ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

حال کندز خراب است و من برای وبلاگم کمپاین می کنم!

یک. به خیالت یک روز عادی را شروع کرده ای، می روی سراغ فیس بوک، مهم ترین تیتر های اکثر دوستانت درباره از دست رفتن کندز است، صدای جنگ در گوشت می پیچد، انتحاری همیشه در افغانستان هست ولی اینکه یک شهر بیفتد بدست طالبان و پرچم سفیدشان را آن بالا نصب کنند و صدای تیرهای هوایی شان بعنوان شادمانی گوشت را کر کند، چیز دیگری ست، و این روزها همه جا حرف از ناجوانمردی دولت است، نمی دانم اگر این روزها در کابل می بودم چقدر حالم بد می بود، و چقدر می ترسیدم از روزی که همین تیرهای هوایی شادیانه گوش کابل را هم کر کند، که شاید نکند اما بیمش همیشه با مردم هست، با این فکر می خوابند و بیدار می شوند، و چقدر سخت است مخصوصا" وقتی مسئول چند نفر دیگر هم بعنوان فرزند و همسر و خواهر و برادر هم باشی، بترسی و خود را به نترسیدن بزنی، بتوانی در این همهمه از خوشی و بهتر شدن اوضاع حرف بزنی، برنامه های زندگی ات سر جای خودشان باشند، مهمانی بروی و مهمان داشته باشی، چقدر سخت است مادر باشی در چنین شرایطی، در شرایط جنگ، که خیلی چیزها با خود می آورد و خیلی چیزها را با خود می برد، و ما هزار سال است درگیرش هستیم...

دو. امروز رفته بودیم به یک دریاچه مصنوعی که در چند کیلومتری اینجا هست، مسیر خیلی زیبایی را گذراندیم تا رسیدیم، انبوه درختان و خانه های زیبایی که گاهی آن لابلا دیده نمی شد، به همسر گفتم چقدر زیباست و من چقدر پیرم برای بالا و پایین پریدن بیش از این، و بالا و پریدن هایم را در بامیان چال کرده ام انگار، و بعد بیاد خاطرات آن سالها افتادیم که زمانهایی که می رفتیم بیرون شهر چقدر خوش می گذشت و چقدر جیغ می کشیدم بابت دیدن هر چیز، بعد رسیدیم به دریاچه، آنطرفش جنگل اینطرف جنگل و تپه، که وقتی رفتیم داخلش کلی کانگورو دیدیم، گفتم ببین ظرف بیست دقیقه جی پی اس رساندمان به این بهشت کوچک، حتی اگر مدل ماشین مان پایین است که هست و لیسانسمان هم اگر فول نیست می توانیم ظرف بیست دقیقه بیاییم هوایی تازه کنیم، این ساده ترین حق یک انسان است که بتواند با پس انداز و پیش اندازش یک ماشین بخرد و هر وقت اراده کرد برود چند قدم دورتر از محل زندگیش، بعد یادم افتاد از برادر که در آستانه سی سالگی اش هنوز ماشین ندارد، من هم نداشته ام تا الآن، برادر گواهینامه هم ندارد، بلد است ولی گواهینامه ندارد، وقتی آمده بود کابل یکی گرفت ولی با آن در ایران کارش راه نمی افتد، تا آمده بود برود امتحان بدهد برای گواهینامه قانون عوض شده بود که به اتباع افغانی نمی دهیم، با اینوجود خیلی ها دارند و خیلی ها بدون گواهینامه رانندگی می کنند ولی این رانندگی هم مثل مسافرت از شهری به شهر دیگر بدون اخذ نامه روادید(!) از اداره اتباع است، نصف جانشان آب می شود، ویراژ دادن و بلند کردن صدای موزیک و شادمانی کردن که باید در خواب هایشان ببینند.

برای من  مهم نبود ماشین نداشتم، ولی برای برادر خیلی مهم بود، پولش را هم آماده کرده بود ولی نتوانست گواهینامه بگیرد، و این داشتنِ ساده یک آرزو است برای خیلی از مهاجرین در ایران.

سه. معادلات دنیا بهم ریخته است و من هنوز در سادگیِ سالهای دور زندگی می کنم، یک زمانی چقدر همه چیز بزرگتر بود، درست سالهای ظهور طالبان و مهاجرت گُر و گُرِ ملت به اینطرفها هیچ فکر نمی کردم یک روز جایی قرار بگیرم که آنروزها هیچ فکرش را هم نمی کردم، روزهایی که خواهر خیلی به مادر اصرار می کرد برود برای خانواده اپلای کند شاید ما هم قبول شدیم و مادر گفت برو برای خودت اپلای کن و ما همینجا خوشیم و او رفت برای خودش اپلای کرد و رفت و ما آنجا خوش نشدیم....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد