ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

موهای خودم را هم ماشین کردم، سبک شدم!

گاهی با خودم فکر می کنم اگر پسرک را خلق نمی کردیم هنوز از دنیای بعدش بی خبر مانده بودم و خب وقتی بی خبر مانده ای در ادراک یک عشق بی بروبرگرد بزرگ مثل آنچه این روزها درگیرش هستم، بی خبری و چیزی نمی دانی و وقتی چیزی نمی دانی چیزی هم از دست نداده ای!

گاهی هم با خود فکر می کنم و از خودم می پرسم این عشقِ بی اندازه چه مقدارش از رابطه من و همسر تأثیر می گیرد، آیا این نرمی روح و جانم نسبت به این اتفاقِ تازه، تنها بابت حضور پسرک است و اگر پدرش هر مرد دیگری بود همین بود و یا فرق داشت، نمی دانم بیش و یا کم تر می بود؟ رابطه من و همسر و نوعش و نوع نگاه من به همسر چه تأثیری بر میزان عشق من به پسرک دارد؟ آیا اگر همسر را بیشتر دوست می داشتم و یا عاشقش می بودم احساس امروزم نسبت به پسر بیش تر می بود؟ و برعکس آیا اگر درگیر یک رابطه ملال آور سراسر رنج می بودم از عاطفه مادری ام کم می شد؟ که موجود مورد بحث از آمیختگی جسم و جان من و همسر است!

گاهی اقرار بعضی چیزها سخت است، اینکه من علیرغم تلاش برای تشکیل یک زندگی عاشقانه ناکام ماندم، و یک زندگی بر پایه منطق استوار کردم، اقرار به اینکه این روزها گاهی فکر می کنم هیچگاه به اندازه ای که باید، به همسر مهر نداشته ام و همه رابطه ام با او بر پایه احترام و صمیمیت و شفافیت بوده است، چه می گویم، راستش این روزها وقتی به چشم های پسرک نگاه می کنم و دلم می خواهد برایش بمیرم، وقتی دلم برایش در طول روز و با اینکه همیشه با او هستم، تنگ می شود، وقتی آغوشم در جذب اشعه های مهری که از او بر دل دارم می سوزد، وقتی حاضرم برایش بمیرم، با هر بوسه هزار بار عاشقش می شوم، فکر می کنم به اندازه ای که باید به همسر مهر نداشته ام و شاید ندارم...

البته این ادراکات جدید تأثیری بر رابطه ام ندارد و او کماکان تنها مردی است که می توانستم در کنارش به یک زندگی نسبی و آرام فکر کنم و بهتر از این نمی شد، و من عاشق هیچ مردی نشدم و اگر هیجاناتی هم در زندگی داشته ام یا بر خود تحمیل کرده ام از تنگناهایم ناشی شده است و برای فرار از حس پوچی و عقب ماندگی بوده است...

شاید هیچ کسی در اطرافم به اندازه خودم صادق نباشد در فکر کردن به این مقولات و در بیانش و شریک کردنش با همراه زندگی اش، شریک کردن مسائلی که گاهی یک روح خشن و زبان سبز می خواهد اقرارش و همین چیزهاست که باعث می شود زندگی با او را دوست داشته باشم و از اینکه انتخابش کردم خرسند باشم، و هر روز بخاطر اینکه ندانسته و بی برو برگرد عاشقم بوده است ازش سپاسگذار باشم، و مهم تر از همه بخاطر اینکه " رایانم" را به من داده است و با همه خشن بودنم، روح عریان و ساده ام را دوست دارد.

پ ن: خیلی کم و بندرت پیش می آید زندگی با کسی که عاشقش بوده و هستی درست و بی مشکل از آب در بیاید، و این برای همسر پیش آمده است، بهش سخت حسودی می کنم!، گرچه من چندان معشوق خوبی هم نیستم!!!

پ ن٢: ما خیلی باهم دوست هستیم، و من خیلی دوستش دارم و همیشه بابت داشتنش از خداوند ممنونم اما هنوز عاشقش نیستم، شاید هم باید در تعریفم از عشق تجدید نظر کنم!

از مرد چشم شیشه ای ام(4)!

بعد از یکهفته به همسر این ایمیل را فرستادم، بعدش رفتم خوابیدم، می دانستم همان دقیقه ی ارسال می خواند و زنگ خواهد زد، زنگ زد، گیج و هیجانزده بود و فقط بعد سلام گفت: ایمیل را گرفتم، بعدا" زنگ می زنم!

و من به خوابم ادامه دادم!

سلام!

تمام نوشتار بولت شده اند،یعنی از سین سلامم تا ظ خدا حافظم مهمند در این نامه، پس پیشنهاد می کنم بجای دنبال لغت خاص یا بله گشتن تمامش را به دقت بخوانید! 

این نامه مثل امتحان اوپن بوک است، هر جایش را جدا بخوانی به پاسخ نمی رسی!

طبق توافقی که بین ما حادث شده بود، بایستی راجع به اضلاع چارچوب از پیش تعیین شده مان بحث و تبادل نظر صورت می گرفت. ما ابتدا به ذکر مهم ترین مسائل موجود و یا قابل طرح در زمینه های مختلفی که در آن اضلاع می گنجید صفحاتی نگاشتیم، نوشته های همدیگر  را به  دقت خواندیم و نکته برداری کردیم و سپس طی سه جلسه مکالمه تلفنی مفصلی که داشتیم به بحث و روشنی اندازی در مورد مسائل قابل بحث و سوال بر انگیزمان و همچنین روی نقاط اشتراک و افتراق هایمان پرداختیم.

و تمام این بحث ها در محیطی عاری از مسائل جانبی دیگر و در فضایی منطقی انجام گرفت. نهایت امر در حالیکه از نظر بنده و شما دیگر جای بحثی باقی نبود و موردی بی پاسخ نمانده بود، از شما مهلتی دوباره برای ارزیابی ها و دقت نظر بیشتر و جمع بندی کلی از حرف هایی که زدیم و مطالبی که نوشتیم، خواستم تا طی این روزها نظر و نتیجه نهایی خودم را طی نامه ای تحلیلی به شما بدهم.

از بهار 1383 تا بهار 1389 ، که ما و شما همدیگر را دورادور می شناسیم و از هم خبر داریم 6 سال تمام می گذرد، و اگر آنطور که گفتید، در حب و خواستن قلبی تان همیشگی و ثابت بوده اید، (با تمام آن بحث ها و تفاسیری که بنده در کابل از رفتار سهل و آسان گیر شما داشتم، که چطور می شود انسانی ، بهتر بگویم مردی، کسی را بخواهد، بر گزیند و برای دستیابی بهش کاری نکند ؟ در آن سال های به آن با شکوهی و جوانی که کافیست عاشق باشی تا دنیا را داشته باشی، کافیست به کسی دل بسته باشی و سخت ترین شب ها را دوست بداری تا با رسیدنش و در خود رفتنت به محبوبت بیندیشی، فارغ از قیل و قال مدرسه و همدرس هایت،.......)با همه این تفاسیرِمن و حقیقت داشتنش، امروز روز دیگریست. من فکر می کنم هیچ و قتی مثل حالا و هیچ روزهایی به جز این روزها نمی توانست من را به این اندیشه وادارد تا درمورد شما غور کنم. آدمی بنده زمان است، در دست زمان، و با گذر زمان از خامی به پختگی، از کجی به راستی، از نادانی به شعور و از تهی بودن به دارایی می رسد، و خیلی کارها باید بشود، خیلی راهها باید رفته شود، خیلی شیشه ها باید شکسته شود، آینه ها زنگار بگیرند تا آدم بفهمد چقدراست و کجای کار است و چه باید بکند و چه می خواهد؟

نه اینکه چون من تا بحال نخواسته ام یا نتوانسته ام راجع به درخواست شما بیندیشم، از خامی من و چون شما فقط خواسته بودید و منتظر شده بودید از پختگی شماست! نه! بلکه مراد از خامی و ناپختگی هم درنحوه خواستن شما بوده است و هم در عدم غور بنده، وادعای پختگی  نیز، هم در نحوه بیان مجدد شما هویدا بود و هم نحوه دید من به زندگی!

آنطور که گفتم برای من قبل از هر معیار پیدا و پنهان سرنوشت ساز دیگری که بایسته و شایسته است که وجود داشته باشد، علاقه ی ریشه ای و پیریست که دوست دارم در طرف مقابلم رشد کرده باشد. بقول آن شاعر که تعبیرِ "دیر دوست داشتن"، را در ابراز این کهنگیِ حب بیان می دارد، "دوست دارم دیر دوست داشته شده باشم!!!"

نمی دانم شاید نباید اینها را الآن بنویسم، اما از بخت و اقبال توست یا احوال فعلی این زن خردادی که بر کیبورد فشار می آورد؟! این انگشتان من نیست! ریشه ای بودن و دیر دوست داشته شدن از آنرو با اهمیت است که تجربه مردم دنیا ثابت کرده است که آنها که زود جوش و زود باور و آتش فشانی و نا بهنگام عاشق می شوند به همان ترتیب، خیلی زود از تب و تاب و عشق و نیاز می افتند و آنها که خیلی زود و مفت بدست می آورند زود و رایگان بر باد می دهند.

من در تمام نامه ها و مکالمات کوتاه و یا طولانی مدتی که باهم داشتیم، اگر بهره ای از آدم شناسی داشته باشم، و اگر باورم راست بگوید، دانستم که شما با همه عدم ابراز هایتان، در همان ابراز های اندک و تلاش کوتاهتان، لااقل استوار و ثابت قدم بوده اید، و می توانید من را درک کنید و پتانسیل تفاهم با من را دارید. از این جهت می گویم پتانسیل که معتقدم هیچ دو آدمی نمی توانند بدون هیچ تلاش و خواست قبلی به تفاهم برسند و برای ایجاد تفاهم باید دارای خصایص مشابهی باشند تا در مسیر تکامل و تفاهم همدیگر بتوانند بی آسیب و گزند بمانند.

من، با امید و تو کل به خدایم که چون تو، مطمئنم دوستم دارد، و مراقبم است، با تکیه برایمان قلبی خودم و با اعتماد به حب ریشه ای شما، به درخواست شما پاسخ مثبت می دهم. و می دانم از این پس تنها باید توکل کرد و تدبیر ها را بکار بست تا به آنچه می خواهم دست یابم، و از خدا برای خودم آن ایمان و اطمینان قلبی را می خواهم تا برای یک زندگی آرام و عاشقانه به یاری ام بیاید. غیر از آن از خدا می خواهم شما نیز همان مردی باشید و بشوید که در شعرهایی که دوست دارم می گویند.

امیدوارم در انتخابت ، عاقل، در زندگی ات ، عاشق و در تمام عمر از خرداد 1389 سپاسگزار باشی!

                                                                                                      خدا حافظ و نگهدارت

                                                                                                       ساغر، خرداد 1389

پ ن: یک صفحه دیگر هم نوشته بودم در ادامه مبنی بر اینکه حالا چه کارهایی باید بکنیم، و سایر امور را با چه ترتیبی به انجام برسانیم، اموری مثل اخذ ویزا و مرخصی و تدبیر یک سفر و اطلاع به خانواده شان و عزم سفر ایشان به  مشهد همزمان با همسر و مراسم خواستگاری و بقیه مراتب، تأکید بسیار هم داشتم بر اینکه قرار نیست خانواده ها فکر کنند در یک موقعیت از پیش انجام یافته روبرو هستند، قرار شد اینگونه بینگاریم که همه چیز دارد روی سنت انجام می گیرد، برای دلخوشی خانواده ها، و این خود حدیث مفصل دارد، و این تقریبا" دو ماه طول کشید و ما در هجده مرداد ماه رسما" ازدواج کردیم.

از مرد چشم شیشه ای ام(3)!

باربی کیو تو نایت رستورانتِ پل سرخ کابل میعادگاه مان بود، ناهار مهمان دوستی بودم که الآن در آلمان زندگی می کند و دوقلو های پسرش سه ساله اند، همه شان می خواستند با من بیایند سر قرار، پشت درختی زیر میزی جایی قایم شوند و نگذارند ما راحت باشیم، شوخی می کردند، ولی واقعا" همه شان بعد ناهار با یک تاکسی دربست با من آمدند و سعی داشتند همسر را ببینند ولی ایشان از پشت پنجره پیدایشان نبود!

شاید یک و نیم ساعتی صحبت کردیم آنجا، اول ایشان صحبت کرد و یک تاریخچه ای از آنچه برایش رخ نموده و همراهی اش کرده بود تا بدان روز را برایم شرح داد، اینکه اولِ آشنایی بامن چقدر خام بوده که بسرعت پیشنهاد ازدواج داده و چرا فکر می کرده باید سریع السیر این درخواست را بدهد، اینکه حتی بعد از آن و وقتی داشته می رفته تازه ماستری بخواند هم زمانش نبوده و گرچه فقط گفته بود "من می روم تا تحصیلاتم را در جهت آینده ای بهتر برای خانواده آینده ام تکمیل کنم و به تو فکر می کنم"، و اینکه بار سوم نباید از دوست سفیر عشق می ساخته و باید خودش می آمده به تهران به دیدنم و آنجا خواسته اش را مطرح می کرده.

از زندگی شخصی اش گفت، از اینکه همیشه این خودش بوده که دست خودش را گرفته، و از دوره دبیرستان که بخاطر تحصیل باید از مادرش دور می بوده و دوره سخت دانشگاهش که تمام چهار سال را شبانه کار کرده تا بتواند مخارج تحصیلش را بپردازد، از اینکه آرزو دارد یک زندگی آرام و متینِ رو به ترقی داشته باشد، از اینکه بعد از گذشت سالها باز هم اولین کسی که بهش فکر می کند من هستم.

بعد من حرف زدم، گفتم از وقتی شما را دیده و می شناسم تا الآن زمان زیادی می گذرد اما این شناخت من از شما چیزی جز در حد یک همکارِ خموش و خونسرد نیست، شاید این اطلاعات زیادتر می بود اگر آن اتفاق در تو نمی افتاد ولی به هر حال در حد همه همکارانِ ساده دیگر هستی برایم و نمی شناسمت، تا بتوانم روی صحبتت فکر کنم، تو هم من را نمی شناسی، تو جز دو سه فصل همکار بودن و پشت میز دیدنِ من بعنوان یک کارمند و چند رفتار اجتماعیِ در لفافه چیز دیگری از من نمی دانی، که البته اینجای حرفم گفت:"خیلی می دانم، اندازه ای می دانم که هر مردی درباره زنی که دوست دارد باید بداند، تو من را زیر نظر نداشتی و نمی خواستی، من که می خواستم، من از خیلی چیزها باخبرم، و خیلی می شناسمت!"

آن روز گذشت و ما قرار گذاشتیم همدیگر را بهتر بشناسیم، فردای آنروز قرار بود ایشان برای یک جلسه کاری به سوییس بروند،(خیلی باکلاس)، و من هم بر می گشتم به ایران، تصمیم بر آن شد که صبر کنیم ایشان از سفر برگردد کابل من هم تا آنزمان در تهران مستقر شده باشم و برویم روی یک سری صحبت های دقیق و روی برنامه برای شناخت بیشتر از هم.

قبلش یک تفاهمنامه امضاء کردیم، آن هم این بود که فقط و فقط روی اجندای از قبل مشخص شده وارد گفتگو بشویم، گفتگو هم در ابتدای امر تلفنی نبود، اول قرار شد چارچوب را تنظیم کنیم، روی آن یکی دو بار تلفنی صحبت کردیم، چهار مبحث مهم و اساسی در نظر گرفتیم،(اخلاقیات و اعتقادات، انتظارات از همسر آینده، روابط و دوستان، برنامه آینده)، و تصمیم بر این شد هر دوی مان طی یک نوشته نسبتا" جامع تمام آنچه در این چهار مقوله بنظرمان مهم می آیند را بنویسیم، بعد از آن در یک روز و یک ساعت معین هر دوی ما نامه ها را برای هم ایمیل کنیم، دلیل یک ساعت و یک زمان معین هم این بود که با خواندن نامه های همدیگر وارد عمل نشده باشیم، مرحله بعد از بدقت خواندنِ نامه ها، ریز شدن در نکات اشتراک و افتراق مان بود، اینکه تا چه اندازه درباره مسائل مثل هم فکر می کنیم و یا می توانیم از شیوه خود عبور کرده به دیگری نزدیک باشیم، هر دوی ما بعد از پرینت گرفتن نامه ها نکات برجسته و مهم را هایلایت کردیم، و بعد تماس های تلفنی شروع شد، همه این داستان ها روی نظم و برنامه ریزی انجام میشد، تماس های تلفنی مان زمانی رخ می داد که هر دوی ما روبروی لب تاب و یا نوشته خود پشت میز نشسته بودیم و قلم در دستان مان بود، خوشبختانه من در شرایط عالی ای قرار داشتم، اتاقم را که با یک دختر اعجوبه روزگار یکی بود جدا کرده بودم و بخاطر شرایط خاصی که داشتم و پایان نامه داشتن و بورسیه بودن و این مسائل و وجود نداشتن اتاق های دیگر یک اتاق تک نفره در طبقه آخر بهم داده بودند، خیلی راحت می توانستم با صدای بلند حرف بزنم، توی کل سوئیت مان بغیر از من و یکی دیگر کسی نبود!

تعداد ساعات و دقایقی که باهم صحبت کردیم را در سالنامه همان سال نوشته ام، و شرحی بر صحبت ها، و همچنین کاغذهایی که زیر دستم بود و خط می زدم و یا از خلال صحبت های همسر نکته ای را یادداشت می کردم را نیز، ساعت ها را دقیق یادم نیست ولی فکر می کنم حدود هفت ساعت با وقفه و طی یکماه سر جمع حرف زدیم، و این هفت ساعت تمامش درباره مسائل مهمی بود که به ذهنمان رسیده بود و در نامه بهش یادآروی کرده بودیم و همچنین مسائلی که از بین حرف ها می برآمد! 

آن وسط هم گاهی سعی کردیم چیزهای دیگر را هم چک کنیم، ندای درونی مان و رفتارهای اخیرمان و اینکه آیا چیزی در حال شکل گیری است و اصلا" می تواند شکل گیرد و یا اصلا" این خوب است که " عاقلانه ازدواج کنی و عاشقانه زندگی؟" و اصلا" می شود؟ و اگر نشد چه؟ آیا ما بدنبال عاشق شدن هستیم و یا زندگی کردن و درک شدن؟ آیا ما عشق را به رسمیت می شناسیم؟ و مگر نه اینکه عشق هم هر چه باشد با وصال پودر می شود و تو می مانی و یک دنیا سوال؟ و آیا عاشق شدن خوب است یا معشوق بودن؟ و آیا تا بحال اگر معشوق بوده ای چیزی عایدت شده از معشوق بودن؟ مگر نه اینکه اگر تو که زن هستی عاشق هم بشوی باید انتظار معشوقت را بکشی برای رسیدن بهش، و اگر عاشق باشی و نتوانی تلاش بکنی به چه  ارزد؟؟؟

صحبت های پشت تلفن هرگز در باب عاشقی و ناز کشیدن و ناز کردن و اراجیفی از این دست نبودند، به هر کسی می گویم باورش نمی شود، ولی این من بودم که مدیریت این داستان را بعهده گرفته بودم، و من حتی گاهی خودم هم خودم را نمی شناسم در سختگیری و افسار بسته بودن خودم در دستِ روح خودم، به همان اندازه که می توانم افسار بگسلم از روح دربندم، می توانم محکم ببندمش جوری که نتواند جم بخورد، نمی دانم چطور در آن برهه از زندگی ام آنقدر قوی شده بودم، من کسی بودم که از جیک و پوکم دنیا را باخبر می کردم، نیمه اول زندگی ام مانند سیستم حاکم خانه مان دروازه های دلم بروی همه باز بود، برای اکثر کسانی که فکر می کردم دوستم است درددل می کردم، معمولا" رازی در دل خانواده ما پنهان نمی ماند، اما در آن بهار عجیب متحول شده بودم، پاسخ پیام ها و ایمیل های دوستان در جواب اینکه "چی شد؟" هیچ بود، به همسر هم سپرده بودم با هیچکس درباب صحبت هایمان چیزی نگوید تا خودمان بدون دخالت دیگران به نتیجه برسیم.

و به نتیجه رسیدیم. 

بعد از اینکه فکر کردیم دیگر هیچ نقطه کور و علامت سوالی از بدنه اصلی شخصیت هایمان نداریم، و این با توجه به این پیش فرض بسنده شده بود که، " هیچ دو انسانی نمی توانند کل خودشان را بریزند توی چند تماس تلفنی، نامه یا از این دست، و هیچ مقدار زمان نامحدودی برای شناخت هم نمی تواند تضمین کننده تمام مسائل باشد، خیلی از مسائل اصلا" ارزش گفته شدن ندارند، چیزهایی مثل اینکه چه رنگی را دوست داری و چه غذایی و از این حرفها برای توی فیلم هاست، و خیلی از حرفهای دیگر برای دلبری است و هیچ دو نامزد یا آپشنی با بیشتر صحبت کردن آنهم بی برنامه و از روی هوا نمی توانند بیشتر همدیگر را بشناسند، و کلا" می روند توی فاز دلبری و ناز کردن و خریدن."

نتیجه این بود که خب صحبت ها تمام، و من یک هفته به خودم و خودش فرصت تعمق بیشتر دادم، گفتم من یک هفته وقت می خواهم که جواب بدهم، جواب را هم برایت ایمیل می کنم، بله یا خیر را روز جمعه هفته آینده ساعت دوازده ظهر خواهی گرفت!




از مرد چشم شیشه ای ام(2)!

وقتی در بهار 1389 برای تحقیق میدانی برای پایان نامه ام به کابل رفتم از آخرین دیدار ما سالها گذشته بود، علاوه بر انجام کارهای پایان نامه دیدارها تازه شد با دوستان و همکاران سالهای قبل در افغانستان، اسکانم در منزل مشترک دو دوست واقع شده بود و دوستان رنج پذیرایی از ما را بعهده داشتند، دوستان دیگر از دور و نزدیک دعوتمان کردند به خانه هایشان و یا رستوران های پل سرخ و شهر نو، می دانستم همسر هم در کابل است و در اداره مستقلی کار می کند، اما رویم نمی شد بخواهم ببینمش و یا بهش ایمیل بزنم که من اینجایم، گرچه طبق آخرین گپ و گفت های دوستانه مان متذکر شده بودم که برای کارهایم سفری به کابل خواهم داشت و او گفته بود پس حتما" وقتی برای با هم بودن هم بگذارید، اما من چون آخرین در خواست ایشان را "نه ی محکمی"گفته بودم و از آن ماجرا تنها چند ماهی گذشته بود نخواستم این کار را بکنم، اما جدای از این جریان دوست داشتم ببینمش، یک جور فضولی آمده بود به سراغم، دوست سفیر گفته بود نمی دانی چه تغییرات فاحشی در ایشان پدید آمده، همین و دیگر هیچ، برای من تغییر فاحش معنایی نداشت وقتی در رویه و سبکش هیچ تغییری نیامده باشد، نمی دانستم همان اندازه که من دیگر آن دختر سرخوش و بی باک گذشته نبودم و هر حرفی را هر جایی نمی زدم و یا دیگر مثل سابق در جمع نمی خندیدم، او هم شاید حالا تغییراتی در سبک تعاملاتش روی داده است، نمی دانستم همانطور که من حالا یک مانتوی بلند اندامی زنانه طوری پوشیده ام با یک جفت کفش مشکی پاشنه بلند او هم شاید لباس های پسرانه اش را دور ریخته باشد، نمی توانستم جز با همان تیپ چهار پنج سال پیش، با لباسهای اسپرت که معمولا" بخاطر لاغری اش در تنش زار می زدند و با موهایی تایتانیک طورِ بور که کاملا" جک وار از وسط باز شده به دو طرف تصورش کنم، اصلا" نمی دانستم او هم اندازه من تغییر کرده است، و یا می تواند بکند، تمام روابط ما محدود بود به چند تا حال و احوال و ایمیل!

دوستِ میزبان داشت یکی یکی دوستان دیگر را برای یک مهمانی به مناسبتِ حضورداشتِ من دعوت می کرد، و برای این کار نظر من را هم می پرسید، منتظر شدم خودش از همسر هم حرفی بزند، نزد، گفتم فلانی چه؟ و دوست شاید تعجب کرد، که من در تعجبش گفتم خوب است که ایشان را هم دعوت کنی، به هر حال او هم جزء دار و دسته ما بود و جدای از مسأله شخصیِ من که گذشته است او هنوز یک دوست است برای ما، تلفنش را نداشت و سپرد به یکی دیگر از دوستان که بهش خبر بدهند.

همه چیز در روز مهمانی به خوبی پیش می رفت، دوستان پس و پیش می آمدند و اوقات خوشی بود، من کمی هیجان داشتم اما خیلی راحت می توانستم کنترلش کنم، اما وقتی او آمد این کنترل از دستم خارج شد، تو گویی در دلم غوغایی بپا شد و من را محاکمه می کردند، هزار ساغر به صدا در آمده بود و داشت تمام رفتار گذشته ام را ملامت می کرد، اصلا" لازم نبود تا کسی دقت کند و تغییر رفتار من را بفهمد، همچنان که ایشان با دیدن من در آنجا شوکه شد، فکر می کردم آن رفیق که بهمراهی ایشان آمده بود خبر آمدن مرا بهش داده باشد، حتی روزهای قبل از آن که خودش مهمانم کرده بود می توانست به دوستش بگوید که فلانی، فلانی اینجاست، اگر کاری داری باهاش، خلاصه آنجا فهمیدم که همسر سورپرایز شده بوده از حضور من، و این برای اولین بار در عمرم بود که خشم او را می دیدم، (تا آنموقع حتی یکبار ندیده بودم ایشان خشمگین شده باشد و بر اثر خشم سر و رویش سرخ شود)، وقتی  درست بعد از سلام و احوالپرسی انتقاد تندی مبنی بر اینکه" مگر قرار نبود از آمدن تان من را باخبر کنید، و خوب شد خانم فلانی من را هم لایق این گردهمایی دانستند و الا شاید شما را نمی دیدم تا به قیامت." (همسر همیشه من را در جمع شما خطاب می کرد و می کند.)

خشمش را دوست داشتم، لازم نبود که به خودم رجوع کنم که دوستش دارم یا نه، این مرد، در جامه های سپید افغانی که برق می زند، در یک کت تکِ مشکی رویش با این استایل جدید مردانه صورتش، با موهایی که کاملا" بالغ و متفاوت از قبل اصلاح شده است، با طرز نشستنِ موقرانه اش، با شمرده صحبت کردنش به لهجه دری و نه مثل سابق ایرانی گک و کمی هزارگی، وقتی علاوه میشد با یک حُبِّ مدامِ چند ساله، معجونی از احساسات مختلف را برایم به ارمغان می آورد.

من و او تنها کسانی بودیم که خیلی کم غذا خوردیم، و بعد غذا من سردرد را بهانه کردم و رفتم در اتاق دیگر کمی دراز کشیدم.

بعد از صرف ناهار تصمیم گرفته شده بود که به دیدن یکی دیگر از دوستان که در یک محله دیگر بودند برویم، و رفتیم، و اولین باری بود که بار نگاهش را خوب حس می کردم، سنگین بود.

بعد از آنجا رفتیم دارالامان و با خرابه ی قصر عکس گرفتیم، بعد هم خداحافظی، و قبل از آن همسر از من خواست تا بیرون ببینمش، شاید برای آخرین بار!

از مرد چشم شیشه ای ام(1)!

این روزها که فرصت زیاد داریم برای باهم بودن، از خاطراتمان می گوییم، از اینکه همسر نیمه اول عمرش را زیاد اهل حرف زدن و بیان خودش نبوده است و کلا" زندگی اش به بخش اول و بخش دوم تقسیم می شود، بخش اولش شامل  نگفتن و شرکت نکردن و اظهار نظر نکردن است و بخش دوم زندگی اش را بیان کردن و عیان کردن و اظهار نظرش در بر می گیرد، باری وقتی در خود بودم و دلم گرفته بود و برای دقایقی حالم را نفهمیدم و قطرات اشکی بر گونه ام سرازیر شد به کنارم آمد و گفت آنوقت ها که غمگینی ات را می دیدم و نمی توانستم کنارت باشم و اشکت را بزدایم را خوب بیاد دارم مخصوصا" یکی دو باری که این غمگینی ات اوج گرفته بود و گریه می کردی، توضیح داد که وقتی رفته بودیم نَی طاقِ یکاولنگ و روز دوم بعد از صرف صبحانه به دشت ها شدیم و تو فکر کردی قافله بقدری دور شده اند که تویی و یک دشت تنهایی و بغضت شکفت و های های گریه کردی، و من پشت درختی یا درختچه ای به نظاره ات هزار بار  شکستم و همراه با تو گریستم، هر چه فکر کردم بیادم نیامد ولی حتمی خیلی صحنه رمانتیک و دلخراشی بوده است برای یک دلِ عاشق!

زیاد حرف می زنیم درباره رفتار های آن سالهایمان، ما در دو نقطه کاملا" مخالف هم بودیم، من اهلِ بلند بلند حرف زدن و اظهار نظر کردن و رُک و پوست کنده دل شکستن و او اهلِ زبان گشودن فقط به قدر نیازهای اساسی و ساده، من اهلِ هیاهو و ریسک و دویدن های پیاپی میان دشت ها و سنگ ها بی پروا از ماین های جاسازی شده سالهای جنگ با شوروی و او اهلِ از دور تماشا کردن، یکبار که به دره اژدر رفته بودیم و آهو وار میان سنگ ها و دشت ها می دویدیم یکباره از دور دیدیم که همسر و دو تا از دوستان دیگر دارند صدایمان می کنند، بیشتر که دقت کردیم دیدیم دارند حَذَرمان می کنند از پیش تر رفتن، نگاه که به دور و برمان انداختیم دیدیم دورمان را سنگ های سرخ رنگ احاطه کرده، و بله، ما به منطقه ممنوعه "ماین پاکی نشده "قدم گذاشته بودیم، مثل فیلم روسری آبی شد یک صحنه، از دور گفتند که دقیقا" از جاهایی برگردید که رفته اید و قدم بر جای پای خود بگذارید، یادم نمی آید چقدر از رد پاهایم مانده بود و چقدرش را تخمینی برگشتیم، آن روز تنها روزی بود که بشدت احساس کردم مراقبم  است.

یکبار دیگر هم که برای رخصتی عید فطر تصمیم گرفته بودیم با یکی از دوستانِ خانم و نامزدش به مزار شریف به دیدن یک دوست دیگرم بروم و آن دوست ناجوانمردانه در کابل نظرش را تغییر داد و ما خیلی غمگین و ناراحت و عصبانی داشتیم نقدشان می کردیم که دوستم تدبیرها اندیشیده و آمادگی گرفته و خودم چقدر رویش سرمایه گذاری کرده بودم و خیلی نامرد هستید که اینجای کار تنهایم گذاشتید، نمی توانستم تنهایی بروم یک شهر دیگر، همسر و دو تای دیگر از دوستان کاملا" غیر مترقبه والونتییر شدند تا با من تا مزار شریف همراهی کنند بی اجر و مزد، وقتی گفتم دوست ندارم بخاطر من اینهمه راه بیایید بدون هیچ برنامه شخصی، هر کدام برنامه های شخصی در توجیه آوردند و بعد از ظهرِ همانروز راهی مزار شریف شدیم و من را در ساعت یکِ بعد از نیمه شبِ یک شب سرد زمستانی به دوستم تحویل دادند و دو روز بعد در روضه سخی تحویل گرفتند، به من خیلی بیشتر از آنها خوش گذشته بود، من به نظر خودم حجت را تمام کرده بودم و بدهی ای به کسی نداشتم ولی آن دو رفیقِ دیگر تنها بخاطر همسر این سفر را به جان خریده بودند تا مثلا" کاری کرده باشند برای رفیق شیدایشان، اما دریغ از کلامی و تبادل مهری از جانبِ همسر خان در این مسیر طولانیِ رفت و برگشت!

برایم تعریف می کند که تمام مسیر که تو در سیت جلو نشسته بودی این دو تا داشتند توی سر من می زدند از این به قول آنها خونسردی ام!

هدفم از این نوشته فقط ثبتِ این خاطرات بود اما الآن دارم به این فکر می کنم که هیچوقت فرصت اینرا پیدا نکرده بودم که داستانمان را بنویسم، قبلا" گفته بودم در یک فرصت مقتضی که مثلا" باشد بعد از "یک هجده مرداد تا بیست و دوی شهریوری" که تاریخ های عقد و بعد یکسال عروسی مان است اینها را بنویسم ولی ننوشته ام.

شاید هم فکر کرده ام نباید بنویسم چون عاشقانه قبل ازدواج نداشته ایم. صرفا" یک تعاملِ از طرف من دوستانه و از طرف همسر عاشقانه بوده است، تعاملی که اواخرش من را به فکر فرو می برد از اینهمه صلابت و صبوری اش، بی آنکه دست و پایی بزند و بی آنکه تلاش در خوری برای تغییرش داشته باشد.

ما در زمستانِ سال 1382 که به وطن آمدیم باهم آشنا شدیم، منِ بیست و دو ساله و همسرِ بیست و پنج ساله، و اکثر مابقی دوستانی هم که در زمره همکاران و دوستان آن زمان مان بودند در همین رده سنی قرار داشتند، قریب به نود درصدشان مجرد، و ما چهار بانو بودیم بین نزدیک سی آقا! و جالب است بدانید از بین این چهار بانو اولین بانو در زمستان سال بعدش با همسرش از بین آقایان ازدواج کرد، دیگری به گمانم بهار سال بعد یعنی چند ماه بعد از اولین زوج، و بنده بعد از نزدیک هفت سال! 

همکاران و دوستان دور و نزدیک دیگر کم کم پرونده همسر و من را بسته بودند و حرفی ازش نمی زدند، و اکثرا" طرفدار همسر بودند تا من، ولی من بعنوان بزرگترین گناهِ همسر همین خونسردی اش را عنوان می کردم و همیشه فکر می کردم چرا نباید به خودش زحمتِ تلاش و تکاپو بدهد و چرا یکجا نشسته است و فقط احوالاتش را از دور و نزدیک به من مخابره می کند، بدی قضیه در این بود که من و همگان می دانستیم سخت دربندِ ماست، اما دریغ از تقلا، تقلای قابل دیدن توسط ما، در طول این هفت سال سه بار از من خواستگاری کرد، بار اول که درست روزهای اول دیدارمان بود، بار دوم قبل از رفتن برای بورسیه ماستری به هند بود، و بار سوم همان زوج همکار را سفیر کرده بود، اما اتفاق نیفتاد و من کم کم احساس گناه می کردم، با خودم  می گفتم خب شاید این طرز تفکر توست که غلط است، تو فکر می کنی همه باید مثل تو باشند، مثل فیلم ها هنوز فکر می کنی باید مثلا" در خانه ات تا محل سرویس دانشگاه را گل رز بپاشد، یا نامه بنویسد ببندد به پای کبوتر؟ خب این این مدلی است، از آن ها که هزار های و هوی دارند اما در اصل ماجرا بی شرف هایی بیش نیستند خوب است؟ ندیدی در زندگی ات؟ 

کم کم داشتم به زیبایی این صبوری  یکطرفه اش فکر می کردم، به خودم می گفتم این یک تنه تا اینجا آمده است، با آن برخوردهای تو و با آن "نه" های محکمِ تو هنوز هم فقط تو را می خواهد، اگر تو کمترین نشانه ای از حُب بهش نشان می دادی شاید همان می کرد که انتظار داشتی، لااقل الآن می دانی چقدر در انتخابش مصمم است، اگر آن موقع که تو جوانکی احساساتی خطابش کردی جوانکی بود که هوای بامیان عاشقش کرده است، حالا چه؟ حالا که یک مرد سی و دو ساله است چه؟

دارد طولانی می شود، بقیه اش را در پست بعدی می نویسم!

قلبم دارد تند می زند و ایکاش هوا اینقدر گرم نمی بود!