ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از کار

تقریبا"می شود گفت از نظر روحی و بدنی درباره شرایط جدید واقف شده ایم به تغییر عظما! قبلا" کجا که نهایت کاری که در شبانه روز انجام می دادم بردن و آوردن بچه به مدرسه بود، حالا کجا که صبح قبل هفت از خواب بیدار و در تدارک صبحانه بچه ها و ظرف غذای خود و همسر و بچه ها هستم تا شب که برمی گردم بچه به دست و سریع السیر می پرم توی آشپزخانه به تدارک شام.

برای این دو هفته اولی که رفته ام سر کار هر بار یکشنبه اش غذا درست کرده ام برای همه روزهای هفته بجز یک شب که مثلا" پیتزا از بیرون باشد. به اندازه زیاد برنج، کباب تابه ای، مرغ، سس ماکارونی آماده مثلا"، و خدایی اش این دو هفته از تمام زمان های دیگر برنامه غذایی بهتری داشته ایم، چون بالاجبار صبح زود مجبور شده ام صبحانه بخورم، ناهار را آن تایم و ساعت های دوازده و نیم الی یک و نیم ظهر خورده ام، و شام، مهمترین بخش قضیه همین بود، که بالاخره همسر جان که تمام عمر کارمند بوده است به آرزویش رسید و آن هم خوردن شام دسته جمعی در ساعات نخستین شب بود!

دختر هم گوش شیطان کر و دندش نرم، شب ها بی منت و مکافات ساعت های هفت و نیم هشت غش می کند، پسر هم که همیشه هشت و نیم می خوابید.

بزرگترین ترس من بعد از استرس کاری، ترس از کم خوابی و ضعیف شدن بعدی اش بود که تا الان تحت کنترل سفت و سخت خودم بوده است، نهایتا" ساعت نه و یا نه و نیم خوابیده ایم همچون مرغ!

الآن هم که از محل کار دوم(!!!) دارم خجسته وار برای شما می نویسم و دعا به جان و مال صاحب این بیزینس می کنم.

تقریبا" فهمیده ام کار چه است، دو سیستم داریم، یکی مربوط به خود موسسه و یکی سیستم دولتی که حاوی اطلاعات محرمانه اشخاصی است که تحت سرپرستی موسسه ما در می آیند الی یکسال.

این دو هفته هر روزش چیزی یاد گرفته ام و بال و پر در آورده ام از خوشحالی، آخرهای هفته پیش وقتی اولین تسکم(وظیفه) را انجام داده و سند(ارسال) کردم (این دو کلمه را بخاطر این انگلیسی اش را نوشتم که خیلی در محل کارم تکرار می شود، میگویند فلان تسک در فلان تاریخ سند شد و باید ریپورت شود.)بلند شدم یک قری دادم بعد نشستم سر جایم، همکاران خندیدند، گفتم این کار بجز درآمدزا بودن برای من معناهای خیلی بزرگتر و بیشتری دارد، و من از اینکه دارم چیزی یاد می گیرم خیلی خوشحالم.یکی از چیزهایی که یاد گرفتم درست از روزهای اولی بود که باهاش روبرو شدم، و آن تکثر و تنوع آدم هایی بود که عنوان مهاجر به خود می گیرند، و متاسفانه اکثر افرادی که تحت مسیولیت و تکفل این موسسه هستند افرادی هستند که دل خوشی از مهاجرت کردنشان ندارند و یا درست در ابتدای مهاجرت به گل نشسته اند، چطوری؟ مثلا" زن و شوهر خر مغز نفهم سر هیچ و پوچ دعوایشان شده و زنک سریع السیر به کیس منیجرش گفته و اینها هم که وظیفه قانونی دارند برای پیگیری و ریپورت داده اند به دولت و پلیس آمده سر وقت مردک و افتاده اند به اول خراب کاری زندگی و آینده شان، همان بحث تفاوت فرهنگی و شوک اولیه روانی و فرهنگی. که اگر مدیریت نشود، اگر صبوری نباشد و اگر هوش اجتماعی ات را بکار نبری زندگی را باخته ای.

و یا یارو هنوز امضای ورودی پاسپورت گندیده افغانی اش به استرالیا خشک نشده است افسرده این است که مادر و پدر پیرش را نیاورده است، عذاب وجدان دارد که دارد اینجا زندگی می کند، بدون توجه به اینکه خب لااقل باید خدا را شاکر باشی که خودت را نجات داده ای، اگر الآن خودت هم آنجا بودی که بدتر از الآن کاری ازت ساخته نبود. بعد این وسط زندگی را به کام فرزندان نوجوان و همسرش تنگ و تلخ کرده و خانواده به کیس منیجر گفته اند و کیس منیجر ارسالش کرده به دکتر روان شناس بعد این شاکی شده که چرا به من انگ روانی بودن زده اید و خر بیاور و باقالی بار کن.

بیشتر کیس های پیچیده حول همین محور خشونت های خانوادگی، دخیل شدن پلیس و محکمه، و افسردگی ها و بیماری های روانی است، در کنارش مساله ناشناس بودن با الفبا و زیر و بم زندگی غربی.

وقتی اینها را دیدم انگار آن روی قضیه را می دیدم  که افرادی هم هستند برخلاف من که این نقطه از زندگی را بهشت زندگی ام می شمارم، انگار افتاده اند توی جهنم و همان سرزمین مرگ بار افغانستان برایشان بهتر از این سردرگمی و بیچارگی بوده است، بعد هی حرص می خورم از این خر شانسی شان، که وقتی حتی یک کلمه انگلیسی بلد نیستند و به اندازه ارزنی قدرت تطابق با محیط نداشته اند و ندارند، کیس پناهندگی شان قبول شده آنوقت اعضای خاندان شوهر من و فامیل های خودمان در ایران و ترکیه علاف یک ویزا هستند و قبول نمی شوند.

کیس های خیلی پیچیده و مشکل را سنیور کیس منیجرها پیش می برند، کیس های ساده تر اما باز هم پیچیده را کیس منیجر ها، و ما کلاینت ساپورت ورکر ها هم کارمند و حلقه به گوش کیس منیجر ها و سنیور کیس منیجر ها هستیم و با هر سازی که گفتند باید برقصیم، مثلا" دیروز سنیور کیس منیجر از من خواست برای یکی از افراد که قبض برقش زیادتر از حد انتظارش آمده بود برای یک بونس دولتی اقدام کنم، از کجا؟ از وبسایتشان، و شماره تلفن شان و باید زنگ می زدم به آن شرکت برق مربوطه و بهش می گفتم که برای آن مبلغ اقدام کرده ام و در قبض بعدی اش تجدید نظر کند تا قیمت توافقی دولت لحاظ بشود. بعد من تابحال حتی یکی از اینجور کارهای خانه خودمان را خودم انجام نداده بودم و زبانم پشت تلفن کج و کوله است ولی باید بخاطر مشتری که روبرویم نشسته است و من را به سان کشتی نجات دهنده اش می بیند، خودم را محکم بگیرم و با اعتماد بنفس کارهایش را بکنم.

خلاصه که فعلا" شروع شده است و باید تا یکماه به خودم فرصت بدهم و از خودم انتظار زیادی نداشته باشم، به خم و چم کامل کارها و سیستم ها آشنا شوم تا بیفتم روی غلطک و بی استرس به زندگی و کارم برسم.




آبدیت

از دفتر مبل و فرش می نویسم.

از آخرین پستم دوازده روز می گذرد و به ترتیب در این دوازده روز که رسیدیم به امروز استرس ها و ترس ها و سوال ها و وسواس هایم کم و کمتر شده اند.

روز اول کاری هفته پیش که می رفتم برای کار جدیدم خوشحالی ام بابت این آغاز بخاطر استرس شدیدی که داشتم خیلی کمرنگ بود، اول که اصلا" نتوانستم صبحانه بخورم، دیشبش هم شام درستی نخورده بودم، فقط دلم می خواست صبح شود تا بروم بطور رسمی و فیزیکی توی محل کار قرار بگیرم، دیدن تیم لیدرها و منیجرهایی که باید با آنها کار می کردم و شناخت شان، شناخت نفس کار و توانایی های خودم و دانستن مسافت راه (گرچه از قبل چک کرده بودم) و مسیر راه در عمل و بالاخره تمام اینها مدام توی سرم بود.

همسر می گفت همه چیز به مرور برایت آسان خواهد شد و این اتفاق از روز نخست رخ داد اما آهسته.

اول اینکه تیم لیدری که مستقیما" باید باهاش کار می کردم نبود و بجایش آن یکی دیگر بود و من را به همکاران معرفی کرد و فقط گفت اینجا بنشین و این هم کامپیوترت که یوزر و پسوردش را هم طی روزهای اخیر بهت داده اند برو و دانستنی ها را بیاموز و هر کجا سوال داشتی به من و یا یکی از منیجرها بگو.

من ماندم و سیستمی که هیچ کلمه ای ازش نمی دانستم، رفتم سراغ تکالیفی که هر تازه واردی باید طی روز های اول انجام بدهد، اینطور که باید هر ویدیو و یا نوشته ای که آنها طراحی کرده اند را ببینی و بخوانی و در آخر به امتحان و سوالاتی که برایت نمایش داده می شود پاسخ بگویی و بعد در جای مشخص توی فایلت علامت انجام شد بزنی تا مشخص باشد این را پاس کرده ای، بعضی از برنامه ها چها و پنج دقیقه طول می کشید و گاهی گیر می کردم در انجامشان.

روز دوم فکر می کردم حالم بهتر باشد اما بهبودی نداشتم همان بی میلی در خوردن صبحانه و همان استرس در ورود به سازمان.

روز دوم هم تیم لیدر من نیامدو شنیدم که مرخصی مریضی گرفته است. 

روز سوم حسب اتفاق روز جمع شدن کارمندان بخش مربوطه من از دو دفتر مختلف در یک رستوران و صرف ناهار و هم صحبتی بود. حدود سی نفر کارمندان سازمان از دو دفتر در یک رستوران در دندینانگ گرد هم آمدیم و بعد از ناهار به پارکی در آن نزدیکی رفتیم و بخش اداری سازمان برنامه های تفریح و تفنن چیده بودند مثلا" یکی اش این بود که همکاران باید به صف می شندند و هیچکس نفر قبلی اش را نمی دید، فرد پیش برنده برنامه یک حرکتی میزد برای نفر اول و آن نفر اول باید حرکت جدیدی به آن حرکت اضافه می کرد و به نفر بعدی نشان میداد، مثل پانتومیم، و این چرخه تا به آدم آخری می رسید یک شکلی به خودش می گرفت که با آن اجرای اولیه مربی هیچ شباهتی نداشت، مثلا" یارو ادای خوردن موز را در آورده بود، نفر آخری نقش میمون را اجرا می کرد.

برنامه طوری طراحی شده بود که موجبات خنده اعضا را فراهم کند و براستی چقدر فکر همه جای روح و روان کارمندان را کرده اند!

روز سوم فهمیدم که تیم لیدر من پدر شده است و دارد از رخصتی های پدر شدنش برای یکماه استفاده می کند، و کسی بجای او برای یکماه به گروه معرفی شد.

از روز سوم که کمی فهمیدم مسیر راه چطوری است دختر را خودم برداشتم بردم مهدکودکش، او برای اولین بار در عمرش دارد هر روز می رود مهد، و روز سه شنبه که از مهد برگشت خیلی زود خوابید و صبح چهارشنبه هم هفت بیدار بود، من پانزده دقیقه به هشت برداشتمش و رفتیم مهد، او را پیاده کردم و بسمت دفتر رفتم در حالیکه بالاخره توانسته بودم چند لقمه صبحانه بخورم، روز سوم کاری بود و من تقریبا" مطالعاتم را کرده بودم، آنروز آن یکی تیم لیدر یکی از منیجرها را مسیول کرد که درباره روند کار به من تعلیم بدهد، و چقدر لذت می بردم از یادگیری.

سیستم های کاری شان در بدو ورود پیچیده و سخت است اما درواقع به همان اندازه شفاف و روان.

من و دو نفر دیگر با عنوان کلاینت ساپورت ورکر، باید با کیس منیجرهای بخش در ارتباط مستقیم و پیوسته باشیم، کیس منیجرها مسیول تنظیم پلان و پیشبرد برنامه های مهاجرین هستند، مهاجرین توسط برنامه دولتی به بخش ما معرفی می شوند، ما دسترسی به سیستم دولتی داریم و هر فرد تحت پوشش را با اطلاعاتش رصد می کنیم، هر درخواست جدید و هر برنامه مورد تقاضا قرار گرفته و هر خدمت انجام شده یک کد و یک فورم مربوط و مشخص دارد، من و دو ساپورت ورکر دیگر بعد از تقاضای کیس منیجر باید به فورم مربوطه رفته و اطلاعات فرد را گرفته و برای کار مورد نظر اقدام کرده و اخر سر یک ریپورت بدهیم با ذکر سند و تاریخ و ثبت کنیم.

هر برنامه و پلان و بخش و سیستم شان یک اسم اختصاری دارد و برای شخص من کمی گیج کننده بود.

اما بمحض شروع از روز چهارو و پنجم با هر یادگیری ای پر در آوردم و خیلی خوشحال بودم.

بعد هی در طول هفته به این فکر می کردم که خیلی ها در شرایط ما بوده اند سال ها،و چون ما تازه اول این مسیر واقع شده ایم اینقدر قالب تهی کرده  و ترسیده ایم، میلیون ها انسان تمام هفته کار می کنند و خیلی ها آخر هفته ها هم، و بدین وسیله خودم را قانع کردم که از غصه شنبه کار کردنم (برای مبل و فرش)نمیرم یهو.

همسر هم یک کار موقتی پیدا کرده است برای دو ماه، دوشنبه خبر قطعی را می گیرد و شاید شروع کند.

من بهش گفتم هیچ فرصتی را از دست ندهدچون در بیکاری اش استرس خودش بالاتر می رود و این برای هیچکداممان خوب نیست.





از زندگی

امروز آخرین روزی خواهد بود که طی هفته می آیم اینجا، از هفته بعدی که کار فول تایمم با ایمز شروع می شود، شنبه ها می آیم اینجا و طی هفته فقط به پیام ها و کامنت های پیج ها جواب می دهم.

از خانه مان تا اینجا حدود سی دقیقه راه است ولی چون دختر را بین مسیر باید بگذارم چایلدکیر(مهدکودک) من معمولا" ساعت نه از خانه خارج می شدم، و بعد از سپردن دختر به مهد می آمدم اینجا، سر راه یک کافی هم می گرفتم و می آمدم و چون برای شخص من هیچ مقررات خاصی وجود نداشت که حتما" سر ساعت نه و نیم سر کار باشم من چیزی حدود نه و چهل و پنج دقیقه می آمدم و حاضری می زدم. در برگشت هم گفته بودم بهشان که باید بروم دخترم را بردارم و بعلت ترافیک برگشت باید پنج خارج شوم و بسمت خانه بروم و اوکی بودند.

اما از هفته بعدی باید سر ساعت نه در محل کار جدیدم باشم، محل کار جدید هم یک منطقه دورتر از اینجاست، مسیرم طولانی تر و زمانم صبح تر( !!) خواهد بود. نمی دانم می شود دختر را زودتر جمع و جور کرد یا نه، اما لااقل تا زمانی که همسر کار نگرفته و بیکار است می شود گذاشت تا او ببرد.

طی این بیش از یکماه هر دو روز در هفته که آمده ام اینجا، در مسیر راه بعد از سپردن دختر و راهی شدن لحظات خلوتی با خود داشته و دارم، مثلا" امروز داشتم راجع به برادر کوچکم با خودم صحبت می کردم، کوچک یعنی حدود چهار سال، و یکهو یادم آمد ای بابا من چطور برای خودم اینهمه قایل به پیری و سن و سال هستم اما نسبت به بقیه مخصوصا" همین برادرم نه، امسال بعد از ماه صفر اگر خدا بخواهد دیگر می رود سراغ زندگی اش، در سی و هشت سالگی، تفاوت نسل ها بیداد می کند، برادر بزرگم اولین کسی بود از بین ما شش خواهر و برادر که برای سر به راه شدنش برایش زن گرفتند، به انتخاب خودش سراغ قشنگ ترین دخترهای فامیل رفتیم اما هیچکدام دل نکردند زن برادر بزن بهادر من بشوند، بعد دیدیم عموی بزرگم و خانمش آمدند خانه مان و زن عمویم گفت دختر خواهرم که پارچه ماه است و از قشنگی چیزی کم ندارد و بینی بلند و چشم های درشت دارد را با خواهرم صحبت می کنیم و برایش می گیریم. مادرم می دانست این خوش خدمتی قصد چندین ساله ای پشتش هست، و آنها اولین گزینه شان برای پسر ارشدشان، خواهر بزرگ من بود که در آن زمان مثل یک موجود ماورایی مقدس، زیبا و بی نقص جلوه می کرد و بخاطر زیبایی بی نظیر و شهامت بالایش( چون پدرم که به مقام رفیع شهادت رسید و از پاکستان آوردندش تا مشهد و تشییع بی نظیری شد بین مهاجرین و آخر سر در حرم امام رضا دفن شد و خواهرم آنجا مقاله ای خواند که از یاد هیچکسی نرفت و نمی رود) از هر قماش آدمی و از هر دیاری خواستگار داشت، از بقال سر کوچه بگیر تا استادش در دانشگاه فردوسی مشهد که در سال هفتاد و پنج ازش فارغ التحصیل شد.

گرچه آخر سر خواهر من افتاد در دامن همان پسرعمو، که هیچوقت ازش نگفته و نخواهم گفت.

قصدم از بیان اینها این بود که اولین عضو خانواده ما برادر نوزده ساله ام بود که داماد شد، آن سال یکسالی از شهادت پدرم گذشته بود و ما هنوز خیلی در بدبختی های بزرگ و کوچک فرو نرفته بودیم، و اولین نسخه برای رهایی از بدبختی ها و ناملایمات نوجوان ها و جوان ها مزدوج کردن شان بود.

آنها کجا و این زمانه کجا!

برادر نوزده ساله بیچاره من که هیچ از زندگی اش نفهمید و اخر سر با شیزوفرنی اش رفت سوریه تا داعشی بکشد و خودش با یک نعره بلند یاعلی کشته شد.

ای بابا من داشتم درباره نوردیده ام برادر کوچولوی سی و هشت ساله ام می گفتم.

لعنتی این هورمون های پریود بی شرف  از کار افتاده اند و یا من دارم یایسه می شوم که اینقدر برعکس شده، کثافت مگر الان نباید من را سوق بدهی به سمت خوش گذرانی و مستی و هم خوابگی؟ پس اینها چیست که امروز صبح آمد به ذهنم و امروز در این لحظه بطرز دیگری دارد غمگین می شود به شرط اشک ریختن من، انگار توطیه چیده باشند از درون که بیا برینیم به حال و هوای این زنک تا حالش را بگیریم برای چند لحظه!

اری امروز صبح داشتم به این فکر می کردم که بالاخره داداش کوچیکه بعد از چندین پروژه نامزدی برباد رفته و چندین بار دل دادن و ستادن اینبار دارد داماد می شود و ظاهرا" هم مشکلی ندارند و خوب شد گلزار هم تقریبا" با همین سطح اختلاف سنی ازدواج کرد که این چیزها هم کمرنگ باشد و ما هم فکر کنیم که خب مد شده و بچه مان با اختلاف حدود پانزده سال خیلی هم کار خوبی کرده دارد ازدواج می کند.

و من با هیچ تلاش و تقلایی تسلیم این هستم که نخواهم رفت، البته از آن بار اولی که از اینجا با پسرک زیر یکساله رفتم و دامادش کردم و به سه ماه نکشید و نامزدی فسخ شد و کلی فشار روحی و ضرر اقتصادی گذاشت روی دستمان من دستم را داغ کرده بودم که دیگر بار سفر برای عروس و داماد شدن هیچکدام از بستگان درجه یکم نبندم که هیچ تضمینی برای هیچ زندگی ای نیست این روزها.

ولی صبح داشتم با خودم می گفتم هی ساغر! این احتمالا" آخرین فرد مهم زندگی تو از نسل خودت است که داماد می شود و تو نخواهی بود، فکر کن اگر باشی و کل بکشی و گل بریزی روی سرش که الهی دور سرش بگردم من، صبحی هم مثل الآن اشک هایم قلپ قلپ ریختند روی گونه هایم ولی باید رانندگی می کردم اما الآن رانندگی نمی کنم ولی سر کارم و همه هستند و ممکن است ببینند و مجبورم فقط بنویسم برای شما بی گریه!

خلاصه که خل شدیم رفته، دیروز فورم های استخدام که کم هم نبودند را پر کردیم با همسر و دیگر مطمین شدیم من راهی کار هستم و کمی استرس هم دارم ولی مطمینم بعد از نهایتا" دو هفته اول جا می افتم و کار دستم می آید.

ها راستی، بعد از سالها این دو بار آخر را از سر کار و روی کامپیوتر و کیبورد نوشتم، خیلی لذتبخش بود خدایی، و راستش قبلا" بارها از روی موبایلم خواسته بودم دوستان جدیدم را که بابت کامنت گذاشتن شان و همراهی کردنم همیشه شرمنده شان هستم را در لیست دوستان وبلاگم جای بدهم تا این فرصت دست داد و دوشنبه چند نفر از آن عزیزان را اد کردم، خواستم بگویم دلیل اینکه اینقدر دیر اد کرده بودم فقط بلد نبودن این جریان از روی موبایل بود!




همزمان با بهار استرالیا (اول سپتامبر)

خب حالا که اینقدر آدم مهربون در سراسر کره زمین وجود داره که با ساغر همراه شده و داره می خونَدِش، وقتی این آدم هایی که هیچوقت ندیده ام این مقدار بامحبت هستند که با دیدن پست آخر برای ساغر کامنت مبارک باد و عشق و بوسه فرستاده اند، من چقدر باید بی شعور و خاک بر سر باشم که یک لحظه بین حمام کردن بچه و جمع کردن وسایل تفریح چند ساعته فردا و کمردرد پریود و چای و زعفران ها نیایم و از قطعیت خبر نگویم تا شما هم خیال تان راحت راحت باشد؟

دیروز که پست را تمام کردم چیزی به ساعت پنج نمانده بود که راهی خانه شوم، یکهو دیدم یک تماس با شماره پرایوت( پرایوت نامبر) دارم، جواب دادم و طرف یکی از منیجرهایی بود که در مصاحبه مذکور شرکت داشت گفت، "ساغر جان قرار بود بخش اداری پس از تماس با رفرنس هایتان و پروسس شدن پلیس چک شما بهت ایمیل مفصل بدهد اما من گفتم چه خوبه که این شانس را بهت بدم تا باخبر باشی و ویکندت خالی از استرس نتیجه باشد، و تو کار را گرفته ای، شرح مفصل شرایط برایت ایمیل خواهد شد و از دوشنبه یازدهم سپتامبر ساعت نه به ما خواهی پیوست. حالا برو حالش را ببر."

بعد از ابراز تشکر و اظهار "واو" و خوشحالی بهش گفتم راستش را بگویم من اولین تجربه مصاحبه آنلاین بود و اصلا" امیدی به قبولی در این کار نداشتم و باورم نمیشد که انتخاب شدم، ایشان متحیرانه در جواب گفت:" برعکس ما افراد زیادی را در این پست مصاحبه کردیم و شما با هیچ کدام شان قابل قیاس نبودی(!!!!!) ."

حالا یا من توقعم از خودم بخاطر تجربه عالی اولین مصاحبه خیلی بالا رفت و درواقع خوب بوده ام ولی خودم راضی نبوده ام ، و یا اینها علم لدنی دارند و من را از ورای همان مصاحبه نیمه عالی شناخته اند و انتخاب کرده اند.

در راه برگشت به خانه لبم از خنده بسته نمی شد و به آن مشاور و مربی دانشگاه هم زنگ زدم و او با مادرش داخل مترو بود و باهاش جییییغ زدم و مادرش هم گوشی را گرفت و قربان صدقه ام رفت( اصالتا" اهل بوسنی و مسلمان هستند ولی با همان جنگ معروف بوسنی و هرزگوین دهه شصت مهاجرت کرده اند به استرالیا) 

خلاصه که از دیروز تا الآن بین لحظات زندگی تمرین کرده ایم که چطور در شرایط جدید با خودمان و مسائل مختلف کنار بیاییم، بزرگترین تغییری که باید بیاید روتین جدید خواب شب برای هر روز هفته است، از وقتی که دختر روزهای زوج به مهدکودک می رود شب هایش زودتر و در عوض فردایش که خانه است جبران می کند و دیرتر به خواب می رود، بخاطر کار من باید روزهای مهدکودک او را به پنج روز کامل در هفته تغییر بدهم و مطمئنم خوابش روتین تازه ای به خود خواهد گرفت ولی همه اینها زمان می طلبد که باید در عمل بهش پرداخت.

فعلا" همینقدر، تا بعد!

از همان جا که فکرش را هم نمی کنی!

این پست را دارم از محل کار بیزینس فرش و مبلمان می گذارم، همان که در پست قبلی گفتم از ابتدای ماه آگوست دارم دو روز در هفته می آیم، بقول همسرم که هر باری من را می دید که در صفحات مجازی فیس بوک و یا اینستاگرام می چرخم می گفت:" تو بجای گردش بیخود و سرگردان باید از همین صفحه پول در بیاوری"، دارم از طریق پست گذاشتن و تبلیغ محصولاتشان در صفحات فارسی زبان ها پول در می آورم.

این هفته دوشنبه نتوانستم بیایم دفتر و گفته بودم بجایش چهارشنبه و جمعه می آیم. سه شنبه روز بدی داشتیم، من که از شنیدن خبر خوب راجع به آن دو جایی که مصاحبه داده بودم ناامید شده بودم اما همسر بشدت منتظر خبر نتیجه اخرین مصاحبه اش بود، آنروز رفته بود در یک ورکشاپ ارتقای ظرفیت کاری در شهر اشتراک کند و خانه نبود، ظهر دیدم پیام داده که دارم برمیگردم و تا یکساعت بعد خانه هستم ضمنا" از آن اداره زنگ زدند و خبر منفی بود. فقط جواب دادم" فدای سرت بسلامت بیایی"  می دانستم خیلی ناراحت است و خودم هم خیلی ناراحت شدم. الان دو ماه است که از کار قبلی اش می گذرد و تابحال دو مصاحبه را رد شده است درحالیکه خیلی هم عالی بوده است، بنظر می رسد رقابت های کاری بسیار تنگاتنگ شده اینجا.

بعدازظهر و شب در تاریکی و خاموشی گذشت و فردایش من با اندوه بزرگی آمدم دفتر و چون از هفته قبلش نیامده بودم بشدت مشغول کار بودم، حین خوردن ساندویچم وقت ناهار یک سری به گوشی ام زدم و ایمیل هایم را بالا و پایین کردم و ایمیلی دیدم از آن ارگانی که به مصاحبه اش گند زده بودم، همینطور که باز می کردم با خودم گفتم خدا خیرشان بدهد گرچه بداخلاق و نامهربان بودند لااقل ادب دارند و جواب ناکامی ام را داده اند، اما با صحنه عجیبی روبرو شدم، عجیب تر از گند زدنم در آن مصاحبه، تصمیم شان مبنی بر قبولی من در مصاحبه بود........

برای لحظاتی منگ و میخ ایمیل شده بودم، چشم هایم را باز و بسته کردم و ریز شدم روی کلمه "ساکسزفول" و هر چه گشتم "آن" منفی ساز ندیدم پشتش. بی درنگ ایمیل را برای همسر فوروارد کردم و او زنگ زد تا باهم جیغ بزنیم اما من در آفیس بودم و امکانش نبود. ناچار در خودم خوردم تا ساعت پنج که برای برگشت به خانه خارج شدم در حالی که قراردادم با خودشان را از دو روز در هفته به یکروز در ویکند تغییر داده و امضا نموده بودم! جالب اینجا بود که از یکهفته گذشته مسیول اداری اینجا گفته بود بیا ببینیم قراردادت چطور می شود و راجع به شرایط و روزها و حقوقت گپ بزنیم ولی وقت نمیشد و افتاد به امروز پس از اطلاع من راجع به آن شرکت محترم و قبولی ام در کار فول تایم!

البته بمحض فهمیدن داستان باز جرات کردم به آن موسسه دیگر که از نظر خودم کامیاب بودم در مصاحبه زنگ زدم که بالاخره نتیجه چه شد و من الآن از یک جای دیگر جاب آفر(!!!) دارم، و یارو با من و من و خیلی خجالت گفت از من نشنید بگیر و باید بخش اداری بهت زنگ می زد و رقابت خیلی سخت بود و تو عالی بودی اما به هر حال یک نفر باید قبول می شد و یک خانم دیگر با اختلاف کمی از شما بهتر بود و تجربه های نزدیکتری به کار داشت.

خلاصه که چیزی شبیه معجزه رخ داده است و من پلیس چک را اپلای کرده ام و رفرنس هایم(کسانی که در کارهای قبلی بهشان گزارش داده ام) را معرفی کردم و آنها به هر دو رفرنس زنگ زده اند و فعلا" منتظر جواب پلیس چک هستند تا از قاتل نبودنم مطمین شوند و پس از آن احتمالا" اگر خدا بخواهد معجزه را عملی تر کند جاب آفر واقعی را خواهم گرفت و برای یک کار در اداره خیلی عالی بطور فول تایم تا یکسال مشغول خواهم بود. من در فورم های اولیه شان زمان آمادگی برای شروع را از همین اول هفته بعدی نوشته ام!

همسر هم دوشنبه پیش رو باز مصاحبه دارد، اگر من جواب نهایی را بگیرم او هم قبول شود می افتیم روی یک دور جدید زندگی، دوره خیلی خاص و در عین حال سخت!