ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

زندگی! سلام...

دختر سه ماه و یکروزه شد امروز، من هم!

خواهرم از قم برای خواهر پا به ماهش داروهای گیاهی سودابر و مفرح فرستاده بود، از یک ماه و نیم پیش سودابرها را شروع کردم، دوست ندارم دلیل این رهایی ام از آنچه همه عمر بودم را بگذارم پای داروها، ولی احتمالا" یکی از دلایلش همین است، دلیل دیگرش دست و پنجه نرم کردن روح و روانم با زندگی در عصر کروناست، شاید ابتلای به دیابت و نزدیک تر شدن ذهنم به کهولت و فصل بیماری، شاید نزدیکتر شدن به سال هزار و چهارصد و چهل سالگی ام!

هرچه هست خوشحالم ازش، چون بشدت دارم پوست می‌اندازم، بشدت عاشق زندگی ام، عاشق رنگ ها، عاشق رژهای پررنگ و سرخ و بنفش، عاشق زن بودنم! 

این روزها می گذارم به پای حضور باران اما فکر می کنم آن روی سکه زندگی، آن روی بدخطی های سرنوشت، آن روی سیاه بودن ها در حال رو نمودن است، من دارم تبدیل به انسان جدیدی می شوم، انسانی از نو متولد شده، انسانی که تمام تلاشش بر این است که برای خود شادی بیافریند، انسانی که از ته دل آرزو می کند چهل سال دوم زندگی اش را شاد باشد، بی غم، بی سودا....

بیش از پنج سال از زندگی ام در ملبورن می گذرد و من تازه می فهمم زندگی در عافیت و آسایش چه رنگی دارد، من همیشه شاکر خدا بوده ام اما شاید بیشترش بخاطر طرز تربیتم بوده است و کمتر از ته دلم، خیلی وقت هایش کنایه ای به خدا، اما این روزها از ته دل ازش تشکر می کنم، که گرچه دیر، اما چه خوب به من نشان داد و می دهد که می شود مثل خیلی از آدم های دیگر که همیشه فکر می کردم چه بی خودی خوشحالند، خوشحال بود بی هیچ دلیل و به هزار دلیل، دلایلی که تمام عمرم پشت هزار درد بی درمان ذهنم، پشت هزار نهفتنی و نگفتنی های قلبم گم می شد.

این روزها زندگی را نفس می کشم، و شادمانی  را به آغوش می کشم تنگ و سخت. این روزها هم آغوش نشاطم، در من زن نزدیک به چهل ساله ی شادی متولد شده است، زنی که مادر دو فرزند است، زنی که تمام عمر دلواپس بود، همه زندگی اش نگران، حالا با خودخواهی تمام فقط می شنوم و رد می شوم، با خودخواهی تمام می بینم و نمی گریم، شاهدم و می گذرم، هر بار به خودم رجوع می کنم و هر دفعه حالم را می پرسم در جواب می شنوم، عالی ام و عالی تر خواهم بود، برای اولین بار است که اینگونه عاشق زندگی هستم....

همین امروز بعدازظهر با همسرم صحبت می کردم و می گفتم یک عمر سوگواری کردم و یک عمر دردمند بودم، دردهایی که هیچکس جز خانواده ام نمی دانند، چیزهای ننوشتنی، حرفهای نگفتنی، حقایقی که دل سنگ را خرد می کند، چه می دانی اسکیزوفرنی چه دردی است؟؟؟ کسی چه می داند بیماری لاعلاج و بی آبروی اچ آی وی چطوری هضم می شود؟؟؟ فقط از یتیمی نوشته ام و تنها از فقر گفته ام، از دربدری برادر و رفتن زودهنگامش گفته ام، اما از اعتیاد نه! از بزرگ شدن بچه های طلاق روی دست های نوجوانم گفته ام از رسوایی نه، از سختی هضم متفاوت بودن خواهر کافر گفته ام از تنهایی اش نه!

نگفته ام و نمی گویم، اما دیگر هم نمی خواهم بهش فکر بکنم، زندگی به من جفاهای بسیاری کرده است و من همیشه مرض یادآوری و سوگواری داشته ام، می خواهم از این ببعد سوگوار نباشم، می خواهم دفن کنم دفن کردنی ها را، رویشان آهک بریزم چنان که یک بیمار کرونایی را به خاک می سپارند، می خواهم یک فرد جدید بی درد، بی غصه، بی مصیبت باشم.

خواهرم و همسرش و پسرش کرونا گرفتند، پدر و پسر زودتر خوب شدند اما خواهر با مرگ جنگید و پیروز شد، روزی که شنیدم در یک لحظه ترسیدم و در همان لحظه بازگشتم به خود، حالش را جویا شدم، برایش دعا کردم، زنگ زدم شوخی کردم و تمام، بعد که به خود آمدم دیدم تمرین هایم چه خوب نتیجه دادند و چقدر آسان با مساله کنار آمدم.

شوهر یکی از بستگانم بهش خیانت کرده، کسی که به اصطلاح قاپ شوهرش را دزدیده دوست مطلقه من است، زنگ زده بود به گریه که تو هنوز با فلانی دوستی؟ و باید خشتکش را روی سرش پاره می کردی با آرامش گفتم در اینکه چه کسی مقصر است خودت می دانی و همسر بوالهوست،  نه این خانم و نه من هرگز درباره ارتباط جدیدش هیچ حرفی تابحال بهم نزده ایم و او با من مثل سابق رابطه و ارادت دارد، از ایشان بزرگترها به کل خاندان ما ریده و رفته اند و من فقط به خدا واگذار کرده ام، دلیلی نمی بینم خلاف تربیتم به ایشان بد و بیراه بگویم بخاطر اشتباه رفتاری همسر شما!

نمی دانم اینهمه خودخواهی از کجا آمد در آن لحظه اما بدرستی فهمیدم که دارم به مسائل طور دیگری نگاه می کنم، قبلا" شاید پا به پای همین فامیل غصه دار می شدم و شاید حتی دچار عذاب وجدان که دوست من چنین کاری کرده است، حالا فقط به خودم فکر می کنم و بی ارتباطی یک داستان مزخرف به خودم.( خود این فامیل با همسرش که همسر و فررند داشت وارد ارتباط و در انتها همسرش شد و این من را در حرفم وقیح تر کرد)

زیاد شد، در کنار این فریاد زدن ها که من چقد خوشحالم، زندگی آرومه، همیشه یک ندای درونی بهم می‌گوید نگو، ننویس، چشم می شوی، حسود ها دلشان نلرزد، همه که نمی دانند چه زندگی ای داشته ای و چه سالهای سختی را گذرانده ای، بهشان بگو داروی سودابر می خوری و مفرح ها در لیست بعدی اند، حسد سنگ را پاره می کند، باز ساغر درون شروع می کند به آیت الکرسی و چهارقل،  فوت می کند به تمام خودم و همسر و بچه هایم و سپس از راه دور خانواده ام، و از ته دل آرزو می کنم این زلزله درونی برای تمام آدم های حسود دور و اطرافم رخ دهد و خواهرهایشان برایشان اسپند دود کنند و دارو و زعفران ناب بفرستند و آنها هم شنگول شوند. الهی آمین

پ ن؛ خیلی زمان می خواهد خیلی ها من را بشناسند، حتی نزدیک ترین آدم ها بهم...


که عشق آسان نمود اول....

امروز دقیقاً یکماه و یک روز از تولد پسر می گذرد، در این مدت خیلی اتفاق ها افتاد، سخت و شیرین، دوست دارم تجربه مادر شدنم را به تفصیل بنویسم تا باقی بماند، تجربه ای که علیرغم تمام آمادگی های روحی و جسمی باز غافلگیرمان کرد و نشان داد که هیج چیزِ این اتفاق قابل پیش بینی و کپی برداری نیست!

طبق قاعده مرسوم تمام تقویم های بارداری دنیا تاریخ زایمان تقریبی من را ١٧ نومبر اعلام کرده بودند، خواهر غافلگیرانه ١١ نومبر آمد و پیشم بود، اما اتفاق رخ نداد، می گفتند پیاده روی و بعضی ورزش ها باعث بروز زایمان می شود ولی نشد، بعد از آن تاریخ ددلاین بعدی ام دو هفته بعدش بود، یعنی طبق قانون بیمارستانی که من تحت نظرش بودم زایمان تا هفته چهل و دوم بارداری طبیعی است، که این ددلاین در ایران هفته چهل است، این هفته چهل و چهل و دوم هم داستان دارد که أهل فن باخبرند، درواقع اولین روز از آخرین پریود زن باردار را تاریخ تقریبی بارداری اش إعلام می کنند در حالیکه اینطور نیست و کمتر زنی در آن زمان باردار است، بگذریم، باید تا هفته چهل و دوم( که اگر حساب کنی جنین می شود ده ماه و نیمه!!!!!) هم صبر می کردم، و بعد از آن هم اگر کماکان در فاز زایمان نیفتاده بودم باید بطریق آمپول فشار وارد مرحله زایمانم می کردند و من هرگز فکر نمی کردم به آن مرحله برسم و حدس می زدم بین این دو هفته تا قبل از زمانی که داده بودند زایمان خواهم کرد اما ناباورانه این اتفاق نیفتاد!!!

رسیدیم به روز واقعه که باید می رفتم بیمارستان و بستر می شدم، مطالعه ام می گفت همه چیز بشکل غیرطبیعی به بدنم ألقا خواهد شد و به خوبی و خوشی زایمان خواهم کرد، با خودم هم به توافق رسیده بودم که زایمان اپیدورال را تقاضا کنم چون هم میزان استرسم نسبت به قبل بالا رفته بود و هم حدس می زدم نوزاد درشت تر از حدی است که در هفته های قبل انتظار داشتم.

ما در روز چهارشنبه سی و یکم نومبر ٢٠١٦ به بیمارستان رفتیم و بستر شدم، و عملیات آغاز شد، همان روز و ساعت چیزی که بهش بالون می گفتند را وارد بدنم کردند تا بقول خودشان مجرای زایمانی باز شود، و درست در قدم اول با پدیده درد بهتر آشنا شدم!!! و هرگز فکر نمی کردم چنین دردی بابت یک وسیله در درونم بیدار شود، بقول خودشان دردی شبیه درد پریود داری، و من گفتم دردم شبیه درد زایمان است و آنها گفتند نه عزیزم این تنها چند دقیقه طول می کشد و دردی شبیه پریود است، همانجا شصتم خبردار شد که آستانه دردهایم از نظر اینها خیلی پایین تر است هر چند طی همان دقیقه های اندک یکسره آفرین و مرحبا بهم می گفتند و تشویقم می کردند که خیلی خوب همکاری کردم!

آنشب را با بالونی در واژن سپری کردم، و اولین شبی بود که در کل این یکسال و چند ماه دور از خانه و تنها زندگی می کردم، صبح فردایش درست ساعت مقدس هفت وارد مرحله بعدی شدیم، اول معاینه کردند و دیدند بالون خان تنها توانسته است به میزان سه سانت ناقابل بدن را باز کند و وقتی با تعجب من روبرو شدند گفتند خیلی طبیعی است( تصور من این بود که صبح نشده بالون بالون می شود و من زایمان می کنم)، و وارد مرحله بعدم کردند، اول کیسه آب مبارک را با وسیله ای دیگر پاره کردند و من یک مرحله به فرزندم نزدیک تر شدم چون گرمای مایع آمنیوتیک را حس کردم، بعد از معاینه و چک مایع از نظر آغشته بودن و نبودن به مدفوع نوزاد، آمپول فشار را بهم زدند، باید تا باز شدن حداقل چهار سانت بدنم صبر می کردم تا آمپول بی حسی برای اپیدورال را می زدند، شنیده بودم که آمپول فشار را که زدند بلافاصله بعد از نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه درد شدیدی بهت وارد می شود و بیرحمانه درد خواهم کشید، دردی نامتعارف که در زایمان طبیعی آهسته آهسته واردت می کند به فاز نهایی، در این نوع زایمان که اسمش طبیعی است اما همه مراحل بشیوه غیر طبیعی به بدن ألقا می شود، آن مرحله به مرحله وارد شدن را ندارد، و همینطور هم بود، تا دو ساعتی که آمپول بی حسی را زدند درد شدیدی داشتم، با خودم می گفتم اگر این در ابتدا این است قرار است تا پایان چه بشود، آمپول بی حسی را هم که زدند باز هم درد داشتم، یعنی درد بالکل از بین نرفت ولی قابل کنترل بود و می توانستم با وسیله ای که کنترلش دستم بود دوز بی حسی را بالا ببرم، خلاصه قرار بود این مرحله تا نهایتاً ده الی دوازده ساعت به نتیجه برسد و ما مادر شویم، اما معاینات چیز دیگری را نشان می داد، یکسری سیم بسته بودند به شکم ما و از یکطرف ضربان قلب جنین و از طرف دیگر میزان فشار وارده به رحم را بررسی می کردند، ماماها  شیفت شان عوض می شد و تبدیل می شدند و تازه آمده ها خود را معرفی می کردند و دکترها همچنین و ما آنجا بودیم، اما اتفاق رخ نداد! آنروز که یک دسامبر و یک ربیع الاول بود ما فکر می کردیم به به چه تاریخ های باحال و رندی هم هست و هرگز فکر نمی کردیم که از دوازده شب هم بگذریم و اتفاق نیفتد، اما اینطور شد، طبق علم پزشکی وقتی کیسه آب پاره می شود باید نهایتاً الی دوازده ساعت بعد سریع وارد عمل شد و جنین را بیرون کشید چه با زایمان طبیعی چه سزارین اما بدن من با آمپول فشار همکاری نداشت و از ساعت نه شب در یک مرحله ایستاد و هوس پیشروی نداشت، اما فشارها بر جنین معصوم ادامه داشت و استرس من هر لحظه بیشتر می شد اما دکترم و ماماها هر بار ما را توجیه کردند که باید صبر کرد و مائع جنین تحت نظر است و مشکلی نداری، بدنم ورم کرده بود و بخاطر آمپول بی حسی نباید هم چیزی می خوردم، بی حال و استرس فول با تخت پشت دراز به دراز مانده بودم به انتظار و دعا، ساعت از دوازده شب و یک و دو و سه هم گذشت و در معاینه ساعت چهار فردایش یعنی دو دسامبر بعد از معاینه فهمیدند که دهانه رحم هنوز هیچ پیشرفتی نکرده و جدای از آن همان لحظه ضربان قلب جنین بشدت بالا رفت و صورت جنین هم بجای پایین بسمت بالا بود، همه این عوامل باعث شد جناب های محترم و خونسرد به تکاپو و تقلا بیفتند و تجویزسزارین اورژانسی دادند و در ساعت 4:56 دقیقه فرزند من بدنیا آمد....

پ ن: نمی دانم چرا در تمام طول بارداری ام تصورم این بود که أولاً خیلی زود زایمان می کنم یعنی حتی قبل از تاریخ تقریبی که بهم داده بودند و ثانیاً خیلی راحت!!! در حالیکه بعد از زایمان کاشف بعمل آمد لگن مبارک هم کوچکتر از اندازه دور سر بچه بود، یعنی حتی اگر با آمپول فشار اوکی بودم باز هم در لحظه نهایی زایمان باید دوان دوان به اتاق عمل رهنمون می شدم.

پ ن ٢: همسر و خواهر در اینجا و تمام اعضای خانواده و حتی دوستان مان در هر سوی دنیا زهره ترک شدند بابت این طرز زایمان کردن من، ولی بخدا تقصیر من نبود، بقول دوست مامای خواهرم اگر ایران بودی همان هفته چهلم ببعد سزارین می کردیم چون اندازه لگن بخواهد همکاری کند از همان موقع قابل فهم و شناسایی است.

پ ن٣: تازه بمحض رفتن به بیمارستان برادر خان توی فیس بوک زده بود همزمان با آمدن ربیع، ربیعی در خاندان ما هم خواهد آمد و کل دنیا را در کف گذاشته بودند و اول ربیع شد دوم.

پ ن ٣: در ساعات آخر مستاصل و ترسان از خدا می خواستم اگر قرار است بین من و فرزند یکی بماند هزار مرتبه مرگم را ازش می خواهم، فرزند هم که دنیا آمد سرش دو بخش داشت یک بخشش که تلاش لازم را کرده بود تا در لگن قرار بگیرد نشان از زحمت و إیثار او می داد برای کمتر درد کشیدن مادرش...

پ ن آخر: خیلی درد داشت، ترس، وحشت، اما چه معجزه ای می کند گریه ی نخستین فرزند و رویتش....

توضیح و تفسیر این روزهایم را هم خیلی دوست دارم بنویسم شاید وقتی که رسماً خواب و بیدار نازدانه ام تنظیم شد!