ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

دو روز بعد مادرم را در آغوش خواهم کشید.

اول بهار آمد، آنجا در شهر قم برادرزاده ام داماد شد، رفتند خانه بخت بلافاصله بعدش  ویزا آمد!

شنبه ای که گذشت رفتیم دنبال بلیط، دوست ژاپنی ام می گفت وا اسفا که شما چقدر هنوز جهان سومی هستید و اینجا همه آدم ها آنلاین بلیط می خرند، ما هرچه در اینترنت زدیم نتوانستیم بلیط را جوری بگیریم که بتوان برگشت همسر را از ترکیه زد، باید بلیط او را جدا تهیه می کردیم، که ممکن بود بعد که برایش می گیریم در همان پرواز ما جا نباشد، خلاصه پول های مان را که در قرعه کشی جدید برنده شده بودیم برداشتیم و عینا" مثل یک جهان سومی رفتیم به یک آژانس هواپیمایی افغانی در اعماق دندینانگ( محله سکونت سابق مان که بیشتر همشهری هایمان ساکن همانجایند) و دو ساعتی با متصدی امر در جستجوی بلیط مناسب بودیم، و آخر سر بلیط هایی به قیمت بسیار گزاف خریدیم، بلیط من مثلا" شد دو هزار و چهارصد و ده دلار!

ما بخیال خود سعی کرده بودیم اقتصادی تر رفتار کنیم و ویزا را خودمان اپلای کردیم تا با نرخ پایین تر باشد، خبر نداشتیم این وسط جنگ می شود و بلیط ها نرخ تصاعدی پیدا می کنند، یعنی اگر همان موقع که پاسپورتها دستمان رسیده بود می دادیم همیم آژانس با دو برابر قیمت ویزا بگیرد بلیط های مناسبتری بدست می آوردیم و اینهمه هم انتظار نمی کشیدیم. بگذریم! انگار به ما نیامده بخواهیم کمی زرنگ و مثل بقیه آدم ها باشیم.

در این افکار کل روز را دندینانگ گردی کردیم، رایان دوز دوم واکسن کرونا زد و مک دونالد ساندویچ خوردیم و بچه ها را به پارک بردیم، در بازگشت تلفنی به خواهرم گفتم نمی دانم نتیجه دعاهای مادرم کجا رفت که بلیط ها را به بالاترین حالت ممکن خریداری نمودیم! اینها را گفتم ولی دیگر آنقدر ناراحت نبودم برعکس حس سفر بشدت به درونم ریخته و دستگاه های عقلی و عاطفی ام بشدت فعال شدند، رسیدیم منزل طبق معمول ریموت گاراژ در دستانم می چرخید که رسیدیم ........

و چه می دیدم؟؟؟؟ درب گاراژ چهارتاق باز بود......

با چه حالی خود را رساندم به آن کیفی که پول های رفیقم درونش بود! همزمان درونم به غلط کردم افتاده بود و با صدای بلند می گفت:" خدایا گوه خوردم، غلط کردم، زندگی چه شیرین و این سفر چه عالی خواهد بود، خدایا قدردانت هستم و بیشتر خواهم شد اگر پول ها سر جایش باشد، خدایا شکایتم را پس می گیرم...."

و بیست و یک هزار دلارِ رفیق سر جایش بود.

قضیه از این قرار است که یک قرعه کشی من و رفیقم شرکت کرده بودیم و چندی پیش بطرز معجزه آسایی سر بزنگاه( مثل قرعه پارسال) نام ما برآمد و مبلغ شکوهمند چهل و دو هزار دلار از آن ما شد، ما که درجا دادیم قرض هایمان ادا شد، مانده بود پول رفیقی که ایران رفته   قرار بود در فرصتی که خواهد گفت برسانیم به امینی که معرفی می کند که هنوز نکرده بود.

حالا درب گاراژ چرا در چنین برهه ای باز بماند، که هرچه فکر کردیم دیدیم هرگز امکان ندارد ما نبسته باشیم، و چطور شده باشد و آیا پس از بستن بلافاصله ریموت را نوازش کرده ایم و هزاران سوال دیگر و هزار احتمال ترسناک و نومید کننده دیگر چیزی بود که تا بیست و چهار ساعت بعد از واقعه در ذهن من گذشت، خودمان را بستیم به زعفران و بی خیالی، آخر ترس داشت تصور باز ماندن کل زندگی و امانت مردم از ساعت یازده صبح تا هفت بعدازظهر روز تعطیل شنبه که خیابان مان سبیل تا سبیل ماشین غریبه پارک است بخاطر پارک بزرگی که درست روبروی ماست....

نتیجه دعاهای مادرم سد شده بود کل انروز در برابر هر ذهن خراب و انسان دزدی، که نبینند و اگر دیدند تحریک نشوند و اگر تحریک شدند توان ورود پیدا نکنند...

پس فردایش با جمعی از دوستان رفته بودیم پارکی و قرار بود یک غذای هوسانه افغانی بپزیم دورهم، گاز مسافرتی آتش گرفت، غوغایی بپا شد و من پترس وار گاز را پرتاب کردم آنطرف و بدنبال باران گشتم و در آن لحظه غیبش زده بود، جیغ می زدم و هوار می کشیدم و فکر می کروم آن کپسول کوچک الان مثل خمپاره هزار تکه می شود و می رود توی جسم و جان ما.....

تا بالاخره باران پیدا شد و روی گاز خاک ریختند و خاموش شد، شوک قبلی تازه فراموش شده بود که این اتفاق افتاد و باز من وا رفتم....

بگذریم...

فردا مسافریم، دو سه روز اخیر خواب از سرم رفته و منِ همیشه یبوست اسهال گشته ام( گلاب به رویتان)، استرس من از جزئیات و استرس همسر از خود پروژه پرواز است، بارهایمان را میلیون ها بار وزن کرده ام و طبق آخرین وزن، چهار کیلو و سیصد گرم اضافه بار داریم که قرار است ننه من غریبم بازی در بیاوریم که چشم پوشی کنند، بجز آن بارهای دادنی، بارهای کابین مان عبارتند از دو چمدان کوچک، دو کوله به پشت و دو ساک به دست، یعنی من و علی هر سه قلم را بعلاوه دو فرزند مان باید در پانزده ساعت ترانزیت دوحه به دوش بکشیم! و من تمام عمرم باربری کرده ام در فرودگاه‌ها ولی اینبار ترس بر وجودم حاکم است که نکند آن چند کیلو را نبخشد و نکند اینهنه بار دیگر را دانه دانه وزن کند و نگذارد و چه و چه....

کلا" بعد نزدیک چهار سال و نیم مسافرت نکردن زرد کرده ایم بدجور و دست به دامن مادرم هستیم و ملتمس دعا از همه کسانی که می بینیم و شما که می خوانید.

دیروز هم پسر لنگ لنگان از خواب بیدار شده و نمی دانیم چرا پای راستش از قسمت جلو( داخلی) پاشنه دردناک است و می لنگد، دروغ و بازی هم ندارد، امروز هم مدرسه نفرستادم و چرب کردم و هی رصد کرده ام، شب هم وقت دکتر گرفته ایم ببینیم این چه بود سر سفر.

خلاصه که هی اسپند دود می کنم و هی ذکر می گویم تا بسلامتی برسیم به دامن مادر، همین لحظه توی دلم رخت می شورند بخدا....

قربانیان گردم، دعا کنید بمانم و بروم و بازگردم با کلی حال و هوای خوب و عالی!

واااااای چقد مستم من!

یکماه اول أقامت در ایران بشدت کند و بی تحرک گذشت، از روزهای آخر اما روند سرعتی به خود گرفت و تا هنوز ادامه دارد، خواهر بزرگ از قم آمد، بچه هایش با فاصله دو هفته آمدند، قرار است آنها هم کمتر از یکهفته با ما باشند و بعد با مادرشان برگردند، همه عاشق و شیدای پسر جان، شب اولی که رسیدند پسر قصد خواب نداشت و چه باشکوه است که او هم دلش به دلبند های مادرش بند است!

دو هفته اولی که آمده بودم مادر حال و روز درستی نداشت، استرس سفر من بی حالش کرده بود، من هم به تبع حالم گرفت و دلم سوخت، بعد از دو هفته و بیش که پسر را مسلمان نمودیم( در فرهنگ شما هم ختنه نمودن را بخشی از مسلمان شدن می دانند؟؟؟؟؟) و البته بعد از چند ساعت اول و خصوصاً شب نخست که به سختی گذشت، وقتی پسر اولین لبخند بعد از عملش را زد و خیالم راحت شد که از دستم ناراحت نیست، نفس راحتی کشیدم و بوضوح برداشته شدن بار خستگی و ترس و استرس را از روی روحم دیدم، درست از همان زمان ببعد دارم حالش را می برم.

فکر می کنم مادر هم چنین وضعیتی داشت، چون روز بروز حال بهتری داشت و دارد، روز بروز بیشتر به خودش شبیه شد، غذاهایش همان مزه را پیدا کرد و نشاط صدایش برگشت، راستش هیچ چیز  برای من بدتر از بی صدایی و غمگینی و استرس مادر نیست....

حالا من بخشی از خریدهایم را نموده ام، پسر مسلمان شد و الان حالش خوب خوب است، تازه دو دندان هم اضافه کرده و اگر هول نشود پنج شش قدم هم راه می رود، ولیمه تولدش هم همین جمعه است، جمعه بعدش هم که پدر جانش می آید، و من بابت این موضوع خوشحالی خاصی دارم و فقط منتظر آن لحظه ام که بیاید و من بقیه سفرم را بدون ترس از کمردرد های احتمالی از بغل کردن رایان خان بگذرانم و بتوانم فقط به فکر تیپ و تال خودم باشم، خدایی مسئولیت بچه به تنهایی در سفرهای طولانی خیلی سنگین است!

وقتی همسر خان آمد به سفرهای بین شهری ایران خواهیم پرداخت، باید به شهر پدر همسرخان برویم و من دل توی دلم نیست که بروم تهران بین دوستانم و در شبی که بمناسبت آمدن من دورهمی گرفته اند دمی خوش باشم!

این وسط همه ما سه خواهر و مادر و برادر سعی تمام داریم که برادر ته تغاری سختگیر و سخت پسند را راغب به امر مقدس ازدواج بنماییم، و در راستای این امر برو بیاها و جلسات شبانگاهی و توپ و تشرها و گاهی سور و سات ها برقرار است، باشد که رستگار شویم. دعا بنمایید.