ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

ما تا زمانی که انسان هستیم رنج می کشیم

یکی از چیزهایی که اگر امکان معجزه اش میسر می بود می خواستم، علاوه بر یک عالمه پول، پرینت تمام نوشته های ناب ذهنی ام روی کاغذ است.

مسیر رفت و آمدم به محل کار خیلی طولانی است و در فکر این هستم که پادکست گوش کنم بجای آهنگ، یکی دو بار موقع برگشتن زنگ زده ام به همسر و یکساعتی که توی راه بوده ایم را راجع به مسایل جاری زندگی مان صحبت کرده ایم، درباره آنچه طی روز گذشته و احوالاتمان و خیلی هم رخ داده که تماس های واجبم را ابتدای مسیر برگشت روی تلفن انجام بدهم.

ولی امان از آن وقت هایی که درباره آن ارباب رجوع خاص توی ذهنم می گذرد و با خودم درباره اش صحبت می کنم.

از کدامشان بگویم؟ نوع خوشحال کننده خیلی کم است، اکثر مراجعین و موکلین ما افراد نیازمند به مشاوره و کمک هستند، باقی که کس و کار و اطلاعات و خانواده دارند حتی یکبار هم شاید نیایند و وقت عزیزشان را پای تلفن به کیس منیجر نگذارند.

گفتن از آن ارباب رجوع های خسته و تنها، در ابتدای یک راه طولانی، ترسیده و نامطمین، گاهی بیمار و هراسان، خیلی سخت است.

یکی شان را برای امروز بازگو می کنم، خودم یک شب کامل قبل خواب تا ساعت ها برایش مویه کردم و بعد هم در خواب عزاداری،

آماده اید؟ مواد لازم جهت شرکت در این روضه!

 دستمال کاغذی جهت فین کردن بلند و مکان مناسب برای عررررررررررر زدن.

زن داشت زندگی اش را می کرد، وقتی می گویم زن شما فکر کن یک زن تازه عروس، از آن سرخ و سفیدها و خوشگل هایی که این بچه گک های افغانی پس از سالها کار کردن در غربت و رنج تنهایی حق خود می داند از آنور آب بیاورند بعنوان همسر، یکی از همان دخترهای تر و تازه سانتی مانتال هزاره، داشت زندگی اش را می کرد، تازه چند سالی می شد که آمده بود استرالیا، مهاجرت، ازدواج، جا گرفتن توی این دو نقش همزمان و همزمان خداحافظی با خانواده و آغاز تنهایی، خودش پروسه خودش را دارد.

کمی خاله زنک بازی می کرد، کمی چشم و هم چشمی، مهمانی های دهن پر کن می گرفت و گاهی برای خانواده اش در ترکیه پول می فرستاد، منتظر قبولی خانواده برادر و مادر و پدرش بود، و خیلی خوشحال بود که بالاخره بعد از ازدواج این آنها هم از ایران رفتند ترکیه تا اینده بهتری برای خود رقم بزنند، منتظر همگی مخصوصا" برادرش که خیلی دوستش داشت، بود تا بیایند و زندگی را طور دیگری زندگی کنند

داشت زندگی عادی اش را می کرد که حادثه اتفاق افتاد.

یکروز عادی مثل همه روزهای دیگر شنید ترکیه زلزله آمده( زلزله اخیر)، درست در شهر و جایی که تمام زندگی اش آنجاست، زنگ می زند، زنگ می زند، زنگ می زند، ساعتها زنگ می زند و کسی جواب نمی دهد، شماره های زیادی از افراد زیادی در انجا ندارد، خانواده اش تنها کسانی بودند که می شناخت در ترکیه، حالا چه کنم ؟جوابی ندارد بجز اینکه بلیط بگیر و برو ببین چه شده اند؟

و تو فکر کن زن جوان ظرف دوازده ساعت از زلزله بلند شود برود توی خرابه ها، تو فکر کن آن حداقل پانزده ساعت روی هوا را به چه چیزهایی فکر کرده باشد؟ من خیلی فکر کردم بهش، صحنه را با دلخراش ترین آهنگ های ذهنی ام ترسیم کردم برایش، و مطمینم همین حالت ها را داشته، با خود گفته یعنی همه شان مرده اند، هی فیلم های زلزله را نگاه کرده، مگر ما نگاه نکردیم؟ این که تمام خانواده اش آنجا بوده اند نگاه نکند؟ فرقش در این بود که او در تک تک فیلم و عکس ها دنبال نشانه ای از مادر، پدر، برادر، زن برادر و دو بچه برادرش بوده است....

فیلم ها را دیده و هی ورق زده و هی با خود گفته نه، نمره اند، شاید خانه نبوده اند، شاید بیرون بوده اند، خب پس چرا تلفن را جواب ندادند، مگر می شود، اها زلزله اول صبح بود، آنموقع صبح کجا را دارند بروند؟

خب کی ها مرده باشند بهتر است؟ کی نمرده باشد؟ آه خدایا، این اولین بار است آرزو می کند خدا کند فقط پدر و مادرم مرده باشند، خدا کند فقط پدرم باشد، خدا کند آه خدای من چه می گویم، برادرم.... برادرم.... خدا کند برادرم زنده باشد، آه نه بچه ها چی؟

کی بمیرد بهتر است؟ حالا که زمان انتخاب است اگر به حرف من بود می گفتم اگر می خواهی جان بگیری همان بر اساس سن و سال بگیر، برادرم و خانواده اش را بگذار بمانند..............

آه خدایا!
زن می رسد فرودگاه، مستقیم می رود به محل زندگی برادر و پدر و مادرش اما هیچ چیزی انجا نیست.

کجا بروم؟ زیر کدام خشت را بگردم؟ کدام بیمارستان؟

وای خدای من!
زن لینک به لینک و بیمارستان به بیمارستان سر از محل بستری دختر برادر نه ساله اش در می آورد، دختر شوک است و حتی گریه نمی کند، دختر را، تنها بازمانده زنده جان را بعد از هجده ساعت از زیر آوار در آورده اند، بقیه؟ همگی مرده اند به شمول کودک یکساله برادرش............

زن، زن، زن، زن، فرصت هیچ کاری ندارد، زن، فرصت و توان هیچ چیزی ندارد.

زن چطور و چگونه در همان سفرش می رود سفارت استرالیا و بعنوان تنها بازمانده خانواده اش دختر را به سرپرستی می گیرد، ویزایش را اوکی می کند،(من از کم و کیف و طول زمانش و این چیزها خبر ندارم) دختر را برمی دارد و می آید خانه اش.

دختر ارباب رجوع مان است اما حدت درد ماجرا بقدری زیاد است که عمه هم مثل ارباب رجوع مان می ماند، همکار برایم تعریف کرده بود، بعد سیستم شریک است برای یک کاری یک جایی فایلش را دیده بودم اسم عمه و دختر را دیده بودم، آنروز رسپشن مرخصی بود و گفتند برو بنشین بجایش و از همانجا کارهایت را بکن، آنجا بود که عمه آمد! دختر آمد....

و من کاش نمی دیدم شان، آن عمه زیبا، آن دختر عجیب قشنگ، دلم پاره شد، اما نتوانستم به رویش بیاورم که می دانم کیستی!

برای کاری آمده بود و ارجاع شد، اما من تمام آنروز و شب با خودم درباره او حرف زدم، شب با عمه حرف می زدم، با خودم گفتم بار دیگری که ببینمش باید اینها را بهش بگویم تا حداقل کاری که از عهده ام بر می آید را در قبالش انجام داده باشم.

ندیدمش.

تا روز دیگری که یکهو دیدم باز آمده آنجا، سریع رفتم پیشش اینبار دختر همراهش نبود و من راحت تر بودم، دختر ایرانی گک بود پس راحت بودم با لهجه ام.

بهش گفتم اولین قدم برای گذر از رنجی که در زندگی متحمل هستی این است که بپذیری اش، بقدری رنجت بزرگ است و دردت وحشتناک است که قلب هر شنونده ای را پاره می کند، اول از همه به خودت حق عزاداری بده که مسلما" تا الان داشته ای، این حرفهای مردم که" وای خدا خواسته، امتحان الهی است و صبر کن و خودت را بگذار جای فلانی و صحرای فلان و بیسار را من هم می فهمم پوچ و مزخرف است،" تو رنج داری، خودت و رنجت را به رسمیت بشناس، اگر گاهی حتی الآن پس از شش ماه(نمی دانم دقیق چقدر) دلت خواست از گریه خودت را جر بدهی دریغ نکن.

اما می دانی چیست؟

تو به اندازه رنجی که داری توان داری،

انسان به اندازه هر چالشی که زندگی سرش می آورد قوی است اگر خودش بخواهد قوی باشد.

اگر خودش نخواهد قوی باشد از هر موجودی ضعیف تر است، اما زمانی که بخواهی قوی باشی و تمام تلاشت را بکنی که قوی بمانی آن روز است که زندگی ات روال جدید خودش را می گیرد.

اشکم در آمد، بارها بهش گفتم هیچکس نمی تواند بگوید رنج تو را می فهمد، مثلا" منی که برادرم را در جنگ از دست داده ام، بگویم برادر من هم تکه پاره شد، نه من رنج خودم را به دوش می کشم، تو رنج خودت را، و هیچ رنجی مثل آن یکی نیست.

فقط کافیست باور کنی چقدر قدرتمندی.

زن باردار بود، اینرا که فهمیدم آن ژن ننه بزرگی ام گل کرد و گفتم، این بچه این بچه زندگی شما را همگی شما را از اینرو به آنرو می کند.

شک نکن.

بقدری زن خوشحال شده بود، بقدری خنده اش از این درک شدگی عمیق بود، بقدری از کلمات من لذت برده بود که قبل از من او بغلش را باز کرد و من را در آغوش گرفت.

بهش گفتم من روی پرونده دختر نیستم اما کافی است هر زمان دلت خواست من را ببینی به کیس منیجرت بگویی و من بیایم.

من نمی دانم چقدر دیگر طول خواهد کشید که از غصه این عمه بیرون شوم، دختر غم خودش را در دلم دارد اما این زن جوان، این عمه، آخ عمه، این خواهری که عاشق تنها برادرش بود، این غصه خیلی از زندگی معمولی دورم کرده است......


یک روز زندگی

بعضی وقتها بقدری خسته می شوم که به هیچ چیز دیگری نمی توانم فکر کنم بجز رفع خستگی،

صبح ها ساعت را برای هفت می گذارم ولی بلااستثنا تابحال قبل از زنگ زدن ساعت بیدار شده ام و زنگ را از حالت آلارم در آورده ام، بدو بدو بعد از توالت( گلاب به رو) رفته ام سر وقت لانچ باکس ها، از شب قبل می دانم چه چیزی برای چه کسی بگذارم، دختر در مهد صبحانه و اسنک و ناهار و عصرانه دارد ولی باز هم برایش میوه و اسنک می گذارم، برای پسر باید ناهار و اسنک و میوه بگذارم، معمولا" ساندویچ مرغ، ساندویچ سوسیس( هات داگ) و یا چیکن ناگت( ناگت مرغ) می گذارم با یک میوه و شاید یک ماست و یا چیپس کوچک، خودم و همسر هم هر چیزی باشد می خوریم.

بعد از مرتب کردن لانچ باکس ها می روم برای آماده کردن خودم، اجباری در صبحانه خوردن بچه ها نداریم چون هر دو در مدرسه و مهد می خورند فقط باید از پسر حتما" قول بگیرم که خواهد خورد، برای خودم و همسر، همسر متعهدانه ساندویچ درست می کند، آووکادو و پنیر و مربا ، شاید خرما و گردو از بهترین ساندویچ های مورد علاقه من است، که معمولا" تا مهد دختر توی مسیر می خورم، مسیر کار من روی نقشه از همسر کوتاه تر است اما مدت بیشتری در برمی گیرد چون بین راه دختر را پیاده و تحویل می دهم، ولی همسر از فری وی( بزرگراه) می رود و توقف ندارد، هر دو حدود یک ساعت و پانزده دقیقه تا نیم ساعت توی ماشین هستیم تا برسیم سر کار، همسر از دو هفته قبل کار جدیدش را در یک شهرداری دیگر در منطقه غیر منطقه زندگی خودمان یافته و سه روز از اداره و دو روز از خانه کار می کند.

برگشتنی وای خدای من پانزده دقیقه قبل از پنج از اداره خارج می شوم، و تا بچه ها را بگیرم و برسم خانه ساعت شده شش و نیم، بسرعت جت غذایشان را می دهم، چون اولین سوال پسر اینست که شام چی داریم؟( وات دو وی هو فور دینر مامی؟)

تا هشت که اینها شام خورده باشند، حمام کرده باشند و تقریبا" دختر در حالت خلسه و خواب رفته باشد در حال دویدن و خوراندن و رفت و روب هستم، بعدش خودمان هم چیزکی می خوریم و هشت و نیم رسما" بچه ها در خوابند و این بهترین بخش یک روز زندگی من است، اگر حال داشته باشم شاید به مادرم زنگ بزنم ولی بیشتر وقتها زنگ نمی زنم، اگر تلفن یا کار و مسیج واجب داشته باشم انجام می دهم و نه ببعد رسما" آماده خواب هستم، همسر خان طبق تمام تقویم زندگی مان تابحال همیشه کاری پشت کامپیوتر دارد، درسش که تمام شد گفتم خدا راشکر بیشتر باهم خواهیم بود، زدیم و آن موسسه خدمات رسانی به معلولین را ثبت کردیم، نگفته بودم؟

درست از وقتی از آن کار قبلی فارغ شده بود یکی از دوستان که از قبل می شناختیم ازش خواست که در گروهی که قرار است یک بیزینس راه بیندازند مشارکت کند، ما هم اینجا خیلی وقت است به این نتیجه رسیده بودیم که دیر یا زود باید یک کاری برای آینده مان دست و پا کنیم که عاید داشته باشد اما زحمت نه، که البته هیچ کاری بی زحمت نیست اما بهرحال از کار فول تایم اداری بهتر است،

اینجا دولت بخشی از خدماتش از را از طریق سازمان های غیر دولتی به ملت ارائه می دهد، مثل همین ارگانی که من درش کار می کنم که به دستور دولت ایجاد شده اما دولت اداره اش نمی کند، باید پروژه بدهند اگر دولت قبول کرد کار کنند.

برای معلولین استرالیا هم دولت یک ارگانی بنام ان دی آی  ای دایر کرده که شرکت های ان دی آی اس را کنترل می کند، ان دی آی اس پرووایدرها، درواقع شرکت های خصوصی ای هستند که برای معلولین خدمات ارائه می کنند، باید ثبت کنند، کارمند بگیرند، دفتر اجاره کنند و تبلیغ کنند تا معلولین آنها را بعنوان شرکت ارائه خدمات برگزینند، همسر هم با تقاضای آن دوست موافقت کرد و اینها شرکت ان دی آی اس امید را ثبت کردند، از پنج ماه پیش بدینسو دارند برایش تبلیغ می کنند، چند برنامه اجرا کرده اند و از ملت دعوت کرده اند بیایند و به حرفهای اینها گوش بدهند، تبلیغات بشود برای مشتری.

خلاصه که حالا هم هر وقتی پشت کامپیوتر است و یا جلسه دارد، فعلا سه یا چهار مشتری دارند و تا هنوز به حدی رسیده که فقط اجاره از روی سرشان برداشته شده اما هنوز سوددهی ندارد.

همین شنبه ای که گذشت برای هفته کودک یک برنامه گرفته بودیم و من نرفتم سر آن کار دوم،  تبلیغات کردیم تا مردم بیایند و در برنامه باشند و ناهار بخورند بلکه از کنار تبلیغات مان یک نفر معلول فامیل و آشنای شان را ثبت کنند.

این بود انشای من، والسلام نامه تمام.


از محل کار شماره دو!

چه بگویم گه دلم پر از حرف است اما همین لحظه واقعا" حال نوشتن ندارم، هوا ی این اواخر ملبورن در ملبورنی ترین حالت خود است، یعنی در دم دمی ترین حالتش، دو روز بیست و هشت درجه می شود و لباس های تابستانی باید بپوشی و بلافاصله یکهو باران و طوفان و سرما می ریزد سرت، همین وضعیت مریضمان کرد، وسط هفته پیش برای دو شبانه روز تب داشتم و بدن درد، و چقدر من از مریض شدن الان می ترسم، بیشتر از خودش از ترسش بدم می آید، که هی می گویم ای وای الان بچه ام مریض می شود و الان خودم از حال می روم، بعدش دیدم دختر آبریزش گرفت، بعدش پسر، و یکروز هم همسر گفت گلویم می خارد، گوش شیطان کر با همان آب نمک غرغره کردن و دوش آب داغ رفع شده تا الآن، تا ببینیم چه خواهد شد.

یادتان هست دنبال کار پارت تایم بودم، تا جا بیفتم در شرایط و بعدا" به فول تایم ارتقا بدهم؟ یکهو این شد که الآن هست، فول تایم بعلاوه یکروز در ویکند!این به سرم آمد که حالا فول تایم بودن آرزویم است، با خودم می گویم مگر دو روز استراحت بعد از پنج روز کم است که ملت اینقدر خسته اند؟ پس من چه بگویم؟!

خلاصه که کم کم دارد شنبه ها بهم فشار می آورد، از طرفی رییس کاملا" بهم اثبات کرده که برای کارم خیلی ارزش قایل است و خیلی دوست دارد در سایر موارد بهش نظر بدهم، مثلا" هفته پیش رفتیم رستوران( صاحب بیزینس مبل و قالی مالک یک رستوران هم در دندینانگ هست که من فیس بوکش ر می چرخانم)، گفت می خواهیم این میز رسپشن را تغییر بدهیم، این عکس ها را ببینید و نظر بدهید، کدامش بهتر است و زیبنده تر؟ چه نظری درباره این چیدمان دارید؟ بعد دیدم چقدر خلاق است و کلی نظر و ایده در همان یک جلسه داد، در حالیکه من مغزم تهی از هر نظر و ایده ای بود، با خودم گفتم جای خواهرم اینجا خالی، که در طرفه العینی بکوبد از نو چنان تغییری بیاورد که انگار کل بیزینس تغییر کرده.

یکی از همکاران اداره ای که کار می کنم بعدازظهر ها می رود اوبر، داشتیم صحبت می کردیم و من هم گفتم من هم مدتی اوبر کار کرده ام و باهم از تجربه هایمان گفتیم، بعد گفتم من شنبه ها می روم فلان جا برای یکروز، گفت خوش بحالت خیلی خوبست، از اوبر خیلی بهتر است، این چیزها را که می شنوم باز با خودم می گویم، طاقت بیار رفیق، برای تجربه و برای پس انداز خوبست، به این فکر کن که همین کار و شرایط آرزوی خیلی هاست، تازه تو هیچ استرس و مشکلی در این مکان نداری و نخواهی داشت.

از آن هفته که گفتم فکر کردم دیابتم باز برگشته، دیگر برنج و گوشت را حرام کردم بر خودم و هر روز یکی از اقلام، بامیه، کدو، بادمجان را همراه مقدار خیلی کمی برنج و یا نان خورده ام، هر روز هم مقداری کاهو و خیار خورده ام، صبح ها تخم مرغ آب پز و خیار و گوجه و کلا" معده و روده و اعضا و جوارحم متعجب و خرسند شده اند.

اینروزها بقدر زیادی از قیافه خودم راضی هستم، در تمام طول عمرم این میزانی که الآن از خودم حال می کنم نبوده است، با اینکه پوستم بشدت خراب شده و لک افتاده، مقداری چروک های عمیق دارم اطراف چشم و پیشانی اما اصلا" خیالم نیست، از  وقتی سر کار می آیم آرایشم قضا نشده است، از قضا هزار سال بود که می خواستم بروم جای یکی از دوستان هنرمند و مژه هایم را لیفت کنم، و درست جمعه قبل از شروع به کارم رفتم و تا هنوز که بیش از یک ماه و نیم ازش گذشته مژه هایم فر دارند، هر روز به قدر هفت دقیقه به کرم زدن و آرایش می گذرد ولی هر روز از نتیجه کار و خوشگلی ام خرسند می شوم ، دیگر خجالت نمی کشم کسی ازم تعریف کند، دو تای دیگر هم می گذارم رویش و در جواب آن آدم می گویم!

نمی دانم خوب است یا بد ولی من اولین بار است بدون ترس و خجالت احساس می کنم زیبا هستم، هیچوقت در زندگی ام احساس زیبا بودن نکرده ام و نیمی از عمرم در نارضایتی از قیافه ام گذشت و چه سری بود که من جوان حساس و افسرده سال های زیادی در جوانی ام چاق باشم و قدرت کنترل در خوردن نداشته باشم و آنهمه سال را در آرزوی یک مانتوی مناسب شیک از سر بگذرانم ولی به اندامم نیاید و یا آن سال هایی که یکباره برای دو سال صورتم پر از جوش های خیلی سفت و پهن شده بود ، و آخ خدای من آن تپلی خاص صورتم که اعصابم را خورد می کرد!

چه سری بود که بعد از ازدواج هر روز لاغرتر و کشیده تر باشم تا به امروز، که انگار آن آدم را منفجر کرده اند و یک کله دیگر گذاشته باشند روی بدنش! صورت و اسکلتش زمین تا آسمان با آن دوران تغییر کرده و هر کسی عکس دوران بیست سالگی هایم را می بیند باورش نمی شود این من هستم و فکر می کند پیکر تراشی کرده ام و گونه ام را تراشیده ام و پوستم را کنده ام ریخته ام جلوی سگ!

در حالیکه من هیچ کاری البته بجز عمل بینی در سال هشتاد و هفت نکرده ام، و پلکم تنها جایی بود که بعد از فیکس شدن لاغری ام در سال نود و دو انجام داده ام چون پشت پلکم دو خط و گاهی سه خط می افتاد و شگفتا که لپ و گونه و بقیه صورت و بدن سر جای خودش بود!

خلاصه که من همینک از تمام دوستان دور و اطرافم خوش تیپ تر و مانکن تر هستم(هارهارهار) و قدر اینرا هم حسابی می دانم خدایی اش!






در پس هر حادثه ای، درسی نهفته است!

امروز یکشنبه بعد از مدتها بچه ها را آوردیم یکی از این پارک های بازی سقف دار چون هوا سرد و بارانی است.

این هفته بعد از یکماه کاری کم آوردم، هفته گذشته آخر هفته مان خیلی شلوغ بود و شنبه شبش که برای دیدن و مبارکی نوزاد دوستمان به خانه شان رفتیم ساعت دو شب برگشتیم و این شد باعث و بانی رفع نشدن خستگی هایم و نقطه ضعف من هم کم خوابی است.

بگذار از اول توضیح بدهم، یادتان هست وقتی اوبر ایت درایور بودم بعد از سه چهار ماه ضعیف شده بودم و سرما خوردگی پشت سرماخوردگی و تبخال پشت تبخال؟ یکی از مهم ترین دلایلش این بود که طی روز میلی به غذا خوردن نداشتم، نهایتش یک موز یا یک کیک کوچولو برمی داشتم، کافی اول صبح هم که حکم یک وعده غذایی را برایم داشت، سه، چهار، پنج و حتی شش ساعت رانندگی و کار می کردم و برایم بصرفه نبود که یک ظرف غذا همراهم ببرم، وقتی برمی گشتم هر چیزی بود می خوردم، بعد از مدتی فهمیدم این بی برنامگی غذایی خیلی بد تمام شده و با اینکه سر پا بودم اما سیستم کلی امنیتی بدنم را ضعیف کرده بود.

اینبار با شروع فصل نو زندگی و کار فول تایم با خودم گفتم سرم برود لانچ باکسم نمی رود، چون از ضعف می ترسیدم، از طرف دیگر چون ذاتا" آدم سبزیجات نخوار و میوه نخواری هستم و همیشه به زور تشویق همسر سر سفره یک پره سبزی یا سالاد می خورم، طول تمام این یکماه و یک هفته ای که گذشته ناهارها چون سر کار بودم و دست خودم بود از سبزی غافل شدم و فکر کردم خب حالا چون انرژی مغزی زیادی ازم می رود هر روز برنج و مرغ و برنج و گوشت و ماکارونی بخورم به جایی برنمی خورد، شبها که می آمدم خانه سعی می کردم مقداری سبزیجات و میوه بخورم که گویا کافی نبوده، و تصور من مبنی بر سوخت انرژی سر کار هم خیالی تهی بیش نبوده، این هفته ای که گذشت دو روز اولش بی رمقی را بشدت احساس کردم، روز سومش که برمی گشتم خانه فشارم بحدی افتاده بود که ترسیدم ماشین را بزنم به کسی، توی کیفم یک شکلات بود که از سر کار مبل و فرش دزدیده بودم(!!!) بازش کردم و از این دانه های شکلاتی بود که مغزش بادام زمینی است، از ترس بدتر نشدن افت فشارم مشت مشت خوردم، خدا را شکر رسیدم خانه، باز برای رفع خطر افت فشار شام خوردم و استراحت زود هنگام داشتم، صبح که بیدار شدم هم فکر کردم یک ساندویچ بخورم و کره و مربا و مقداری پنیر روی نان تست زدم و خوردم، رفتم سر کار چشمتان روز بد نبیند، حالم عجیب بد بود، آنروز ناهار را که فست فود بود همه همکاران از بیرون سفارش داده بودیم

و من ساندویچ ترکی مرغ خواسته بودم، نصف ساندویچ را دام به همکارم، و همزمان مغزم زنگ زد که هی زنک احمق کجایی که یادت رفته دیابتی بوده ای و همیشه باید مراعات کنی، چطور شد که این یکماه هر روز کربوهیدراتها را دادی به خورد بدن مظلومت و کارش را رساندی به اینجا، راستش تمام علائم دیابت را باز در خود مشاهده می کردم اما با توجیهات خودم که تو تمام روز را کار می کنی و چیز زیادی هم نخورده ای چرا باید ترس از بازگشت دیابت بدهی، خودم را آرام می کردم تا اینکه آن دو روز پشت سر هم آن علائم را دیدم و باقی علائم هم برایم معنادارتر شدند، و فهمیدم اینکه تکرر ادرار دارم دلیلش این نیست که سر کار توالت مخصوص همکاران داریم و من خودم را نسبت به استفاده ازش راحت تر کرده ام، اینکه اینقدر خسته و بی انرژی ام دلیلش این نیست که صبح زودتر بیدار می شوم، خب مگر شبها زودتر نمی خوابم پس چرا تمام صبح در حال خمیازه کشیدن هستم، اینکه اینقدر حساس شده ام و با هر چیزی پقی می زنم زیر گریه و یا شبها با تصورهای وحشتناک راجع به عزیزانم حالم خراب می شود، اینها دلیلی جز یک تغییر هورمونی نیست و آن هم کم آوردن بدنت در برابر سیستم غلطی است که در پیش گرفته ای.

حالا نه اینکه پرخوری کرده باشم، نه، فقط من به غلط تصور می کردم  حالا که از صبح سر کار هستم و کار فکری می کنم دیگر رژیم سفت و سخت خانه لازم نیست که مثلا" دو روز پشت سر هم برنج نخورم، شبها هم که زود می خوابیدم، غافل از اینکه قبلا" که کارمند نبودم و طول روز خانه بودم تحرک بدنی ام خیلی بیشتر از این بود و تمام مدت در حالا رفت و آمد بودم و بازار و خرید و کارهای خانه را انجام می دادم و این بعلاوه اینکه همیشه روی غذایم مراعات داشتم کمک می کرد که هیچوقت از مرز دیابت رد نشوم، چیزی که با یکماه کارمند بودن خودش را نشان داد.

از همان موقع که ساندویچ را نصف کردم آگاه شدم که چه غلط فکر می کرده ام، و باید یک تغییر اساسی بیاورم،

خلاصه که همانروز ده دقیقه در خانه راه رفتم و دوچرخه زدم( خسته نباشم) و شام یک خیار و یک گوجه و مقداری زیتون و یک قاشق فقط یک قاشق الویه خوردم بدون نان،

فردای آنروز از آن حال بد دیروز خبری نبود، بعد ناهارم که نصف یک کاسه کوچک خوراک لوبیا بود و یک چهارم یک تن ماهی، رفتم و پنج دقیقه دور محل کارم دویدم، حس بعدش بی نظیر بود، سپاس گزاری تک تک سلول های بدنم را احساس می کردم، واقعا" چنین بدنی و سلول ها و سیستمی که با پنج دقیقه دویدن شکرها را آزاد کند سپاس گزاری دارد و واقعا" من قدر بدن و جانم را نمی دانم بیشتر وقت ها.

خلاصه که شنبه هم که رفتم سر کار مبل و فرنیچر و باز هم کسی نبود و من بهشان زنگ زدم و کسی جواب نداد رفتم خرید تره بار، کدو، بامیه، بادمجان، خیار، گوجه، سیر، کرفس، هر چیز قندزدایی دیدم گذاشتم توی سبد که زنگ زدند که کجایی و رفتم دفتر،

روز شنبه رفراندوم ملی استرالیا بود راجع به ابوریجینال های( بومیان اصلی و انسان های ریشه ای استرالیا که قدمتی شش هزار ساله در این سرزمین دارند) استرالیا، آری یعنی شنیده شدن صدای دادخواهی آن نسل مظلوم بومی استرالیا که با آمدن اولین سفیدها از انگلستان به این سرزمین و آورده شدن تمدن لااقل برای صد سال زندگی شان نابود شد و ظلم بسیاری سرشان آمد، سفیدها می خواستند آنها را مثل خودشان کنند و برای این کار از هیچ چیزی فرو نگذاشتند، اولادشان را بین سفیدها تقسیم کردند تا زبان و تمدن یاد بگیرند، از خودشان خواستند آدم شوند و مثل آدم های متمدن رفتار کنند و صدها داستان و قصه تلخ دیگر، پاسخ بله یعنی ما شرمنده ایم، گرچه دولت کنونی سیاست گذار این ماجراها نبوده و نیست اما ما ناراحت هستیم و شرمنده بخاطر این ظلم ها( حالا این چقدر برایشان نفع بیاورد، حقوق شان را زیادتر کند یا هر چی من خبر ندارم، حتما" در آینده شاید یک مزایایی برایشان تعلق بگیرد مثل هم اکنون که همیشه یک سری امتیازات خاصی برای اب اوریجینال ها اختصاص داده اند)

پاسخ "نه" یعنی گذشته گذشته است و به ما مربوط نیست، انسان انسان است و همه انسان ها مساوی اند صرفنظر از اینکه چه تاریخی برایشان رقم خورده است، آنها که باید متاسف باشند مرده اند، ابوریجینال ها هم ضرر نکرده اند، بالاخره دیر یا زود استرالیا توسط انسان متمدن تسخیر می شد اینکه چه بلاهایی سرشان آمده یا نه تاریخ بوده است و ما چه شرمنده باشیم و برایشان کلی مزایا قائل شویم چه نشویم، این اتفاق افتاده است، الان مهم است که همه ملت یکپارچه باشند.

آنروز به بهانه رای دادن دفتر را زود ترک کردم و آمدم خانه و افتادم به جان سبزیجات، بامیه های نازنین، کدوهای عشق و بادمجان های نفس را پختم به سبکی که دوست داشتم و از هر کدام برای این هفته توی یخچال و برای دو هفته بعد توی فریزر گذاشتم که هر روز مقداری کنار پلو ( که باید میزان کمتر شود) بگذارم برای تنظیم وارداتی بدن مظلومم.

خلاصه که از خواب بیدار شدم و این طلسم هم شکسته شد و من از وابستگی بیش از حد به برنج دست کشیده ام و سلامی دوباره به کاهو و کلم و بادمجان و بامیه داده ام باشد که رستگار شوم.

همه اینها که درباره احوالاتم گفتم و نوشتم حدس و گمان شخصی بود و هرگز قرار دکتر و تست قند ندادم چون باطری دستگاه هم تمام شده بود، با خودم گفتم من دقیقا" می دانم با خودم چه کرده ام و راهکارش را هم می دانم خب بروم دکتر که چه!

حالا این هفته بروم به سبزیجات خواری و لااقل پنج دقیقه بعد از ناهار پیاده روی باز می آیم و نتیجه را خواهم نوشت.

سخن در باب زلزله هرات و با خاک یکسان شدنش هم ندارم بجز اینکه، من مطمئنم اگر خدایی وجود دارد، با افغانستان قهر است، آخر آنها که چیزی در این دنیا ندارند، وقتی ویدئو ها را می بینی یک دشت خاک میبینی هیچ آلات و ادوات و فلز و چوبی توی خانه ها انگار بکار برده نشده، زیر آواری از خاک شدند.

 از آنطرف غزه، آخر یک نسل دو نسل سه نسل، اینها چکار می کنند؟ چه بازی کثافتی است این بازی، و چیزی که قلب آدم را مچاله می کند تصویر خاکی و خون آلود کودکان است در پس زمینه دود و انفجار، و این تصویر حالا که مادر هستم هر بار هزار برابر دردمندم می کند، نگاه نمی کنم، ویدئوها را هرگز باز نمی کنم، همینطوری اش هم مرز دیابت را شکستم، نمی خواهم زود بمیرم.......




از رنج انسان بودن

برای شنبه صبر ندارم، امروز می نویسم.

این سه روز اخیر همسر خان توی شهر ورکشاپ آموزشی داشت، از کار قبلی که ختم شد گفته بودند دوره آموزشی اگر دوست داشتید شرکت کنید پولش پای شهرداری است، همسر هم نامردی نکرده یک دوره سه روزه مدیریتی برداشته بود به ارزش چهار هزار و پانصد دلار، سه روز فول تایم، بهش گفتم نمیشه نری پول رو بگیری؟؟؟ خدایی خیلی پول هست، ولی سرخوش و خرم بود این سه روز، باید بجای هفت، شش و نیم بیدار می شدیم و پسر را قبل هفت می برد مدرسه، افتر اسکول کِیر که شامل بود، برای این سه روز بیفور اسکول هم رزرو کردیم، بچه ام را خروس خوان راهی کردیم، صبحانه هم که با مدرسه است خیالم راحت بود.

بعد از رفتن آنها من و دختر هم ساعت نزدیک به هشت رفتیم دنبال کارمان.

امشب هم موقع آمدن گفت فلانی( یکی از دوستان) گفته بیا خانه مان بعد مدتها درباره بعضی چیزها حرف بزنیم، تا رسید راه افتاد رفت، گفتم پسر را هم ببرد و باهم مردانه رفتند.

من دختر را شام دادم و الان ساعت هفت و نیم است که آمدم روی تخت تا بنویسم.

یکماه از شروع به کارم در این موسسه می گذرد، کار را فهمیده ام و خیلی دوست دارم. ماهیت کار طوری است که به چشم خویشتن نتیجه اش را می بینی، الساعه حاصل دسترنج را لمس می کنی، اینطوری است که کسانی که با ویزای بشردوستانه به استرالیا آمده اند برای یکسال تحت مراقبت و سرپرستی این نهاد قرار می گیرند، حالا هستند کسانی که شاید بجز ثبت نام کلاس زبان و نامه معرفی به دکتر و ثبت نام شدن برای کمک های ماهانه دولت چیز دیگری نخواهند و اصلا" چیزی به نام کیس منیجر نخواهند و لازم نداشته باشند، حالا یا قوم و خویش و خواهر و برادر دارند و یا هم خودشان باسواد و با دانش هستند و نیازی به تماس و کمک خواستن ندارند.

اما کسانی هستند که بشدت به این نهاد وابسته هستند، حالا بسته به قدمت ورودشان متفاوتند، و بیشتر نیاز و سوال ها و کمک خواستن شان در بدو ورودشان متبارز می شود، مثلا" فرض کنید زنی با ویزای بشردوستانه از طریق سازمان ملل در مشهد با سه فرزند صغیرش قبولی استرالیا را گرفته است، سواد در حد دیپلم دارد اما تابحال از مشهد و قم دورتر را ندیده و هیچ کسی را هم در استرالیا ندارد، خیلی طبیعی است که برای وقت دکتر گرفتن، برای پرداخت قبض برق، برای قرارداد گاز، برای  چگونه استفاده کردن از کارت مترو و هر چیز ساده دیگر از نهاد ما کمک بگیرد.

یکی از کارهایی که ممکن است از ما ساپورت ورکر ها بخواهند کمک برای ترجمه است، دولت برای بیشتر نهادهای اصلی مثل کلینیک ها و مدارس و دادگاه و پلیس در صورت تقاضای افراد مترجم رایگان دارد اما این نهاد ما طوری طراحی شده است که خود سازمان نیاز به مترجم را از خود رفع کند، و کارمندان را از بین همان جامعه ای انتخاب می کند که بیشترین ساکنان منطقه هستند، و منطقه ای که من برایش استخدام شدم منطقه ای است که بیشترین میزان مهاجرین افغانستانی را در خود دارد، به همین ترتیب عرب، ایرانی و ترک، و کارمندان بر اساس نیاز نهاد به این زبان ها تکلم می کنند.

بعد تنها وقتی که ما ساپورت ورکر ها کلاینت ها( افراد تحت پوشش) مان را می بینیم همین زمان هایی است که یک کیس منیجر نیاز به همکاری ما دارد.

وقتی هم می رویم داخل اتاق برای آن نشست لازمه ما را مترجم معرفی نمی کنند، بلکه می گویند من از همکارم فلانی خواسته ام بیاید برای هم صحبتی با شما به من کمک کند.

بعد آنجا آدم ها را می بینیم.

توی بخشی از جاب دیسکریبشن( توضیحات و توصیفات راجع به شغل) نوشته بودند کارمند باید قابلیت درک شرایط مختلف و چالش برانگیز و سخت کلاینت را درک و هضم کند و برای رویارویی با شرایط خاص روحیه خود را حفظ کند.

آن موقع با خودم گفتم برو بابا سوسول، ما را از چه می ترسانی، نهایتش چهار تا آدم چپر چلاق کوهستانی هستند که نیاز به نشان دادن راه مدرسه و بیمارستان دارند دیگر، حالا چرا تراژیکش می کنید.

اما وقتی همراه با کیس منیجر ها به آن جلسات رفتم و هر بار با تمام قوا سعی کردم بخاطر رنج شان نمیرم و از غصه ترک بر ندارم، معنای آن فاز جاب دیسکربشن را دانستم.....

مثلا"،

برای همراهی با سنیور کیس منیجر رفتم، خانم زیبای ایرانی به تمام معنا زیبای شرقی بهمراه همسرش و یک پسر جانانه هجده ساله اش کلاینت مان بودند، در دل گفتم زکی، ایرانی است دیگر، با این قیافه و تیپ و کلاس آخه چرا باید در رده کیس های سنیور کیس منیجر ( کیس های بشدت حاد و چالشی)باشد.

خلاصه که اولا" توی جلسه دانستم آن مرد جوان همسرش نیست، و پسر بزرگش است، یعنی به تمام معنا بقدری پخته و بزرگسال بود که هرگز گمانی بجز همسر آن زن بودن به ذهنم نمی داد، دلیلش را بعدتر فهمیدم، 

اینها یکسال است آمده اند، بعد یکماه همسرش سکته کرده و مرده است.....

و از آنروز ببعد اینها اینقدر پیر شده اند، و کمر پسر شکسته است، زن استرس و انزایتی و دیابت بالا دارد و بچه هفده ساله یکباره خاموش شده....

نمی توانستم جلو اشک هایم را بگیرم، نمی توانستم خود را جمع و جور کنم حتی در جلسه.....

و مثلا" آن مرد جوان چهل ساله ای که براحتی پنجاه ساله می زد و دوازده سال تمام در اندونزی بوده است به انتظار قبولی اش برای استرالیا، و حالا که شش ماه است رسیده است اینجا دیگر طاقت ندارد، انگار حالا که پذیرشش آمده و کیس خودش قبول شده هر روزش ده سال می گذرد بیشتر و سخت تر از سال های اندونزی، صحبت که می کند صدای تکه تکه بودن قلبش را می شنوی، تند تند صحبت می کند، فکر می کند کیس منیجر دوست دختر نخست وزیر است و تا یکسال نشده زن و پسرش که حالا سیزده ساله است را در کنار خواهد داشت.

با خودم می گویم، هی! ساغر، در راه استرالیا چه زندگی هایی تباه شده است، چه موهایی سفید شده اند، برای این ویزا چه جان هایی رفته است!

آن یکی زن شصت ساله اوکراینی که داشت زندگی اش را می کرد کجای دلم بگذارم که نتوانسته خانه دخترش دوام بیاورد چون فهمیده شوهرش راضی نیست و الان در خانه های امن موقتی دولتی بسر می برد و نه راه پس دارد نه پیش.

براستی جنگ چه کثافتی است، وقتی به این فکر می کنم که انسان چه قدرتی دارد و همزمان چه شکستنی است گاهی به پیچیدگی خلقتش بیشتر پی می برم.

و براستی چقدر سخت است انسان بودن در عین حال واقع بین بودن و درک درد و رنج آدم ها از بیخ و باز هم زیستن و زیستن...

من انگار باز پرتاب شده ام به بیست سال قبل، آن موقع هم من از جایی مامور خدمت شده بودم به افغانستان مظلوم و دردمند، که انگار تازه داشت نفس می کشید و همه چیزش بکر و دست نخورده بود، آن زمان هم من درد مردم را می دیدم و هی باید به خودم یادآوری می کردم که اینها هم خوشی های خاص خود را داشته اند در زندگی و نگران شان نباشم بیش از حد، الآن هم باز افتاده ام وسط افغانستان استرالیا با این تفاوت که این رنج های الآن انسان تازه مهاجر شده افغانستانی خیلی عمیق تر از آن انسان خالص افغانستانی به دلم می نشیند.

انگار اینها از یک سیاره دیگر آمده باشند و من هیچوقت چنین انسان هایی با این میزان رنج ندیده ام در زندگی.

آه الان که می نویسم یادم از آن مرد خاموش آمد که چشم هایش در چهل و دو سالگی کم بینا شده اند در حد کوری، و یا آن مردی که پشت تلفن گفت شما ایرانی هستید یا از هراتید؟

درست مثل وقتی افغانستان بودم و بارها این را از همکاران و آدم ها می شنیدم، یک طوری آن روزها هی جلو چشمم می آید هر دم.

البته گاهی هم بین کیس ها هستند افرادی که به تمام معنا خوشنود و خوشحال و رو به ترقی و سلامت دارند پروسه استرالیایی شدن را طی می کنند، اما چه کنیم که همیشه غم در مسابقه با شادمانی برنده است در جا خوش کردن توی سینه!

 با همه اوصاف فکر می کنم بزرگترین شانس زندگی ام یافتن و قرار گرفتن در این شغل بوده است و مطمئنم باعث برکات فراوانی در زندگی ام خواهد شد چون بقول همکارانم، ساغر بجای پیگیری کیس ها انگار دارد پشت تلفن روانشناسی می کند و طوری به آدم های آنطرف خط دلداری می دهد که آدم دلش می خواهد کلاینتش باشد.