ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از همان جا که فکرش را هم نمی کنی!

این پست را دارم از محل کار بیزینس فرش و مبلمان می گذارم، همان که در پست قبلی گفتم از ابتدای ماه آگوست دارم دو روز در هفته می آیم، بقول همسرم که هر باری من را می دید که در صفحات مجازی فیس بوک و یا اینستاگرام می چرخم می گفت:" تو بجای گردش بیخود و سرگردان باید از همین صفحه پول در بیاوری"، دارم از طریق پست گذاشتن و تبلیغ محصولاتشان در صفحات فارسی زبان ها پول در می آورم.

این هفته دوشنبه نتوانستم بیایم دفتر و گفته بودم بجایش چهارشنبه و جمعه می آیم. سه شنبه روز بدی داشتیم، من که از شنیدن خبر خوب راجع به آن دو جایی که مصاحبه داده بودم ناامید شده بودم اما همسر بشدت منتظر خبر نتیجه اخرین مصاحبه اش بود، آنروز رفته بود در یک ورکشاپ ارتقای ظرفیت کاری در شهر اشتراک کند و خانه نبود، ظهر دیدم پیام داده که دارم برمیگردم و تا یکساعت بعد خانه هستم ضمنا" از آن اداره زنگ زدند و خبر منفی بود. فقط جواب دادم" فدای سرت بسلامت بیایی"  می دانستم خیلی ناراحت است و خودم هم خیلی ناراحت شدم. الان دو ماه است که از کار قبلی اش می گذرد و تابحال دو مصاحبه را رد شده است درحالیکه خیلی هم عالی بوده است، بنظر می رسد رقابت های کاری بسیار تنگاتنگ شده اینجا.

بعدازظهر و شب در تاریکی و خاموشی گذشت و فردایش من با اندوه بزرگی آمدم دفتر و چون از هفته قبلش نیامده بودم بشدت مشغول کار بودم، حین خوردن ساندویچم وقت ناهار یک سری به گوشی ام زدم و ایمیل هایم را بالا و پایین کردم و ایمیلی دیدم از آن ارگانی که به مصاحبه اش گند زده بودم، همینطور که باز می کردم با خودم گفتم خدا خیرشان بدهد گرچه بداخلاق و نامهربان بودند لااقل ادب دارند و جواب ناکامی ام را داده اند، اما با صحنه عجیبی روبرو شدم، عجیب تر از گند زدنم در آن مصاحبه، تصمیم شان مبنی بر قبولی من در مصاحبه بود........

برای لحظاتی منگ و میخ ایمیل شده بودم، چشم هایم را باز و بسته کردم و ریز شدم روی کلمه "ساکسزفول" و هر چه گشتم "آن" منفی ساز ندیدم پشتش. بی درنگ ایمیل را برای همسر فوروارد کردم و او زنگ زد تا باهم جیغ بزنیم اما من در آفیس بودم و امکانش نبود. ناچار در خودم خوردم تا ساعت پنج که برای برگشت به خانه خارج شدم در حالی که قراردادم با خودشان را از دو روز در هفته به یکروز در ویکند تغییر داده و امضا نموده بودم! جالب اینجا بود که از یکهفته گذشته مسیول اداری اینجا گفته بود بیا ببینیم قراردادت چطور می شود و راجع به شرایط و روزها و حقوقت گپ بزنیم ولی وقت نمیشد و افتاد به امروز پس از اطلاع من راجع به آن شرکت محترم و قبولی ام در کار فول تایم!

البته بمحض فهمیدن داستان باز جرات کردم به آن موسسه دیگر که از نظر خودم کامیاب بودم در مصاحبه زنگ زدم که بالاخره نتیجه چه شد و من الآن از یک جای دیگر جاب آفر(!!!) دارم، و یارو با من و من و خیلی خجالت گفت از من نشنید بگیر و باید بخش اداری بهت زنگ می زد و رقابت خیلی سخت بود و تو عالی بودی اما به هر حال یک نفر باید قبول می شد و یک خانم دیگر با اختلاف کمی از شما بهتر بود و تجربه های نزدیکتری به کار داشت.

خلاصه که چیزی شبیه معجزه رخ داده است و من پلیس چک را اپلای کرده ام و رفرنس هایم(کسانی که در کارهای قبلی بهشان گزارش داده ام) را معرفی کردم و آنها به هر دو رفرنس زنگ زده اند و فعلا" منتظر جواب پلیس چک هستند تا از قاتل نبودنم مطمین شوند و پس از آن احتمالا" اگر خدا بخواهد معجزه را عملی تر کند جاب آفر واقعی را خواهم گرفت و برای یک کار در اداره خیلی عالی بطور فول تایم تا یکسال مشغول خواهم بود. من در فورم های اولیه شان زمان آمادگی برای شروع را از همین اول هفته بعدی نوشته ام!

همسر هم دوشنبه پیش رو باز مصاحبه دارد، اگر من جواب نهایی را بگیرم او هم قبول شود می افتیم روی یک دور جدید زندگی، دوره خیلی خاص و در عین حال سخت!





در مسیر کار!

وای خدا من از رو رفتم آنها نه!

یک. درست سه هفته پیش در چنین روزی یکجای خیلی خوب و عالی که خدمات برای جامعه مخصوصا" تازه واردها و مهاجرین ارائه می کند مصاحبه دادم، از مصاحبه نگویم برایتان( نگم براتونِ خودمون) از یکهفته قبل که بهم زنگ زدند که بیا مصاحبه و تاریخ دادند شرح وظایف کار را و وبسایت موسسه را خواندم و خواندم، سوال های قابل پیش بینی و حرفه ای را با همسر تمرین کردم، با راهنمایم از دانشگاهی که هفت هفته تحت برنامه تعلیمی  رزومه نویسی و آمادگی برای کارش بودم  هم خواستم تا یکساعتی با من درباره کار و مصاحبه صحبت کند و یک مصاحبه تمرینی انجام دادم، درست پانزده دقیقه به یازده یعنی پانزده دقیقه زودتر از موقع مصاحبه ام به موسسه رسیدم و درست از زمانی که پا به پله های آنجا گذاشتم تا بروم برای مصاحبه به خودم گفتم تو می توانی! و واقعا" تمام استرسم از بین رفت و بهترین ورژن خودم را به نمایش گذاشتم، دانه به دانه سوال ها را با جواب هایی که از قبل داشتم و گاهی با چیزهای جالب و فی البداهه ای که به ذهنم می رسید جواب دادم و تمام آن چهل و پنج دقیقه را خودِ خودم بودم، لبخند به لب و با اعتماد بنفس کامل.

آنها گفتند ما خیلی زود در هفته آینده به شما خبر می دهیم که رفرنس هایتان را معرفی کنید و یا رد شده اید.

تا الان که سه هفته گذشته زنگ نزدند، یکبار اواخر هفته پیش زنگ زدم و با رسپشن ( منشی) صحبت کردم که من مصاحبه شده ام و منتظر پاسخ هستم و می شود به آنها خبر بدهی چون می ترسم تلفن زده باشند و من میسد کرده باشم چون دو روز بیرون از ملبورن بودم و شاید بین راه تماس ها را از دست داده باشم، بلافاصله یکی از مصاحبه گرها بهم زنگ زد و گفت خیلی عالی بودی ساغر جان و ما خیلی از آشنایی با شما خوشحال شدیم، جریان از دست ما خارج و به عهده بخش ادمین ( اداری) افتاده و باید منتظر باشید!

دیگر هم هیچ خبری نشد.

دو. یک مصاحبه اینبار مجازی در مایکروسافت تیم داشتم هفته پیش، این یکی از موسسات خیلی کهنه کارتر قدیمی  تر در امور مهاجرین است که طرح های دولت را به مهاجرین ارائه می کند و درست از روز اولی که آدم ها به استرالیا می رسند باهاش سر و کار دارند، ولی سِمت دقیقا" همان قبلی بود( بعلت مهاجرین پذیر بودن استرالیا این کارها هیچوقت از بورس نمی افتد و مخصوصا" بخاطر سقوط دولت افغانستان در سال دو هزار و بیست و یک مهاجرین و تازه واردهای حقوق بشری افغانستان بسیارند) با این تفاوت که در اعلان شغل عنوان کرده بودند متقاضیان فارسی/دری زبان ارجحیت دارند. من هم بسیار خوشحال و با اعتماد بنفس برای این یکی مصاحبه هم حاضر بودم اما چشمتان روز بد نبیند که چه گندی زدم به کل هیبت و ریخت و قیافه ام.

دیروزش باز آن مربی عزیزم باهام روی مایکروسافت تیم تمرین کرد و صحبت کردیم و هر دویمان خیلی خوشحال و بی استرس بودیم، تنها نگرانی ام این بود که مبادا تکنولوژی گند کاری در بیاورد و مثلا" برنامه بالا نیاید یا کامپیوتر منفجر شود و چی و چی که هیچکدام از اینها رخ نداد.

اینبار هم پانزده دقیقه قبل تر از تایم مصاحبه آنلاین شدم اما ورود به صفحه را نزدم، و سه دقیقه قبل از تایم کلیک کردم و منتظر شدم، آنها با چهار دقیقه تاخیر آمدند و تمام تصور من از یک مصاحبه زیبا و پر غرور را با خاک یکسان کردند.

قضیه از این قرار بود که اولا صدا پایین بود و من هم از ترس اینکه کامپیوتر منفجر نشود جرات نکردم به هیچ کجای آن صفحه لعنتی دست بزنم، ولی این مهم نبود چون هیچ صدای دیگری از هیچ کجا نمی آمد و خانه خالی از نفر بود، تمام وجودم را گوش کردم تا بشنوم و پاسخ بدهم،

اما چیزی که بعد از آن رخداد اولی حالم را داخل شیشه کرده بود این بود که آن دو نفر مصاحبه گر بشدت بی احساس و بی انرژی و حتی حالتی پر از نفرت داشتند، از خوش آمد گویی و تو خوبی و ممنون که اپلای کردید خبری نبود و خیلی رسمی اولین سوال را آغاز کرد، آنروز درست هشتمین سالروز ورود من به استرالیا بود و من با زیبایی تمام آغاز به سخن کردم،" که درست هشت سال پیش در چنین روزی من پا به استرالیا گذاشتم و درست از اولین روزها با نام موسسه شما آشنا شدم و در روز سوم برای کلاس های زبان ثبت نام کردم و افتخار اینرا هم پیدا کردم که بعنوان اولین کار داوطلبانه( والنتییر) همراه موسسه شما باشم. "قصدم از این آغاز شکستن یخ ها بقول خودشان آیس بریکینگ بود ولی آنها دریغ از یک لبخند کوچک.

قضیه اینطوری است که ما که انگلیسی زبان دوممان است برای دریافت کلام آنها باید دو چشم و دو گوش و کلی حواس دیگر قرض بگیریم تا بتوانیم ارتباط خوبی برقرار کنیم، که این بخاطر مجازی بودن خیلی سخت بدست می آمد،  هرچه بیشتر تلاش کردم دقت کنم تمرکزم روی سوال ها و دقتم در انتخاب جواب کمتر شد و این بعلاوه  آن بداخلاقی و بی مهری شان باعث شد از ابتدا تا انتهای مصاحبه را در حالتی که انگار مذاب ریخته اند توی گلویم حرف بزنم و آنها بارها مجبور شدند باز هم سوال بپرسند چون جوابهایم کافی نبود.

خودم می دانم که رد هستم و همچنین خوب فهمیدم من آدم مجازی مصاحبه دادن نیستم و باید آدم ها را ببینم و حضورشان را لمس کنم تا خود و توانایی هایم را به بهترین وجه نشان بدهم، آن من درواقع من واقعی نبود، اما چون آدمی هستم که از پس هر رخدادی چیزی بیرون می کشم از این اتفاق هم جیزهای خوبی بیرون کشیدم، اینکه من رزومه ام نقصی ندارد که توانستم مصاحبه آن موسسه خوب را بگیرم پس در آینده هم خواهم توانست چنین فرصتی بدست بیاورم. آنها هم قرار بود این هفته جواب بدهند که هنوز نداده اند ولی من منتظر خبر خوبی هم نیستم و برایم مهم نیست اما آن یکی بدجوری با روح و روانم بازی کرده تا امروز.

سه. از اول ماه آگوست که به واسطه یک دوست خانوادگی به شرکت فرش و مبلمان فلان معرفی شدم تا الان هفته ای دو روز بعنوان کارمند بخش روابط عمومی(!!!) برای مشتری های فارسی زبان کار کرده ام( جیغ و دست و هورا)

قضیه از این قرار بود که یکبار که یکی از دوستان به خانه مان آمده بود و از حال و احوال مان پرسید من هم شرایطم را برایش گفتم و ایشان در کمال مهربانی و دلسوزی گفت جایی که من کار می کنم( بعنوان فروشنده فرش و مبلمان در یکی از شعبات پخش و فروش آن شرکت جا افتاده افغانی) در بخش اداری اش شاید به شما نیاز داشته باشند، حداقلش این است که با صاحب بیزینس( که رفاقت دارد) درباره من صحبت بکند و من هم پذیرفتم و دو روز بعدش گفت بیا شرکت تا شما را ببینند، و در آن روز هم بنده خدا با آن یال و کوپال و پول و مال و منال( سه فروشگاه در ملبورن، یکی در سیدنی و همچنان یک رستوران در ملبورن) در کمال تواضع همان جلسه از مسئول اداری اش خواست بیاید توی اتاقش و گفت ببین ایشان را و توانایی هایش را بسنج و بگذار توی یک جایی که به نظرت مناسب می آید. به همین سادگی.

و بعد من از همان هفته برای دو روز رفته و آمده ام، بعد از دو روز آمدن و آشنایی با سیستم و دیتابیس و پیج های کاری شان، خود رئیس گفت ببینید ما پیج انگلیسی فیس بوک مان را برای تمام شعبات داریم و آنجا اجناس مان به مشتری ارائه می شود، اما من فکر کردم اگر یک پیج فیس بوکی فارسی هم داشته باشیم و تبلیغات برای جامعه فارسی زبان به زبان فارسی باشد و در پیج های فارسی شیر شود هم شاید بتوانیم آمار خریداران مان را بالا ببریم و از آنروز کار من بطور مشخص رفت برای فیس بوک!

همه چیز روی حساب قوم پرستی و مهربانی انجام شد. در محیط کاری بجز یک دختر هندی و یک دختر اوزی بقیه ( دو دختر و سه پسر) همه افغانستانی و البته دخترها متولد و بزرگ شده استرالیا و پسرها مهاجر هستند اما بطور کلی انگلیسی تمام شان از من بهتر و فارسی تمام شان از من بدتر است!!!

محیط در علاقه مندی من نیست اما به خود آمدم دیدم عجب اتفاق خوبی برایم رخ داد، بعد از مدتها خانه نشینی و فراموش کردن الان بطور آهسته و نرم برای دو روز در سیستم جدید قرار گرفتم، دوشنبه ها و چهارشنبه ها هر روز صبح علاوه بر لانچ باکس بچه ها یک ساندویچ هم برای خودم آماده می کنم، صبحانه بچه ها را می دهم پسر را می فرستم مدرسه و خودم و دختر راهی می شویم، دختر را ساعت نه کمی دیرتر یا زودتر پرتاب می کنم توی مهد و بسمت محل کارم می روم، بین راه یک کافی ارزان می خرم و می روم سر کار، آنها بعلت نفس کار من که چندان رسمی و خاص نیست قبول کردند بجای نه و نیم، ده بروم و بجای پنج و نیم، پنج برگردم!

حالا هر وقت کار مناسب پارت تایم حرفه ای ام را هم یافتم برایم راحت تر خواهد بود چون از قبل تمرین شده ام هرچند می دانم فول تایم کار کردن یک مادر با مسئولیت دو بچه در اینجا خیلی سخت است اما من تا یافتن کار اداری مناسب و مورد علاقه ام باز هم تلاش خواهم کرد!

چهار. دو هفته قبل بعد از مدتها توانستیم با چند نفر از دوستان مان برای دو شب برویم یکی از مناطق زیبای ملبورن در کنار اقیانوس، یک جای خیلی عالی که برای تمام ما پانزده بزرگسال و شانزده طفل جا و اتاق داشت و با قیمت کم توسط دوستمان رزرو شد، چون هوا بیشتر بارانی بود فقط توانستیم اطراف ویلا قدم بزنیم اما تمام مدت بچه ها داخل ویلا و سالن هایش و اتاق بازی اش مشغول بودند و خیلی خیلی خوش گذشت!

این روزام می گذره

برای بار سوم یا چهارم در کمتر از سه ماه اخیر مریض شدم، دو تایش انفلو انزای شدید بود و دو تایش درد خفیف و خستگی بی‌حد و کیپ شدن بینی و آبریزش و عطسه، دو سه روز دیگر سالروز برگشت مان از ایران است، سال گذشته این روزهای آخر چقدر خسته و حال خراب بودم، پنج کیلو کم کرده بودم از بی خوابی ها و خستگی های سفر، دختر را از شیر گرفته و شبها بیدار مانده بودم و باقی ماجراها.

از ایران که برگشتم انگار با خود سوغاتی آورده باشم، یکهو متوجه شدم حالتی مثل افرادی که آلرژی دارند گاهی نصیبم می شود، یکبار که به خانه کسی رفته بودیم و آنها از قضا گربه داشتند یکهو یک عطسه کردم و از سوراخ های بینی ام مثل شیر آب با فشار آب پاشید به بیرون، خیلی سرعت عمل داشتم و کسی ندید، آنروز کل روز عطسه و همان آب خالص از بینی داشتم و دفعه بعدی شاید یکماه بعدترش باز همین ماجرا اما اینبار با خارش شدید حلق و حنجره و چشم و گوش، اصلا" به عمرم چنین داستان هایی نداشتم از قبل، سرچ کردم دیدم در نتیجه ضعف قوای بدنی شرایط آلرژی مهیا می شود، تغییر کاملا" متضاد آب و هوا هم از تموز ایران به زمستان استرالیا شاید علت دومی بوده، هر چه بود چند باری هم علاوه بر آن چهار بار سرماخوردگی و آنفلوآنزای رسمی اینطوری شده ام، دکتر هم نرفته ام، راستی ویزیت های دکتر های عمومی ما رایگان بود اما از همین حدود یکسال قبل یکی درمیان پولی است و اگر نوبت بین هفته و در ساعت های مشخص نگیری باید پول واریز کنی و این برای ما که تقی به توقی دکتر مجانی ویزیت مان می کرد زور می آورد و آنهم منی که تا به آنجایم نرسد دکتر نمی رفتم حتی وقتی پولی نبود، دیشب به همسر که از بیرون می آمد گفتم اسپری بینی برایم بیاورد چون بینی ام کیپ است و دو شب قبل هم خوب نخوابیده بودم و آورد و جواب داد و بینی ام باز بود باز هم موقع خواب کیسه آب گرم را گذاشته بودم روی شقیقه ام تا بند نشود و انگار مغزم نفس می کشید، ای خدا عجب نعمتی است از بینی نفس کشیدن و چقدر ما بی خبریم.

تازه خوابم برده بود انگار و حتی هنوز کیسه آب گرم روی سرم بود و بهمین خاطر صدای باز شدن در و احتمالا" صدا زدن پسر را نشنیده بودم که آمده بود روی تخت باران و از آنجا من را تکان داد که " مامان! جیش کرده ام!" ساعت دوازده و پانزده دقیقه شب بود و این یعنی با آنهمه تقلا تازه یکساعت شده بود که به خواب رفته بوده ام، چقدر حرص خورده باشم و خودداری کرده باشم خوب است؟ چون اینرا می دانم در صورت رخداد این ماجرا اگر با بچه بد تا کنی و توبیخ و تهدید بیشتر از حد باشد ممکن است به مشکل جدی تبدیل شود ولی با همه تلاشی که کردم باز نشد و کمی دعوایش کرده و مجازات چنین بچه ای این است که در دل سیاه شب همانجا باید رخت کنده و برود زیر دوش و بعد بخوابد، تا او زیر دوش بود کاور و محافظ مترس را در آوردم و یک پتوی تمیز از لاندری جایگزین کردم و بچه را بیرون کشیده و خشک کردم و لباس دادم و دوباره خوابید.

کجا بودم که سر از شاشیدن یهویی بچه در آوردم؟ آها کلا" قصدم از نوشتن این پست چیز دیگری بود.

امروز سه شنبه و اینک ساعت سه بعدازظهر است و من روی تخت دراز کشیده ام و همسر از اتاق کار خود کار می کند.

هفته پیش جمعه شب تصمیم کبرای خود را گرفتم که دیگر هیچ بار دیگری اوبر ایت اپلیکیشن را باز و فعال نکنم، و این تصمیم پس از بیش از چهار ماه پیوسته و ناپیوسته کار کردنم و کسب تجربه های نیک و بد در این زمینه بوده است.

هرچه بیشتر گذشت بیشتر فهمیدم آنهمه وقت و انرژی ام باارزش‌تر از مبالغ ناچیز مادی است که بدست می آورم( جمعه داشتم کار می کردم دختر را از مهد برداشتم یکهو دو تا سفارش تحویل آمد و گفتم می برم و اوکی کردم و دختر توی ماشین آرام در صندلی خود نشسته بود و برایش یک چیپس گرم هم خریدم و عشق می کرد و بعدش هم خوابش برد، بدی ماجرا اینجا بود که سفارش ها را که گرفتم محل تحویل هایشان برخلاف مسیر خانه ام بود و من محدودیت زمان داشتم برای برداشتن پسر ولی گفتم می برم برای آخرین بار و خلاصه بردم و تحویل دادم، مسیر برگشت تا مدرسه پسر بیست دقیقه بود و آن موقع ساعت شش و هجده دقیقه بود و دانستم که دیر می رسم ولی با همه تلاش درونی که کردم من باب ریلکس بودن و با سرعت نرفتن باز هم جاده هشتاد را صد رفتم و نتیجه اش فقط دو دقیقه زودتر رسیدن بود که باز هم تاخیر داشتم و مسئول زنگ زد و گفتم خیلی نزدیک هستم و وقتی رفتم داخل بهم گفت ما بابت تاخیر شما را چارج می کنیم و من هم بخیال خود از او عذر خواسته بودم اما روز دوشنبه که رسید برداشت پول از حسابم بابت پول افتر اسکول کیر را دیدم فهمیدم پانزده دلار شارژ اضافه برداشته اند بابت آن شش دقیقه تاخیرم و این در صورتی است که آن شب تمام آن تلاش و پذیرفتن سفارش ها بعد از ساعت پنج عصر برای دریافت پانزده دلار جایزه ای بود که اوبر ایت صدقه می داد( جمعه، شنبه و یکشنبه ها لطف نموده این اآفر را باز می کند که "سه تا دلیوری داشته باش و پانزده دلار جایزه از آن خود کن" ) و خلاصه گفتم بگیر نوش جانت که مثل شیر مادر تو پدسّگ حلال است چون بابت این پانزده دلار با دو تا بچه کوچولو توی ماشین سه تا دلیوری کرده ام اینرا هم تو بگیر بزن بر بدن بابت شش دقیقه تاخیر من لعنتی!

اینجای کار که شد، رسیدم به حرف همسر که بجایش بنشین روزی دو تا سه جا اپلای کن از آن هفته ای حداقل ده الی پانزده جایی که اپلای کرده ای حداقل برای دو تایش برای مصاحبه انتخاب می شوی و هر آزمون و خطا تو را به هدفت نزدیک و نزدیکتر خواهد کرد. البته که این هفته تا الان از دیروز فقط استراحت کرده ام و کمی تا قسمتی غصه خورده ام و پریود هم که هستم و اشک دم مشک دارم و به درز دیوار هم گریه می کنم و خدا نکند بهانه ای دستم بیاید که دیگر سیل اشک خانه را می برد.

از دو هفته پیش در یک دوره ورکشاپ گونه کاریابی اشتراک کرده ام که یک مرکز تحقیقاتی برای مهاجران و داوطلبان تحصیلکرده در کشور خودشان و تازه وارد و جویای کار در استرالیا دایر کرده است و اشتراک کنندگان همه از کشورهای مفلوک جنگ زده افغانستان، عراق، سوریه و حتی اوکراین هستند، در جلسه اول که معرفی بود واقعا" گریه ام گرفته بود وقتی دیدم چقدر همه مثل هم بودیم، اکثرشان تحصیلات بالا و سابقه های چندین ساله کاری داشتند مثل خودم اما اینجا هیچ مدرک تحصیلی یا سابقه کاری نداشتند، همه دکتر و مهندس اما بیکار و لهجه ها و انگلیسی ها همه در حد خودم.

منظور اینکه آن دوره هم هست و یک جای دیگر هم که برای متقاضیان کار کمک کننده هستند که ثبت نام کرده ام و هراز گاهی یک لینکی می فرستد که هی ساغر! یک کار برایت پیدا کرده ام و منظور اینست که برو اینجا و اپلای بنما که شاید به دردت بخورد و می روی می بینی خیلی رتبه بالایی دارد و با خودت می گویی این دختره احمق است که این را برای من فرستاده با این رتبه بالا، من بهش گفتم که دنبال کار پارت تایم هستم و در حد منشی و کارمند کمکی اداری و اسیستانت در هر اداره ای نه پروگرام منیجر و کوردیناتور، ای بابا!

خلاصه که اینطوری ها است!

ها راستی یک چند نکته نسبتا" قشنگ دیگر از تجربه های اوبرایت مانده که حالا می گویم؛

بعضی از محله ها که می رفتم دلم می خواست فقط از منظره ها لذت ببرم، چه خانه هایی! چه خیابان هایی! چه ماشین هایی! واویلا چقدر اینجا زیباست و انگار نه انگار خودمان تازه دو سال است این خانه جدیدمان را داریم، آدم است و حرص و آز، با خودم می گویم این طرز معماری های بیرون و فضاسازی بیرون شان است خدا می داند داخلشان چقدر زیبا و شیک همزمان مدرن و دلخواسته است.

برعکس گاهی سر از چنان محلات قدیمی و کهنه در می آوردم که از چند متری بعضی از خانه ها نمی شد رد شد از بس بوی تعفن می داد، انگار بعضی از فیلم های چندش ترسناک از آدم هایی که توی تار عنکبوت و فضولات حیوانات زندگی می کنند و ماه‌ها حمام نمی روند و هر زباله و اشغالی را به خانه می برند برای استفاده در روز مبادا را از روی اینها ساخته باشند، بعد خیلی برایم مهم بود بدانم چه نوع خاصی از انسان در این شرایط تخم مرغی کثافت و تعفن زندگی می کند و صبر می کردم  یارو که می آمد غذا را تحویل بگیرد دید بزنم بسیاری اوقات می دیدم یک آدم ساده نه چندان هپلو و چاق یا خیلی زشت بود، بعد در ذهنم به این نتیجه می رسیدم که چه بسا اگر با برخی از آدم‌های زندگی مان معاشرت دورادور داریم همین شرایط زیستی را دارند اما ما از همه جا بی خبریم، یادم باشد اگر روزی مخصوصا" با خارجی جماعت دوست شدم قبل از محکم شدن رابطه حتما" از طرز زندگی اش سر دربیاورم چون این چیزها که من دیدم وحشتناک بود.

مساله جالب توجه دیگر میزان و تعداد انسان هایی که سگ دارند بود که اینجا کم نیستند و براحتی می توانم بگویم یکی در میان خانه هایی که می رفتم سگ داشتند. اوایل حواسم نبود گاهی از دنیا بی خبر به در که نزدیک می شدم یکهو سگ شان را جن می گرفت و به حکم طبیعتش بلند بلند صاحبش را صدا می زد یا آلارم خطرش بیدار می شد و منِ بیچاره را از چرت بیدار می کرد و گاهی،در حد خیس کردن خودم پیش می برد، بعدها آگاهتر شدم و از دور نگاه می کردم و احتمال صدای سگ حین نزدیک شدن خودم به در را می دادم و اواخر که خیلی کارم درست تر شده بود از همان پشت پنجره یا شیشه یا فنس به انگلیسی به سگ/ سگ ها حرفای قشنگ با لحن ملایم می گفتم که خفه شود و برود در گوشه خود بنشیند تا ننه بابایش بیایند دم در.

من کلا" عاشق حیوانات هستم مخصوصا" وقتی کوچک و بچه هستند اما واقعا" از زندگی کردن با سگ به آن میزانی که تخت خواب و هال و مبل و پذیرایی و حمامت باهاش مشترک شود و آن هجم از لب و لوچه بزاقی اش را همه جا بزند را نمی فهمم، البته که بخش بزرگی از این ترس و نفرت برمی گردد به تعلیمات دینی ما، اما جدای از آن در بهترین حالتش نهایتا" یک سگ اندازه گربه اوکی است با آن چشم های ناز مهربان، بزرگتر از آن و از نژادهایی که اندازه خر بزرگ می شوند و اندازه خرس مو و هیکل دارند واقعا" حالم را بهم می زنند، و همیشه با خودم می گویم چقدر این خارجی ها جالب هستند که می توانند چنین همزیستی هایی را باشکوه و با عشق تمام برگزار کنند( البته داخلی ها هم گاهی مستثنا نیستند و بنظر من خیلی چیز عجیب و خاصی است)

ساعت شد سه و چهل دقیقه که اینرا نوشتم.






از تجربیات اوبر ایت

یک. اوایل فرصت که پیدا می کردم می رفتم روی اپلیکیشن ببینم چقدر درآمد داشته ام، تا سی دلار و چهل دلار یک حالت نومیدانه و رخوتناک داشتم بعد از چهل شیر می شدم و انرژی و انگیزه ام دو برابر میشد، بهترین حالت کار در اوبر ایت این است که هنوز غذا را تحویل نداده ای یک درخواست جدید می آمد و سریع اوکی می کردم، وقتی غذای آخر را تحویل می دهی خودبخود می رود روی آدرس جدید رستوران جدید تا بروی تحویل بگیری، بدترین حالت این است که دقایق بسیار حتی ساعتی به انتظار بنشینی توی ماشین یا بچرخی تا یک درخواست بیاید، نه راه پس داری نه پیش، هی می گویی خب ده دقیقه دیگر صبر می کنم شاید سفارش بیاید، شده یکروز سه ساعت آنلاین بوده ام و دو سفارش امده، دوازده دلار درآمد داشته ام و مجبور به خاموش کردن و برگشتن به خانه شده ام.

دو. گاهی سفارش غذا از رستوران افغانی است، من هم که افغانی ام، دریافت کننده هم هموطن است، یکبار رسیدم به مقصد به رقیه خانم گفتم" غذای وطنی، کارگر وطنی و مصرف کننده وطنی" خندیده و خسته نباشید گفته، یکبار هم که خسته و آشفته رسیدم به محل تحویل خانم زیبای ایرانی با لبخند گفت " فارسی؟" گفتم بله، خسته نباشید، و یک حس خوب همراهم شده است.

سه، یکی دوبار وقتی غذا را تحویل گرفته و گازش را گرفته راهی محل تحویل شده ام زنگ آمده برایم، بی درنگ جواب می دهم( گوشی در محل نصب خاص خودش است و گرچه پاسخ دهی در حین رانندگی جرم است اما چون من مشغول کار هستم و کارم با گوشی است یک توجیهی داشته و دارم که مبادا از محل اخذ غذا باشد) و بوده است، گفته نوشیدنی را جا گذاشته اید و من مجبور شده ام برگردم و آنرا هم تحویل بگیرم.

چهار. چند باری در باران بشدت مشغول کار بوده ام و تایم رخصت دختر ساعت شش عصر است، سعی کرده ام سفارش همان حوالی مهدکودک را قبول کنم و تمام مدت با خودم در جدال بوده ام که تحویل بدهم بعد بروم دنبال دختر یا اینکه دیر می شود، یکی دو بار غذا گرفته ام، دختر را برداشته ام و بعد تحویل داده ام، یکبار بقدری محل تحویل دور بود که ساعت شش و نیم شد و آن تایم رخصت پسر بوده است، خودم را شش و بیست و نه دقیقه رسانده ام به مدرسه پسر( پسر تمام روزهای هفته بجز پنج شنبه که کلاس شنا دارد افتر اسکول کیر، که نوعی مهدکودک اما برای ساعات پس از مدرسه در داخل مدرسه است، دارد) و پسر را گرفته آمده ام خانه. آن دو سه باری که این اتفاق رخ داده از درون احساس زن مبارز و مادر نمونه و همسر فداکار داشته ام و به خود افتخار کرده ام!

پنج. هفته ای که پدر همسر فوت کرد هیچ کار نکردم، این هفته هم که بیشتر از نصفش مریض بوده ام و کار نکرده بودم بجز امروز، کم کم دیگر آن هیجان و حس خوب تبدیل به خستگی و بی انگیزگی شده است، واقعا" هم کار اوبر ایت بعنوان کار اصلی چندان خوب نیست، این هفته دو سه جا برای کار اقدام کرده ام و تقریبا" بطور اصولی تر رزومه ام را تغییر داده و کاور لتر نوشته ام ببینم چه می شود، کار اوبر ایت در خوشبینانه ترین حالتش ساعتی بیشتر از بیست دلار برایم نبوده است اما هر کار مبتدی دیگر در هر اداره ای پیدا کنم کمتر از ساعتی بیست و پنج دلار نخواهد بود و مثل اوبرایت روی هوا نیستی که اگر بازار کساد بود بدون پرداخت به خانه باز گردی.

شش. در کل برای من رخوت زده و خسته و همیشه خانه نشین خوب شد، برای من بیرون رفتن از خانه خیلی سخت است، حالا مثل برق و باد می روم و می آیم. خریدهای خودمان را هم هرجا مناسب بود و سفارش نداشته باشم می گیرم و می گذارم توی ماشین و وقتی رسیدم می چینم سر جایش، یک بوت کرم رنگ داشتم که قسمتی که تا می خورد ساییده شده، به جرات می توانم بگویم اولین کفشی از من است که در اینجا مجروح و خراب می شود و من بابتش خیلی خرسند شدم. کلا از خراب و پاره شدن کفش و لباس خوشحال می شوم چون اتفاقی نیست که خیلی رخ بدهد برعکس سال های دور کودکی و نوجوانی که لباس ها پاره می شد و جایگزین نداشت، کفش ها پاره و زخمی می شد و مجبور بودیم ببریم کفاش برایمان بدوزد. 

البته از یکسال بدین سو تمام شلوارهای پسر از زانو پاره و سوراخ می شوند و کفش هایش هر دو ماه قابل استفاده نیستند چون بسبک فوتبالیست های حرفه ای هنگام دویدن هر کجا که باشد روی زانو سر می خورد و چند باری هم زانویش را زخمی کرده و این در توان خانواده نیست که هر ماه سه شلوار برایش بخریم. باز هم خدا را هزاران بار سپاس بخاطر بچه های سالم و قشنگی که دارم. بچه هایی که اگر نباشند و خدای نکرده کمترین اتفاقی برای سلامتی شان بیفتد زندگی ام تمام خواهد شد.

آخر. امروز بعد تقریبا" دو هفته ( هفته پیش فقط جمعه رفتم و با خانم پیر تصادف نموده بازگشتم) رفتم برای کار با وجودیکه بدنم هنوز درد می کرد و کمی تب داشتم اما باید می زدم بیرون، دختر را گذاشتم مهد و رفتم اما اصلا" حال نداشتم، یک کافی گرفتم، ماشین را بنزین زدم( اینجا پمپ بنزین هایش که بشکل زنجیره ای همه جا هستند اغلب دستگاه کافی هم دارند و به نسبت کافه ها ارزان تر هست و خودت کافی ات را پر می کنی و می روی حساب می کنی) کافی گرفته و حساب کردم، با بی حالی تمام راهی شدم و کافی هم سرحالم نکرد، اوایل سفر بودم که تلفن زنگ خورد و جواب ندادم چون می دانستم از سفارش نیست پس اجباری در خود نمی دیدم. یکهو افکار کثافت تمام ذهنم را اشغال کرد، نکند از مدرسه پسرم باشد، نکند مثل دو بار قبل که از مانکی بار(میله های ژیمناستیک که در حیاط مدرسه است و خیلی محبوب رایان است و خودش را ازش آویزان می کند و گاهی حتی با یک دست آویزان می شود و دو بار ازش افتاده به پشت و پهلو و کبود شده) افتاده و ضربه مغزی شده و مدرسه زنگ زده، وای اگر پسرم مرده باشد چی؟

یعنی افکار کثافت بهمین قدرت داشتند از پای درم می آوردند، زدم بغل و تلفن زدم به شماره، خوشبختانه اسکم( تلفن های به هدف دزدی و تقلب) بود و یارو داشت به زبان چینی زر می زد سریع قطع و بلاک کردم، بعد هی ایت الکرسی و چهارقل خواندم و نشستم با خودم حرف زدن، 

" ببین ساغر! 

خسته و مریضی، طی دو ماه گذشته از سر تکلیف هم که شده مصیبت دار بوده ای، از روتین زندگی و حتی روابط با همسر هم عقب افتاده ای، مشکلات خانواده همسر هم این اواخر خیلی زیاد بوده، خودت هم بعد عمری خانه نشینی آمده ای توی خیابان، و حالا خوب می دانی یک من ماست چند گرم کره دارد، هفته پیش هم که پیرزن اوزی زد بهت و حتما" یک شوک خفیف بهت وارد شده، نگران نباش و به این مقطع از زندگی ات هم مهلت بده، می رود پی کارش، خداوند چطور تو و بقیه خانواده ات را رسانده به اینجا، خودش نگهدار بچه های تو هم خواهد بود، این افکار منفی و این دل نازکی بی حد از خستگی است."

کمی قربان خودم رفتم، یکساعت بعد هم همسر زنگ زد که کجایی، او امروز از اداره کار می کرد، بهش گفتم حالم بد است اما توی خیابانم، گفت مگر قرار نبود استراحت کنی برگرد من هم مرخصی درسی دارم می آیم، وقتی رسیدم سریع گوشت هایی که صبح بیرون از یخچال گذاشته بودم را شسته  و ریختم داخل شیشه و گذاشتم توی قابلمه پر از آب ( این یک روش سنتی است برای پخت گوشت گوسفندی که آنطور که می گویند خیلی در رفع ضعف جسمی مفید است، گوشت ها را می ریزی داخل شیشه خالی مربا یا رب با کمی نمک و فلفل سیاه و درش را می بندی می گذاری داخل قابلمه ای که آب سرد ریخته ای داخلش و می گذاری روی حرارت، اگر آبش کم شد آب جوش اضافه می کنی چون آب سرد باعث شکستن شیشه می شود ولی اولش آب باید سرد باشد) تا بپزد و خودم آشی که داشتم گرم کرده و رفتم روی تخت خوردم چون خیلی سردم بود.

همسر که آمد بی صدا فقط رفتم توی بغلش و گریه کردم و بعد از ترس هایم گفتم راجع به اولادمان، او هم امروز در یک سخنرانی انگیزشی یک مرد چهل ساله ای که الان همه جا ازش برای سخنرانی دعوت می کنند و طی یک بیماری نادر یهویی در هجده سالگی مجبور به قطع جفت پاهایش شده اند، شرکت کرده بود و همین که تعریف می کرد اشک هایش سر خوردند روی صورتش و گفت هر دوی ما خسته و نیازمند آرامش و مسافرت هستیم، اما فراموش نکن که ما همیشه همدیگر را داریم و این قابل قدر و ستودنی است. دیدم حالم خیلی بهتر است....



از همه جا بجز اوبر ایت

اینبار برای مراسم ترحیم پدر کاربلد بودیم، همسر تازه فهمیده بود می توانسته مرخصی با حقوق بگیرد، از سه شنبه تا آخر هفته مرخصی گرفت، دوستان مان هم مثل دفعه پیش ساعت های هفت ببعد هر شب آمدند به عرض تسلیت، همان روز اولی که خبر را شنیدیم(دوشنبه) باز سالن را بوک کردیم، با خود فکر کردیم بسته بندی غذا و ختم جلسه در همان سالن بهترین گزینه است اما با دوستان مان که مشورت کردیم نظر دیگری داشتند، گفتند برای سالن همان خرما و چای و حلوا کافی است، شما مثل دفعه قبلی افرادی را تا منزل خواهید داشت، یک عده ای را هم خودتان از قبل دعوت کنید با اینها که خواهند آمد یکجا یک شام بدهید خیلی به صرفه تر از صد و پنجاه بسته غذاست. گفتیم چشم، با یک آشپزخانه افغانی که در اینستاگرام صفحه دارد و خیلی هم کاردرست و باکلاس بود تماس گرفتم و برای هفتاد نفر سفارش غذا دادم، منوهای غذایش متنوع بود و من اولین منو که ارزان تر و ساده تر بود را انتخاب کردم، پرسی ۲۵ دلار بود و من دو قلم از غذاها را کم کردم برای ما نفری ۲۲ دلار حساب کرد.

خانواده دایی ام که در سیدنی زندگی می کنند بهم خبر دادند که برای مراسم خواهند آمد و افتادم به جان خانه چون اینها تابحال خانه جدیدم را ندیده بودند، خلاصه که هم استرس روز ختم و پذیرایی در منزل و هم مهمان داری کمی حساسم کرده بود، آنها غروب شنبه آمدند، دایی و زندایی و دو دختر دایی ام با دختر کوچک دختردایی کوچک.

شب که در کمتر از پانزده دقیقه پنج کیلو خرمای آمریکایی را با گردو مغز پر کردیم دیدم چه فرقی دارد تنها بودن و کسی را داشتن، تازه من می خواستم فردا صبح بعد از صبحانه حلوا بپزم که زندایی گفت نه امشب بپز و بگذار بماند، فردا دیر است می خواهیم دوازده و نیم از خانه خارج شویم ما هم خسته ایم و شاید دیر بشود.

حلوا را درست کردم و ظرف ها را سلفون پیچیدم و روی اوپن آشپزخانه گذاشتم.

همان شب دوست مان به همسر زنگ زد که همه چیز اوکی است؟ و چند نفر دعوت کردید و غذا چطور شد؟ و همسر گزارش داد، دیدم که گفت خوب است فردا خودم دم در غذا را تحویل می گیرم و تسویه حساب می کنم، هرچه همسر گفت نه امکان ندارد و رقم کمی نیست قبول نکرد و گفت فقط من نیستم، دوستان از من خواهش کرده اند که قضیه غذا را پیگیری کنم و نگذارم شما دست به جیب شوید، خلاصه که هزار و پانصد و چهل دلار برگشت به جیب مان و اشک در چشمانم حلقه زد.

اینجا چون ملت دست شان به دهانشان می رسد کمتر کسی در اینطور مواقع به کسی پول تعارف می کند، یک طورهایی حتی ممکن است صاحب عزا ناراحت هم بشود، اما چون همه دوستان از شرایط ما باخبر هستند و می دانند همسر دانشجو و کارمند است و این مرگ در فاصله کمی با مرگ مادرش رخ داده این ابتکار را انجام دادند و الحق که کار پسندیده و خوبی بود، خداوند چند برابرش را به جیب شان برگرداند.

خلاصه که آنروز هم گذشت و مهمان ها اطعام شدند و چای خوردند و متفرق شدند و من تازه نفس راحتی کشیدم و تازه می دیدم که مهمان دارم و آنها هم خیلی عجله داشتند چون بچه و شوهر دختردایی ها منتظر بودند و دایی هفتاد سال به بالا هم اعصاب و حوصله یکجا ماندن را نداشت، به زور یکروز دیگر نگهشان داشتم و روز سه شنبه رفتند خانه شان.

آنها که رفتند فقط پتوهای شان را جمع و بسته بندی کردم و گذاشتم سر جایش و با دختر که بد جوری مریض شده بود آمدم توی اتاق و درجه ایر کاندیشنر را زیاد کردم و رفتیم زیر پتو و بعد پنج دقیقه خوابمان برد تا شب که بیدار شدم و انگار کوهی از خستگی رفع شده بود.

امروز که اینرا نوشتم هم شنبه بیست خرداد دو روز بعد از چهل و دومین سالروز تولدم است که در خاموشی و سکوت گذشت و همسر خان دو روز از تقویم عقب مانده بود و نه گلی نه کیکی هیچی، و بهش گفتم من دوست دارم صبح تولدم تولدم را تبریک بگویی و یکهو تازه فهمید دو روز عقب است و شب که از استخر برمی گشت گل و کارت و یک تابلو گرفته بود.

زندگی در جریان است و ما انگار از شوک برگشته ایم، تمام این یکسال که از ایران خورد و خمیر برگشتیم آه و ناله ها از ایران و ترکیه بلند بود تا رسید به اینجای قضیه و هر دو امانت به خاک سپرده شد، تا یکماه دیگر دوره فوق لیسانس همسر تمام خواهد شد و یک بار روانی بزرگ از روی دوش خانواده برداشته می شود، از طرف دیگر باز این بخشی که همسر یکسال است شاملش شده در شهرداری مان دارد جمع می شود و بهشان خبر داده اند که برای سایر کارهای موجود در شهرداری اپلای کنند وگرنه یک مبلغی بابت این رخداد بهشان می دهند و بروند دنبال کارشان، من بلادرنگ موافقتم را با دریافت مبلغ  ولو با ریسک بی کار ماندن برای دو سه ماه اعلام کردم تا از شر قرض هایمان راحت شویم و همسر هم به همین نتیجه رسید ببینیم خدا برایمان چه در نظر دارد.

چقدر اخبارم زیاد و همه شان هم مهیج شد،

دیروز بعد از دو هفته کار نکردن رفتم دنبال روزی، ساعت های چهار قصد برگشت به خانه کردم، اپلیکیشن را خاموش و آدرس خانه را زدم، دو دقیقه نگذشته بود که یکهو یک پیرزن اوزی با سرعت شدید از جلو ماشینم رد شد و سمت چپش به جلو ماشین برخورد کرد، من تجربه ترمز شدید تا آنموقع داشتم اما نه بخاطر برخورد ماشین، همچنان تجربه استفاده از بوق را هرگز نداشتم، یکهو ترمز شدید و بوق ممتد زدم و خداراشکر پشت سری ها هم مثل خودم بموقع ترمز زدند و از پشت کسی به من نزد، پیرزن سریع روی سبزه های پیاده رو پارک کرد و از ماشین پیاده شد، من هم چپ زدم و رفتم پشت سرش، خداراشکر از لحاظ روحی و کنترل احساس تمرکز داشتم و چون دیدم پیر است بیشتر نگران حال او بودم رفتم و با مهربانی بهش گفتم حالش خوب است؟ و او هم متعاقبا" حال من را پرسید، خلاصه که آنگونه که قبلا" توسط همسر تعلیم دیده بودم که در چنین شرایطی چه باید کرد، عکس از گواهینامه اش گرفتم و شماره تلفنش را همانجا دایر و میسد کال کردم تا مطمئن باشد، خودش هم گفت من بیمه دارم و این خسارت جزئی است و من هم گفتم درست است اتفاق می افتد اما حواسش به سن و سالش باشد و اینطوری بی هوا نپرد وسط جاده ( البته مودبانه و تر و تمیزتر گفتم) و خلاصه او هم شماره ام را گرفت و من بهش گفتم من نمی دانم در این موارد چطور عمل می شود اما من شب با شما تماس خواهم گرفت تا درباره چگونگی عمل صحبت کنیم.

من تابحال بجز یکبار که داشتم عقبگرد می رفتم و میله داخل پارکینگ مرکز خرید کوتاه‌تر از آنی بود که ببینم و بهش برخورد کردم و یکی دو بار در سال اولی که رانندگی می کردم در هنگام ورود و خروج به گاراژ خانه مان ماشین را به دیوار مالیدم تصادف نداشته ام الحمدلله و اینبار هم که خانم هفتاد و شش ساله مقصر صددرصد بود اما می توانم تصور کنم اگر مقصر خود آدم باشد و خسارت هرچقدر هم کم باشد چه استرسی به انسان وارد خواهد شد. آرزو می کنم هیچ تصادف خرد و کلانی نصیب من و خانواده ام نشود، الهی آمین