ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از پا به ماه بودن!

یک. باید بگویم خوش می گذرد بهم، بقول همسر تمام روز در اختیار توست، اینرا بخاطر شب بیداری هایم می گوید، که تقریباً  شاید سر جمع سه ساعت خواب عمیق داشته باشم، بقیه اش از این پهلو به آن پهلو شدن تا یافتن بهترین موقعیت است و بستن چشم ها و فکر کردن به سناریوهای احتمالی آینده!

آخر سر هم که چشم ها گرمِ خواب می شوند و بدن را رخوت فرا می گیرد مغز فرمان می دهد که باید به توالت بروم و این اتفاق البته که حدود شاید نهایتاً دو ساعت پیش هم انجام شده بوده است، نه اینکه با مثانه پر به بستر رفته باشم!

دو. روزها هم سخت مشغول تکاندن خانه بوده ایم، یکروز سراغ میز تلویزیون رفته ایم، جابجایش کرده ایم و بعد از گردگیری و جاروی أساسی سر جایش گذاشته ایم، قطعاً جابحایی و جارو و پاک کاری عمقی را همسر انجام داده و من فقط طراح و ناظر طرح بوده ام!، یکروز تغییر دکور انجام داده ایم در هال و بهمین ترتیب.

روزهایی هم که تنها بوده ام و دسترسی به همسر سخت بوده مثلاً بالش ها را تا زیری ترین لإیه باز کرده ام، پنبه ها را تکانی داده ام و دوباره پر کرده ام، و حین این کارها و مخصوصاً وقتی یک بالش کوچک هم برای پسر درست کرده بوده ام یک احساس زن کدبانو و خیلی باکمالات بهم دست داده بوده، بس که من از این کارها نکرده ام تابحال در زندگی و درواقع این اولین باری است که چنین عملی از من سر زده، با تعجب به پشت سرم نگاه کردم دیدم تعجب هم ندارد چراکه ما در کابل فقط یک سال و نیم باهم زندگی کردیم بعدش همسر آمد اینجا و بعدش هم که یک سال و نیم دیگر مهمان مادر بودیم و از وقتی هم که به اینجا آمده ایم یکسال می گذرد و تعجب ندارد که من پنبه های بالش ها را باز نکرده باشم و فقط این صحنه ها را وقت هایی که مادرم انجام میداد دیده باشم!

سه. دو سه سری لیست هم روی میز هست، یکی با عنوان " چک لیست وسایلی که باید هنگام زایمان به بیمارستان برده شود"، یکی " أقلامی که باید طی دو سه هفته آتی خریده شود و در یخچال و کابینت ها جاسازی شوند"، یکی هم کإرهایی که طی این دو سه هفته باید انجام بدهیم.

کیف وسایل پسر شامل اولین لباس هایی که در زندگی خواهد پوشید با سایز فایو زیرو(٠٠٠٠٠)، حوله اش، پتو و بالش، شیشه شیر، کرم بدن و کرم مخصوص سوختگی بدنش( که فکر نکنم در روزهای اول لازمش شود)، پوشک و دستمال مرطوبش آماده است.

فقط مانده یکدست لباس سفید زیبا برای خودم که هنوز نخریده ام و نمی دانم چرا فکر می کنم باید سفید باشد؟؟؟، دوست دارم وقتی برای زایمان به بیمارستان می رویم( خیلی شاعرانه است و اصلاً قابل پیش بینی نیست و شاید آنقدر استرس داشته باشم که با هر چه تنم بود بزنم بیرون)  و وقتی که بر می گردیم با آن لباس راحت سفید باشم، موضوع شیردهی هم هست و باید هر لباسی می خرم از جلو باز باشد یا دکمه بخورد، حالتی که قرار است تا مدتها ادامه یابد و من اکثر لباس هایم کاملاً بسته و سارافون مانند است و لباس خانمی زیپ دار و دکمه دار اصلاً ندارم.

با اینها روزگارم را سر می کنم، اگر برای بیش از دو ساعت خبری و علائم حیاتی از من در گروه تلگرام خانواده درز نکند می بینم که هر کدام به نوبه خود پیام گذاشته اند یا زنگ می زنند که کجایی، زاییدی؟؟؟؟؟!!!!!!

بله، زنی پا به ماهیم با شکمی برآمده و خیلی هم ناز و خوشگل، و خودم را و این روزها را خیلی دوست دارم، گرچه هراسی کمرنگ زیر پوستم شکل گرفته اما بهش به دیده احترام و خیلی طبیعی نگاه می کنم، هیچ عجله ای هم ندارم اما خیلی هم دوست ندارم منتظرم بگذارد و به هِن هِن بیفتم از فرط سنگینی، نمی دانم چرا خودم مطمئنم که سر هفته سی و هشتم زایمان خواهم کرد و الآن دارم هفته سی و پنجم را تکمیل می کنم!

چهار. مادر و خواهران هرازگاهی اشکی از دیده می فشانند که در این روزهای حساس و روزهای خاص پیش رو کنارم نیستند، حقیقتش بودن مادر آدم در کنارش گاهِ مادر شدنش نعمت و لذت بالایی است که کسانی که مثل من تجربه اش نکرده و نخواهند کرد خیلی بیشتر از آنهایی که در کنار مادرشان هستند می فهمند، اما شرایط ما بگونه ای بود که اصلاً نمیشد به ویزا برای مادرم امیدوار بود بنابراین اصلاً از اساس برایش اقدامی نکردیم، خواهر می توانست از کانادا بیاید اما خودم منصرفش کردم چراکه فکر کردم بخاطر بی تجربگی اش نه تنها کمکی از دستش بر نخواهد آمد که بیشتر باعث سردرگمی و غصه ما خواهد شد که با این مسافت طولانی بیاید و نتوانیم بهش برسیم، قرار شده عروس دایی ام از سیدنی برای مدتی به خانه ما بیاید، این عروس دایی فقط عروس دایی نیست و زنی مهربان و دلسوز است و مثل من بتازگی به اینجا آمده است و بخاطر نسبت فامیلی همیشه در ایران در رفت و آمد و معاشرت بودیم و ما فکر کردیم بهتر و بیشتر از بقیه به درد من خواهد خورد!

پ ن: روزی نیست که برای تمام کسانی که آرزوی تجربه این روزهای مرا دارند از ته دل دعا نکنم.




از حامله بودن!

یک. تا یکماه پیش هنوز هیچ خبری از تغییرات اساسی در وجودمان نبود، هر روز فکر می کردیم کی قرار است این پدیده در ما رخ نماید، تا اینکه وقتی می خواستم برای عید فطر آماده شوم و لباسی را که از قبل داشتم و بنظرم کمی گشاد و مناسبم بود آزمایش کنم و دیدم اگر همان روزها ازش استفاده نکنم دیگر به کارم نمی آید، بله بله درست است که همینجا یکبار در ماه های اول هول شده بودم که وای گنده وک خواهم شد و دیگر لباس هایم اندازه ام نخواهد بود و یکبار دیگر إذعان داشته بودم که دارم رشد می کنم، اما درواقع امر این پدیده تا یکماه پیش رخ نداده بود، یعنی آغاز ماه ششم بارداری، و در این یکماه چنان سرعتی به خود گرفت که باور کردنش مشکل بود، یعنی کسی که من را در روزهای عید فطر دیده بود و بعد از سه هفته دوباره دیدار داشتیم از تعجب نمی دانست چه بگوید، ( هرچند هنوز هم هستند کسانی که با دیدنم و پی بردن به بارداری ام و مخصوصاً سن بارداری تعجب می کنند) و بله بیشتر این پنج شش کیلو وزنی که تا امروز اضافه کرده ام مربوط به این ماه می شود، ماه هایی که هفته به هفته اش برای هر مادری معنای خاص خودش را دارد!

دیگر بقول همسر کتمان کردنی نیست گرچه من هیچگاه چیزی را کتمان نکرده بودم، و نمی کنم، و اگر زمستان نبود و مجبور نبودم اینهمه بپوشم  شاید خوشم هم می آمد که با پوشیدن سارافون های رنگارنگ تغییر سایزم را پررنگتر کنم!

دو. باورم نمی شود که ماه هفتم را شروع کرده ام و هیبتم دقیقاً هیبت یک زن باردار است، آنقدر تغییر محسوس و سریع است که در تمام این یکماه هر بار مقابل آینه قرار می گیرم انگار این من نیستم و باید مکثی کنم به تصویر روبرو بعد دوباره یادآوری کنم به خودم و یادم بیاید، طرز راه رفتنی که در ماههای اول ادایش را در می آوردم حالا بی اختیار به بدنم تزریق می شود و قوس کمرم فرو رفته تر و باسنم برجسته تر بنظر می آید، دکمه های پالتو و بارانی هایم باز می مانند و یکسری لباسها اینبار بطور رسمی کنار زده شده اند، و تنها یک شلوار که بالایش کش پهن دارد مورد استفاده ام قرار می گیرد و لگین پوش شده ام!

صورت و باقی موارد تغییری نکرده اند و بقول دوستان حاملگی شیکی دارم که امیدوارم تا انتها همینطور باشد و از ورم و سایر مشکلات مصون بمانم، وزنم از وزن ثابت پنجاه و چهار به شصت رسیده، گرچه درست قبل از بارداری کمی بالاتر رفته بودم و در ماه های نخست چهار کیلو کم کردم، یعنی از پنجاه و شش به پنجاه و دو و حالا به شصت تغییر وزن داده ام!

سه. حالات روحی ام درست طی یکماه پیش در اوج شکوه خود بود، شادمانی و خرسندی ام از زندگی بی مانند بود، درجه آرامش و رضایت از زندگی هر لحظه بیشتر و بهتر از قبل در وجودم رخنه می کرد و چون از یک دوره سخت بیمارگونه رهیده بودم حس سرشاری از سلامتی و روال عادی زندگی داشتم، هر لحظه ام سپاس و شکر از خدا بود و دعا برای کسانی که بیمارند و باید دوره شان را بگذرانند!

حالا هم خوبم، ولی آدمی ست دیگر، همه احساس ها از خوب و بد به مرحله ای که رسید عادی می شوند، و البته تغییرات جسمی روی حس های آدم و تحرکات روانی تاثیر می گذارد و من این روزها بیشتر مراقب جسم و سلامت و تغذیه ام هستم!

چهار. درست بعد از تعیین جنسیت به فکر انتخاب نام بودیم، البته از قبل بودیم ولی بعد مشخص شدن وارد فاز دوم شدیم، در این یکماه أسامی مورد علاقه مان را لیست کرده ایم، از خانواده هایمان هم نظر خواسته ایم و بعد از اعلان آنها گزینش کرده و در لیست اضافه کرده ایم، فعلاً اسامی پیشنهادی و تأیید شده به بیست و پنج رسیده و ما قرار است طی چند مرحله از این میان به بهترین گزینه رأی بدهیم، انتخاب مختص خودمان است ولی ممکن است اسمی که نهائی می شود اسمی نباشد که خودمان پیشنهاد کرده ایم!


با تو یه دانشگاه سیگاری شده!

یک. نمی دانم گفتم یا نگفتم، درست دو روز قبل از اینجا آمدنم دندانم توی دهانم خورد شد، بخشی از یک دندانم ریخت، و با اصرار توانستم در درمانگاه نزدیک خانه مان خارج از نوبت پر کنم، بعد اینجا حدود دو ماه پیش همان دندان دوباره باز شد، نمی دانم شاید بغلی اش باشد ولی من همه اش فکر می کنم خودش است، و سهل انگاری دکتری که فهمید خیلی عجله دارم و به گفته خودم به تهران می روم!!!، مقصد بار دوم نیازمند دکتر دندان شدیم، و با چه سادگی ای  وقت دکتر دندان گرفتیم در یکی از کلینیک های تخصصی دندان در اینجا و علیرغم اینکه همسر نیک می دانست کلینیک های خصوصی اینجا خدا دلار ازت پول می گیرند، رفتیم و بعد ویزیت گفت همین حالا یا بعد از آوردن عکس دندانت می خواهی اقدام کنی، در هر دو صورت می توانم برایت پر کنم اگر نخواهی عصب کشی کنی، خیلی خودم را سفت گرفتم و پرسیدم اگر الآن بخواهم وارد عمل بشوم چه مبلغی باید بپردازم، گفت: هزار و پانصد دلار، برق از کله ام پرید و با حفظ حالت نورمال و خونسرد بهش گفتم پس من با عکس خدمت می رسم که کار دوباره انجام ندهم و اگر نیاز به عصب کشی داشت یکبارگی انجام شود، بعد لبخند زیبایی تحویلش دادم، لبخندی که بعدا" با پرداخت شصت دلار بابت ویزیت از روی صورتم محو شد، خب لامصب! همان اولش چرا نمی گیرید که حساب کار دستمان بیاید، هیچی دیگه دلم برای شصت دلار خیلی سوخت، رفتیم دنبال راه های نزدیکتری به درمان، و یک وقت در کلینیک دولتی دندان اینجا گرفتیم و بیست و پنج دلار دادم دندانم را پر کرد و برگشتم!

بعد همین هفته پیش داشتم پاپ کورن می خوردم و به تهش رسیده بودم و ولع و عجله خوردنم هم زیاد شده بود برای تمام کردنش، همیشه اینجای هر کاری که می رسم عجله ام می گیرد، حالا اگر تمام آن آخرش را با آن شوریِ تند و تیزی که داشت و ذرت هایی که باز نشده و زنده بودند را نمی جویدم و نمی خوردم انگار چیزی کم بود، داشتم با ناخنم یک تکه از ذرت را بیرون می آوردم که ناگهان با یک تکه سنگ اندازه یک نخود روبرو شدم، سنگ داخل دستانم و جیغ می کشیدم و گریه می کردم، از ترس و دلهره نزدیک بود از حال بروم، ریختم شان توی گریه، زنیکه گنده، روبروی آینه با سنگی در دست و سعی کردم جایگاه سنگ را بیابم، و بله جایش اندازه یک غار در انتهای سمت راست بالای دهانم خودنمایی می کرد، و این است حکایت ما و دندان های ما، متأسفانه ساغر هرگز رابطه خوبی با مسواک روزی سه بار و نخ دندان و مرتب رسیدگی کردن بهشان ندارد و سیگار لعنتی، این دلیل آخر که مخصوصا" با سقوطِ این سه تای آخر دارد عوارضش را نشان می دهد.......

دو. یک آلبوم با نام رستاک توی آهنگ هایم دارم، برادر برایم ریخته انگار، نمی دانم اسم خواننده رستاک است یا یک گروهند یا اسم آلبوم هست، مقصد یک آهنگی دارد آن وسط هایش که می بردم به سالهای دورِ جوانی در دانشگاه، وقتی می گوید" استادها و هم کلاسی هات هیچ، با تو یه دانشگاه سیگاری شده" نه که من کسی باشم که با من یک دانشگاه سیگاری شده باشد، ولی حال و هوای ترانه آنقدر راحت ربط پیدا می کند به آن سالها که تا الآن نشده یکبار بشنومش و به همان اندازه نرم و لطیف نشوم، سالهایی که باران دیوانه ام می کرد، می توانستیم یکروز از صبح که مثلا" ساعت هشت کلاس داشته ایم تا کلاس بعدی که از بد حادثه هفتِ یک شب زمستانی باشد بنشینیم روی یک نیمکت و یکریز حرف بزنیم، برویم چای بگیریم و با ساقه طلاییِ توی کیفمان احساس لرد ترین آدم پیرامون مان را پیدا کنیم و برگردیم توی محوطه روی یک نیمکت دیگر، گاهی آدم ها را دنبال کنیم و ببینیم چه سر و سری دارند باهم، غرق لذت شویم از یک هوای زیبا و خودمان که زیبا شده ایم، لااقل در نظر خودمان!

سه. یک آهنگ دیگری هم دارد که می گوید:" ساکت نشستی و من عاشقت شدم، موهاتو بستی و من عاشقت شدم، و خلاصه هر کاری که بکنی من عاشقت شدم و هستم." کلا" من خواندن هایی را که ربطی به مو پیدا می کند را دوست دارم، و همیشه موی بلند را دوست داشته ام، چقدر تلاش کرده ام همیشه که موهای بلند و زیبایی داشته باشم، هر چند من کلا" آدم خشنی هستم و سالها و ماهها می گذرند و من به موهایم چیزی نمی زنم و مثلا" هیچوقت برند شامپویی که مصرف می کنم برایم مهم نبوده است، اما دوستش داشته ام، یادم می آید زمانی موهای خیلی بلندی تا کمر داشتم و خیلی حس خوبی بود، با خودم فکر می کردم اگر کسی عاشقم می بود شاید دیوانه وار موهایم را دوست می داشت، چون موهای من با اینکه چنان نرم و افتاده نیستند اما حالت زیبایی دارند و لابد در آن برهه از زندگیم زیباتر و نرم تر از الآن بوده اند، خلاصه همیشه تصورم از هر مردی در زندگیم این بود که از این موهایم بالا برود، دوستشان داشته باشد، برایشان شعر بخواند و با بویشان مست شود، ببافدشان، شانه شان بزند، مثل فیلم ها، بعد فکر کن، مردی همراهِ این انسان شوریده است که نه تنها موی بلند من برایش شاعرانه نیست و این چیزها را افسانه ای و مربوط به قرون وسطی می داند، بلکه آنرا دردسر ساز و مانع راحتی خودش و من می داند،  و خانم های مو کوتاه را که می بیند بهم می گوید ببین مثلا" این چقدر زیباست، چقدر شیک است،( مثلا" یارو ازین مدل هایی زده که نصفش هم ماشین شده و کچل است)، خیلی هم راحت زندگی می کند با این موها!

خب این طبق خواست ما جور در نیامده، و البته شاید من به اشتباه روی موهایم سرمایه گذاری کرده بودم، و لابد نباید می کرده ام!

چهار. هر کس ازم می پرسد چطوری می گویم عالی، بهترین، خوشحالم!

پ ن: ولی نمی دانم چرا یک ساغرِ حسود بدبین از ته وجودم بهم می گوید حالا داغی اولش هست نمی فهمی، قراره به فاک بری بعد یکی دو سال، و تنهایی هم حدی دارد، تو اندازه کابل هم دوست و رفیق نداری دور و برت! 

دلم خوش است به یک دوست که بزودی ویزایش را می گیرد و به همسرش ملحق می شود، زودتر بیا عسل بانو!

من هیچوقت چتر نداشته ام!

یک. درست همین پنج شنبه گذشته بود که گرفتار طوفان شدم، صبحش همسر برای بار دوم می پرسید که چک کنم ببینم چتر در خانه است یا توی ماشین، با اطمینان خاطر وقتی چتر را کنار دراور تصور کردم گفتم نگران نباشد و برود سر کارش، اما در لحظه آخری که باید چتر بردارم و بیرون شوم دیدم ای دل غافل اشتباه فقط تصور کرده بودم در خانه هست، و مجبور شدم زنگ بزنم برگردد و مرا ببرد سر کلاس و دیرش شد، آخرین تجربه ام از باران بهم ثابت کرده بود هرگز نمی توانم این پانزده دقیقه پیاده روی را خشک بمانم و به کلاس برسم، از کلاس هم نمی شد در آن روز خنک و دلپذیر بگذرم، موقع برگشت که ساعت دو بود احتمال می دادم هوا دارد آفتابی می شود ولی چتر یکی از لازمه های هوای نه چندان آفتابیِ اینجاست و خیلی خوشحال و مغرور بودم از داشتنش، اما درست بالای پل، جایی که در این مسیر پانزده دقیقه ای از همه جا بریده ای، هیچ محل فراری نداری، نه از آفتابش و نه از، طوفانش را آن روز فهمیدم، وقتی در عرض کمتر از ثانیه چتری که تمام اعتماد به نفسم در آن باران بود واژگون شد، با اولین باد قوی ای که وزید، خنده ام گرفت، به پاهایم سرعت دادم و هر چه به اوج پل نزدیکتر می شدم سریعتر می دویدم، و طوفان هم اوج می گرفت، واقعا" طوفان بود، دستم از زمین و زمان کوتاه، ماشین ها بسرعت ازم می گذشتند و حتی اگر قصد کمک داشتند به منی که تنها عابرِ آن مکان بودم هم نمی شد بایستند و بگذارند بروم داخل ماشین، با چه زحمتی خودم را رساندم به انتهایش و وقتی از عرض خیابان با آن چترِ پاره پاره رد می شدم راننده های منتظر لبخند می زدند، جالب بود که با اینکه تمام وجودم حتی بوت های خوشگلم که تازه خریده بودمشان غرق آب بودند من هم می خندیدم، قبل از ورود به آپارتمان تمام لباس هایم را همان زیر طوفان در آوردم و انداختم داخل حیاط!

دو. دیروز یک روز آفتابی و گرم بود، دما در اوج زمانش سی و سه درجه پیش بینی شده بود، کلاسم دوازده شروع می شد، لباس مناسب خنکی پوشیدم، ولی وقتی رسیدم به کلاس داشتم از حال می رفتم، همه اش داشتم با گرمای ایران و لباس های خیلی بیشتر از اینی که پوشیده بودم قیاس می کردم، که آنجا اینقدر گرمازده نمی شدم و حالم نورمال بود، شب همسر گفت اینجا فرق دارد، اوزون خیلی نازک تر از ایران است و همه  اشعه های  مضر خیلی سریعتر روی پوست و سیستم داخلی بدن تاثیر می گذارند، و جدای از آن اینجا مرطوب است، گرما زده شدی، وقتی برگشتم بعد از خوردن ناهار خوابیدم تا هفت و نیم شب، و تا آخر شب هم که خوابیدم هنوز حالم بهم می خورد و هوا خفه بود.

امروز طبق معمول اولین کاری که کردم چک کردن دمای هوا بود، با دیدن شماره هفده خیلی خوشحال شدم!

کلا" فکر کنم یکی دو سالی باید بگذرد تا من قبول کنم اوضاع را، بدنم تنظیم نیست، حالت تهوع می گیرم در گرما و سرماها تا  مغز استخوانم نفوذ می کند، گردن درد و ....

سه. اتفاق های زیادی رخ داده و در حال روی دادن می باشد، بزودی اخبار تازه و مهمی اینجا درج خواهد شد، دلیل این دلشوره ها و رخت شویی های وحشیانه دلم....

چهار. بعد از دیسکاشن آمد و پرسید چه جالب ایران مترو دارد؟ و من داشتم بطور کامل از متروی تهران می گفتم، اینکه از هر نقطه تهران به هر نقطه دیگری می توانی با کمترین هزینه رفت و آمد کنی، در گفته هایم اصلا" حس نوستالوژی یا هواداری مثلا" پیدا نبود صرفا" داشتم از آنچه وجود دارد یک گزارش می دادم، وسط حرفم پرید که،" آنجا که آنقدر خوب بوده برای شما چرا آمدید اینجا؟؟؟" حالا اگر یک اروپایی ازم می پرسید هیچ اتفاقی نمی افتاد و می رفتم سر گزارش تفصیلی از اینکه ما از کمترین حقوق انسانی در ایران بی بهره بودیم و بیکار بودیم و از کشور خودمان هم ناامید شدیم و....، اما طرف یک هموطن بود، هموطن مهاجر در پاکستان، زمان کوتاه بود و باید به کلاس می رفتیم، در طول کلاس هیچ از درس نفهمیدم، بیشتر بخاطر جهل مزخرف و آن طعنه ناجوانمردانه، بعد کلاس بهش گفتم، باید می گفتم، که خیلی از لحنت مخصوصا" اگر کنایه بوده است ناراحت شدم، اضافه کردم که، تو با یک نژاد یکسان با پاکستانی ها و در کشوری که خیلی با شما خوب و مهربان و برادرانه برخورد می کرده زندگی کرده ای، تو چرا اینجایی؟ و چرا فکر کردی من نباید اینجا باشم؟ و آیا براستی از میزان خفت ما هزاره ها در ایران بی خبری؟ یا خودت را به بی خبری می زنی؟ خیلی دستپاچه شد و گفت اصلا" منظورش کنایه نبوده، فقط تعجب می کند از اینکه منی که اینقدر شبیه به ایرانی ها حرف می زنم و لباس می پوشم، -اشاره به روسری ام کرد- و حتی در ایران تحصیلات دانشگاهی دارم هم از ایران رانده باشم، و من آنجا فهمیدم این بیچاره ها فکر می کنند ایران فقط آن افغان هایی را بیرون می کند و خوار می پندارد که تغییر سبک نمی دهند و با پیراهن و تنبان وطنی در خیابان تردد می کنند و امثال من قابل شناسایی و تحقیر نیستند!!!!!!!!!!!!!!!

پنج. پست های زیادی در ذهنم نوشتم و اینجا ننوشتم، با هوای اینجا هوایم عوض می شود، و ننوشتنم را دلیل بر هوا به هوا شدنم بگذارید.

پ ن. بعضی دردها از بس درد هستند نمی شود نوشت، اصلا" نمی شود آغاز کرد، چند بارخواستم چیزی بنویسم وسطش بر باد رفتم.

سالی که با سوزاندن فرخنده آغاز شود، با سنگسار رخشانه ادامه می یابد، سر بریدن های مسافران خردسال میان برنامه اش است و خدا می داند به چه ختم می شود، برای هموطنانم که دست شان از همه جا کوتاه است صبر آرزو دارم، و دلم برایشان پاره پاره است.

راستی گربه دختر دایی ام پنج قلو زاییده!

یک. امروز که اولین سه شنبه نوامبر باشد ملبورن رخصتی است، ایالت ویکتوریا، و دلیلش هم ملبورن کاپ است، یکی از باشکوه ترین هورس ریسینگ های دنیا، و از سراسر دنیا اسب و آدم می آیند اینجا تا ساعت سه بعد ازظهر به وقت محلی بین بیست و چهار سوارکار در سه هزار و دویست متر مکعب مسابقه بدهند و ملت حظ کنند، یکی از کارهایی که امروز می کنند علاوه بر پوشیدن رنگی ترین لباس هایشان و مخصوصا" خانم ها، و استفاده از کلاه های زیبا و ترجیحا" ناب و جالب و منحصر به فرد، شرط بندی است، شرط بندی روی یکی از این بیست و چهار اسب و دونده، کلا" برای فان است ولی برای خیلی ها جنبه اقتصادی دارد، مثلا" دیروز در کلاس ما هم شرط بندی کردیم، نفری پنجاه سنت ناقابل انداختیم داخل کلاهی که معلم آورده بود و از آن یکی کلاه یکی از کاغذها را بر داشتیم، تا اسبی برای برنده شدن انتخاب کنیم، حالا در مسابقه امروز هر اسبی برنده شد تمام آن ده دوازده دلار داخل آن یکی کلاه می رسد بهش!!!!

ما خانه ماندیم، البته همسر خان رفت آرایشگاه و بعدش جلسه با دوستان همکارش، من بهترین ته چین عمرم را درست کرده ام و دارم فکر می کنم اگر مثل دفعه قبلی که ته چین درست کردم و همسر جلسه بود و بعد که آمد ناهار خورده بود، چه کنم، اولش فکر کردم چون مخصوصا" امروز بهش گفتم من یک ته چینِ عالی درست می کنم و منتظر می شوم تا بیایی، امکان ندارد که غذا بخورد، یعنی گرچه جلسه برای دو تا چهار است و آنها می دانند که قرار بوده بعد ناهار باشد و ناهاری در منوی کارشان نیست اما خب افغان هستند و گاهی غیرتشان خیلی خط خطی می شود بفهمند یکی شان غذا نخورده و یا گرسنه است، و ممکن است فی الحال غذایی ترتیب بدهند و همسر خان را بهش دعوت کنند، اینجور وقتها همسر نه نمی گوید، فراتر از بی تعارف بودن هست کلا"،  یعنی جوری است که استقبال هم می کند، شاید یادش بیاید که مثلا" من خانه هستم و منتظر، ولی قسمت دومش را یادش نمی آید، که اصلا" ته چین جوری است که فقط همان موقع اولی که برمی گردانی داخل دیس قشنگ است و خوردنی است و یک نفره خوردنش مسخره است، شخصیت ته چین را زیر سوال می برد، کلا" نمی ریزی داخل دیس، همان داخل قابلمه باید یک ربعش را برداری بکشی داخل بشقاب و بخوری، اینها را یادش نمی آید و می خورد، خب اگر نخورده بود خوب است، حالا که فکر می کنم اگر بخورد هم اشکالی ندارد چون بخش اول قضیه مهم تر است و اگر یادش بیاید و تصمیم بگیرد که بخورد نمی شود کاریش کرد، اینها را که نوشتم با حالت آرامی نوشتم، بغضی داخلش نبود!

دو. خیر سرم فکر کرده بودم اینجا یک جوری است که همه چیز بشکل معجزه آسایی همان طور که باید باشد است، کلا" هر چیزی می شنوی و می بینی حقیقت است و درصد دروغش خیلی پایین است و اینها، کلا" هم نباید کمترین درد و خدشه ای در زندگی و جسم و جان آدم باشد، ناسلامتی آمده ایم خارج، بعد یک لیست بلندی از امراض و مشکلاتی که حس می کردم مشکل هستند و باید جدی گرفته شوند را نوشته بودم و بعد از اینکه جواب آزمایشاتم آمد بردم و با دکتر مطرح کردم، که در پاسخ به هر سوال یک توجیه ساده آورد و  نتیجه آزمایشاتم هم همگی خوب بودند بجز ویتامین دی، و برایش شش تا کپسول نوشت که ماهی یکی اش را باید بخورم، یکی از امراضی که واقعا" بنظر من مرض است، دردهای مزخرف سگیِ ماهانه است، که طبق همان تصور آرمانی ام و با اعتماد به گفته دکتر که این قرصی که به شما معرفی می کنم از کم آزارترین قرص هایی است که اختراع شده و چاره دردهای ماهانه شما چیزی جز مصرف دو ماهه  همین قرص های هورمونی نیست، بهش اعتماد کردم، و تنها دو عددش کفایت نمود تا زندگی را بر من حرام کند، کلا" بشمول روزهایی که استفاده را شروع کردم شش روز از زندگیم را مُردم، رسما" حامله بودم در آن شش روز، متهوع از هر چیزی، و فکر کن منی که هوای اینجا برایم سرد است و کلا" تعریفم از سرما آن چیزی نیست که نزد اکثر آدم ها ست، درها و پنجره ها را باز می گذاشتم تا کمی حالم بهتر شود، و درد و درد و دردِ لعتنی که نزدیک بود از پای درم بیاورد، بعد که دوباره رفتم پیش دکتر و از احوالاتم گفتم از تعجب شاخ در آورد و از زنانی می گفت که از بی اثر بودن قرص حتی در زمینه مورد نظر گفته بودند و ری اکشن شان بهش صفر بوده، کلا" پی بردم که این درد ارثی را باید به دوش بکشم و بسازم باهاش!

سه. دلم برای چای تنگ شده است، منی که از نبتون بدم می آمد در زندگی دارم نبتون می خورم، خیلی کم رخ می دهد چای دم کنم، قوری کتری ندارم اینجا، و این یک معضل است، چای نبتون فقط برای محل کار خوب است، نه برای جایی به نام خانه، توی خانه باید با عطر چای زندگی کنی، عطر چایی که حسابی دم کشیده، داغِ داغ! 

چقدر بی منت بودند چای های خانه مان در گلشهر!