ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

دردهای من، گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست...

یک. می خواهم تغییراتی که از وقتی اینجا آمده ام در زندگی ام بروز کرده را لیست کنم، من یک آدم ظالم در رابطه با جسمم بوده ام، هنوز هم هستم، می خواهم یک اقرار بزرگ بکنم درباره اینکه من کسی بودم که در تمام طول زندگی ام و طی شبانه روز آب نمی نوشیدم، نهایتِ استسقایم را در اوج تموزها با جرعه ای آب ارضا می کردم، فقط وقتی آب می نوشیدم که داشتم می مردم، آب در منوی زندگیم جایی نداشت، یعنی هیچوقت قبل از اینکه بیایم اینجا آب نمی نوشیدم، همراه داشتن بطری آب معدنی بنظرم کاری لوس و مسخره بود، سالهایی که دانشگاه می رفتم و از صبح تا شب کلاس داشتم آبی همراهم نبود، فقط چای می نوشیدم، شاید نسکافه ای، ولی از وقتی اینجا آمده ام و یکی دو بار بد رقم گرما زده شدم فهمیدم دلیلش از سقوطِ آبِ بدن است و برای جلوگیری از گرمازدگی باید باید حتی اگر تشنه نیستم و یا نمی خواهم، آب بنوشم، حالا بعد از چند ماه ناباورانه تشنه می شوم و آب می نوشم، هر وقتِ ظهر، ابتدای شب، حتی صبح زود!

دوم اینکه علاوه بر آب، من هرگز وقتی مثلا" می رفتم بیرون یا کلاس یا بازار یا هر جای دیگر، چیزی در  کیف همراهم نداشتم برای خوردن، هیچوقت، از صبح تا شب هم اگر بیرون می بودم دریغ از یک بیسکوئیت که در کیفم باشد، اگر خیلی بهم فشار می آمد شاید می رفتم یک چیپس می گرفتم و می خوردم، عادت نداشتم بین روز و در بیرون چیزی بخورم، حالا هر روز صبح یک عدد سیب و یک عدد موز، بعلت راحت خورده شدنشان در کیفم می گذارم و برنامه خوردنشان هم بریک تایمِ دوم و گاهی اگر داشته باشیم سوم است، اولین بریک باید کافی بنوشم با بیسکوئیت! همه اینها علاوه بر خوردن صبحانه است که البته این قلم را همه عمرم رعایت کرده ام!

سیب را قبل از این بعنوان میوه نمی شناختم و خوشم نمی آمد سابقه اش هم برمیگردد به دوران کودکی ام که نمی دانم چرا دندان هایم آنقدر حساس بودند و مخصوصا" با سیب های خیلی ترش و سفت مور مور می شدند، کلا" بدم آمده بود ازش و تنها وقتی بسراغش می رفتم که هیچ گزینه دیگری روی میز نبود برای خوردن!

موز را هم از وقتی شنیدم خاصیت ضد افسردگی دارد می خورم، هم اینکه بی آزار است و راحت می خوری اش!

یعنی الآن همکلاسی هایم می دانند زنگ دوم من یک موز از  کیفم در می آورم و می خورم!

خودم هم خنده ام می گیرد گاهی، اما اینها تغییرات بسیار بزرگی اند که بعلت محیط و شرایط روی من اعمال شده اند و راضی هستم ازشان.

دو. در شبکه "ای بی سی 24استرالیا" یک خانمی بنام کریستینا هست که گوینده اوضاع جوی و آب و هوای کشور است، از روزی که آمده ام می بینمش، در واقع من تمام گوینده های خبر این شبکه را خوب نگاه می کنم و با زوایای صورت، موها و چشم هایشان آشنا هستم، اینرا گفتم که بگویم با اینکه کریستینا همیشه ایستاده و تمام قد جلو دوربین بود و اوضاع جوی را گزارش می داد، و هر روز می دیدمش، یکباره متوجه شدم که باردار است، بعدش هر چه فکر کردم نفهمیدم چرا قبلا" نفهمیده بودم، نتیجه گرفتم که شاید تا روز واقعه لباس های گشاد می پوشیده و یا نیمرخ به دوربین نایستاده بوده، چه می دانم شاید یک شبه بچه اش بزرگ شده.

 از آن روز ببعد هر روز شکمش را اندازه می گیرم که وای ببین بزرگتر شده، گاهی به شوخی به همسر می گویم بیا ببین بچه اش لگد زد!!!

سه. دارم جایگاهم را می فهمم، باید هنوز بگذرد و من بیشتر بفهمم، اینکه کجایم، زمان می برد تا بفهمم آنچه بوده ام و کرده ام و با خود آورده ام گاهی هیچ است، باید شرایط جدیدم را زندگی کنم، آنچه بوده ام و کرده ام مهم نیست، باید تازه بشوم، و البته این خیلی سخت است، و برای این فهمیدن از هر فرصتی استفاده می کنم، هر کسی را بشود دید می بینم، با هر کسی بشود صحبت کرد صحبت می کنم، در هر برنامه ای بتوانم خودم را بگنجانم می روم، و حاضر نیستم حتی یک دقیقه از کلاس هایم را از دست بدهم، این برایم مثل روز روشن است که شرکت در کلاس های زبان چقدر در درک این جامعه و روان تر شدن زبانم کمک کرده و می کند، کاراییِ هر یکساعتی که اینجا می گذرانم برابری می کند با ساعتها کورس و کلاسی که در افغانستان گذرانده بودم. شاید گاهی شرکت در محفلی یا نشستی با اکراه بوده است اما رفته ام و چیزی یاد گرفته و برگشته ام، شاید ساعتی از استراحتم را گرفته باشد و مجبور شده بوده ام پیاده مسیری را بپیمایم ولی دوست داشته ام بروم، این اتفاق بیشتر هم از مجرای برنامه های رضاکارانه استرالیایی هاست تا افغان ها، و در مجالس افغانها اکثر اوقات سنگین و خسته می شوم، از سطح سواد و درجه فرهنگی که با خود حمل می کنند ولی همان هم درسی ست برای من، باید جامعه ام را اینجا هم بشناسم، هر چند کمی سخت است که خودت را مجبور کنی مجله ای را بخوانی که با ادعای سابقه دار بودنش هیچ چیزی برایت و برای جامعه ندارد جز چند نوشته فیس بوک طور و یکی دو تا بد و بیراه کاملا" بیسواد و مغرضانه به مسائل سیاسی و گاها" مذهبی، یعنی چیزی که در افغانستان اصلا" قابلیت چاپ ندارد و بعلت گران بودن مصارف و نداشتن دونر ملت به حدی از اجتهاد و عرفان(!!!) رسیده اند که بدانند هر مزخرفی قابلیت خواندن ندارد، اما اینجا....

مجبورم بخوانم تا بفهمم کجاییم، کجاییم را می گویم چون بخواهم و نخواهم من جزء این بقول اینها کمیونی تی ام و این موضوع اینجا خیلی پررنگ است که متصل به کدام جامعه هستی و برای جامعه ات چه کرده ای، میزبان های ما می دانند با آسیب پذیرترین و کم سوادترین اقشار مهاجرین روبرو هستند و همزمان با کارهایی که خودشان در اهلی کردن ما می کنند به سرشاخه های این کمیونی تی ها هم تکیه دارند و آنها را حلقه اتصال بهتر خود با جامعه مهاجر می دانند، آنها خوب می دانند با چه کسانی طرفند مگر خلافش ثابت شود اما ما اکثر اوقات برعکس هستیم، هر کدام ادعای یک دنیا دانش و فضل را داریم مگر خلافش ثابت شود،( غرور افغانی و داستان های تمدن هزار ساله و ازین افسانه ها)! همین امروز داشتم با همکلاسی درباره اینکه بدترین و بی ارزش ترین و مزخرف ترین و شرمسارکننده ترین پاسپورت دنیا را دارا هستیم بحث می کردم و او هرگز حاضر نبود اینرا بپذیرد و از غرور و افغانیَّت بسیار سرخ شده بود و من خیلی بهش غبطه خوردم که اینقدر خوشحال است و انگار نه انگار چقدر منفور و بی آداب و بدبخت و زشت و عقب مانده هستیم در دنیا!

پ ن: صرفا" اینجا بد می گویم تا کمی راحت شوم، در عمل بیشتر سعیم بر گذشت است و تلاش بیشتر، و سخت باورمندم اگر به عنوان یک انسان فقط حتی خودم را بشناسم و بفهمم چه باید بکنم موفق بوده ام و حتی اگر بتوانم برای یک نفر، یک همشاگردی، یک همکار، ایده ای نو داشته باشم کافیست! ولی مهم اینست که گاهی یادم می رود، مثل سالهای اول بامیان، ولی آنها با جان و دل این نگرانی و تلاش ما را می بلعیدند برای تغییر اما اینها، خدا را بنده نیستند با سی تی زن شیپ استرالیایی شان!

 

 

نمی دانم چرا فکر می کنم بامبوها در خانه من زیباتر بنظر می رسند!

یک. رخصتی نزدیک به چهل روزه ی ما آغاز شده است، رسما" از جمعه گذشته، چهارمین ماهگی اقامت من درینجا، بر خلاف روزهای اول و حتی میانه آمدنم، این روزها خیلی بیزی ام، همسر خان یک برنامه آشپزی و بحث برای زنان را اینجا از طریق بنیادشان عملی کرده اند و مسئولیت هماهنگی و تدارکات و اجرا با ما سه تا همسر این سه مرد است، تا بحال سه جلسه را پشت سر گذاشته ایم، قابیلی، آش و آشک پخته ایم و بعد از آموزشش و همزمان با صرف و بعد از آن موضوعات از قبل طراحی شده را به بحث گرفته ایم، نقش زنان در کمتر کردن منازعات درون خانواده، نقش تعلیم و تربیت بر زنان، زنان و سیاست، از این دست، زنی بین مهمانان مان بود که خیلی خموش و ساکت می نمود، بعدا" کسی که ایشان را به برنامه معرفی کرده بود داستانش را گفت، که همسرش مثل هزاران مرد دیگر افغانی راه  دریا به سوی اینجا را درنوردیده است و اینرا که نوعروس باردار بوده به آرزوی سرزمین رویایی استرالیا در افغانستان گذاشته، بعدا" که جریان آوردنش طولانی تر شده اخبار به زن رسیده که همسرش بجای اپلای کردن برای همسر، همسر دیگری اینجا اختیار کرده و دارد زندگی اش را می کند، برای همسر افغانستانش نفقه می پردازد و او و خانواده اش را از عیش نهانش بی خبر گذاشته، زن وقتی داستان را می فهمد اصرار به جدایی می کند، اما مرد افغانی حاضر به طلاق دادنش نمی شود، وکیل می گیرد و چون همسر اینجایش را ثبت قانون کرده تا از منافعش بهره مند شود، اجبارا" کیس تازه ای برای همسر اول می تراشد، و او را بعنوان بیوه برادر یا پسر عمویش به اینجا می آورد، اینجا برایش خانه جدا می گیرد و زن با دخترش که حالا نه سالش است تنها زندگی می کنند، مرد همسر دوم را همچنان دارد، و اینجا استرالیاست، در جوابِ" نقش زنان در کم کردن منازعات فامیلی" چیزی نداشت بگوید، نمی توانستم داستانش را برملا کنم، اما مشابهش را برای دوستان دور میز تعریف کردم، اینکه زنان افغانستان اکثرا" مفعول منازعات فامیلی اند و اصلا" منازعات فامیلی ای وجود ندارد، بیشتر منازعاتِ یکطرفه و حق بجانبانه ی مرد است، البته داستان های برعکس این داستان هم اینجا زیاد رخ می دهد، وقتی دختری که از آنسوی مرز مثلا" ایران و یا پاکستان بعد از ازدواج با مردی به اینجا آمده بعد از سه روز سر از پلیس استرالیا در آورده و مدعی شده ازدواج اجباری داشته و هرگز همسرش را نمی خواهد، می خواهد آزاد باشد و به خانه مرد برنگردد، تو گویی محافل مجلل و یک کیلو طلا و  اینهمه صبوری و انتظار ویزا و پروسه طولانی اش که از عهده هر کسی برنمی آید همه زوری بوده، مرد مانده و حوضش!

دو. زیاد می خندم، شوخی، شیطنت، رقص، قهقهه های این روزهایم بقدری است که خودم تعجب می کنم، همسر می گوید داری بر می گردی به خودت، ولی من هیچوقت اینطور نبوده ام، که به خودم برگشته باشم، شاید هم فاصله خودم با خودم آنقدر زیاد شده بوده که یادم رفته اینطور بوده ام.

سه. سی و هفتمین سالروز تولد همسر بود و  همیشه یادش نیست، قبلش با دختر دایی رفتیم یکی از مراکز خرید اینجا و ساعتی مناسب برایش خریدم، و دختر دایی گفت کیک می گیرد و شب برویم خانه شان، و رفتیم و تولد بازی کردیم.

چهار. اهل خانه در مشهد بقدری مصروفند که اصلا" پیام هم نمی دهم روی اینترنت چه برسد به ویس، شب جمعه عروسی است، و در فکر آنم که من همزمان اینجا یک غلطی بکنم، چه می دانم محفلی، مهمانی ای یا نه برویم بیرون بگردیم و دیر بیاییم خانه تا نفهمم و رد شود.

پنج. نمی دانیم با این رخصتی طولانی چه بکنیم، همسر خان همیشه خدا کاری برای انجام دارد، درگیر و دار طرح و پروپوزال های سال آینده، حالا کی این طرح ها عاید مند می شوند و غیر از دویدن منفعتی هم برایمان تولید می کنند خدا داند، مثلا" اگر برای برنامه کوکینگ شان سه هزار دلار گرفته اند، تا بحال که سه جلسه اش گذشته نصفش تمام شده و ما مانده ایم و چهار جلسه پیش رو! 

این یکماه فرصت خیلی خوبی است برای گشتن و دیدن، لااقل چند جای خوب و معروف ملبورن را باید ببینیم، دختر دایی که سالها ساکن ملبورن بود هم دارد می رود سیدنی پیش بقیه خانواده اش، و من همیشه آدم سختگیری بوده ام در روابط، و هر چه بیشتر گذشته سختگیرتر شده ام، کسی نمی تواند نفوذ کند در من، همانطور که هیچوقت حرفهای خصوصی از کسی نمی پرسم، دوست ندارم مورد سوال درباب مسائل خصوصی ام شوم، اینجا بحثش جداست، ولی در واقع امر همینقدر کافیست که حتی خواهر ها یا مادرم تا من اجازه ندهم هیچ حرف خصوصی ای ازم نمی پرسند، دوستانم اگر با من خصوصی هایشان را شریک می کنند، اینطور نیست که فردایش سریع پیام بگذارم که چه کردی با مشکلت، یا اوضاع بهتره؟ می گذارم تا دفعه بعدی، دوست داشتند بگویند، دوست نداشتند حرف زیاد است برای زدن!

داشتم اینرا می گفتم که دختر دایی دارد می رود، و گرچه من خیلی سختگیر بوده ام و اینجا حتی دختر دایی هم با رعایت حجاب ها به من نزدیک می شد، و تابحال نشده سرزده بروم یا بیاید، یا مثلا" برنامه یهویی بریزیم و خوش باشیم و خیلی توی هم باشیم و از این دست، اما یکهو یک جوری شدم از رفتنش، مخصوصا" وقتی گفت وقتی پلان را نهایی کردیم فقط و فقط به خودت فکر می کردم که چطوری بگذارم و بروم و تو هیچکس را نداشته باشی تا بتوانی رویش حساب کنی، دلم گرفت وقتی یادم افتاد درست همان دو روز پیشش سر یک موضوعی باهاش سرسنگین شده بودم و خیلی رک و بی پرده ازش انتقاد کرده بودم و گوشزده کرده بودم که من خیلی چاک و بست دار و متفاوت شده ام از سالهای نوجوانی ام! 

پ ن 1: دختر دایی بامبوهایش را داده به من، دو تایشان بزرگند و سه تایشان کوچکتر، بزرگها را گذاشته ام داخل گلدان خودم که بلند تر است و سه تا کوچک ها را داخل گلدان خودش، بعد یادم آمد مادر می گفت باید با اینها حرف بزنی تا رشد کنند، اسم برادرها را گذاشتم روی دوتا بزرگها، سه تا کوچک ها هم بچه های برادرند، گلدان گلی را هم که شریل و راب دوست خانوادگی مان آورده بودند که مادرم است! 

همه شان را گذاشته ام روی یک میز و یک صندلی هم برای خودم گذاشته ام کنارش، گاهی دور هم باشیم!

پ ن2: داشتم توی ذهنم برای همسر چیزی می نوشتم، مثلا" برای ولنتاین یا یک روز خاص، رفتم توی گوشش گفتم، دیدم دارد روی عکسم کامنت می گذارد و همه تلاش و ذهنش متمرکز بر نوشته هاست!