ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

همزمان با بهار استرالیا (اول سپتامبر)

خب حالا که اینقدر آدم مهربون در سراسر کره زمین وجود داره که با ساغر همراه شده و داره می خونَدِش، وقتی این آدم هایی که هیچوقت ندیده ام این مقدار بامحبت هستند که با دیدن پست آخر برای ساغر کامنت مبارک باد و عشق و بوسه فرستاده اند، من چقدر باید بی شعور و خاک بر سر باشم که یک لحظه بین حمام کردن بچه و جمع کردن وسایل تفریح چند ساعته فردا و کمردرد پریود و چای و زعفران ها نیایم و از قطعیت خبر نگویم تا شما هم خیال تان راحت راحت باشد؟

دیروز که پست را تمام کردم چیزی به ساعت پنج نمانده بود که راهی خانه شوم، یکهو دیدم یک تماس با شماره پرایوت( پرایوت نامبر) دارم، جواب دادم و طرف یکی از منیجرهایی بود که در مصاحبه مذکور شرکت داشت گفت، "ساغر جان قرار بود بخش اداری پس از تماس با رفرنس هایتان و پروسس شدن پلیس چک شما بهت ایمیل مفصل بدهد اما من گفتم چه خوبه که این شانس را بهت بدم تا باخبر باشی و ویکندت خالی از استرس نتیجه باشد، و تو کار را گرفته ای، شرح مفصل شرایط برایت ایمیل خواهد شد و از دوشنبه یازدهم سپتامبر ساعت نه به ما خواهی پیوست. حالا برو حالش را ببر."

بعد از ابراز تشکر و اظهار "واو" و خوشحالی بهش گفتم راستش را بگویم من اولین تجربه مصاحبه آنلاین بود و اصلا" امیدی به قبولی در این کار نداشتم و باورم نمیشد که انتخاب شدم، ایشان متحیرانه در جواب گفت:" برعکس ما افراد زیادی را در این پست مصاحبه کردیم و شما با هیچ کدام شان قابل قیاس نبودی(!!!!!) ."

حالا یا من توقعم از خودم بخاطر تجربه عالی اولین مصاحبه خیلی بالا رفت و درواقع خوب بوده ام ولی خودم راضی نبوده ام ، و یا اینها علم لدنی دارند و من را از ورای همان مصاحبه نیمه عالی شناخته اند و انتخاب کرده اند.

در راه برگشت به خانه لبم از خنده بسته نمی شد و به آن مشاور و مربی دانشگاه هم زنگ زدم و او با مادرش داخل مترو بود و باهاش جییییغ زدم و مادرش هم گوشی را گرفت و قربان صدقه ام رفت( اصالتا" اهل بوسنی و مسلمان هستند ولی با همان جنگ معروف بوسنی و هرزگوین دهه شصت مهاجرت کرده اند به استرالیا) 

خلاصه که از دیروز تا الآن بین لحظات زندگی تمرین کرده ایم که چطور در شرایط جدید با خودمان و مسائل مختلف کنار بیاییم، بزرگترین تغییری که باید بیاید روتین جدید خواب شب برای هر روز هفته است، از وقتی که دختر روزهای زوج به مهدکودک می رود شب هایش زودتر و در عوض فردایش که خانه است جبران می کند و دیرتر به خواب می رود، بخاطر کار من باید روزهای مهدکودک او را به پنج روز کامل در هفته تغییر بدهم و مطمئنم خوابش روتین تازه ای به خود خواهد گرفت ولی همه اینها زمان می طلبد که باید در عمل بهش پرداخت.

فعلا" همینقدر، تا بعد!

از همان جا که فکرش را هم نمی کنی!

این پست را دارم از محل کار بیزینس فرش و مبلمان می گذارم، همان که در پست قبلی گفتم از ابتدای ماه آگوست دارم دو روز در هفته می آیم، بقول همسرم که هر باری من را می دید که در صفحات مجازی فیس بوک و یا اینستاگرام می چرخم می گفت:" تو بجای گردش بیخود و سرگردان باید از همین صفحه پول در بیاوری"، دارم از طریق پست گذاشتن و تبلیغ محصولاتشان در صفحات فارسی زبان ها پول در می آورم.

این هفته دوشنبه نتوانستم بیایم دفتر و گفته بودم بجایش چهارشنبه و جمعه می آیم. سه شنبه روز بدی داشتیم، من که از شنیدن خبر خوب راجع به آن دو جایی که مصاحبه داده بودم ناامید شده بودم اما همسر بشدت منتظر خبر نتیجه اخرین مصاحبه اش بود، آنروز رفته بود در یک ورکشاپ ارتقای ظرفیت کاری در شهر اشتراک کند و خانه نبود، ظهر دیدم پیام داده که دارم برمیگردم و تا یکساعت بعد خانه هستم ضمنا" از آن اداره زنگ زدند و خبر منفی بود. فقط جواب دادم" فدای سرت بسلامت بیایی"  می دانستم خیلی ناراحت است و خودم هم خیلی ناراحت شدم. الان دو ماه است که از کار قبلی اش می گذرد و تابحال دو مصاحبه را رد شده است درحالیکه خیلی هم عالی بوده است، بنظر می رسد رقابت های کاری بسیار تنگاتنگ شده اینجا.

بعدازظهر و شب در تاریکی و خاموشی گذشت و فردایش من با اندوه بزرگی آمدم دفتر و چون از هفته قبلش نیامده بودم بشدت مشغول کار بودم، حین خوردن ساندویچم وقت ناهار یک سری به گوشی ام زدم و ایمیل هایم را بالا و پایین کردم و ایمیلی دیدم از آن ارگانی که به مصاحبه اش گند زده بودم، همینطور که باز می کردم با خودم گفتم خدا خیرشان بدهد گرچه بداخلاق و نامهربان بودند لااقل ادب دارند و جواب ناکامی ام را داده اند، اما با صحنه عجیبی روبرو شدم، عجیب تر از گند زدنم در آن مصاحبه، تصمیم شان مبنی بر قبولی من در مصاحبه بود........

برای لحظاتی منگ و میخ ایمیل شده بودم، چشم هایم را باز و بسته کردم و ریز شدم روی کلمه "ساکسزفول" و هر چه گشتم "آن" منفی ساز ندیدم پشتش. بی درنگ ایمیل را برای همسر فوروارد کردم و او زنگ زد تا باهم جیغ بزنیم اما من در آفیس بودم و امکانش نبود. ناچار در خودم خوردم تا ساعت پنج که برای برگشت به خانه خارج شدم در حالی که قراردادم با خودشان را از دو روز در هفته به یکروز در ویکند تغییر داده و امضا نموده بودم! جالب اینجا بود که از یکهفته گذشته مسیول اداری اینجا گفته بود بیا ببینیم قراردادت چطور می شود و راجع به شرایط و روزها و حقوقت گپ بزنیم ولی وقت نمیشد و افتاد به امروز پس از اطلاع من راجع به آن شرکت محترم و قبولی ام در کار فول تایم!

البته بمحض فهمیدن داستان باز جرات کردم به آن موسسه دیگر که از نظر خودم کامیاب بودم در مصاحبه زنگ زدم که بالاخره نتیجه چه شد و من الآن از یک جای دیگر جاب آفر(!!!) دارم، و یارو با من و من و خیلی خجالت گفت از من نشنید بگیر و باید بخش اداری بهت زنگ می زد و رقابت خیلی سخت بود و تو عالی بودی اما به هر حال یک نفر باید قبول می شد و یک خانم دیگر با اختلاف کمی از شما بهتر بود و تجربه های نزدیکتری به کار داشت.

خلاصه که چیزی شبیه معجزه رخ داده است و من پلیس چک را اپلای کرده ام و رفرنس هایم(کسانی که در کارهای قبلی بهشان گزارش داده ام) را معرفی کردم و آنها به هر دو رفرنس زنگ زده اند و فعلا" منتظر جواب پلیس چک هستند تا از قاتل نبودنم مطمین شوند و پس از آن احتمالا" اگر خدا بخواهد معجزه را عملی تر کند جاب آفر واقعی را خواهم گرفت و برای یک کار در اداره خیلی عالی بطور فول تایم تا یکسال مشغول خواهم بود. من در فورم های اولیه شان زمان آمادگی برای شروع را از همین اول هفته بعدی نوشته ام!

همسر هم دوشنبه پیش رو باز مصاحبه دارد، اگر من جواب نهایی را بگیرم او هم قبول شود می افتیم روی یک دور جدید زندگی، دوره خیلی خاص و در عین حال سخت!





کفر می گویم و از گفته خود دلشادم!

گاهی فکر می کنم زندگی چه بیهوده است، دنیا چه پیچیده و بی عدالت است.

من همیشه به آدم ها خیلی نگاه می کنم بقدری که گاهی همسرم می گوید زشت است زوم نکن، ولی من همیشه دوست دارم آدم ها را عمیق نگاه کنم، توی یک محیط بسته مثل اتوبوس و مترو که بدتر، یکروز داشتم به یک اکیپ نوجوان مست و خوشحال در یک مرکز خرید نگاه می کردم، پسرهای سفید که موهایشان را بسته بودند، دختران زیبا با پاهای بلند و موهای روشن، سیاه های دلبر، اینجا سرزمین مهاجران است، سیاه و سفید و زرد و سرخ در کنار همند، و من چقدر عاشق این اختلاطم، داشتم با خودم فکر می کردم خوش بحال این بچه ها که شاید هیچ ندانند از خاورمیانه مگر در کتاب و یا مجازی، چه می شد اگر من هم یکی از اینها بودم، از ازل در یک ملک آباد و مترقی بدنیا آمده بودم، رفتارم، خواست هایم، قیافه ام، جهان بینی و برنامه هایم همه مال همین سرزمین می بود، چه می شد هیچ نمی دانستم از آن طرف دنیا؟ مثل الان که هنوز حتی، هیچ نمی دانم از اینطرف دنیا، یک چیزهایی ربطی به زبان ندارد، باید قاطی باشی که بدانی ته مطلب را، و من هنوز هرگز قاطی نشده ام و ترسیده ام از حتی هم کلامی با والدین هم کلاسی های بچه ام هر روز که بدنبال پسر می روم پشت در کلاسش، و اینجا خیلی جالب است والدین برای برداشتن بچه ها چند دقیقه قبل از زنگ آخر می روند پشت در کلاس و معلم از کلاس اول ببعد موظف نیست بچه ها را چشم در چشم والدین تحویل دهد اما برای نظارت دم در می ایستد و با والدین حسب نیاز خوش و بش و صحبت می کند، بچه ها هم هر کدام به سمت والدین خود می روند، آنجا خیلی وقتها والدین دیگر را می بینم و باز همان بحث نژادها و زبان ها و چهره های ملت های مختلف است.

این مدرسه پسر درست سال گذشته که بچه باید پیش دبستانی می رفت تاسیس و افتتاح شد، و این محله ای که ما زندگی می کنیم از محلات تازه ساخت و نوساز ملبورن است که بشدت در حال افزایش جمعیت و خانه سازی های فردی و کلی است، بهمین خاطر و به دلیل افزایش ساکنین مدرسه پشت مدرسه افتتاح می شود.

روزهای جمعه در زنگ آخر جلو درب ورودی و روی صفه ای که وجود دارد انواع میوه و برخی اقلام خوراکی و کنسرو بطور رایگان می گذارند برای هر کسی که لازم دارد، زنگ های تفریح هم برای بچه ها خوراکی رایگان موجود است و صبح ها از هشت و پانزده تا هشت و چهل و پنج دقیقه صبحانه می دهند، که البته بچه ما هیچوقت آنموقع صبح آماده نیست ولی خیلی ها بخاطر کارمند بودن باید زودتر بچه را تحویل مدرسه بدهند و با این کار زمان شان ذخیره می شود.

روزهای چهارشنبه و پنج شنبه برای تعامل خانواده ها و مربیان و بچه هایشان برای یک ساعت بعد از زنگ آخر فعالیت های غیردرسی هوشی و بازی با بچه ها دارند، و بدون استثنا تمام مربیان آن ساعت تمام بچه ها را با نام صدا می زنند، مدیر خندان ترین چهره ای است که تابحال دیده ام و هر روز صبح و بعدازظهر بدرقه ات می کند.

اینجای زمین هم زمین است، این هم زندگی است، آنجای دنیا هم روی همین زمین است و آدم هایش همینقدر آدم هستند که این سفیدها، اما چقدر زندگی فرق دارد.

روزهای نخستی که آمده بودم هنوز دو قلپ آب اینجا را نخورده و هنوز پره ای به گوشتم افزوده نشده بود، آدم یک پست گذاشتم که، " خارج خارج که میگن همینه؟؟؟!"

الان اذعان می دارم که گوه خوردم مثل خیلی دیگر از گوه خوری های دیگر زندگی ام و یکی از خصلت خوب های من همین پذیرش غلط هایی است که کرده ام، آنموقع هنوز اینقدر فرو نرفته بودم در زندگی و نعمت های اینجا، هنوز سقف خواستن های مادی ام یک هزار الانم هم نبود و هنوز هیچ خبر نبودم از امکانات و نعمت های اینجا، از برخورداری وام های بانکی برای خانه، از نحوه تعلیم و تربیت بچه ام، از نازک شدن یکهویی پوست و روحیه ام بر اثر زندگی آرام و محترمانه.

ویدیوهای زلزله را می بینم و می بینم و حالم بد و بدتر می شود، اواخر خیلی در ندیدن چیزهای جنگ و خشونت قوی شده بودم ولی ویدیوهای زلزله چیز جدیدی است، نفر از زیر آوار فیلمش را ثبت کرده، آن یکی در هنگام زلزله و بعد دود و صدای فریادش ضبط شده، بچه شیرخوار را از توی خاک می کشند بیرون انگار خاک دارد می زایدش، انگار واقعا" تمام آن آدم های له شده زیر آوار دارند دوباره اینبار از بدن مادر اصلی شان یعنی زمین زاییده می شوند، اینها را می بینم و به پوچی می رسم، انشاالله و الحمدلله از زبان راویان ویدئوها نمی افتد، امید دارند به خدا، و چه چیزی می تواند در هنگام وحشت و یاس و استیصال و بی پاسخی نجات دهنده باشد؟ برای آن انسان درمانده هیچ چیز بجز همین "الله" یا هر خدای دیگری که آن لحظه یادش می کنند، اما حقیقت ها از چشم بیننده ای هزاران کیلومتر دورتر از حادثه جور دیگری تعبیر می شوند، من آنها را تکه های گوشت کوبیده ای می بینم که خیلی شانس بیاورند جراحت عمیقی نداشته باشند و زنده بمانند، اما با آن ترس و ترومایی که دو سه روز زیر آوار ماندن به جانشان انداخته، با درد از دست دادن بچه، مادر، برادر و خواهر و خویش و قوم چگونه زندگی خواهند کرد؟

بعد اینها که به سرشان آمد برای چه بود؟ برای جغرافیای زندگی شان مگر نبود؟ اگر این زلزله در ژاپن یا آمریکا رخ داده بود هم همینقدر پاره می شدند؟ یا چی؟

کجای کار ایراد دارد؟ چرا ما عقب ماندیم از بیشتر زنده ماندن؟ چرا انسان شرقی یا در زلزله، یا سیل، یا جنگ و یا قحطی می میرد و هنوز خدا را شاکر است؟

می دانم اینها که دارم می نویسم برای خیلی ها از دوران بلوغ نوشته و پرسیده می شوند، اما در من بطرز عجیبی پس زده می شد چون از کفر می ترسیدم. ما از گفتن این چیزها نهی می شدیم و برعکس باید همیشه افتخار می کردیم که منسوب به چه تاریخ و فرهنگ والایی هستیم و غربی های مادرجنده کتاب های ما را کپی کرده و خوشبخت و موفق شدند. ما بجای علم فقط به خدا پناه بردیم که شیطان رجیم وارد روح مان نشود غافل از اینکه شیطان رجیم هم زاییده فکر خلاق خود ماست....


من کی به خود باز خواهم گشت؟

فردا می شود درست یکماه که برگشته ام به خانه، برگشتم خیلی بهتر از رفتنمان بود، رفتنی بعد از سیزده ساعت در هو اپیما بودن با بچه هایی که نخوابیده بودند، شما اضافه کن با کل روز قبل سفر و چند ساعتی که زودتر رفته بودیم فرودگاه، و بعد پانزده ساعت در فرودگاه قطر ترانزیت بودیم، هتلی در کار نبود، آبخوری های داخل فرودگاه را با پلاستیک و چسب بسته بودند بخاطر کرونا، بچه ها پرانرژی و بدون وقفه در حال بالا و پایین پریدن از هیجان شلوغی و آدم های رنگارنگ داخل فرودگاه و ما بسیار خوابزده و خسته!

برگشتنی هم بلیط من و بچه ها همین بود با این تفاوت که اینبار از مشهد به قطر با احتساب ساعت های چکینگ و انتظار هشت ساعتی در سفر بودیم ولی ایندفعه آنقدر آدم شده بودیم که هتل رزرو کرده باشیم در دوحه، یک نوه عمه جوان در دوحه داشتم که آنجا کار می کند، با او تماس گرفته بودم، مرخصی گرفته بود و علی الطلوع آمد دنبال مان در فرودگاه.

در سایت قطر نوشته بودند برای داخل شدن باید نتیجه تست منفی کرونا داشته باشیم اما هنگام ورود فقط پرسید چند روز می مانید گفتم هشت ساعت نهایتا" و گفت بفرمایید داخل!

و اولین تجربه ورود به کشوری بدون ویزا را حظ کردیم.

بچه ها در هتل خوابیدند و من خودم هرگز، آخر نوه عمه به اندازه یک بشکه کافی برایم گرفته بود و خواب بی خواب، بعدازظهر آمد دنبال مان و رفتیم رستوران و بعد برگشتیم به فرودگاه.

اینبار بچه ها بلد بودند چطور با شرایط هواپیما کنار بیایند، بیش از نصف آن سیزده ساعت پرواز را خوابیدند، فرودگاه هم که رسیدیم همسر جان با دسته گل آمده بود به استقبال!

حالا از سفرم بگویم یا بعدش؟

راستش باید بگویم خیلی ضدحال خوردم، شاید هم اینگونه نباشد و درواقع خیلی هم خوش گذشته باشد اما هرطور که فکر می کنم آنطوری نشد که تصور داشتم. من در تمام سفر یک لحظه هم آن خودی که اینجا خودم را جر داده بودم برایش، آن خودِ خوشحال و بانشاط و در لحظه راضی، نبودم، نشد هر چقدر سعی کردم.

دلیل؟ هیچ دلیل واضح و مشخصی نداشت و این بیشتر زجرم می داد. بجز بلیط ها و ویزا که حدود هشت هزار دلار برایمان آب خورد، شش هزار دلار دیگر مصرف کردیم، که اگر مخارج نزدیک سی میلیون دندانم را کنار بگذاریم بقیه اش تمام برای سفر بود. در زمینه مصرف کردن  برای عزیزان مان هیچ کم نگذاشتیم اینبار، من برای خودم و بچه ها و خانه و زندگی اینجایم تقریبا" چیز دندان گیر گرانی نخریدم که بیاورم، همه اش رستوران و شهربازی و ویلا و خوراکی بود.

تفاوت قیمت ها بطرز غریبی به چشم می آمد،  بار گذشته ما با دلاری که سیزده تومان بود آمدیم اینبار بیست تومان و بیشتر شده بود اما قیمت ها چند برابر افزایش قیمت دلار تغییر کرده بود، برای بار اول در زندگی ام از حسابم میلیونی می رفت و برنمی گشت! که البته باکی نبود اما بسیار باعث تحیر بود.

بطور کلی سفرم بسیار بابرکت و پر دیدار بود، قم، گرمسار، بومهن و تهران را گشتیم، در تهران پنج روز مهمان دوستم بودم پس از بدرقه کردن همسر، بین این پنج روز یکروز مهمان دوستان دختر دوره لیسانس دانشگاه بودم و روز آخر مهمان هم اتاقی های خوابگاه و همان‌ها ما را بردند راه آهن و رفتیم مشهد.

بلافاصله یکهفته بعد از رسیدن جریان عمل مادر روی داد.

روز سوم یا چهارم بعد عمل دختر را از شیر گرفتم و این وسط درد روحی و فشار عاطفی خودم و دختر در کنار عصبانیت و غرش مادرم بود که می گفت بگذار حال من بهتر شود، ولی من دیگر به انتها رسیده بودم.

 کلا" همین که به ایران رفتم شیر کم شده بود شاید بخاطر هوای فوق العاده بد مشهد در آن روزهای آخر نوروز و بعد سفر پشت سفر و دختر هم حسابی غذاخور شده بود، آنروز از صبح شیر نخورده بود تا بعدازظهر و رسید آن لحظه جدایی کاملش و من هم که در کلام و رفتار یک کلام و درنده خوی!

چهار شب نیمه شب ها بیدار می‌شد و من بیشتر از خودم و دختر، نگران مادر می شدم که حرص می خورد بابتش، هر شب یکساعتی راه می بردمش تا بخوابد.

بعد از یک هفته دیگر عزادار نبود و غذاهای زن دایی اش حسابی به جانش می چسبید و من هم نفس راحتی کشیدم اما بی خوابی های بی جبران و استرس و درد و زخمی که کشیدم رفته رفته ضعیف ترم کرد بحدی که اشتهایم خیلی کم و رنگ و رخسارم بسیار رقت انگیز شده بود اما سفر ادامه داشت.

آن وسط ها مخصوصا" بعد پروسه از شیر گرفتن و مخصوصا" وقتی دمای هوا بطور وحشیانه ای بالا و بالاتر می رفت با خودم می گفتم کاش می شد یک شب در مکان خودم در ملبورن می بودم و باز با توش و توان تازه برمی گشتم به سفر ادامه می دادم ولی این یک رویا بود.

در مشهد دو دوست راه دور را ملاقات کردم، یکی شان را از طریق همینجا و بعد اینستاگرام شناختم و به دیدار منجر شد و چه دل ها دادیم به هم!

یک عزیز دیگر هم که در همسایگی مادرم زندگی می کند و از طریق اینستاگرام با من آشنا شده بود را هم.

دوست هم اتاقی نیشابوری ام وقتی به دعوتش به رفتن به نیشابور پاسخ منفی دادم از آنجا آمد و در مشهد میزبانم شد.

فامیل هم که ماشاالله همه از اروپا آمده و می آمدند و در هر خانه یک خارجی لنگر انداخته بود و دو محفل عروسی هم دیدم، یکی پسر دایی ام و دیگری دختر عمویم، که مجلس دختر عمو سه روز مانده به برگشتم بود و عجب اتفاق خوب و بی نظیری شد، تنها جایی که من کمی شبیه به خودم شدم همان شب بود که هرچه خستگی و بی خوابی و درد و مرضی که به روحم زنجیر شده بود را با عربده های مستانه و رقص های جلف بیرون ریختم و باکم هم نبود و همه فامیل و دوستان هم حسابی درکم می کردند و برایم خوشحال بودند!

بچه ها الی روز آخر بچه های خوبی بودند، نق نق و بد حالی نکردند، اینرا بخاطر این می گویم که تجربه دوستان اینطرفی اینچنین است که بچه های اینجا بعد از تقریبا" دو سه هفته شروع به بهانه گیری می کنند و خانه و وسایل بازی و وای فای و تفریحات خودشان را می خواهند، اما بچه های من هرگز اینطور نبودند، ولی چه دروغ بگویم، هرکس از رایان می پرسید اینجا بهتر است یا استرالیا بی درنگ می گفت استرالیا و ایران را فقط بخاطر اینکه نوشابه در هر وعده غذایی هست دوست داشت!!!( چون مهمانی ها و بیرون رفتن ها زیاد بود معمولا" نوشابه هم بود و رایان برای اولین بار در عمرش نوشابه را کشف کرد و عاشقش شد، تمام تلاشم برای مدیریتش این بود که باید کل غذایش را می خورد و کمی بیش از نصف لیوان نوشابه می خورد و هربار تذکر می دادم که استرالیا از این خبرها نیست).

یک چیزهایی را آدم نمی داند تا در عمل با آن برخورد کند، توانایی من بعد از سال ها مسافرت نکردن، تفاوت مسافرت با دو بچه و ادامه دادنش بدون همسر برای من تازگی داشت و به این نتیجه رسیدم که این آخرین مسافرت طولانی من خواهد بود و زین پس هر وقت مقدر شد با همسر رفته و باز خواهم گشت، درست است که خانواده تمام حمایت های لازم را در قبال بچه ها داشتند اما مخصوصا" اواخر سفر وابستگی بچه ها به خودم بیش از همیشه شده بود و من می گذاشتم بحساب دلتنگی شان برای پدر، اینطوری بود که کم کم از پا درآمدم. 

و در سفر دیدم که چقدر فرق کرده ام با گذشته و چقدر از زمین و زندگی آنجا کنده و به شرایط جدیدم چسبیده ام، چیزهایی که قبلا" برایم هیچ اهمیتی نداشت اینبار بشدت توی ذوقم می خورد و همه اینها خیلی خسته ام می کرد.

آنقدر خسته ام کرد که الان که یکماه است برگشته ام هنوز در هپروت بسر می برم، هی بالا و پایین می کنم که ببینم چرا حالم خوب نشد پس؟ هی نتیجه می گیرم که می گذرد و تنها بودی و خسته شدی و زن هستی و هوا گرم بود و چنین و چنان اما باز قناعت بخش نیست برایم.

یک چیزی نشسته توی سینه ام که از جنس هیچکدام از غصه های قبلی ام نیست، و این برای منی که خیلی فکر می کردم تغییر کرده ام و انسان خوش گذران و شادی شده ام و دنیا به چیز بچه ام نیست خیلی سخت است.

نه که خوش نگذشته باشد، که خیلی هم خوب بود، دو ماه تمام در منزل مادرم بودم و این خیلی زمان خوبی بود برای سیر دیدن و بوییدن و لمس زندگی اما انگار من دیگر متعلق نبودم به آنجا و آدم هایش.

و درد، درد، دردِ آدم هایش، و سیستم دروغگو و بیمار پرورش و رقت انگیزی زندگی آدم های دور و اطراف و بعد هی قیاس و قیاس و قیاس و حسرت و افسوس......

شنیده ام این حالت من طبیعی است، البته بعضی ها مثل من که از تخم و نژاد عاطفه هستیم کمی پاره تر می شویم در رویارویی با این اتفاق و این هم بخشی از مهاجرت است که حتما" می گذرد چون همه چیزهای خوب و بد زندگی می گذرد، امیدوارم فردا که از خواب بیدار می شوم کمی به آن آدم قبل سفر برگشته باشم، خوشحال و بی خیال و  پر از زندگی!


گزارش وار!

به همان اندازه که حادثه یکهو و شوک کننده و مضحک بود، نوشته ام درباره اش هم سخیف و کوتاه و ناقص بود، فقط خواسته بودم بیایم و بگویم از اینکه خاک بر سر شدم بسیار خرابم دیگر حوصله نگارش بهتر و دقت در انتخاب کلمات و عبارات زیبا نبود، مغزم هم یاری نمی داد چون بشدت خسته و دردمند بود آن روزها.

این روزها ولی باز داریم زندگی می کنیم، ببینید من را آنها که از اول خوانده اند خوب می شناسند، که آدم خوشگذران و ذاتا" شاد و دنبال خوشحالی ای نبودم، تا یک جایی حتی آرزویش را هم نداشتم، از یک جایی آرزوی خوشحال و بی خیال بودن داشتم و نه بطور کامل اما بسیار نزدیک شدم بهش، به بی خیالی، به در لحظه زندگی کردن و دنبال خوشحالی رفتن،  تازه فهمیدم وای خدای من چهل ساله شدم و بیشتر این سال ها را بار غم به دوش کشیده ام، اینرا علاوه کنیم به بار مسئولیت،  بار عذاب وجدان از کارهای نکرده، بار روانی یک عالم علامت سوال.....

تازه ی تازه بعد مادر شدن دوباره ام داشتم تمرینِ حمل نکردن تمام آن بارها را می کردم که جریان کرونا شدید و شدیدتر شد، بار روانی مردم بدبخت و فقیر وطن اول و دوم، ترس از مرگ های یکهویی و آن طرز وحشتناک وداع از مردگان کرونایی و ریختن آهک روی اجساد و آن بلبشوی تراژیک سال نخست کرونا آمد روی دلمان، تازه ی تازه خو گرفته بودیم با این درد جدید، فهمیده بودیم آنقدری که ما نگرانیم خود آن آدم ها در افغانستان و ایران نیستند و هر کسی خدایی دارد، یکهو وضعیت افغانستان آنگونه شد، یعنی یک کاری کرد که گفتیم خدایا دیگه بدتر از کرونا هم بوده و ما خبر نداشتیم، این چه بود در قسمت ما؟؟؟!!!

دوست، فامیل، آشنا غریبه از راه فیس بوک، اینستاگرام و کسانی که شماره داشتند واتزاپ و وایبر و همه جای دیگر از ما که فکر می کردند چون در خاک استرالیا هستیم لابد یک کاری می توانیم برایشان بکنیم، بهمان پیام می دادند و پیگیر بوده اند، خودم و همسر برای بیش از پانزده نفر پروپوزر ( معرف) شدیم و فورم های ویزای بشردوستانه را برایشان توضیح می دادیم و سوالات شان را پاسخ می دادیم اما درواقع امید مان بسیار اندک و ناچیز است چراکه برای سه هزار ویزای بشردوستانه ای که استرالیا بابت شرایط جدید معرفی کرده تابحال به اندازه بیش از صد هزار نفر درخواست داده اند و چگونه می توان از بین اینهمه پرونده و دوسیه رنگارنگ امید قبولی دوست و رفیق و خاله و برادر خودمان را داشته باشیم، باز هم در پاسخ شان گفتیم خب یک تیری در تاریکی است، شما فورم های کانادا را هم پر کن، لاتاری آمریکا هم فقط یک عکس لازم دارد با مشخصاتی که اعلام شده، بیا با این خانم تماس بگیر برای آلمان.......

خودمان اما باز تلاش کردیم بی خیال باشیم و چاره ای جز این نیست، باز پناه آورده ایم به داروهای سودابر که خواهر دوباره برایمان فرستاده است و صبح ناشتا با همسر سه تا ازش می خوریم و تازگی ها خیلی می خندیم به همه چیز!

تازه موفق شده ام برای پاسپورت خودم و دختر اقدام کنیم و اگر ویروس های جدید آفریقا و آسیایی دامن دنیا را نگیرد قصد داریم تا نوروز به ایران برویم، البته بدون همسر و ایشان بعد از دو ماه به ما ملحق شوند و باهم برگردیم، و همه اینها فعلا" فقط قصد است و هیچ پولی برای بلیط و رفتن نداریم و خواهر قول پرداخت بهای بلیط ها را داده، منتظر پاسپورت هستم که برای ویزا اقدام کنیم انشاالله.

دختر نفس است و پسر شهد شیرین زندگی ام، و با همه آنچه گفتم باز هم هیچوقت به اندازه این برهه از زندگی ام زندگی نکرده ام و در لحظه نبوده ام ازینروست که غذاهایم ته می گیرند و خوش نمک می شوند چون تازه در مرحله یادگیری به چیز گرفتنِ تمام چیزها هستم و آنقدر ناشی ام که تسری داده ام به همه چیز و یکی دو قرار ملاقات و دکتر و تماس از یادم رفته و سه بار رسما" غذا را سوزانده ام ولی با همه اینها خیلی خوشحالم بابت این پوست اندازی!

پنج شنبه پیش رو پسر دردانه ام پنج ساله می شود و ما نتوانستیم برایش ترمپلین( یک وسیله نسبتا بزرگ بازی و ورزش است که یک مت بزرگ دارد روی میله ها استوار برای بپر بپر کردن) بخریم چون بودجه نداریم اما فردا می روم برایش بادکنک و کیک سفارش می دهم تا در روز تولدش با لباس های جدیدش عکس بگیرم و روز تولدش را بی ترمپلین تجلیل کنیم.