ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

اینجا چیز خوشحال کننده ای نوشته نشده است(2)!

بهتر نیستم.

دارم مرور می کنم اینجا بودنم را، روز به روزش را، نمی دانم چرا همه اش بدی یادم می آید، خیلی خودم را کنترل می کردم، خیلی وقتها بغض داشتم و فرو می خوردم، مثل امروز، مثل دیروز، خیلی وقت ها آمده ام اینجا، به دراور تکیه زده نشسته ام، صدای کیبورد برادر می آمده است، درست مثل دیشب، من به روبرو خیره شده و اشک هایم سرازیر شده اند، خیلی گریه ای شده ام اینجا، اشکم زیاد شده، در خانه خودم اشک کم بود اما بیشتر صدا بود و هق هق، اینجا هی بیصدا گریسته ام، هی بیصدا گریسته ام، هی بیصدا دماغم را گرفته ام، که برادر نشنود، اتفاقی اگر برمی گشت چای بریزد برای خودش یا سوالی بپرسد می دید، اکثرا" بسراغم می آمد و من باز هم بیصدا اشک می ریخته ام، مثل دیشب، مثل خیلی از دیشب های زندگی ام.

می ترسم، و به گذرا بودن عمر و زندگی سخت معتقدم، با این وجود گیر می دهم به خودم، به زندگی، سطح توقعاتم را می سنجم، موقعیتم را و بهش گیر می دهم، انگار نه انگار در کابل کل نقشه زندگی مان بیرون رفتن بود، و اینجا کل زندگی مان انتظارِ نتیجه دادنِ تقاضایمان، حالا که باید بهره برداری کنم گیر می دهم، هنوز نرفته خود را در اضطرابِ نداشته های مادی می اندازم، و نیک می دانم تمام این بهانه گیری ها نه از فراموشی راجع به گذشته، نه بخاطر پرتوقع بودن و نمک نشناس بودن که بخاطر دل سختگیر پرتوقعم است، بخاطر نگرانی بیحد و حسابم بابت بچه هاست، این هم انگار نه انگار دارد، انگار نه انگارش هم این است که، انگار نه انگار اینها قبل از این یکسال و نیم حضور من هم اینجا بوده اند و زنده بوده اند و زندگی کرده اند، انگار نه انگار من تمام تلاشم را بخاطرشان کرده و می کنم، انگار نه انگار بقیه هم هستند و خیلی شاید بیش از من حواسشان هست و می دانند اینها چند چندند و چه باید بکنند.

همه اینها را می دانم ولی اینرا هم می دانم که درست است قبل از حضور من هم اینها خدایی داشتند و زنده بودند و زندگی می کردند به سبک خودشان، اما این با یکسال و نیم حضور مستمرِ جان کَننده من کمی داستان را سخت می کند، برای مادرم هم، مادرم که هزار سال است دختر ندارد، هزار سال است عروس ندارد، بعد از هزار سال یک دختری آمد و یک سال و نیم تمام چسبید بهش، بعد از هزار سال حس کرد یک دختر دلسوز کنارش هست، بعد از هزار سال خودش را ول کرد و بمناسبت ول کردنش کلی مریضی و بلا ازش زد بیرون و می زند، بعد از هزار سال بی اتکایی تکیه کرد بهم، حالا چطور باید کنار بیاید با هزار سال بی دختریِ بعدی؟

 من دلتنگ نمی شوم، یعنی دلم تنگِ کسی نمی شود، من خیلی سنگدلم در بعضی مواقع، اما دلتنگی می کنم، غصه زیاد می خورم، نمی گویم مثلا" آخ چقدر دلم برای مادرم تنگ شده است، بلکه می گویم الهی بمیرم برای مادرم و بدون من چه می کند، و خدا کند بچه ها اذیتش نکنند، آه خدا اگر غصه بخورد و کسی نباشد و مریض باشد و چی و چی.....

با اینها غصه می خورم، خیلی زیاد، خیلی بی حد، بعد زندگیم کن فیکون می شود.

پ ن 1. اینهم کامنت ندارد. اصلا" تمام غم نوشت ها نباید کامنتی پایش باشد.

پ ن 2. به همسر گفتم، خودت را برای یکدنیا عشق و یکدنیا دلتنگی آماده کن، پاسپورتم را دادم برای خروج قطعی!


بانوی خردادی غمگین

یک. امروز تولدم است، به خرداد رسیدیم یادم بود ولی دیروز همسر یادآور شد که فردا تولدت است، صادقانه خواست بفهمم بیادش بوده ولی گند زد و گند زدم و بهش گفتم تو که اینقدر خوب بودی که بیادت بود کاش می گذاشتی فردا بهم تبریک میگفتی دیگه یادآوریِ این موضوع که بیادت هست خیلی مزخرفه...

پارسال در چنین روزی توی فیس بوک چنین پستی گذاشتم که، " از سی و سه نفری که در سی و سومین سالروز تولدم بهم تبریک گفتن متشکر و ممنونم، و در چنین روزی به یکی از بزرگتری آرزوهام رسیده ام. "

جدای از اینکه کلی باید به خواهر جواب پس می دادم که چرا رقم سنم را جار می زنم و نباید جار بزنم چون ایشان دلش نمی خواهد کسی چرتکه بیندازد و سن او را در بیاورد، آن آرزویم بر خلاف تصور و کامنت خیلی ها ویزا نبود، نامزدی برادرزاده بود، که خیلی خوشحال بودم برایش، فکر می کردم باری از روی دوشم برداشته شده، خوشحالی اش خوشحالم میکرد.

امسال اما ویزایم آمده دنبال خروجی هستم، و حتی می شود گفت چمدان بسته ام، اما این یکی از آرزوهایم نبود که بنویسم، این آرزو نبود از اولش، پلان بود، نقشه، و برنامه زندگی مان، آرزویم آرامش مان است آنجا، هر جا، آرامش خودم، و بقیه کسانم.

درست در چنین روزی که تولدم است خیلی حالم بد است، دو روز پیش آمدم اینجا نوشتم کلی و پست کردم دیدم پست نشد و رفت توی چرکنویس، بازش که کردم دیدم تا نصفه است، گذاشتم همانجا بماند.

دو. آنقدر خسته شده ام اینجا که نگو، آنقدر زخمی ام که نپرس، کاش کمی راحت می گرفتم دنیا را، البته چیزهایی که من را ناراحت می کند برای خیلی ها روتین زندگی است، گذر می کنند ازش، می گذارند بیاید و برود، هیچ فکر هیچ کجا را نمی کردم، گذشته زمان هایی که اگر معضلی پیش می آمد با توپ پر رو به خدا میگفتم، چه از جانمان می خواهی؟، چرا این کارها را می کنی؟، به چه جرم نکرده ای باید مجازات شوم؟، گذشته این زمانها بر من، و من خیلی زود خیلی بزرگ شدم، چند سال کودک بودم، چند سال بعد از آن دوران تا الآن پیرم، حالا مدتی ست می گویم همین است که هست، مشکلات هرگز مرتفع نمی شوند، فقط رنگشان عوض می شود، فقط فاعلشان تغییر می کند، کوچک ها بزرگ، بزرگ ها پیر می شوند. اما هنوز به آن مکانیزم نرسیده ام که بگذارم بیاید و برود، می دانم که همین است که هست، و از رنگ عوض کردن ها خیلی که تعجب کنم و مرگم بگیرد یک نصف روز، اما مکانیزم دفاعی ام بشدت شل شده است، با علم به اینکه اینها هستند و خواهند بود، نتوانسته ام بگذرم، نتوانسته ام به زندگی شخصی خودم برسم، زندگی شخصی خودم، احساس های شخصی خودم، فکرم، علایقم، تمام خواستن و نخواستنم با کمترین عامل بیرونی متزلزل و تعطیل می شود، هیچ جایی برای خودم نیست، و واقعا" گاهی احساس می کنم برای زندگی آفریده نشده ام، برای زندگی آفریده نشده ام، همیشه از تصور اینکه بگذارم و بمیرم هم ترسیده ام، هیچوقت به این فکر نکرده ام که بگذارم و بمیرم، با خودم فکر کرده ام بمانم به است از مردن و نبودن، شاید کاری از دستم برآید.

پ ن. کسی کامنت نگذارد.

اگر روزی من خیلی دور باشم و تو ...

ساعت نزدیک سه صبح است و کاش می شد صبح نشود، و روز نیاید و من باز هم اشک بریزم، بی وقفه و داغ، تنها و بی آزار، هی یادم می آید که میان بیهوشی و هوشیاری روی تخت بیمارستان در جواب دکتر شیفت شب اورژانس که چه تان شده است خانم ؟، فقط میگفت، "احساس دلتنگی شدیدی می کنم "، دلم می خواهد تا آخر عمرم بجایش احساس دلتنگی شدیدی کنم و تمام دلتنگی های مادرانه اش را یکجا به دوش بکشم و او احساس دلتنگی شدیدی نکند. او احساس دلتنگی شدیدی نکند...

تمام احساس های دلتنگی شدیدت به جانم مادرکم...



در وصیت نامه اش هم من را به ساغرِ خوش خنده ام تعبیر کرده است!

پدرم یک انقلابی بود، فکرش را بکنید متولد دهه چهل، سرشار از ذکاوت و تشنه آموختن، آموختن های آن  دهه ها از پای منبر نشستن شروع می شد، خیلی جوان به شرط کسب علم ولو بالسین داماد می شود، و مادرم ظاهرا" گل سرسبد و عزیز کرده پدر عالمش بوده است، تیز هوشی بی نظیر، که در آن ارتفاعات مناطق مرکزی در خانه پدربزرگ من حافظ می شنیده و هنگام تدریس پدرش عضو همیشه حاضر اتاق مخصوصش بوده، مرد نوجوان شانزده ساله و دختر سیزده ساله به ازدواج هم در می آیند و راهی عراق می شوند، و پدربزرگ و مادربزرگ مادری بهمراه سایر اولادشان نیز در این سفر همراهی شان می کنند، جوشش خواندن و دانستن و البته مهر شدید قلبی به مذهب اما نه کورکورانه که بسیار آگاهانه و علمی ایشان را در می نوردیده است، از عراق بیرونشان می کند دولت وقت عراق و باز پس به کشور و دیار خود باز می گردند اما این بازگشت خیلی متفاوت است، خود را در قالب زمان نمی بینند و بار دیگر راهی ایران می شوند، ایرانی که آغازین روزهای انقلاب را جرقه زده است، شب نامه پخش می کند، و هر روز با یک کتاب به خانه می آید، با یک اعلامیه یا بیانیه، و هر روز از نبرد ملت ها و دولت ها خبر می آورد، از تولد انسان های آزادی خواه اینطرف و آنطرف، از تکاپوی همزمان آدم های حوزه ای که در آنند، از بیداری، از پیام سید جمال الدین های زمانش، شوری وصف ناپذیر دارد در دانستن، اینرا از کتابهایش دانستم، کتابهایی که بارها از اینطرف به آنطرف منتقل شده اند، سالها پیش بعد از رفتنش در اتاق کارش بایگانی شدند و هنگام همیشه رفتنش به منزل عمویم منتقل شدند، باری دیگر سه سال پیش به خانه ما باز گشت خوردند، چرا که اینبار دیگر عمویی نیز وجود نداشت که کتابها را دوست داشته باشد و بچه هایش کوچکتر از آنی بودند که آنها را بفهمند، من هم کوچکم برای خواندن و فهمیدن تاریخ دهه های چهل و پنجاه، در خانه خودمان ابتدا گذاشته بودند در اتاق مادر، بی قفسه داخل کارتن، بعد منتقل شدند به اتاق برادر، از میانشان برخی کتب جدیدتر بهمراه کتابهای تازه تر دیگر به افغانستان منتقل شد، اتاق برادر تنگی میکرد، قرار شد بزودی سپرده شوند به کتابخانه ای که محفوظ بمانند تا جای مناسب تری پیدا شود، نشد، از اتاق به پاگرد از پاگرد به زیر راه پله در بدو ساختمان منتقل شدند، یادم می آید برای نوروز و با ریاست من این کار را کردیم، و مادر بیرون بود، بمحض وارد شدن و دیدن پرده ای که جلو کارتن ها نصب کرده بودیم فریاد زد که "چرا کتابها را به اینجا آورده اید، و اینها مقدسند و نام خدا و پیامبر دارند و جدای از همه اینها برای من بسیار ارزشمندند، از اول هم گفتم داخل اتاق خودم باشند، الآن هم من بیرون می روم تا برگشتم به اتاق خودم منتقل شان کنید وگرنه به خانه برنمی گردم" ، باز دوباره با مهره های از ستون در آمده کمرمان پانزده بیست کارتن را جابجا کردیم و به اتاق مادر انتقال دادیم.

تا سه روز پیش که دیدم بزودی باید بخاری ها را مخصوصا" برای اتاق مادر نصب کنیم و یکطرف اتاق را سراسر کارتن کتاب گرفته است، دوباره قرار شد کتابها را به اتاق برادر منتقل کنیم، که کارتن ها بخاطر بالا و پایین شدن های بیشمار از بین رفته بودند و قرار شد دانه دانه بیرون بکشیم و منتقل کنیم، بقول برادر می شود سیر تاریخی انقلاب را از سالهای نشر این کتابها فهمید، یکسال یکی بالا بوده با اندیشه هایش، درست سال بعد کسی علیه او برآمده، و کتاب نوشته، اکثر کتابها با اوراق کاهی و با جلدهای بسیار ساده و در صفحات بسیار کم هستند، کتابی از زهرا رهنورد، کتاب های بنی صدر، کتابهای اسلامی، کتابهای سروش، قوانین مدنی و جزایی کشورهای اسلامی، کتابهای نویسندگان خلقی، پرچمی، مجلات و بیانیه های مستضعفین و البته تمام کتابهای شریعتی و مطهری با کیفیت همان سالها، آنقدر نزدیک که می شد صدا را از ارشاد شنید، کتابهای مدون معرفی سرشناس های سیاسیون روز آنزمان دنیا.....

دانه دانه کتابها با قطع های برابر را چیدیم و منتقل کردیم به اتاق برادر، گاهی روی کتابی خم شدیم و مقدمه اش را خواندیم، میان تمام کتابهای ثقیل سیاسی آن زمان که ممهور به مهر بسیار زیبای ابداعی پدر و عمویم ( کتابخانه خصوصی فلانیها، بالایش هم نوشته"اقرا باسم ربک الذی خلق")بدنبال شان گشتم، خودم را بسیار دور حس کردم، بسیار دورتر از آن که حتی فکر کنم بین اینهمه دانستگی ها و دلبستگی های سیاسی روز خبری از من هم بوده است، همینطور میگشتم و جابجا می کردم، و یکی دو تا کتاب هم برداشتم برای تورق، که چشمم به " برای کودکی که هرگز زاده نشداوریانا فالاچی" خورد، فکر کردم کتاب برادر است میان اینها، صفحه اول را باز کردم و مهر را دیدم، و باورم شد کتاب توسط پدر خریداری شده، شاید هم عمو، و از آنجا که عمو کوچکتر بود شاید توسط ایشان خریداری شده است، ندانستم، متاسفانه هیچ کتابی حاشیه نویسی ندارد، برداشتمش و برای بار چندم خواندم، اینبار با چشم های پدر و عمو، و تمام مدت به این فکر کردم که آیا آنها به این نوشته ها از چشم یک انسان زن نگریسته اند؟ و بهش نه اندازه یک زن فمنیست که یک زن ساده اندیشیده اند؟ که اگر اندیشیده اند چگونه میان رفتارهای سربازانه انقلابیِ خود و داشتن فرزند های بیشمار جمع بسته اند و چقدر دلشان برای جنین های بی مسئولیت در بوجود آمدن خود سوخته و تپیده است؟ پدر حاصل عصر و زمان خود بود، حاصل زمانی که پیشگیری از زاد و ولد نه میسر بود نه متین، قصدم به نقد کشیدن از وجود داشتن خود و پنج خواهر و برادر دیگر نبود و نیست، قصدم شریک کردن احساسم در دانستگی وجود داشتن آن کتاب خاص بین این چند هزار کتاب زمخت سیاسی بود!

براستی من نمی شناسمش، هرگز به اندازه سر سوزنی نشناخته امش، نه او را که بیست و چند سال است نیست، و نه مادرم را که روبرویم هر روز و شب در رفت و آمد است، مادر و پدر انقلابی و متفاوت و کتاب خوان و کتاب دانِ من فرزند صالحی را صاحب نشده اند.

پ ن بی ربط: اینجا روز ولادت حضرت معصومه را به روز دختران جوان مسما کرده اند، بعد مادر صبح روز دختران جوان رفته بود همینطور که بامبوها را نوازش می کرد می گفت روزتان مبارک دختران جوانِ رعنای من! یک چنین مادری از آن منست، که اگر مریض نباشد چنان روحیه ای دارد که دنیا را به من بدهند صاحب چنان نشاط و رضایتی نخواهم بود.