ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

تولد هم برایم گرفته بودند اهل منزل!

یک. سومین روز ماه رمضان بود که سپری شد، مادرم پنج سال است که روزه نمی گیرد، بعد در طول ماه رمضان اگر البته حالش خوب باشد غصه می خورد که نتوانسته روزه بگیرد، و توفیق عبادت ندارد، این روزها ولی تاب و توان غصه خوردن را هم ندارد، خیلی سخت است کسی از ترسش غصه نخورد که کله پا نشود، می ترسد غصه بخورد حالش بد شود، بعد فکر می کند دارد غصه نمی خورد، ولی دیروز دیدم داشت زمین و زمان را به هم می بافت، از مرد آهنگر پیری می گفت که گاها" دسته چاقو یا ملاقه ای می برد برایش،"بعد از نماز رفتم بهش سر بزنم دیدم از ترس شهرداری در این هوای گرم رودرروی آتش با دهان روزه خیس عرق در را هم بسته است، دلم خیلی برایش سوخت، بعد آمدم میوه بخرم دیدم کارگری با دو هزار تومان از فروشنده تقاضای هندوانه می کرد فروشنده هم گفت نمیشود، هندوانه به آن کوچکی نداریم"، و تا آمده به خودش بجنبد و وارد عمل شود که برای مرد هندوانه بخرد مرد با شرمساری رفته، ناراحتیِ تیز نبودن و اقدامِ بموقع نکردن و دست خالی رفتن مرد را با خود آورده بود خانه!

نهایت تلاشش این است که بخاطر افراد چسبیده به خودش غصه نخورد، می رود غصه ملت را به خودش جذب می کند.

دو. برای سانت به سانت موهایم ارزش قایلم، دوست دارم موهای بلند را، من از لطف خدا هیچوقت در زندگی ام موهای پر پشت نداشته ام، بلند بوده اند اما پر پشت خیر، با همان معمولی بودن و کم پشتی شان بلندش کرده ام، به موهایم نمی رسم اما دوست دارم بلند باشند، رسیده بود تا حد معقولی، یعنی نمی شد گفت کوتاهند، گرچه آنچنان بلند هم نبودند، راضی بودم، فقط دلم خواسته بود پایینش را کمی مرتب کنم و از موهای مرده و مو خوره بزدایمشان، برادر زاده چند وقتی است می رود آرایشگاه، بهش اعتماد کردم، او هم با اعتماد بنفس کامل طی دو مرحله بشکل کاملا" رسمی رید توی سرم، طوری که باید ببرم به کوتاهترین حد ممکن اصلاحش کنم، احساسی که از این رخداد بهم حادث شد البته زیاد طول نکشید، و بهش گفتم خواستم میزان اعتمادم به تو را نشانت بدهم، و بفهمانم حاضرم عزیزترین چیزهایم را در جهت یادگیری ات فدا کنم، امیدوارم بفهمی قدر این را!

سه. دوستان دوران دبیرستان را یکی از بچه هایی که با او در ارتباطم پیدا کرده بود، شش نفر تقریبا"، البته طی این پانزده شانزده سالی که از آن دوران می گذرد گاها" شده است یکی دو تایشان را ببینم، دیدارهای جداجدا داشته باشیم و باز رفته به الآن، یکی شان میزبانیِ جمع را تقبل کرد و چهارشنبه گذشته رفتیم خانه اش، می دانستم دیدار خاصی خواهد بود، نیاز داشتم بهش، راستش من از وقتی از دبیرستان فارغ و به دانشگاه داخل شدم با دوستان مشهدی قطع رابطه شده بودم، شده بودم چون در زمانی که از دبیرستان خارج می شدم موبایل ها به ارزانی و وفور الآن نبود، شماره ثابت نداشتیم حتی، بعد هم که وارد دنیای جدید و دوستان جدید و قوی تری شدم، و استارت دوستی هایی خورد که تا اینک ادامه دارند، دبیرستان در دبیرستان خلاص شده بود، حالا با پنج زن جوان و فرزندانشان روبرو شده بودم، زنانی که غیر از خاطرات دوران دبیرستان هیچ نقطه اشتراکی نداشتم، که البته برای سه چهار ساعت حرف داشتیم برای هم حتی من پرحرف ترین شان بودم، ولی وقتی برگشتم هرگز دلم نخواست حتی یکبار دیگر ببینمشان غیر از همان دوستِ رابط!

چهار. بهش فکر نمی کنم، به اینکه چقدر دلتنگم، به همسر اصلا" فکر نمی کنم، به اینکه چقدر حرف دارم برایش، گاهی حتی فکر می کنم باید یادداشت کنم بعضی چیزها را که حتما" برایش تعریف کنم، بعد با خودم می گویم دوری تمام می شود و یک عالمه وقت خواهی داشت برای تعریف تمام چیزها و لازم نیست یادداشت برداری، بعد یادم می آید که شاید حتی یادم  برود، لااقل احساس های ناشی از برخی چیزها و وقایع را یادم برود.

بعضی وقت ها هم اصلا" نمی توانم تصور کنم یک دنیای خالی از اینهمه ازدحام را، یک دنیای پر از من و او، این که می گویم اصلا" عاشقانه نیست، کمی ترسناک است، مثل آن اولی که از یک دنیا تنهایی می آمدم به یکدنیا شلوغی، الآن ترسناک است از یکدنیا شلوغی و ازدحام وارد یکدنیا آرامش و تنهایی شوم، چیزی که می خواهم بگویم معنایش این نیست که من تنهایی و عاشقانه ها را دوست نداشته باشم، که عاشقش هستم، ولی برایم ترسناک است، وقتی فکر کنم من آن یکدنیا آرامش و عشق و تکیه گاهِ کسی به فرتوتی مادرم هستم که می روم به یکدنیا عشق و آرامش و تنهایی دلخواسته خودم....

همسر ناب ترین عاشقی است که می توانست برای من خلق شود...

نظرات 4 + ارسال نظر
دوست همیشگی سه‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:26 ب.ظ

خیلی برات خوشحالم عزیزم
می دونی یه حسی که الان داری و خیلی از ماها نداریم چیه؟ میری یه جایی که میدونی خونه ته... می تونی تا اونجایی که می تونی چیز میز بخری و مطمئن باشی که دیگه مسافر نیستی... یه اطمینان شیرینی ته دلته و این خیلییییییییییییی خوبه!

اون اطمینانه رو گذاشتم برم اونجا بعد بهش برسم، البته این منی که من هستم برای حادث شدن اون حس هم ددلاین تعیین میکنم احتمالا و میگذارم وقتی تونستیم خونه بخریم، خخخخخخخخخخخ

ملودیکا سه‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 06:17 ب.ظ

خوشحالم که از أخرین نوشته های اینجایی ات لذت میبرم
یک حس بدجنسانه داشتم وقتی صفحه را باز کردم و دیدم همین شنبه اینجا بوده ای و نوشته ای !
منهم شده ام مادرت : دوست دارم لحظه های آخرت را برای خودم بردارم ، بی رحمانه ، بی اینکه بخواهم به همسرت فکر کنم و شمارش معکوسی که او برای دیدنت شروع کرده ...
قول بده وقتی رفتی ، وقتی سر و سامان گرفتی ، وقتی شرایط برایت رو به روال شد ، برایمان بنویسی ...
نمیشود تو. را نداشت ...

وای ملودیکای عزیزم!
گاهی به روی روال نوشتن های خودم در ابتدا تا قبل از سفرم به اینجا که فکر می کنم دلم برایم تنگ می شود، می توانستم از یک کلمه صفحه ها بنویسم، حسی که خیلی وقت است میان سردرگمی و رخوتم از بین رفته است، من هم اینطور فکر می کنم، که پس از یافتن خودم در دنیای جدید خیلی چیزها خواهم نوشت!
ممنون که پیگیرمی!

خانم بوک سه‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 07:57 ب.ظ http://roozoshaab.persianblog.ir/

چشمتون روشن.
اما لحظه های خوب رو باید ثبت کرد برای یادآوری روزهای پرخاطره.

Haleh چهارشنبه 10 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 07:31 ب.ظ http://coronae.blogspot.com/

be onvane kasi ke 4 saleh joda az hamsaresh zendegi mikone, kamelan dark mikonam :D
ma tabestoona mamollan to do ta iyalaye mokhtalef zendegi mikonim va 9 mahe dige to ye iyalat vali ba 1-2 sa@ fasele!!!


نمی دونستم ازدواج کردی هاله!
واقعا" سخته. خیلی سخت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد