ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از مادرِ دختر شدن!

بخاطر دیابت و احتمال زایمان زود هنگام با گذشت هر روز و هفته جشن می گرفتم، در مرحله اول آرزویم ختم کردن سی و هفت هفته بود و بعد از آن چون عنوان نوزاد نارس از دختر جان برداشته می شد، با گذر هر روزش حس فاتحانه ای مرا در بر می گرفت، بخاطر کرونا حدود دو ماه ویزیت حضوری نداشتم و از پشت تلفن به سوال های دکتر و ماما پاسخ می دادم، اولین ویزیت حضوری در هفته سی و هفتم رخ داد و متاسفانه دکتر گفت سایز جنین نسبت به سنش کوچکتر است، تا آن لحظه فکر می کردم این تنها خودم هستم که وزن کم می کنم و دخترم دارد مراحل رشدش را به خوبی سپری می کند، اما فکرم اشتباه بود.

بخاطر این درک دکتر هم فقط سه نوبت سونوگرافی برای ارزیابی آب دور جنین دادند، چون یکی از دلایل کوچک بودن سایز شکم می تواند کم آبی رحم باشد که شکر خدا اینطور نبود، آخرین سونوگرافی را که می رفتم بخاطر قرار گرفتن ایالت ویکتوریا در فاز سخت تر قرنطینه و مراقبت های کرونایی، مجبور شدیم مسیر طولانی ای را بپیماییم تا از درب اصلی بیمارستان ورود کنیم و چون وقتم در حال گذشتن بود و من را استرس فرا گرفته بود و با سرعت بیشتری از حد توانم راه رفته بودم و آن شب دردی در کمرم پیچید، یک آن تصور کردم اگر این درد زایمان باشد چه کنیم؟ 

این چه کنیم بخاطر این است که این باردر خانه طفلی دیگر داریم، تمام مساله حول اوست، طی صحبت هایی که با همسر داشتیم قرار بود در هر ساعتی از روز که لازم دیدیم و رایان خانه بود ببریم مهد و سریع به بیمارستان برویم، و یکی از دوستان هم گفته بود چنانچه اتفاق در نیمه شب و اصلا" هر ساعتی از شب و روز رخ داد، فقط تماس بگیرید تا ما بدنبال رایان بیاییم و یا اینکه در خانه شما بمانیم.

آن شب اما بخیر گذشت و من خوابیدم. صبح روز بعدش ولی بعد از صبحانه وقتی طبق معمول آمدم و در تخت دراز کشیدم احساس کردم دردی در وجودم متولد می شود، زمان گرفتم و دیدم بله، جناب درد بسیار آرام و منظم سر دقیقه می آید و می رود، خوب دانستم که در فاز نخست زایمان قرار گرفته ام.

ساعت دوازده و نیم بود که موضوع را با آرامش به همسر جان اطلاع دادم، سریعا" به رایان ناهار دادیم و وسایل و سا ک ها را از چیزهای دقیقه نود تکمیل کرده و پشت ماشین گذاشته و اول رایان را به مهد و سپس خودمان به بیمارستان رفتیم. طبق مشورت دوستم طی تماس قبلی تلفنی با بیمارستان گفتم دردهای منظمی از دیشب دارم و فکر می کنم آماده زایمان هستم، در غیر این ممکن بود از ویزیت شدنم امتناع کنند.

از طرفی اینبار به خواست خودم سزارین می شدم و این حق انتخاب فقط بخاطر تجربه سزارین شدنم برای بار نخست بارداری ام بود وگرنه سیستم دولتی اینجا برای زایمان حق انتخابی قائل نیست. تاریخ سزارینم هم برای هفته بعد روز چهارشنبه بود، شش روز بعد از روز واقعه!

خلاصه، تصور ما چنین بود که بخاطر سزارینی بودنم و به محض اطمینان شان از اینکه دردِحادث شده درد و نشانه زایمان است، بزودی من را به اتاق عمل رهنمون خواهند کرد، به همان دلیل هم قبل رفتن یک کرم و سرمه ای هم زده بودم و همچین چیتان پیتان طور رفته بودم بیمارستان!

اما در حقیقت اینطور نشد، بقول خودشون با اینکه سزارین را انتخاب کرده ام اما چون این اتفاق قرار است پیش از تاریخ رزرو اتاق عمل رخ بدهد و برای بیمارستان فی البداهه است باید به حالت اورژانس برسد تا سیستم اجازه ورود و عمل من را صادر کند و با این حالت خوش و سرمستانه و سرمه و ماتیک زده من اجرا نخواهد شد، خلاصه تا ساعت پنج و نیم که زیر دستگاه کنترل انقباض های رحم و کنترل قلب جنین بودم، قرار داشتنم در فاز زایمان قطعی اما غیر اورژانسی بود و خیلی محترمانه گفتند می توانید برگردید خانه و در صورتی که دردها بسیار نزدیکتر و شدیدتر شد برگردید و یا همینجا بمانید و منتظر زمانش شوید. گرچه برای ما منطقی نبود اما چون درد هایم قابل تحمل بود و از طرفی باید رایان را از مهد می گرفتیم و به دوستمان می سپردیم برگشتیم.

بار دوم ساعت هفت و نیم در حالیکه رایان را به دوست مان سپرده بودیم پشت در بخش معاینه زنان و زایمان بودیم و تا قبول مان بفرمایند شد نزدیک نه، درد هایم رسیده بود به هر چهار دقیقه یکبار و آنهم به شدت و طول نزدیک دو دقیقه، و این برای منی که هرگز اینجای کار را نسنجیده و تصور نکرده بودم سخت و سنگین تمام می شد و باید التماس اینرا می کردیم که دکتر بر بالینم بیاید و نمی آمد.

آخر هم دکتر متخصص سزارین با توپ پر آمد که عزیزم شما تحت نظارت و کاملا" در امنیت بسر می بری، از درد زایمان هم کسی تابحال نمرده، متاسفانه یک بیمار که در بخش ریکاوری اتاق عمل قرار دارد دچار مشکل بعد عمل شده و این دکتر هم جزء کادر اتاق عمل بوده و تا زمانی که این بیمار از ریکاوری به سلامت بیرون نیاید عمل من به تعویق خواهد افتاد و شاید هم به زایمان طبیعی ختم شود که از نظر جناب دکتر آسمان به زمین نخواهد آمد.

باورم‌نمیشد اینقدر برای یک حق، که خودشان تعریف کرده اند باید بجنگم، حتی صدایم بالا رفت و با گریه بهش گفتم حتی اگر یک دقیقه تا زایمان طبیعی فاصله داشته باشم ترجیح می دهم که سزارین کنم و این انتخاب واقعا" بخاطر هیچ نبود جز تجربه بدی که بخاطر رایان داشتم که بعد از نزدیک بیست و چهار ساعت زیر آمپول فشار بودن آخر هم منجر به زایمان طبیعی نشد و سزارین شدم، دلم نمی خواست حادثه تکرار شود و اگر قرار بود سر آخر به سزارین بکشد چه بهتر از همان اول اینرا بخواهم.

دردها به فاصله هر سه دقیقه به طول دو دقیقه رسیده بود و ساعت یازده و نیم بود که نهایتا" مرا به اتاق عمل بردند، تازه در آنجا هم اگر بعد معاینه چنین استنباط می شد که در فاز آخر زایمان طبیعی قرار دارم و برای جنین خطر دارد ممکن بود مجبور به زایمان طبیعی می بودم که نبود و خیلی زود بی حسی و سزارین را انجام دادند و من صدای "بارانم" را شنیدم..... 

در من مادری غمگین نفس می کشد...

نمی دانم از چه بگویم و از کجا شروع کنم، پنج ماه وقفه در نوشتن و پنج ماه اتفاق و برو بیا کم نیست که بتوان شرح روز به روزش را طی یک پست داد، اما می توان گزارش وار ازش گفت.

یک. عمل پسر واقعا تغییرات عظمایی بر زندگی سه نفره مان وارد آورد، بچه  دچار ترس از محیط های بیگانه شد، بطوریکه یکبار که دچار عفونت شدید لثه شده بود و بردیمش اورژانس، از گریه به جیغ و از جیغ به خودزنی و پایکوبی رسید و من بدتر از خودش از حال رفتم و برگشتیم، ترس از دکتر و بیمارستان برای شرایطش خیلی طبیعی بود.

در مورد ارتباط برقرار کردن بطور کلی هم حساس تر از قبل شد، همزمان ما هم فهمیدیم باید تلاش بیشتری بخرج بدهیم، شده بود روزی دو بار در سرما و باران یا گرما و عرق ببرمش پارک، تنها یا با کسی فرقی نداشت، مهم پر شدن اوقات فراغت نازدانه مان بود و بیرون رفتن از دیوار ترسِ رابطه.

الآن نسبت به خودش تغییرات بسیاری ایجاد شده و خیلی اجتماعی تر از قبل است.

دو. بعد از گذشت سه سال از اینجا بودنم، امسال از یخ زدگی و سرما خوردن رها شدم، در حقیقت تازه یخ هایم در ملبورن آب شد، اینرا هر کسی که از ایران آمده باشد خوب حس می کند که بدن ما با آب و هوای ملبورن که سرد و مرطوب است، زمان می برد که عادت کند. درواقع فکر می کنم همه کسانی که مهاجرت می کنند زمان می برد که بدن شان به آب و هوای کشور جدید عادت کند، اما مال من خیلی طولانی شد، امسال تابستان به خود آمدم دیدم من هم مثل بقیه مردم از گرمای بالای سی درجه ناراحتم!!! و آب یخ می خورم،(دو سال اول هیچ روزی کولر لازم نشدم، و هیچوقت از یخچال آب نمی خوردم، می دانم که خیلی خاص و سرمایی ام!!!)،  درواقع هم یخ های بدنم و هم شاید روانم بود که آب شد، از خود خارج شدم و به دیگران آویختم، دورهمی و جلسه و تفریح هرچقدر که می شد نه نمی گفتیم. نتیجه این شد که هر هفته پیک نیک بودیم، تابستان امسال سه بار تا الان کمپینگ داشته ایم، هر بار یک شب بیرون مانده ایم، بارها و بارها رفته ایم لب دریا و من هم رفته ام داخل آب( جل الخالق)، دوستانم می گفتند وقتی ساغر می رود داخل آب، یعنی اوضاع جهنمه!

سه. دو بار امتحان رانندگی دادم و هر دو بار رد شدم، بله، بله بسیار افتضاح است، و به هیچ کدام از دوستانم هم نگفته ام، بله، بله بسیار مزخرف است، غرق شدن در دروغ و ریا اولین کاری است که بی دوستی نصیب آدم می کند، وقتی هیچکس را لایق شریک کردن شکستت ندانی یعنی هیچ دوستی نداری، و من دو بار در امتحان رانندگی شکست خوردم و به کسی که می دانست امتحان دارم دروغ گفتم، گفتم نرسیدم، دیر کردم، وقت ندادند و اعتبار حزارد تستم( امتحان رفع خطر، که یک امتحان قبل امتحان عملی است و برای یکسال اعتبار دارد و اگر در این یکسال امتحان رانندگی را ندادی باید دوباره حز ارد را بدهی)، سوخت و عقب ماندم و از این دروغ ها.

دفعه سوم را هم بوک کرده ام، می خواستم ننویسم تا ببینم آن سومین بار چه می شودو بعد بیایم بنویسم، دو سه هفته ای مانده است!

قضیه رد شدنم هم یکی از مصادیق بارز استرس روحی و روانی ام بود که تا هنوزولم نکرده است، و دلیل استرس همان دلیلی است که تا الآن چند باری فقط گفته ام ناراحتم و از گفتن اصل قضیه امتناع نموده ام، آنهم موکول به ختم شدن بطور کلی است، کلا که منهدم و منقرض شد، یعنی اصل قضیه که برطرف شد می آیم و دلیل اینهمه مردگی هایم را خواهم نوشت، فعلا بدانید زندگیم فلج شد بابتش...

چهار. با یکی از آن دو گروه دورهمی که داشتیم متارکه کردم، اینطوری شد که در یکی از جلسات دورهمی شد آنچه نباید می شد. بقول همسرم آدم عاقل هرگز درباره دو مورد اعتقاد و سیاست با کسی که نمی شناسد بحث نمی کند، و ما کردیم و حرمت ها شکسته شد و دل من نیز، و بر اساس این اتفاق با کل آن اراذل و اوباش خداحافظی کردیم، جمع شد رفت پی کارش، بگذریم که هدف از دورهمی با آن جغله جات نوکیسه تنها و تنها خوش گذرانی و گذراندن ایام بود و درواقع از ابتدا می دانستیم آن جمع هرگز در سطح سواد و شعور ما نیست اما امان از تنهایی و بی کسی، گفتیم اینها همه اطفال همسن پسرک دارند، دمی معاشرت کنیم تا پسرک هم اینقدر تنها نباشد.

پنج.  کم کم به قسمت های مهم این پست می رسیم، در یک رشته بسیار مشابه با رشته خودم در ایران که از علاقه مندی هایم بوده و هست در یکی از مراکز تعلیمی در مقطع دیپلما ثبت نام کردم، دوره یکساله و سه روز در هفته است، از دو هفته بعد شروع می شود و الی آخر همین سال میلادی ختم می شود، بابت این شروع تازه بسیار خوشحالم، البته بعلت دور بودن از درس و کتاب کمی استرس دارم که امیدوارم با تلاش و انگیزه ای که دارم بتوانم بهش غلبه کنم.

شش. گفته بودم دنبال مرکز فمیلی دی کیر، یا مهد خانگی مطمئن برای پسر هستم، می خواستم نهایت پاسداری از زبان پارسی رایان را از طریق پیدا کردن یک مهد خانگی فارسی زبان داشته باشم، نشد، مهدها بخاطر سختگیری های جدید دولت یکی پس از دیگری بسته می شوند و آن هایی هم که فی الحال موجود بودند بسیار عقب مانده تر ا اینی بودند که بخواهم دسته گلم را تقدیمش کنم، نکردم، بدنبال چایلد کیر دولتی گشتم و پیدا کردم، بسیار نزدیک به محل درسم، اصلا یکی از دلایل تشویق شدن به درس هم همین وجود چایلد کیر تازه تاسیس نزدیک بهش بود، امروز روز دوم آزمایشی پسرم بود، دیروز فقط یکساعت آنهم با حضور خودم در مهد بود، و امروز بدون حضور من و دو ساعت، و نگو و نپرس از اینکه چه کشیدم، و نمی دانم و نمی توانم به عاقبتش و اینکه هفته بعد چه خواهد کرد و چه خواهد شد حتی فکر بکنم، الان چشم هایم کاسه خون و دلم لرزان است، فقط برای کمتر از دو ساعت از من دور بود ولی به اندازه یک عمرش غصه خورد پسرم، در خواب بعدازظهری امروزش سه بار بیدار شد و گریه کرد، هی به اطراف نگاه کرد و مرا صدا زد، نمی دانم چقدر دیگر طول خواهد کشید این پروسه، و آیا پذیرشش در روزهای بعد بیشتر از امروز خواهد بود؟؟؟

پ ن. همه اینها را نوشتم تا بماند به یادگار، شاید در روزهای خیلی دور، به کارم آید، شاید آنروزها به خیلی از چیزهایی که اینروزها درگیرش هستم و برایم مشکل هستند بخندم، شاید حتی بخواهم که به همین روزها برگردم، می نویسم برای آن روزها، وگرنه شرح قصه من چیز خاصی ندارد برای کس خاصی!

پ ن ۲. همزمان با تمام این رخدادها و حوادث حالم بد بوده است، خیلی بد، حتی در خوش ترین حالی که داشته ام، حالم بد بوده است، حتی حالا که پسرم زبان باز کرده است و جمله می گوید، بی نقص فعل استفاده می کند وزیبا و روان صحبت می کند در دو سال و دو ماهگی اش!

پ ن ۳. یک هفته می شود که یکی از دوستان دردآشنای زندگی ام به ملبورن آمده است، آمدنش خیلی طول کشید، ویزایش یعنی، ولی بالاخره آمد و آمدنش میان اینهمه هیاهوی ذهنم موهبتی ست بی مانند.





رنگ چشم هایش به پدرم رفته است!

یک. تقریباً تمام وقتم با پسرک می گذرد، شبانه روز باهم هستیم، وقتی بیدار است با خود می گویم وقتی خوابید آشپزی می کنم، ظرف ها را می شویم، سرویس بهداشتی را تمیز می کنم، کف هال را تی می کشم، اجاق گاز را برق می اندازم و هزار کار دیگر، انجامشان ولی تنها در ذهنم رخ می دهد، وقتی پسرک خوابید، ترجیح می دهم بهش نگاه کنم، یا من هم در کنارش بخوابم، کنارش باشم، وقت هایی که بیدار می شود اولین چیزی که می بیند یک جفت چشم مهربان و منتظر من باشد، با اندک صدایش اگر پیشش نباشم خودم را می رسانم بهش، و اولین واکنشش به حضور من لبخند زیبایش است، داریم کم کم عاشق هم می شویم، حسش می کنم با ذره ذره وجودم، نسبت به ساغر قبل خیلی فرق کرده ام، قوی تر شده ام!

دو. بشدت قصد داشتم نوروز امسال هفت سین داشته باشم، انگیزه ام خیلی قوی بود، اما با اتفاق نابهنگامی که برای فامیل مان پیش آمد و عزادار شدیم منصرف شدم، اصلاً حسش رفت، مرد شصت و پنج ساله ای از بین مان رفت که جای خالی اش هرگز پر نخواهد شد.

بجایش رفتیم در مراسم نوروزی ای که در پارلمان ویکتوریا برگزار شد شرکت کردیم، طرح هم ابتکار همسرم بود که روزهای دوشنبه در دفتر یکی از سناتوران ایالت ما کار می کند، و چون حوزه کاری اش مرتبط می شود با اجتماع افغان ها و ایرانی ها با پیشنهاد همسر جان مبنی بر برگزاری مراسم جشن سال نو، موافقت کرد، و این شد تحویل سال ما همراه با دهها مرد و زن أفغانستانی و ایرانی مقیم ملبورن!

سه. این روزها بیشتر از هر برهه دیگر در زندگی ام زندگی می کنم، تصویر و تصوری که از داشتن فرزند داشتم خیلی سخت و هراسناک بود، طبیعی هم بود، آدم وقتی از دور ماجرایی را تصور می کند با داشته های ذهنی خودش نقش می زند، با احساسی که همان لحظه دارد و نه لحظه ای را که متصور می شود، آن وقتها از حضور شخصی بنام فرزند تنها مسئولیت و سختی اش را می دیدم و این روزها زیبایی احساسم و قشنگی لحظاتم را، شب و روزم بسرعت سپری می شوند و در طول روز و مخصوصاً بعد از حمام کردنش وقتی بیشتر و سنگین تر می خوابد دلم برایش تنگ می شود!

هر کس هم از احوال و خلق و خویَش می پرسد در جواب می شنود: " عالی هستیم." نمی دانم اگر این اتفاق زودتر یا بدون تصمیم گیری قبلی رخ می داد و یا هرگز رخ نمی داد احساسم چه می بود، تنها می دانم احساس این روزهایم هر لحظه بیشتر مرا از من دور می کند، و به منِ  دیگرم نزدیک تر، نرم هستم، سهل گیر و خطاپوش، برادر در یک چت تلگرامی بهم گفت شبیه خارجی ها شده ای، خیلی منعطف و بزرگوار، گفتم " مادر شده ام و هر لحظه مادر می شوم، مادر بودن را با هیچ تعبیری نمی شود توضیح داد..."

با او روزمان با لبخند آغاز می شود!

یک. نه من و نه همسر هیچکدام در یک بستر عادی و روبراه خانوادگی رشد نکرده ایم، و تا کنون که مادر و پدر نشده بودیم شکل واقعی و نسبتاً نورمال یک زندگی کامل همراه با فرزند را ندیده بودیم، من زمانی بدنیا آمده بودم که پدرم در کشورم مشغول فعالیت های انقلابی بود و اتفاقاً همزمان با بدنیا آمدنم تا دو سالگی ام دربند زندان های گروه سیاسی مقابلش!، تنها خاطرات زیبای زندگی کامل خانواده ما در ضمیر خواهر بزرگ تثبیت شده، و باقی ما هیچکدام از آن خاطرات چیزی بیاد نداریم و تنها از زبان خواهر می شنویم عاشقانه های پدر و مادر جوان مان را، بعد از رفتن بی بازگشت آخر پدرم به وطن برای خدمت هم که همه چیز با خاک یکسان شد، آنزمان هم پنج سالم بود و وقتی پیکر بی جانش به خانه آمد نه سال را تمام نکرده بودم...

همسر هم در همان ابتدای کودکی و به جبر زمان یا بداقبالی خودش و خواهر بزرگتر و مادرش، یکباره صاحب یک مادر تازه وارد دیگر می شود و از آن تاریخ ببعد زندگی حساب ویژه ای برویش باز می کند، و دانسته می شود که خودش باید برای خودش کاری بکند، و این می شود که از اوان نوجوانی روی پای خودش می ایستد و حساب خود را از خانواده اش جدا می کند، هنوز هم گاهی که صحبت می کنیم نمی داند مقصر کیست، فقط گاهی اذعان می کند که هیچگاه با وجودِ  داشتن پدر احساسش نکرده و همیشه برای مادرش داغدار است.

دور و اطرافمان هم زندگی هایی اگر بوده از خواهر و برادر آنقدر تأثیر گذار نبوده که ما را ببرد به دنیای خیال و تابحال هیچکداممان خیال پردازی هم نکرده بودیم که چه رنگی خواهد داشت در آغوش داشتن طفلی معصوم و پاک و همراهیِ انسانی دیگر به نام همسر!

حالا که مادر و پدریم می فهمیم چه حسی دارد این اتفاق و چه جایگاهی دارد موجودی بنام فرزند در زندگی مان، و چقدر تلخ است فرزندی که یکی از ارکان زندگی اش را قهری و یا اختیاری از دست بدهد و جای خالی اش را همیشه در زندگی احساس کند، فرزند به سهم خود و مادر و پدری که تنها مانده است به سهم خود...

گاهی فکر می کنم کاش حافظه انسان طوری طراحی می شد که از دوران نوزادی مان چیزی در یادمان باقی می بود، آنوقت اینهمه مهر، اینهمه بوسه و اینهمه ذوق پدر و مادرهایمان در دل مان حک می شد قبل از اینکه یادمان برود.

همه آن سؤال ها که قبلاً داشتیم هر روز پاسخ داده می شوند، سؤال هایی نظیر اینکه بعد از تولد فرزند خلوت مان چه می شود؟، اگر حوصله اش را نداشتیم چه؟، اگر خودمان بیمار بودیم چه؟،  اگر مشکلات دیگری در زندگی پدیدار شود چه؟ و هزار سؤال دیگر، حقیقت اینست که وجود موجود تازه بنام فرزند فقط أضافه شدن یک آدم در ابعاد کوچک نیست، شیرینی محض و تلخی محض نیست، مخلوطی از یک دنیا حس تازه است به همه مقولات، به خستگی نگاه دیگری داری، معادلاتت در زندگی بهم می خورد، خیلی چیزها دیگر مهم نیستند، گاهی بی نظمی برایت خوشایند هم هست، قوی تر می شوی، چون باید باشی!

دو. دو هفته بیشتر است که پسرک را در حمام می شوییم، من ابتدا خودم را و بعد پسرک را حمام می کنم، ترس داشتم از همان یک وظیفه کوچک که به همسر بسپارم لباس هایش را در بیاورد و پوشک را بردارد و تمیز کند و تا حمام بیاورد، فوبیای خرابکاری در حین آوردنش داشتم اما بالاخره دل یکدله کردم و بهش مسیولیت دادم، بعد از شستن هم می دهم به پدرش و تا ببرد توی اتاق خودم هم بهش ملحق می شوم، ظاهراً خیلی برایش بهتر از سینک است، روی پایم یک پارچه می اندازم و می شویمش، بیشترش را به خوشی و خنده سپری کرده، یکبار هم همسر شستش، معمولاً حتی اگر در حین حمام کردن بیقراری کند بمحض بیرون آمدن خیلی خوشحال و راضی است از زندگی!

سه. ترازو پنجاه و هشت را نشان می دهد و من خیلی اوضاعم از آنچه فکر می کردم بهتر است از این نظر!

چهار. قرار بود تا بستان ٩٦ ایران باشیم، البته همیشه موکول کرده بودیم به اوضاع کاری همسر، که بالاخره رخ داد و از اول سال میلادی استخدام شد، حالا با توجه به وضعیت موجود مجبوریم تاریخ سفر را عقب بیندازیم، برای همسر بهتر است که آخر سال میلادی برویم که این می شود آخر پاییز ایران، و چون من می خواهم حداقل سه ماه ایران باشم احتمالاً رفتنم زودتر خواهد بود و مسیر برگشت را با همسر خواهیم بود، ولی این هم بنظرم دیر است، دوست دارم هر چه زودتر برویم تا خانواده ام شاهد این روزهای پسرک باشند، و یک دل سیر ببینندش، این شرایطی نیست که یکباره ظهور کرده باشد و ما می دانستیم اینهمه فاصله گاهی دردناک می شود اما واقع شدن در بطن ماجرا داستان را غم انگیز کرده و دل ها را بی تاب و منتظر!

پنج. همه نوشته های این أواخر مربوط به احوالات پسرک است و خیلی طبیعی ست، در این میانه ما هم هر روز در نقش جدید مان ثابت تر می شویم، صبح ها بلا استثنا مثل بعد از حمام ها شاد و پر انرژی است و هر روز دقایقی به شادی و نشاط می گذرد، بعد از چندین روز در دو ماهگی اش که در دقایقی از روز شروع به صحبت کردن می کرد حالا که نزدیک سه ماهگی اش است باز سکوت اختیار کرده و فقط لبخندهای عاشقانه می زند، مادرم می گوید مغزش در حال تفکر است و باز سر صحبتش باز خواهد شد!