ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

این روزهای داغِ شرجی!


کابلِ خوش آب و هوای خنک تبدیل شده به دهلی، گرم و شرجی، و نفس نمی توانی بکشی اگر بقدر دقیقه ای بیرون بمانی، دیروز برادر عکسش را زمانی که رسیده بود اداره شان برایم وایبر کرده بود، از سر و رویش عرق جاری بود، البته تقصیر خودش است که برای چند مین بیشتر خفتن عطای موتر سرویسش را به لقایش بخشیده به خوابش می پردازد، و مجبور می شود عرق ریزان برود اداره اش.

دیشب بعد از دو شبانه روز بد خوابیدن و اصلا" نخوابیدن، (چرا که تا اذان صبح بیدار بودیم و بعد از ظهر هایش هم نتوانستیم بخوابیم) ساعت 10:30 خوابیدم و برای سحری هم فقط کوک کرده بودم برای نوشیدن آب و خواندن نماز، و همین کار را هم کردم، ولی صبح وقتی قبل از زنگ زدن موبایل بیدار شدم و نگاهی به ساعت انداختم از شوق ده دقیقه ای که مانده بود تا زنگ زدن موبایلم، لبخندی روی لب هایم آمد و جالب اینجاست که در آن ده دقیقه هم خوابیدم!!!!!!!!!

امروز مویرگهای گوشه چشم هایم قرمز و دردناک شده اند، و من مانده ام با اینکه خوابم را تکمیل و فراتر از تکمیل کرده ام این قرمزی گوشه چشم ها و این خمیازه های طولانی و چشم هایی که روی هم می روند از چیستند؟

وزنم هم به لطف این روزها یک کیلو و نیم کم شده است ولی علیرغم همیشه آنقدر بی حالم که جانی برای پایکوبی و دست افشانی برایم باقی نمانده است(دوست همیشگی! شده ام 53.5 می بینی؟)!

خواستیم با نوشتن این پست از روزمرگی ها یمان بگوییم، همین!

هیچوقت دیر نیست!


خیلی خوشحالم که بغیر از دوستانی که آدرس وبلاگ را خودم با حفظ محرمیت بهشان دادم، تا بخوانَندَم و ابراز نظر کنند، کسان دیگری در فضای مجازی هستند که می خوانندَم، و برایم کامنت می گذارند و نظر می دهند و یا تشویق می کنند، و یا در فیس بوک معرفی ام می کنند(مرسی شهرزاد)، و امروز خیلی خوشحال ترم چرا که یکی از همین دوستان برایم نوشته که تمام آرشیوم را خوانده است، راستش همیشه وقتی یک وبلاگ را می دیدم که مرا جذب می کرد و مجبور می شدم تمامش را بخوانم و از هیچ چیز نگذرم، به نویسنده غبطه می خوردم که توانسته مرا اینگونه جذب کند، که تمامش را می خوانم و اگر خسته شدم روی کاغذی یادداشت می کنم که فلانی را تا فلان پستش خوانده ام و باقی اش را بخوانم، و این برایم بسیار خوشایند بود که کسی بیاید و اینرا به خود من بگوید، که تمام نوشته هایت را خواندم.

 آغاز به وبلاگ نویسی برای من مثل خیلی از کارهای دیگری بود که آدم انجامش نمی دهد و نمی دهد و یکجور لجبازی یا ترس یا وهم باطل دارد، ولی وقتی آغازش کرد تازه می فهمد عجب تصورات بیخودی داشته است، من از وقتی بیاد می آورم دارم در دفاترم می نویسم، که خب البته نوشتن روی کاغذ و با قلم که البته باید روان باشد، تا بتواند راحت تر روی کاغذ بلغزد هم عالمی دارد، و من از سال اول دبیرستان که صاحب اولین سالنامه ام شدم می نوشتم، (روزانه نویسی، که لابلایش بعضی مطالب را با شرح و بسط بیشتری می نوشتم)، تا قبل از گشایش وبلاگ، می شود چیزی حدود حداقل پانزده سال، که خب اگر سالهای دبیرستان را ازش حذف کنیم و از دوره لیسانس( که علاوه بر روزانه نویسی، برخی حال و احوالاتم را در دفتر دیگری ثبت می کردم)، حسابش کنیم همان 10-12 سال مدام را شامل می شود، حالا باز اگر این دوران را هم محدود کنیم به دورانی که با وبلاگ و وبلاگ خوانی آشنا شدم، باید بگویم از سال دوم سوم دانشگاه که با چند وبلاگ آشنا شدم تا زمان گشایش اینجا وسوسه داشتن یک وبلاگ همراهم بوده است، و هرازگاهی به سراغم آمده و رفته است، مخصوصا" دورانی که در آن شهر خوش آب و هوا و به دور از دغدغه شهرهای بزرگ داشتم بیش از هر وقت بهش فکر می کردم، بهش فکر می کردم و می رفتم در دفترم می نوشتم، امسال هم اگر فیس بوک در دفترمان محدود نمی شد و یکباره دلم ازش بد نمی شد و اعتیادم را بهش از دست نمی دادم، شاید باز هم بی وبلاگ می ماندم، که خب نماندم، و آمدم اینجا شروع کردم به وراجی، بعد دیدم خیلی آرامش بخش است، که خودت را بگویی در یک مکان مربوط به خودت، بعد دوستانی پیدا کنی که بیایند با تو غم شریکی و یا خوشحالی و بدحالی کنند!

تشکر از همه دوستانی که قبل و حین و بعد بروز اینجا همیشه تشویقم کرده و می کنند، و بر شماست اگر اینرا می خوانید و در خود احساس علاقه به نوشتن می کنید و با تاریخچه ای شبیه به من با خود کلنجار می روید، افتتاح یک وبلاگ! باور کنید فقط یکی دو دقیقه وقت می برد مالکیتش، و نوشتن و پست کردن هم ذوقی است، از چیزی نترسید و اگر دوست دارید وارد یک دنیای جدید شوید همین حالا وبلاگتان را افتتاح و ما را هم باخبر سازید!!!  

از مهاجرت(5)!


 حالا می خواهم برداشت های خودم را بعنوان یک انسان افغانستانی که در ایران زاده شده است و بزرگ شده است و تا مقطع ماستری درس خوانده است و نان و نمک هم خورده است و وقت هایی هم که خیلی عصبانی و خیلی خوشحال می شود جان به جانش کنی ابراز احساس هایش ایرانی ادا می شوند و هنوز بهترین خاطرات زندگیش را زمانی می داند که ولیعصر تهران را با رفقایش از آن بالاترین قسمتش تا پایین ترین قسمتش پیاده رفته اند، نوستالوژی هایش به ایران بر می گردند، و دوستان و رفقای ایرانی بسیاری در زندگیش داشته و دارد و خواهد داشت، و حتی ازشنیدن خبر ازدواج آزاده نامداری با فرزاد حسنی دچار یک حس خوشایند با حال می شود و از زلزله تبریز دلش می گیرد و استاتوس تسلیت میگذارد، و بیشترین تماس های تلفنی خارج از کشوری که دارد بعد از اعضای درجه یک خانواده اش را دوستان ایرانی اش تشکیل می دهند، دوستانی که نگرانش هستند و هراز گاهی حتی زنگ می زنند که ساغر! خوابت را دیده ام مراقب خودت باش، می خواهم برداشت های خودم را بعنوان یک انسان افغانستانی عاشق وطن و در عین حال ناگزیر و ناگریز از عشق به ایران-زادگاهش_ بنویسم:

-          ایران زادگاه شاید ده ها هزار افغانستانی مهاجر است، مهاجرینی که سی-چهل سال پیش به ایران آمده اند، اما آن زمان گپ وطن تو و وطن من و یارانه تو و کوپن و نفت من نبود، بنابراین بر خود لازم نمی دیدند که بخواهند عنوان خود را از افغانی به ایرانی تغییر دهند، که آن زمان کاری بود بسیار سهل و شدنی، ضمن اینکه براستی آمده بودند برای یک مقطع، برای یک مقطع کوتاه، شاید برای چند ماه، که انسان به امید زنده است، و آنها هم امید داشتند وطنشان از جنگ برهد، برگردند سر زندگی و زمین و مزرعه و اداره و مطب خودشان، اما نشد، سی سال جنگ پشت سر هم نگذاشت اینها برگردند، خب شناسنامه هم نداشتند، اما مهاجر بودند، سی سال و بیشتر، انسان بودند، زاد و ولد کردند، بچه هایشان به مدرسه رفت، وقت دانشگاه شد به دانشگاه رفتند، کارگران شان کار کردند و از سر و ریخت و پوست و کمر انداختند خود را و با مزد کمتر کار بیشتر و بهتر و منسجم تر کردند تا فرزندانشان درس بخوانند، این وسط آمارشان را سازمان ملل در نمایندگی هایش داشت، و آمار سازمان ملل را هم دولت ایران، و این وسط یک سری قواعد و قوانینی هم  وجود دارد که به ازای هر مهاجر مثلا" سازمان ملل اینقدر کمک اجتماعی و آموزشی و صحی و بهداشتی و چی و چی به دولت میزبان می کند، دولت ها عوض می شدند و شرایط زندگی سخت تر و دولت ها حسابگرتر، و با هر تغییری در نظام و خط مشی سیاسی دولت چه دیواری کوتاهتر از مهاجرین، تا جایی که امروزه اینها باید هر سه ماه یکبار در طرح آمایش مهاجرین اشتراک کرده و به ازای هر نفر اینقدر پول بدهند و به ازای هر دانش آموز آنقدر در حساب دولت بریزند، چیزی که خیلی از ایرانی ها نمی دانند، فقط دولت ایران می داند، فقط من می دانم که ویزای کشور دوست و برادر و مسلمان همسایه ام ایران 80 یورو و 120 یورو است برای من افغان( خیلی بیشتر از خیلی از کشورهای همسایه، ویزای پاکستان برای افغانستان رایگان است و ویزای هند 350 افغانی است و بگذارید از یک کشور مدرن بگویم، ویزای کشور ژاپن برای افغان ها 500 افغانی است)، شمای ایرانی خبر نداری که یارانه هایی که ولو ناچیز برایت واریز می شود از کجا می آید، من می ریزم به حساب سفارت ایران و پدران و برادران چروک کارگرم سخت جانی می کنند و دم بر نمی آورند زیر کار زیاد و پول کم چون که در مثلا" یکی از تغییر رویه های دولت کارت مهاجری اش قیچی شده و الآن بعنوان مهاجر افغانی بی مدرک دارد کار قاچاق می کند، یارانه ها ولو ناچیز به شما واریز می شود اما نمی دانید از کجا چرا که دولت هر روز فاشیست تر ایران هر روز بیشتر و بیشتر از آرمان های انسانی فاصله می گیرد، یک تنه به قاضی نمی روم ما هم زیادیم، نمی دانم دو یا سه میلیون، که بیشترشان مهاجرین قانونی هستند یعنی سی، چهل سال پیش به ایران مهاجرت کرده اند و کارت مهاجرت گرفته اند، و دولت ایران در قبالشان مسئول است و موظف است حقوق ابتدایی را برایشان تعریف و ارائه کند. قبول دارم ما هم خراب کاری کرده ایم، بعضی جاها، بعضی وقتها، اما بعضی وقت های دیگر هم یک خفاش شبی بروز کرد که برای راحت کردن وجدان و احساس ملتش نسبت به مردان ایرانی خودش را افغانی جا زد و آنموقع هیچکس نپرسید پس لهجه ات کو و قیافه ات کجاست، و رسانه ها پر شد و افغان ها و خانه هایشان آتش زده و سر بریده شدند.  و همچنین بوده اند افغان های بسیاری که رفتند جبهه، برای ایران جنگیدند، شهید شدند حتی، پسر عموی خود من شهید هشت سال دفاع مقدس است و پسر عمه پدرم نیز 14 سال اسیر بود در عراق، داشته ایم از این دست، خیلی زیاد، اما شمای عزیز ایرانی اینها را نمی دانید، به شما فقط گفته می شود با این نرخ گرانی و این بیکاری که اینجا را فرا گرفته است این افغانی ها دیگر چه غلطی می کنند، و شما نمی دانید که مشاغل اجازه داده شده برای افغان ها مشاغلی است که شما حتی اسمش را نشنیده اید، تمیز کردن کانال های اصلی فاضلاب شهری شما، و کار در مرغداری های آنچنان دور که تنها یک خانواده مهاجر می تواند از آنهمه سکوت و بی آدمی اش نهراسد، و یا کارهای سخت در کارخانجات ذوب آهن البته نه در جاهای خوبش بلکه آن وسط هایش و آن نزدیک هایش، اصلا" داخل آن دهانه ای که ذوب می کند آهن ها را، جایی که هیچ ایرانی ای حاضر نمی شود برود کار کند، و افغان ها بدون بیمه می روند داخلش، چون جنس افغان اینطوری است که خیلی سخت کار کند و خیلی سخت زندگی کند، نمی دانم طبیعت است نامش یا هر چیز دیگری، نازپرورده نیستند از اول هم نبوده اند، زنانشان بی صدا می زایند و جیغ زدن بلد نیستند، مردانشان هم فریاد کشیدن از درد و رنج را، اسمش غیرت است یا هر چیزی نمی دانم، غیرتشان اجازه نمی دهد. و البته شاید طبیعت پدیده مهاجرت باشد چرا که دست بالای دست بسیار است و همین افغان هایی که می روند در ایران و هر خفت و کار سخت و هر رفتار سخیف را تحمل می کنند، در کشور خود کارگری نمی کنند چرا که کارگران پاکستانی خیلی بهتر و بیشتر از کارگران افغانی کار می کنند و پول کمتری می گیرند، تمام تابستان را در افغانستان کار می کنند و زمستان را به کشور خوش آب و هوایشان می روند، تمام این مقدمه برای این بود که بگویم افغان ها برای مفت نیست که در ایران زندگی می کنند و حقی از شما را تصاحب نکرده اند، و روی زمین و پارک و بزرگراه و جاده و ریل راه آهنی راه می روند که خودشان ساخته اند، سی، چهل سال پیش، که بگویم اینها پول مسافرت درون شهری شان را به اداره اتباع بیگانه می پردازند، و از یک شهر تا شهر دیگر می خواهند بروند باید صد هزار تومن به حساب شهرداری بریزند تا بهشان کاغذ تردد شهری بدهند، اینها بابت درس خواندن بچه هایشان و دانشگاه رفتن شان پول می دهند، و بخاطر اینکه خیلی باید زحمت بکشند پول بدهند، نمی رسند به سر و وضع خود، و بدترین لباس هایشان را می پو شند و ارزان ترین غذاها را می خورند، ولی آدم هستند، درک و شعور دارند، و از خیلی چیزها شاید بیش از شما باخبرند، فقط جرمشان این است که بخاطر تعلق زبانی و علقه های مذهبی به دامن تنها نظام کامل شیعی آمده اند به ایران عزیز!

-          جدای از تمام اینها که گفتم من به این نتیجه رسیده ام که ملت ایران این روزها از دولت و دولتمردانشان متمایز هستند، رأی و نظرشان جداست، آگاهی دارند، انسانیت دارند، در خیلی جاها ایرانی ها بیشتر از افغان ها برای احقاق حقوق و اعاده حیثیتشان تلاش کرده اند، بخاطر ممنوعیت افغان ها از رفتن در پارکهای سطح شهر در اصفهان در سیزده به در، ایرانی های بسیاری اعتراضاتشان را در صفحات اجتماعی بازتاب دادند.

-          همه اینها را گفتم تا گفته باشم من و امثال من همه این چیزها را می دانیم و تحلیل های خودمان را هم داریم، و من و امثال من انسانیم، و غرور داریم، غروری که روزی هزار بار توسط شما دوست عزیز ایرانی در ایران به خاک و خون کشیده شده یا می شود، مهم نیست به شخص من توهین شده باشد یا نه، مهم نیست به من در خیابان افغانی کثافت گفته شده باشد یا نه، برای من همین کافیست که دانشجوی این مملکت از من بپرسد زبان شما در ادارات چیست؟ و یا وقتی از سرک و بیر و بار و ترافیک برایش میگفتم یکهو با چشم های گرد شده بپرسد: ترافیک؟ مگر چند تا خیابان دارد کابلِ شما؟ و اصلا" ماشین ها آنقدری هستند که دچار ترافیک شوید............... همین کافیست تا بفهمم تعریف شما از تمام هویت کشور من در چه سطحی ست و طبعا" از خود من!

از مهاجرت(4)!

سکانس چهار: آزاده نامداری با آب و تاب همیشگی دوست داشتنی اش دارد راجع به مهمان برنامه اطلاعات و آمادگی ذهنی می دهد، تصویر روی خودش است، از نامه هایی که به برنامه رسیده و تقاضاهایی که مبنی بر رفع مشکلات زوجینی که یکی شان افغان هستند، می گوید، و توضیح می دهد که بخاطرجنگ شوروی به افغانستان و بعد از آن جنگ های داخلی و بعد از آن طالبان، میلیونها مهاجر افغانی( و نه افغان یا افغانستانی) به ایران آمده اند و بر این اساس خیلی از دختران ایرانی با پسران افغانی و بالعکس باهم ازدواج کرده اند، و ما می خواهیم با یکی از این زوج های افغانی- ایرانی مصاحبه ای داشته باشیم، رو می کند به آقای دکتر ارتوپد افغان، و شروع می کند از او سوال و جواب، و شیوه ایشان هم که مثل خودم است و مخصوصا" وقت هایی که هیجانی شود فقط حرف می زند و مجالی برای پاسخ نمی گذارد، پست سر هم سوال می پرسد از آقای دکتر افغان، و سوال ها اینگونه اند: خب جریان مهاجرت شما چطور بوده است؟ چند خواهر و برادر دارید؟ خانم را چگونه انتخاب کردید؟ آیا مخالفتی با ازدواج شما نشد؟، خب تا اینجای سوال ها چیز بی ربط و موهنی وجود نداشت جز همان تعبیر افغانی که وقتی از زبان یک ایرانی خارج می شود ناخودآگاه جنبه توهین به خود می گیرد، و ناخودآگاهِ یک افغان احساس کثیف بودن بهش دست می دهد، چرا که پیش زمینه روانی شنیده شدن این عبارت در ذهن تمام افغان های مهاجر ایران توهین است و اضافی بودن و جا اشغال کردن، اما سوال های مرحله بعد را بشنوید: شما با چه کسانی رابطه دارید؟ آیا بیشتر با خانواده خانم معاشرت می کنید یا با خانواده خودتان؟ دوستان تان چطور آیا دوستان افغانی بیشتر دارید یا دوستان ایرانی، اصلا" دوستان افغانی در سطح خودتان باسواد دارید که با آنها رابطه داشته باشید؟، و این رسما" نشان می داد که خانم نامداری فکر کرده است این یک عدد نظر کرده پروردگار از بین بیست و هفت هشت میلیون افغان روی کره زمین توانسته از غار جهالت بیرون آید و به کسب دانش بپردازد، و خلاص، اصلا" پیش فرض ایشان همین بود، که تو گویی دیگر انسان باسواد و دکتر و مهندس افغانی لااقل در حیطه زندگی این جناب دکتر وجود نداشته که این بندگان خدا بروند با آنها به زبان و لهجه مادری شان گپی بزنند و دمی راست کنند.

سوال های بعدی از خانم بود، جالب توجه است که خانم سوادش دیپلم هم نیست(چون با خواهر این آقای دکتر آشنایی داشتم و ایشان همیشه از کمالات خانم برادرش می گفت، که اولا" از افغان های شناسنامه دار هستند و ضمنا" فقط تا سوم راهنمایی خوانده است)، ازش می پرسد: چطور شد که با این آقای افغانی ازدواج کردید؟ اصلا" چرا ازدواج کردید؟ و آیا خانواده مخالفتی نکردند؟ حالا خانم را داشته باشید که در جواب چه گفت: ایشان آمدند خواستگاری و از نظر ایمانی و خانوادگی مورد پسند خانواده بنده واقع شدند و ازدواج کردیم، یعنی تخصص ارتوپد بنده خدا کشک بوده است برای این خانم.

در آخر برنامه هم که خانم نامداری اعلام فرمودند که یک آهنگ افغانی برای شما انتخاب کرده ایم که برایتان نشر می کنیم: آهنگ چیزی بود از خواننده ای نامعلوم و مضمون شعر هم در مایه های دلبر بی وفا بمیرد الهی و الهی خاک بر سر شود و تکه پاره اش کنم تا دلم آرام گیرد و من خیلی سگ و وحشی و خونریزم چونکه پدران من  از نوادگان احمد شاه ابدالی است و من از تخم و ترکه همان هایم..............

پشت زمینه آواز هم تصاویر کثافت های شهر، و زباله های رها در کنار زباله دانی ها و زنان برقع پوش گدا با اطفال شان که در کنارشان به خواب رفته بودند و خیلی که هنر کرده بود یک جاهایی برخی اطفال کمی سطح بالاتر از آن گداها را نشان مان داد، تا هر آنچه عزت و آبرو و عشق به میهن و عرق ملی و عاطفه مام وطن در خونمان جمع کرده بودیم دوچندش از نفرت و انزجار از تهیه کننده آن برنامه و پروگرام در ریشه هایمان بدود، من نمی گویم ان تصاویر و آن شعر و ترانه از افغانستان نبود، می خواهم بگویم آن یکی از هزاران ترانه و شعر و تصاویر افغانستان بود که تنها بر اثر گزینش یک انسان مغرض ممکن است برود روی آنتن، که ما خواندن های احمد ظاهر را داریم، که ما همان روزها کاست فرهاد دریا را داشتیم که آهنگ هایش پر بود از واقعیات افغانستان، که هم زن بدبخت گوشه سرک را نشان بیننده می دهد هم پیرمرد نانوا را هم جوانانی که فوتبال بازی می کنند هم آن ریشویی که در کافی نت پشت لب تابش نشسته است، هم از شکوه غریب کاخ فروریخته دارالامان به خوردت می دهد و هم از مرکز خرید سیتی سنتر، از بد و خوبش، همان زمان ما خواندن های حماسی و خیلی زیبای داوود سرخوش را داشتیم که درش از دربدری های غربت و مهاجرت گفته وگفته است که خیلی غمگینم از این بخت اما دست خودم نبوده است، و خسته ام، و به وطن باز می روم، و خیلی خواننده های دیگر که وطنی خوانده اند و میهنی خوانده اند و می خوانند.........

از مهاجرت(3)!

سکانس سه: یازده سپتمبر بر امریکا و تبعاتش بر افغانستان رفته است، و ناتو آمده به افغانستان، رئیس جمهور دمکرات داریم و حکومت و دولت و دفتر و دستک و یک عالم پول، و حتی ارتباط سیاسی درست و درمان و مداوم با تمام کشورها، کنفرانس های بین المللی با موضوع افغانستان برگزار شده، شاید انعکاس عمومی این خبر که امریکا آمده است بیخ گوش ایران و دارد امریکای کوچکی در آسیا می سازد و لابد زنان و دختران افغان از زیر یوغ حجاب بیرون شده اند( به این دلیل می گویم که از آن پس با هر کسی هر چند فرهیخته صحبت می کردم از همین می پرسید تو گویی بزرگترین دغدغه همین باشد) خلاصه به آبروی کاکا امریکا افکار عامه ایرانی کمی تا قسمتی به افغانستان منعطف شده بود، شاید بخاطر اینکه فکر کرده بودند امریکا آمده و این غول های بیابانی را ادب می کند و زین پس می شود اینها را در جغرافیای دنیا آدم به شمار بیاوریم، چرا که تا قبل از حمله آمریکا افکار عامه چیزی در حد همان رفیق دوره لیسانسم بود و فقط عده بسیار کمی به ضرب و زور دوست و رفیق و یا مأموریت کاری و ازدواج و غیره از افغان ها و پدیده افغان بودن، اطلاعاتی داشتند، اطلاعات که عرض می کنم منظورم این نیست که لایه های عمیق قومیت های افغانستان را کالبد شکافی کنند یا از تک تک آداب و رسوم افغان ها باخبر باشند، اطلاعاتی در حد اینکه اینها اینقدر جمعیت دارند، به این زبانهای رسمی سخن می گویند، این لباس را می پوشند و نوروز را جشن می گیرند، و به مزار سنایی غزنوی و سلطان محمود و مسعود غزنوی و خواجه عبدالله انصاری می روند و شاهنامه و حافظ می خوانند، و سالروز تولد مولانا را در بلخ جشن می گیرند. اینکه آرامگاه سید جمال الدین افغانی در دانشگاه کابل روشنگر دانشجویان راه روشنگری ست و....................

روی نیمکت دانشگاه دوره ماستری نشسته ایم، دخترک شاید تازه وارد است، علیرغم من خیلی علاقه به معاشرت دارد، شروع می کند: وای سختت نیست با این چسب روی دماغ دانشگاه اومدی؟ اهل کجایی؟ و من که اینبار با اوصافی که گفته ام از هر بار شیرترم در پاسخ به این سوال می گویم افغانستان، از حالت 90 درجه به 180 درجه رویش را به سمت من برگردانده و با تعجب تمام در حالی که دهانش باز است می گوید افغانستان؟؟؟ انگار از مریخ آمده باشم، پشت بندش می پرسد اونوقت دماغتون رو عمل کرده اید؟ اونوقت دانشجوی دوره ماستری هستید؟، خدا به سر شاهد است که عین این جملات را از من می پرسد، و من نمی دانم چه باید بهش بگویم، می گذارم به حساب همان شعور خانوادگی و سطح پایین فکر.