ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

اگر روزی من خیلی دور باشم و تو ...

ساعت نزدیک سه صبح است و کاش می شد صبح نشود، و روز نیاید و من باز هم اشک بریزم، بی وقفه و داغ، تنها و بی آزار، هی یادم می آید که میان بیهوشی و هوشیاری روی تخت بیمارستان در جواب دکتر شیفت شب اورژانس که چه تان شده است خانم ؟، فقط میگفت، "احساس دلتنگی شدیدی می کنم "، دلم می خواهد تا آخر عمرم بجایش احساس دلتنگی شدیدی کنم و تمام دلتنگی های مادرانه اش را یکجا به دوش بکشم و او احساس دلتنگی شدیدی نکند. او احساس دلتنگی شدیدی نکند...

تمام احساس های دلتنگی شدیدت به جانم مادرکم...



در آخرین روزهای اردیبهشت!

از بی خیالی استرس می گیرم، از خوش گذرانی، از به چیزی فکر نکردن، از در روز زندگی کردن، تا به خود می آیم می بینم برای دانستن حالم به خود رجوع کرده ام و دیده ام یک مور موری ته دلم می شوم، بعد بلافاصله دقیق می شوم که برای چیست بعد یادم می آید بخاطر یک حرف خیلی اندک و کم حجمی از جانب برادرزاده بوده.

 برادر می گوید مهم این است که تو تمام آنچه در توان داشته ای ریخته ای روی میز، چیزی دریغ نکرده ای، پس باید بگذاری خودشان هم انتخاب کنند بد یا خوب را، زمان ما کسی نبود بیاید گوشمان را بکشد و برایمان برود بالای منبر، بچه های امروز از پای منبر نشستن خوششان نمی آید و باید بگذاری بعضی چیزها را تجربه کنند تا بفهمند یعنی اصلا" توی مخشان فرو نمی رود که چیزی از قلم شان بیفتد و تستش نکنند، تست نکرده از دنیا برودند کم می آورند، بچه های دیروز از کمبود اطلاعات و امکانات باید تجربه می کردند، امروزی ها برای عقب نماندن از قافله هم سالان شان. 

به چشم زخم اعتقاد دارم ولی دو آمبولانسی که با فاصله دو هفته اخیرا" سر کوچه مان نگه داشت و آمدند بالا ربطی به چشمِ شور کسی نداشت، زمانه ی دیگری ست، خیلی چیزها فرق کرده اند، ولی چرا ذهن من هنوز در کاهگل بافت قدیم این خانه گیر کرده است و بیرون نمی آید؟

امشب خواهر نیست و رفته مهمانی، برادر هم رفته خانه دانشجویی اش و من پس از سالها اینجا با خودم تنهایم، و قلبم درون گلویم گیر کرده است، دیروز که مادر را برده بودیم متخصص مغز و اعصاب و آنجا فهمیدیم منشیِ پیرِ خرفت به تمام بیماران پشت تلفن گفته یک بیایید و ما نفر بیست و ششم بودیم و برای خوردن ناهار رفتیم دور و اطراف، وقتی داشتیم از عرض خیابان رد می شدیم دست خواهر را بالا آورده و بوسیدم، مردی که موتور سوار بود و همسر یا خواهر یا عمه و خاله یا دوست دخترش را بر ترک موتور نشانده بود با حیرت بسیاری به ما نگاه کرد، و ما خندیدیم.

حال خودم را نمی فهمم، فقط اینرا می فهمم که مادرم خیلی پیر است برای تشنج کردن، آنموقع ها که حالش خراب می شد خیلی جوان بود، روتینِ کارش شده بود، هر چند وقت یکبار از دردی منفجر می شد و خیلی زود پاره های وجودش را از دور و اطراف جمع می کرد می گذاشت سر جایشان، اما حالا خیلی پیرتر از آنست که بتواند خودش را جمع کند، می ترسم بار دیگر قلبش را پیدا نکند بگذارد سر جایش و برای همیشه جا بماند بین دری دیواری زیر فرشی لبه پنجره ای جایی........................................................................................................................................


بارانهای بهاری هم خودش را ول کرده میان خنده هایمان!

ساعت خواب مان از دوازده و یک شب به بعد از اذان صبح به افق مشهد تغییر کرده و تایم بیداری آنهم بخاطر عذاب وجدان به دوازده یک، وگرنه وصل می کردیم به غروب آفتاب، من و خواهر و برادر در اتاق برادر می خوابیم و انگار در سفینه خودمان هستیم، کسی کاری به کارمان ندارد، مخصوصا" من که بعد صدها سال دارم برای خودم زندگی می کنم و ذهنم را جمع کرده ام از کوله پشتی بچه و کتابهایش و راه پله های کثیف، آورده ام توی این اتاق سه در چهار و متعجبانه قاه قاه مان فضا را در بر می گیرد، و به هیچ چیز فکر نمی کنم، جز این دقایق بارانی!

پس از سالها می خندم و به هیچ نمی گیرم زمین و زمان را...

ممنون که آمده ای باران!

ناگهان لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود...

نت نداشتن خیلی بد است، هر بار برادر نت وای فای را شارژ می کرد من نگاه نمی کردم چه صفحه ای را می زند و چه چیزی را می نویسد و کجا می رود که بهش می گویند چه کند، امروز که بیدار شدم و تلفنم را روشن کردم دیدم هیچ پیامی در وایبر و واتساپ ندارم، یعنی اصلا" دینگ دینگ و سر و صدای پیام نیامد، دیدم نت تمام شده، آمدم تلاش مذبوحانه ای کردم در جهت شارژ کردن نت اما نمی دانستم آن صفحه ای که می گوید "این صفحه بدلیل اتمام زمان یا حجم اینترنت شما باز نمی شود" و برای شارژ مجدد چنین کنید و چنان کنید، در هیچ کجای کامپیوتر نیست بلکه باید یک صفحه ای از اینترنت را تقاضا کنی که بیاید، در حالیکه من همیشه تصویری از یک صفحه کپی شده بر روی دسک تاپ در ذهنم داشتم، خیلی مذبوحانه بود، رفتم خانه یکی از دوستان و ازش خواهش کردم برایم شارژ کند.

حوادث و رویدادهای زندگی ما خیلی پرشتاب و سریع رخ می دهند، از اواخر اسفند سال گذشته به مادرم اطلاع دادند که می بریمت عتبات عالیات، پاسپورتتان را بفرستید و سوم فروردین مهیای سفر باشید، مادر چمدانش را بست، فردایش که انداز برانداز کرد و دید چمدانش برای بازگشت و سوغاتی ها کوچک است رفت چمدان بزرگتری خرید، پولهایش را از حساب برداشت، منتظر خبر بود، سوم شد سیزده، سیزده شد آخر فروردین و آخرالامر هم گفتند نتوانستیم برای خانواده های بی مدرک مجوز بگیریم و سفر لغو است، مادر آرام آرام چمدانش را باز کرد، انگار دلش نمی آمد این شکست را قبول کند و منتظر تاریخ قطعی بعدی باشد، یک روز لباسی در می آورد فردا روزی داروهایش را، حتی آگرین را هم گذاشته بود داخل چمدان تا از بازار نجف ماهی بخرد و خودش در تابه سرخش کند، بیاد آن دوران، مادر متولد نجف است و اوایل زندگی با پدرم نیز همانجا ساکن بوده است و بهترین خاطرات زندگیش به همان دوران بر می گردد، که پدر می رفته درس و او و مادر بزرگ گلیم می بافته.

چهارشنبه روزی بود که مادر زنگ زد که دارد می رود و اینبار قطعی خبرش را داده اند و اینبار تنها نیست و بچه ها هم همراهش هستند، گفتند شنبه آماده باشید!

از چهارشنبه تا شنبه مادر ضربان قلبش تنظیم نبود، من هم، نشسته بودم با بچه ریاضی کار کردن از الآن به جبران دو هفته نبودنش، معلمش اما رضایت نداد این برود زیارت، با مدیرش گپ زدیم راضیش کرد و اجازه داد، آن یکی بزرگها که اصلا" اجازه نمی خواهند، خودشان صاحب اجازه اند، چمدانها بسته شد، روز جمعه از نهاد مربوطه آمدند خانه با پاسپورتها و گفتند عتبات عالیات نشد، می رویم سوریه!

بچه ها خوشحال شدند، مادر خوشحال تر، چون عراق بدنیا آمده بود، رفته بود، سوریه هرگز نشد برود، افغان ها و ایرانی ها را که از عراق بیرون کردند دایی بزرگم رفت سوریه با بچه هایش، پدر و مادرم آمدند ایران با دو فرزندشان، بعد از سفری کوتاه به افغانستان، از آنموقع یعنی سی و پنج شش سال پیش تاکنون، نشده است مادر برود.

برادر هم خودش را قاطی کاروان کرد و رفت، ماندیم من و برادر بزرگ، سکوت و خلسه، حالم خوش بود و بد، امروز آش پشت پا درست کردم برای پاره های تنم، و ناشیانه از آب در آمد. یاد نداشتم اندازه قابلمه بزرگ آش درست کنم، نمی دانستم شش لیوان حبوبات برای چه تعداد آدم کافیست و میزان رشته ها هم که همیشه گول زننده اند، به این فکر کردم که چقدر مادرند زنهای جوانی که آش نذری می دهند هر سال، و من چقدر معصوم بودم وقتی آش ها پخته بودند و با آن حجم سبزی تازه ها بجای اینکه سبز باشند سفید بودند، زن دایی گفت باید زردچوبه را با پیازها سرخ می کردی، در تابه دیگری سرخ کردم ریختم کمی بهتر شد.

خیلی حرفها داشتم که الآن گریخته اند، جمعه مسافرها می آیند و در تدارک استقبالیم، خواهر هم همانروز می آید از چهارده پانزده ساعت آنطرفتر.

هر کس می شنید همه رفته اند و من مانده ام دلش می سوخت، من اما در دل می گفتم من عاشق تنهایی ام، و خیلی وقت است تنها نبوده ام، و به سکوت و آرامش نیاز دارم، وقتی بهش رسیدم اما وسواس گرفتم، دست هایم خشک شدند و چشم هایم هم...