ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

با او روزمان با لبخند آغاز می شود!

یک. نه من و نه همسر هیچکدام در یک بستر عادی و روبراه خانوادگی رشد نکرده ایم، و تا کنون که مادر و پدر نشده بودیم شکل واقعی و نسبتاً نورمال یک زندگی کامل همراه با فرزند را ندیده بودیم، من زمانی بدنیا آمده بودم که پدرم در کشورم مشغول فعالیت های انقلابی بود و اتفاقاً همزمان با بدنیا آمدنم تا دو سالگی ام دربند زندان های گروه سیاسی مقابلش!، تنها خاطرات زیبای زندگی کامل خانواده ما در ضمیر خواهر بزرگ تثبیت شده، و باقی ما هیچکدام از آن خاطرات چیزی بیاد نداریم و تنها از زبان خواهر می شنویم عاشقانه های پدر و مادر جوان مان را، بعد از رفتن بی بازگشت آخر پدرم به وطن برای خدمت هم که همه چیز با خاک یکسان شد، آنزمان هم پنج سالم بود و وقتی پیکر بی جانش به خانه آمد نه سال را تمام نکرده بودم...

همسر هم در همان ابتدای کودکی و به جبر زمان یا بداقبالی خودش و خواهر بزرگتر و مادرش، یکباره صاحب یک مادر تازه وارد دیگر می شود و از آن تاریخ ببعد زندگی حساب ویژه ای برویش باز می کند، و دانسته می شود که خودش باید برای خودش کاری بکند، و این می شود که از اوان نوجوانی روی پای خودش می ایستد و حساب خود را از خانواده اش جدا می کند، هنوز هم گاهی که صحبت می کنیم نمی داند مقصر کیست، فقط گاهی اذعان می کند که هیچگاه با وجودِ  داشتن پدر احساسش نکرده و همیشه برای مادرش داغدار است.

دور و اطرافمان هم زندگی هایی اگر بوده از خواهر و برادر آنقدر تأثیر گذار نبوده که ما را ببرد به دنیای خیال و تابحال هیچکداممان خیال پردازی هم نکرده بودیم که چه رنگی خواهد داشت در آغوش داشتن طفلی معصوم و پاک و همراهیِ انسانی دیگر به نام همسر!

حالا که مادر و پدریم می فهمیم چه حسی دارد این اتفاق و چه جایگاهی دارد موجودی بنام فرزند در زندگی مان، و چقدر تلخ است فرزندی که یکی از ارکان زندگی اش را قهری و یا اختیاری از دست بدهد و جای خالی اش را همیشه در زندگی احساس کند، فرزند به سهم خود و مادر و پدری که تنها مانده است به سهم خود...

گاهی فکر می کنم کاش حافظه انسان طوری طراحی می شد که از دوران نوزادی مان چیزی در یادمان باقی می بود، آنوقت اینهمه مهر، اینهمه بوسه و اینهمه ذوق پدر و مادرهایمان در دل مان حک می شد قبل از اینکه یادمان برود.

همه آن سؤال ها که قبلاً داشتیم هر روز پاسخ داده می شوند، سؤال هایی نظیر اینکه بعد از تولد فرزند خلوت مان چه می شود؟، اگر حوصله اش را نداشتیم چه؟، اگر خودمان بیمار بودیم چه؟،  اگر مشکلات دیگری در زندگی پدیدار شود چه؟ و هزار سؤال دیگر، حقیقت اینست که وجود موجود تازه بنام فرزند فقط أضافه شدن یک آدم در ابعاد کوچک نیست، شیرینی محض و تلخی محض نیست، مخلوطی از یک دنیا حس تازه است به همه مقولات، به خستگی نگاه دیگری داری، معادلاتت در زندگی بهم می خورد، خیلی چیزها دیگر مهم نیستند، گاهی بی نظمی برایت خوشایند هم هست، قوی تر می شوی، چون باید باشی!

دو. دو هفته بیشتر است که پسرک را در حمام می شوییم، من ابتدا خودم را و بعد پسرک را حمام می کنم، ترس داشتم از همان یک وظیفه کوچک که به همسر بسپارم لباس هایش را در بیاورد و پوشک را بردارد و تمیز کند و تا حمام بیاورد، فوبیای خرابکاری در حین آوردنش داشتم اما بالاخره دل یکدله کردم و بهش مسیولیت دادم، بعد از شستن هم می دهم به پدرش و تا ببرد توی اتاق خودم هم بهش ملحق می شوم، ظاهراً خیلی برایش بهتر از سینک است، روی پایم یک پارچه می اندازم و می شویمش، بیشترش را به خوشی و خنده سپری کرده، یکبار هم همسر شستش، معمولاً حتی اگر در حین حمام کردن بیقراری کند بمحض بیرون آمدن خیلی خوشحال و راضی است از زندگی!

سه. ترازو پنجاه و هشت را نشان می دهد و من خیلی اوضاعم از آنچه فکر می کردم بهتر است از این نظر!

چهار. قرار بود تا بستان ٩٦ ایران باشیم، البته همیشه موکول کرده بودیم به اوضاع کاری همسر، که بالاخره رخ داد و از اول سال میلادی استخدام شد، حالا با توجه به وضعیت موجود مجبوریم تاریخ سفر را عقب بیندازیم، برای همسر بهتر است که آخر سال میلادی برویم که این می شود آخر پاییز ایران، و چون من می خواهم حداقل سه ماه ایران باشم احتمالاً رفتنم زودتر خواهد بود و مسیر برگشت را با همسر خواهیم بود، ولی این هم بنظرم دیر است، دوست دارم هر چه زودتر برویم تا خانواده ام شاهد این روزهای پسرک باشند، و یک دل سیر ببینندش، این شرایطی نیست که یکباره ظهور کرده باشد و ما می دانستیم اینهمه فاصله گاهی دردناک می شود اما واقع شدن در بطن ماجرا داستان را غم انگیز کرده و دل ها را بی تاب و منتظر!

پنج. همه نوشته های این أواخر مربوط به احوالات پسرک است و خیلی طبیعی ست، در این میانه ما هم هر روز در نقش جدید مان ثابت تر می شویم، صبح ها بلا استثنا مثل بعد از حمام ها شاد و پر انرژی است و هر روز دقایقی به شادی و نشاط می گذرد، بعد از چندین روز در دو ماهگی اش که در دقایقی از روز شروع به صحبت کردن می کرد حالا که نزدیک سه ماهگی اش است باز سکوت اختیار کرده و فقط لبخندهای عاشقانه می زند، مادرم می گوید مغزش در حال تفکر است و باز سر صحبتش باز خواهد شد!

نظرات 1 + ارسال نظر
نیره یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 05:40 ب.ظ

چه کودکی سختی داشتی. خدا پدرت را رحمت کند.
زمان زودتر از چیزی که فکر می کنی می گذره و به زودی خانواده را خواهی دید.

☘️❤️

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد