ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

زمستان است

دیروزکه از اینجا پست گذاشتم حس خوبی پیدا کردم، تسری دادمش به امروز.

یک. خیلی وقت است وبلاگ نخوانده ام، من نمیدانم چرا بشکل احمقانه ای و با اصرار تمام لب تابم را دادم رفت، درست است که از سال 1387 تا چند ماه پیش داشتمش و خیلی مشکل پیدا کرده بود و باطری اش مدام صدا می داد و داغ می کرد اما دلیل نمی شود فکر کنم تا ابد می توانم هر وقت دلم خواست بروم آن بالا در اتاق برادر و ازکامپیوترش استفاده کنم، خیلی وقتها اصلا حس تا بالا رفتن را ندارم، اما دلم خواسته وبلاگ بخوانم، مثل یک انسانی که باید بدهد برود پی کارش، لب تاب بیچاره را دادم رفت پی کارش.

دو. نصف خاندان ما رفته اند عراق برای شرکت در مراسم چهلم امام حسین در کربلا، یعنی دقیقا نصف فامیل ما، از خانواده ما هم خواهرم و همسر و فرزندانش رفته اند، کلا جو خانوادگی ما جو حسینی و مذهبی است، من هم آدمی مذهبی هستم اما چون زندگی پر استرس کابل را از سر گذرانده ام نمی توانم خود را وارد مهلکه ای دیگر کنم، این است که گذاشته ام برای زمانیکه در عراق صلح سراسری برقرار شد به اتفاق همسر بروم.

سه. امروز دایی ام از سفر کابل بازگشت و برای ساعتی به دیدنش رفتم، پر بود از قصه و خیلی می فهمیدم حس و حال داستان ها را، دلم پر کشید  برایش، آخ که چه سوز و سرمایی دارد و من چقدر استحوانم سوخته است در این شهر، آنقدر که سرما همنشین جسم و جانم شده و مثل پیرزن ها چند لباس پشمی می پوشم تا سرما نخورم، و تازگی هم فهمیده ام آب دوش را بیش از حد توان یک انسان نورمال داغ می کنم و می روم زیرش، آنقدر در این شهر توی اتاق ها کرده و بخار از دهانم بیرون زده که حالا علیرغم وابستگی ام به تخت و رختخواب شخصی می آیم این پایین جایم را درست کنار بخاری پهن می کنم و می خوابم، و در تخت خوابیدن می رود تا بهار! ولی با همه این خشونت زمستانهایش، دلم خیلی برایش تنگ شده است، و دلم خیلی برای آدم هایش می سوزد. بخاری های گازی اینجا مدام می سوزند و حرارت می آفرینند، و همین مقوله بسیار عادی زمستان اینجا کافی ست که مرا با خود ببرد به زمستان های خانه ام در کابل و بخاری متصل به کپسول گاز و هر چیزی که انتهایش معلوم باشد چقدر نچسب است و گرمای بخاری ما هیچگاه بهمان نمیچسبید و همیشه از به پت پت افتادن بخاری وحشت داشتم و چقدر پوستم را کلفت نگه داشته بودم و خودم نمی دانستم.....

چهار. امشب رفتم سرم را گذاشتم روی پای مادرم که کنار بخاری نشسته بود، او هم هی موهایم را ناز کرد، حالا نمی دانم چرا هی داشت از لذت بچه دار شدن و ثواب تولید مثل و مخصوصا از نوع دختر مخم را شستشو می داد، انگار شصتش خبردار شده ما چه تصمیم های شومی در سر داریم خواسته تحولی ایجاد کند، آخر سر هم که بعلت فرا رسیدن زمان شام سرمان را برداشتیم می گوید خداوند تو را پنج دختر مانند خودت نصیب کناد، یعنی یک چنین رضایتی از ما دارند مادرمان!

پنج. درد جسمی ای که درد روح را در خود بخورد خوب است.