب و جاهای خالیِ همیشگی و حس های تجربه نشده و نشدنی ...

برای چه نوشتم؟ شاید همین چند قطره اشک و بغضی که توانستم بیرون بدهم بهترین ثمره اش باشد، راحت نیستم اما، نشدم. 

حالم بد است هنوز....

اینجا چیز خوشحال کننده ای نوشته نشده است.

یک. دخترک می گفت زندگی با ماها کار راحتی نیست، سخت است، چون زندگی امثال ما سیر طبیعی نداشته است، ما با رختخواب دونفره پدر و مادر آشنا نیستیم، با فضایی که با بوی نفس های مردی بنام پدر آغشته است، ما نگاه های خریدارانه پدر بر صورتهایمان را احساس نکرده ایم، گاهی درشتی دستانی که نوازشمان کند، مردی بنام پدر. این چیزِ کمی نیست، چند وقت پیش خواهر کافر برایم پیام داده بود که آیا تو هم اینچنینی که منم؟ که آیا گاهی دلت بهانه پدر را می گیرد؟ که گاهی اشک می ریزی هنوز هم برای نبودنش؟ در نهایت سردی و خشکی برایش نوشتم از سرخوشی عاشقی، از بی دردی بهانه می گیری، من سالهاست دیگر مویه برای فردی بنام پدر را فراموش کرده ام، اصلا" بهش فکر هم نمی کنم، ولی بله وقت هایی که کسی پدر از دست می دهد نمی دانم چطور سریعا" به احتساب سالهای زندگی فرد مطروحه با پدرش می پردازم و وقتی می بینم خیلی بیش از من و خیلی های دیگر با پدرش زندگی کرده دلم برایش نمی سوزد و می روم پیِ زندگی ام! و اکثر وقت ها از لابه و زاری اینطور آدم ها که مثلا" برای پدر پیر فرتوت از دست داده ناله می کنند دلم می شکند، آدمِ حسودی نیستم، ما اصولا" طوری طراحی نشده ایم که به کسی حسادت کنیم، فقط قضاوتم می گوید وقتی پدر من در سی و هفت هشت سالگی به چه آسانی رفت زیر خاک لابد طبیعی است کسی در هفتاد هشتاد سالگی بمیرد و فرزندانش را بی پدر کند، هر زندگی را پایانی ست.

دو. دخترک خیلی جامع و مانع من را تعریف کرد، گفت تو شخصیتت طوری است که آتو دست کسی نمی دهی، شخصیت مستقل و ثابتی هستی که از روزی که دیده امت تا کنون تکان نخورده ای، هیچ تغییری نکرده ای، همیشه همینطور منطقی و محکم بوده ای و این در زندگی تو را از خیلی از بلاها مصون نگه می دارد اما شاید گاهی از درون شکنجه شوی، چون خود بیرون ریز نیستی و هر چه داری مکتوم است، گفتم، چنین انسان هایی باید همسری داشته باشند که بتوانند از بیرونِ این پوست شیر پوشیده درونِ کبوتر طورشان را بیابند و با آن زندگی کنند، و خیلی سخت است، خیلی زمان می برد.

سه. دخترک مادر هم ندارد، با ظاهری محکم و صدایی بی تفاوت و گاهی طنازانه باهاش حرف می زنم و در درون هی به خودم نهیب می زنم که روحت را بزرگ کن، روحت چقدر حقیر است در برابر این دختر، در برابر مصایبی که  کشیده است و می کشد، و خواهد کشید، و کجای کاری هنوز...

چهار. دوست همیشگی آمده بود ایران، بعد چهار سال، و فردا می رود، به مشرق، آنجا درس می خواند، یکماهی اینجا بود، خوب درکش کردم وقتی می گفت مادرم مریض است و خیلی جوشی است و خیلی غصه می خورد و از روز نخست حضورم هی تمام شدن ایامی که اینجا هستم را شمرده تا اینک، بعضی چیزها را باید بیایی از نزدیک ببینی تا بفهمی، شاید قبلا" هم می فهمیدی اما وقتی از نزدیک حسشان کنی سنگین می شوی، اینکه همه چقدر پیر شده اند و چقدر نبوده ای و چقدر همه چیز تغییر کرده است و اینکه چقدر عمر کرده ایم و چه همه حکایت بر زندگی مان گذشته است و نتوانسته ایم رودررو با عزیزانمان ازش حرف بزنیم.

پنج. نشستیم با دوست حساب کردیم تعداد زن ها و مردهای جوان کابلی را که دارند تنها زندگی می کنند، همسرانشان زن یا مرد رفته اند مهاجر شده اند و اینها منتظر قبولی آنهایند تا بعد بروند در پروسه قبولی خودشان، خیلی بودند، بقول دوست کلا" نسل اول بازگشت کننده های به وطن کاملا" رفته اند و نسل دومی ها هم کم و بیش در حال رفتنند! امثال من و دوست هم که گرچه بیرونیم اما از همسر جدا و در شرایط دیگری هستیم. دلمان هوای آن سالها را کرد، سال های بی غل و غش همخانه بودن در سرد ترین جای وطن، بین برفها چه دل خجسته ای داشتیم، اما من بالشخصه نمی دانستم چقدر خجسته ام، شاید سالهای بعد هم برای بی غل و غشی و بی دردیِ این سالها دلم بگیرد.

پ ن: بی بهانه، با بهانه، در هر حالتی درونم آشوب است، بعضی بهانه ها را هم نمی شود گفت، نمی شود نوشت، منتظر زمانِ تحول حالم به بهترین حالهایم....