ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

روح پدرم شاد که فرمود به استاد***فرزند مرا هیچ نیاموز به جز عشق

یک. شش ماه از آمدنم گذشت، هجده آگوست که آمدم آخرهای زمستان بود، امروز اینجا پاییز شروع شده، یعنی حساب کتابش با هیچ جا سر نمی خورد، عادت داشتن به اینکه درست در روز اول بهار یکهو با شکوفه های بهاری روبرو بشوی یا اواخر شهریور بدنت با بادهای پاییزی بلرزد و بازار را انار بگیرد و از اول دی برف داشته باشی، که یک روزی عادی بود را باید بگذارم کنار، باید تقویم بدست بگیرم ببینم کی پاییز آمده و کی باید لباس های سنگین را جمع کنم، جمع که نه بگذارم آنطرف تر پشت بقیه لباس ها، والا ما که نفهمیدیم تابستان چگونه گذشت، همزمان تمام لباس هایم دم دست بود، حتی یکبار نشد یک لباس راحت تر بپوشم قلنج نکنم و بلافاصله رویش یک چیز دیگر نپوشم، به همین برکت، هنوز منتظر یک روز آفتابی مطمئن بودم که بشود بی ترس شره کردن باران رفت لب اقیانوس، نرفته ایم جز یکبار، که آنقدر سرد بود از ترسش فقط از دور بهش نگاه کردیم، نه به آفتابش که سوزاندمان نه به آب یخزده، انگار تازه به تازه یخ آب کرده اند ریخته اند توی اقیانوس!

دو. هر شنبه در یک مدرسه خودگردان افغانی فارسی درس می دهم، اینجا هم خودگردان داریم، قابل توجه کسانی که در ایران مدرسه خودگردان دارند، البته خودگردان اینجا خیلی فرق دارد، تمام معلمان رضاکار هستند و حقوقی دریافت نمی کنند، یکی مثل من واقعا" بخاطر دغدغه زبان و تربیت اولاد وطن، یکی بخاطر احساس مفید بودن و بیکار نماندن، شاید بعضی هم برای درج در سی وی، هرچند چون کار به زبان خودمان است شاید بغیر از کسب اعتبار اجتماعی از نظر حرفه ای  به کار رزومه هم نیاید. دوازده شاگرد دارم دختر و پسر، کوچک و بزرگ، و من تابحال سابقه تدریس نداشته ام و گاهی دستپاچه می شوم ولی کلا" حس خوبی دارم مخصوصا" از جلسه سوم ببعد که حس کردم کم کم دارند بهم عادت و علاقه می گیرند، خدا دوامدارش کند.

جلسه آخری که درس شان دادم قبل اتمام کلاس چون آن جلسه صفت و موصوف را گفته بودم بهشان گفتم نفری یک صفت و موصوف بگویید و بروید، روزِ بارانی، شنبه ی خسته کننده، کلاسِ تمیز، و آخری گفت: معلمِ قشنگ، و خیلی زود و سریع فرار کرد، برای دقایقی احساس قشنگ بودن و خوشحال بودن زیادی بهم دست داد و به همان راحتی خستگی از تنم در رفت، مدیونید اگر فکر کنید احساس خودشیفتگی بهم دست داد و یا یک درصد فکر کردم آن معلم قشنگ منم!!!

بعد هر سه شنبه هم بشکل رضاکار دارم به خانه یک خانم افغانی می روم برای درس زبان، دانش آموزان مرکزی که ما در آن درس می خوانیم می توانند گاهی بدون آمدن به مرکز بشکل فول تایم، بشکل پارت تایم و یا حتی هفته ای یک جلسه درس بخوانند، مرکز از بین متقاضیان تدریس رضاکارانه که دوره آموزشی تدریس را گذرانده اند می خواهد که با یکی از این متقاضیان درس در خانه شروع به کار کنند، و من هم بعد از اخذ مدرک دوره آموزشی و انتظار طولانی مدت برای پیدا کردن و هماهنگی با یک شاگرد در خانه بالاخره صاحب یکی از آنها شده ام.

غیر از اینها بشکل رضاکار ادیتور یک مجله تازه کار شده ام، و منی که همیشه از کارهای مجله ای و مطلب نوشتن گریزان بودم دارم برای هر شماره اش تلاش می کنم چیزی بنویسم و بدهم چاپ کنند، باشد که رستگار شویم.

سه. این ترم که تمام بشود ساعت های زبان من هم رو به اتمام می رود، دولت به هر مقیم دایم پانصد و ده ساعت کلاس زبان رایگان می دهد که برای آنهایی که چیزی در چنته دارند خیلی کارآمد است و بقیه تا حدی راه می افتند و باقی را باید از همت خود پول بدهند و بخوانند، من دو ترم در آخرین سطح زبان اینجا بوده ام، بعد از این دوره مستحق یک دوره بنام پروفشنال لول هستم، آمادگی برای مصاحبه شدن و یک سری آشنایی با کار اداری در سیستم اینجاست، و در آخر دو هفته کار رضاکارانه بعنوان شروع در یکی از ادارات، که شانس خوبی است برای محک زدن و آغاز، طی این دو ترم تابحال سه معلم زبان داشته ام، که یکی شان در این ترم عوض شده و یکی جدید آمده، با معلم جدید زیاد رابطه برقرار نکرده ام، گرچه بانوی مهربانی است، هر چند اینجا اکثر آدم ها مهربانند اما معلم اصلی ام که دو  ترم تمام تابحال باهاش بوده ام محشر است، یک زن بالای شصت سال بنظر من بسیار زیبا، متین و مهربان، محکم و در عین حال لطیف، برند پوش و خیلی با آداب، نشده تابحال حتی یکروز لباس هایش بدرستی ست نباشند، یکبار به شوخی بهش گفتم میشه بگید چند تا کفش و صندل دارید، و با خنده گفت نپرس، همیشه زیور آلاتش را با لباس ها و کفش هایش ست می کند، لباس هایش نه خیلی عریان و نه خیلی پوشیده اند، از تمام رنگ ها استفاده می کند اما هیچوقت جیغ نیست، بنا به گفته خودش اگر رژ لب بزند نمی تواند حتی کلمه ای ادا کند اما لب هایش بی رژ لب هم خوشرنگ و زیبایند، اصالتا" از هلند است و سالهاست به استرالیا آمده، به سفرهای بسیاری رفته  و با همسرش زندگی می کند و هیچ فرزندی هم ندارد، گاهی در فیس بوک عکس های عاشقانه هم می گذارد در همین سن و سال!

همیشه دوست داشته ام مثل او باشم، نبض کلاس هیچوقت از دستش خارج نمی شود، همیشه می داند برای  بعد چه دارد، اینهمه لهجه وحشتناکِ اینهمه شاگرد رنگ و وارنگ را به خوبی و صبوری می فهمد و هرگز طوری وانمود نمی کند که چقدر کلافه کننده است گوش دادن و حدس زدنِ مراد و منظور متکلم، همیشه به موقع شروع می کند و به موقع تمام، دارم سعی می کنم بعنوان هدیه یک نوشته از صمیم قلبم برایش بنویسم، و روز آخر این ترم برایش بخوانم و بهمراه یک آینه و شانه بهش هدیه بدهم، جدی او برای من فقط یک معلم نبوده است، هر چند این احساسی که دارم شاید بخاطر تنهایی و بی کسی ام در اینجا باشد اما او واقعا" دوست داشتنی است، خیلی وقت ها شده با حفظ ادب راجع به چیزهایی که برایش سوال بوده از من پرسیده، درباره حجاب، اینکه برای شخص من اختیاری بوده است یا اجباری، درباره محاکم صحرایی افغانستان، درباره نوروز، درباره رمضان و درباره هر چیزی که تابحال نپرسیده بوده است، و من هر بار خوشحال شده ام از اینکه من را برای این سوال هایش انتخاب کرده و تا حد توانم سعی کرده ام بهش جواب بدهم و حتی با لینک های مناسب مرتبطش کنم.

چهار. امروز در کلاس و در وقت دیسکاشن بحث ازدواج و طریقه اش در کشورهای مان بود، و شکر خدا نصف همکلاسی ها افغان هستند، نمی دانم چرا به من برمی خورد وقتی شنیده می شوم که "در کشور ما رواج این  است که خانواده ها برای دختر و پسرهایشان تصمیم می گیرند و طرفین گاها" تا روز نامزدی و حتی بعدش هم حق ندارند همدیگر را ببینند"، چون خانواده خودم و خیلی از خانواده های افغانی دیگر سالهاست این روش عهد مادربزرگ ها و مادرهایمان را فراموش کرده اند و اختیار تام را به فرزندانشان داده اند، اما وقتی دقت کردم دیدم من از گُرده خود حرف می زنم، و نباید خانواده خودم و قشر بالای جامعه ام را به همه تعمیم بدهم، مگر همین  دیروز نبود که همکار باکلاس لیسانسه ام در فلان سازمان باکلاس بهش خبر رسید که  نامزده شده و برود ولایت؟ مگر همین امروز دختر افغانی همکلاسی خبر نامزدی اش را با کسی که هرگز ندیده است نداده بود؟ مگر این اتفاق هنوز هم نه بعنوان قبیح که به عنوان بهترین و باشکوه ترین و مرسوم ترین داستان افغان ها در افغانستان نیست؟

چرا من باید تنها خودم را که با آن ترتیب ازدواج کرده ام در نظر بگیرم؟ ولی واقعا" گاهی سخت است در برابر چشم های از حدقه درآمده اینجایی ها ساکت بود، بنابراین شروع کردم به تفسیر و توضیح که ملت در اینجا از وقتی بالغ می شوند متکلف و مسئول زندگی شان هستند، کار می کنند، مستقل می شوند، سفر می کنند، ارتباط های عاشقانه ای تجربه می کنند و وقتش که رسید انتخاب می کنند و شاید حتی ازدواج نکنند و یک رابطه دوستانه و عاشقانه بی تکلیف را ادامه دهند، این در افغانستان اینطور نیست، اولاد تا زمان ازدواج بار گردن خانواده ها هستند، مستقل نیستند، وابسته بار می آیند، آزادی ارتباطات ندارند، شاید خیلی هم خوب است که بار این تکلیف بر گردن والدین است!!!!

اما حقیقت این است که اینطور جاها از هر طرف دفاع کنی تا شخصیت تخریب شده ات را حفظ کنی بدتر می شود.

بعد که دقت کردم دیدم در فامیل خودمان هم معمولا" این تکلیف نه با آن اوصاف اما کم و بیش بر عهده خانواده هاست تا اشخاص، یادم از خاطره ای افتاد، شب عروسی یا نامزدی یک دختر عمویم بود من توی حیاط روی صندلی نشسته بودم، عمویم(پدر دختر) که حسابی خان عمو بود و دخترهای بسیاری  به شوهر داد آمد وسط حیاط جایی که من نشسته بودم و گفت خب رفیق شفیقت هم شوهر کرد، تو نمی خواهی دست بکار بشوی؟

 انگار برایشان جا افتاده بود که من یکی خودم باید دست بکار شوم و به این راحتی ها تن به ذلت(!!!) نمی دهم، جدی برای خودم خیلی درس داشت این حرف، و تا مدتها داشتم بهش فکر می کردم و دروغ نگویم همزمان با حس مسئولیتی بزرگ به خودم افتخار کردم، بعد که عروسی کردم عمویم آلزایمر گرفته بود و من را با خواهر کانادا اشتباه گرفته بود و تمام مدت فکر کرده بود من او هستم و بعد که هر دو مقابلش ظاهر شدیم حس کردم چیزی در دلش گرفت، نمی دانم چرا  فکر کردم او دوست نداشت من شوهر کنم، فقط یک حس بود.

پ ن: این پست را اولین روز پاییز بشکل نیمه  تمام نوشته بودم اما امروز که دهمین روز آن است پست می کنم!

دردهای من، گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست...

یک. می خواهم تغییراتی که از وقتی اینجا آمده ام در زندگی ام بروز کرده را لیست کنم، من یک آدم ظالم در رابطه با جسمم بوده ام، هنوز هم هستم، می خواهم یک اقرار بزرگ بکنم درباره اینکه من کسی بودم که در تمام طول زندگی ام و طی شبانه روز آب نمی نوشیدم، نهایتِ استسقایم را در اوج تموزها با جرعه ای آب ارضا می کردم، فقط وقتی آب می نوشیدم که داشتم می مردم، آب در منوی زندگیم جایی نداشت، یعنی هیچوقت قبل از اینکه بیایم اینجا آب نمی نوشیدم، همراه داشتن بطری آب معدنی بنظرم کاری لوس و مسخره بود، سالهایی که دانشگاه می رفتم و از صبح تا شب کلاس داشتم آبی همراهم نبود، فقط چای می نوشیدم، شاید نسکافه ای، ولی از وقتی اینجا آمده ام و یکی دو بار بد رقم گرما زده شدم فهمیدم دلیلش از سقوطِ آبِ بدن است و برای جلوگیری از گرمازدگی باید باید حتی اگر تشنه نیستم و یا نمی خواهم، آب بنوشم، حالا بعد از چند ماه ناباورانه تشنه می شوم و آب می نوشم، هر وقتِ ظهر، ابتدای شب، حتی صبح زود!

دوم اینکه علاوه بر آب، من هرگز وقتی مثلا" می رفتم بیرون یا کلاس یا بازار یا هر جای دیگر، چیزی در  کیف همراهم نداشتم برای خوردن، هیچوقت، از صبح تا شب هم اگر بیرون می بودم دریغ از یک بیسکوئیت که در کیفم باشد، اگر خیلی بهم فشار می آمد شاید می رفتم یک چیپس می گرفتم و می خوردم، عادت نداشتم بین روز و در بیرون چیزی بخورم، حالا هر روز صبح یک عدد سیب و یک عدد موز، بعلت راحت خورده شدنشان در کیفم می گذارم و برنامه خوردنشان هم بریک تایمِ دوم و گاهی اگر داشته باشیم سوم است، اولین بریک باید کافی بنوشم با بیسکوئیت! همه اینها علاوه بر خوردن صبحانه است که البته این قلم را همه عمرم رعایت کرده ام!

سیب را قبل از این بعنوان میوه نمی شناختم و خوشم نمی آمد سابقه اش هم برمیگردد به دوران کودکی ام که نمی دانم چرا دندان هایم آنقدر حساس بودند و مخصوصا" با سیب های خیلی ترش و سفت مور مور می شدند، کلا" بدم آمده بود ازش و تنها وقتی بسراغش می رفتم که هیچ گزینه دیگری روی میز نبود برای خوردن!

موز را هم از وقتی شنیدم خاصیت ضد افسردگی دارد می خورم، هم اینکه بی آزار است و راحت می خوری اش!

یعنی الآن همکلاسی هایم می دانند زنگ دوم من یک موز از  کیفم در می آورم و می خورم!

خودم هم خنده ام می گیرد گاهی، اما اینها تغییرات بسیار بزرگی اند که بعلت محیط و شرایط روی من اعمال شده اند و راضی هستم ازشان.

دو. در شبکه "ای بی سی 24استرالیا" یک خانمی بنام کریستینا هست که گوینده اوضاع جوی و آب و هوای کشور است، از روزی که آمده ام می بینمش، در واقع من تمام گوینده های خبر این شبکه را خوب نگاه می کنم و با زوایای صورت، موها و چشم هایشان آشنا هستم، اینرا گفتم که بگویم با اینکه کریستینا همیشه ایستاده و تمام قد جلو دوربین بود و اوضاع جوی را گزارش می داد، و هر روز می دیدمش، یکباره متوجه شدم که باردار است، بعدش هر چه فکر کردم نفهمیدم چرا قبلا" نفهمیده بودم، نتیجه گرفتم که شاید تا روز واقعه لباس های گشاد می پوشیده و یا نیمرخ به دوربین نایستاده بوده، چه می دانم شاید یک شبه بچه اش بزرگ شده.

 از آن روز ببعد هر روز شکمش را اندازه می گیرم که وای ببین بزرگتر شده، گاهی به شوخی به همسر می گویم بیا ببین بچه اش لگد زد!!!

سه. دارم جایگاهم را می فهمم، باید هنوز بگذرد و من بیشتر بفهمم، اینکه کجایم، زمان می برد تا بفهمم آنچه بوده ام و کرده ام و با خود آورده ام گاهی هیچ است، باید شرایط جدیدم را زندگی کنم، آنچه بوده ام و کرده ام مهم نیست، باید تازه بشوم، و البته این خیلی سخت است، و برای این فهمیدن از هر فرصتی استفاده می کنم، هر کسی را بشود دید می بینم، با هر کسی بشود صحبت کرد صحبت می کنم، در هر برنامه ای بتوانم خودم را بگنجانم می روم، و حاضر نیستم حتی یک دقیقه از کلاس هایم را از دست بدهم، این برایم مثل روز روشن است که شرکت در کلاس های زبان چقدر در درک این جامعه و روان تر شدن زبانم کمک کرده و می کند، کاراییِ هر یکساعتی که اینجا می گذرانم برابری می کند با ساعتها کورس و کلاسی که در افغانستان گذرانده بودم. شاید گاهی شرکت در محفلی یا نشستی با اکراه بوده است اما رفته ام و چیزی یاد گرفته و برگشته ام، شاید ساعتی از استراحتم را گرفته باشد و مجبور شده بوده ام پیاده مسیری را بپیمایم ولی دوست داشته ام بروم، این اتفاق بیشتر هم از مجرای برنامه های رضاکارانه استرالیایی هاست تا افغان ها، و در مجالس افغانها اکثر اوقات سنگین و خسته می شوم، از سطح سواد و درجه فرهنگی که با خود حمل می کنند ولی همان هم درسی ست برای من، باید جامعه ام را اینجا هم بشناسم، هر چند کمی سخت است که خودت را مجبور کنی مجله ای را بخوانی که با ادعای سابقه دار بودنش هیچ چیزی برایت و برای جامعه ندارد جز چند نوشته فیس بوک طور و یکی دو تا بد و بیراه کاملا" بیسواد و مغرضانه به مسائل سیاسی و گاها" مذهبی، یعنی چیزی که در افغانستان اصلا" قابلیت چاپ ندارد و بعلت گران بودن مصارف و نداشتن دونر ملت به حدی از اجتهاد و عرفان(!!!) رسیده اند که بدانند هر مزخرفی قابلیت خواندن ندارد، اما اینجا....

مجبورم بخوانم تا بفهمم کجاییم، کجاییم را می گویم چون بخواهم و نخواهم من جزء این بقول اینها کمیونی تی ام و این موضوع اینجا خیلی پررنگ است که متصل به کدام جامعه هستی و برای جامعه ات چه کرده ای، میزبان های ما می دانند با آسیب پذیرترین و کم سوادترین اقشار مهاجرین روبرو هستند و همزمان با کارهایی که خودشان در اهلی کردن ما می کنند به سرشاخه های این کمیونی تی ها هم تکیه دارند و آنها را حلقه اتصال بهتر خود با جامعه مهاجر می دانند، آنها خوب می دانند با چه کسانی طرفند مگر خلافش ثابت شود اما ما اکثر اوقات برعکس هستیم، هر کدام ادعای یک دنیا دانش و فضل را داریم مگر خلافش ثابت شود،( غرور افغانی و داستان های تمدن هزار ساله و ازین افسانه ها)! همین امروز داشتم با همکلاسی درباره اینکه بدترین و بی ارزش ترین و مزخرف ترین و شرمسارکننده ترین پاسپورت دنیا را دارا هستیم بحث می کردم و او هرگز حاضر نبود اینرا بپذیرد و از غرور و افغانیَّت بسیار سرخ شده بود و من خیلی بهش غبطه خوردم که اینقدر خوشحال است و انگار نه انگار چقدر منفور و بی آداب و بدبخت و زشت و عقب مانده هستیم در دنیا!

پ ن: صرفا" اینجا بد می گویم تا کمی راحت شوم، در عمل بیشتر سعیم بر گذشت است و تلاش بیشتر، و سخت باورمندم اگر به عنوان یک انسان فقط حتی خودم را بشناسم و بفهمم چه باید بکنم موفق بوده ام و حتی اگر بتوانم برای یک نفر، یک همشاگردی، یک همکار، ایده ای نو داشته باشم کافیست! ولی مهم اینست که گاهی یادم می رود، مثل سالهای اول بامیان، ولی آنها با جان و دل این نگرانی و تلاش ما را می بلعیدند برای تغییر اما اینها، خدا را بنده نیستند با سی تی زن شیپ استرالیایی شان!

 

 

تجربه اولین سال نو در کنار هم!

سال جدید میلادی مبارک!

رفتیم مرکز شهر برای تحویل سال در اعماق تابستان و دمای بالای سی درجه! توی مسیر راه داخل ترن ملت شاد بودند، فضا فضای سال نو بود، مردم دسته دسته در هر ایستگاه سوار شدند و پیاده نشدند تا مرکز شهر، جایی که آتش بازی ملبورن مرکزیت دارد و از فراز برج های بلند تجاری آتش افروختند و ما جیغ زدیم، و دست و هورا! نیم ساعتی طول کشید و موقع برگشت برای اولین بار با هجم عظیم ملتی که می خواستند به خانه هایشان برگردند روبرو شدیم و برای اولین بار نزدیک بود زیر دست و پا له شویم اینجا!

روزهای خوبی است، شب ها بیداریم و روزها تا دوازده خواب! خوش می گذرد، کسی  را نداریم برویم دیدنش، پسر عموی همسر هم دو روز پیش برای تعطیلات رفتند ایران، دختر دایی هم رفت سیدنی برای همیشه، ماندیم ما و یک شهر بی کسی، و یک عمر با کسی، خودمانیم و خودمان، و لحظات به سرعت سپری می شوند، و ما نمی فهمیم کی شب می شود و چرا باید بخوابیم؟!

همچنان پاسخگوی نزدیک و دوریم در باب تولید مثل، دکتر با دیدن نتایج آزمایشات مخصوص گفت پرفکتی برای تولید مثل، و آیا دوست داری و چگونه؟ و جواب من این بود، و با هر بار پاسخ دادن دلم برای بچه ام می سوزد، که بی رودربایستی می گویم نمی خواهم، اما فکر می کنم باید داشته باشم، تا مادرم خوشحال شود، تا مادر همسرم دل جمع باشد از زندگی مان، تا خواهرهایم بچه خواهر داشته باشند، اما خودمان اینجای زندگی خیلی حریصانه به تنهایی مان و خلوت هایمان فکر می کنیم و طفل معصوم را چون گرگ درنده ای فرض کرده ایم که وقتی بیاید همه چیز را می بلعد و چیزی نمی ماند برای خودمان!

دکتر گفت می فهمم، من هم بعد از طلاقم باید پاسخگوی سبک جدید زندگیم باشم، هر روز ملامت می شوم و هر روز باید پاسخ بدهم که انسانم و حق انتخاب دارم و نمی خواهم جهنم دیگری به جان بخرم....

قابل قیاس نیست، ولی هر دو به نحوی اجبار است، نمی دانم از کی اینطور شده ام و تا کی اینگونه خواهم بود، کاش من هم مثل خیل عظیم ملتی که علیرغم شرایط بد کشور در افغانستان بارها مادر شدن را می چشند سهل تر می گرفتم، نه اینکه دوست نداشته باشم، که بقول دوست همیشگی و همسر تو یک مادر نمونه و وحشتناک عالی خواهی بود اما، در این برهه از زندگی خیلی سخت است انتخاب، یک انتخاب محکم و قطعی و یک خواستنِ عاشقانه، بعضی وقت ها می گویم حالا از کجا معلوم من آنقدر توانا باشم که با صرف اقدام و خواستن بچه دار شدم، و شاید خدا خواست گوشه چشمی از قدرتش را بهم نشان بدهد که بگذارد در حسرتش بمانم، دخیل ببندیم و نذر کنیم تا بچه دار شویم!!!!! 

مقصد بدجوری داریم ماست مالی می کنیم سوال های تکراری " دیگه چه خبر" های مادر را، خواهر گفته روزی یک دانه سیب بده همسرت بخورد و اگر می خواهید بچه تان خیلی سالم و صالح باشد ده روز قبل اقدام از مصرف گوشت قرمز خودداری کنید، حساب کتاب ها جور در نمی آید، چطوری ده روز برویم توی قرنطینه و کی می داند ما با کدام اقدام بچه دار می شویم، می گویم بله بله درست است، همین کار را می کنیم!

البته به خواهر گفتم تازه داریم بهش فکر می کنیم، اعصابش خورد شد و گفت مادر در هر نمازش دارد دعا می کند برایت و تو هنوز داری بهش فکر می کنی؟ بگذریم از خواب های روز درمیان مادر خانم در باب دو قلو و چند قلوهای من، دیروز زن برادر بهم پیام داده که خواب دیدم دخترکی بارداری، اینو کجای دلم بذارم!

امروز هم با یک دوست قدیمی داشتم صحبت می کردم می گفت تنها تو مانده ای از دوستان و همکاران سابق که بچه دار نیستی، ببین چه تیتری بشود بچه ی تو و همسرت!

زیر باری از معذوریت جدی قرار داریم، دلم می سوزد برایش، دوست دارم بچه ام نتیجه یک خواستنِ لبریز باشد، دیوانه وار بخواهمش، خیلی دور شده ام ازش، یک زمان هایی خیلی نزدیک بودم بهش، این روزها حتی دخترها و پسرم هم دارند داخل کشوی کمدم خاک می خورند و بهشان بی مهر شده ام.

ببینیم سال جدید چه می خواهد برایمان، غیر از برنامه های روی کاغذمان، شروعش را دوست دارم، امیدوارم پایانش زیباتر از آغازش باشد.



گل چی نانگ!(گلشهر، برچی، دندینانگ!)

جامعه افغانی ملبورن معجونی از کتگوری های مختلف است، بگذارید بهتر بگویم جامعه هزاره ملبورن، چراکه جامعه افغانی ملبورن بیشتر خلاصه می شود به هزاره ها، و باقی اقوام کمتر به استرالیا آمده اند، نمی دانم چرا، شاید یکی از دلایلش دوری و سختی آمدن باشد، که مردم ما در این امر یعنی سختکوشی و پس پای مانده بودن در انتخاب کشور امن شان هم کوتاهی نکرده اند و سخت ترین کشور برای ماندن را انتخاب کرده و می کنند، به هر دلیلی اینجا چنان سابقه ای از خود بر جای گذاشته و داریم می گذاریم که اکثر جامعه میزبان استرالیا می دانند هزاره های افغانستان کی ها هستند و از کجاها می آیند و چه ها دیده و شنیده اند؟

زمانی که ما در کابل  زندگی می کردیم، و پس از گذراندن مدت کوتاهی فهمیدیم فاصله فکری مان با جامعه افغانی کابل بسیار زیاد است و برگشتیم به اصل خویش، دنبال دوستانی که در ایران داشتیم، بازمانده های خاطرات پررنگ و کمرنگ بامیان، و باز شدیم همان جمع ایرانی گکی مان، حالا با همسرانمان و گاهی اطفال!

روابط مان با کابلی ها یا بهتر بگویم جامعه افغان ساکن کابل حالا از هر ولایتی که بودند، محدود به روابط کاری و شاید اشتراک در محافل داخل سازمانی مان می شد و بس، از محل های کار مان که خارج می شدیم باز همان دوستان جانی مان بودند که به یاری مان می آمدند.

بقیه گروه ها هم همین وضعیت را داشتند، مهاجرین افغانی  در پاکستان پس از بازگشت محافل دوستانه خودشان را داشتند، و تقسیم بندی اقوام هم که سر دراز دارد، محل های تاجیک نشین و پشتون نشین و برچی! یادش بخیر اوایل خیلی ایده آل فکر می کردم، که باید لااقل بعد از عروسی بروم در بطن جامعه افغانی هضم شوم، اصلا" دلم نمی خواست بروم برچی را بگردم برای خانه، اما وقتی افتادم وسط واقعیت دیدم دارم کوچه پس کوچه های برچی را متر می کنم، و این هم دلیل داشت، شاید یکی از دلایلش همین دلیل بستر فرهنگی و همگن از نظر قومی بود، اما دلیل دیگرش حاشیه نشینی ما هزاره ها بود و ارزانتر بودن قیمت ها از همه نظر، این بود که ما اصلا" فکرش را هم نکردیم که برویم در شهر نو یا منطقه  وزیر اکبر خان دنبال خانه بگردیم.

و بله! منِ مهاجر افغانی  زاده گلشهر مشهد، برچی نشینِ کابلی شدم و اینجا دندینانگِ ملبورن درست گلشهرِ مشهد است، برچیِ کابل!

فقط قیمت بولانی هایش بجای پنج افغانی پنج دلار است و بجای دو نوع بولانی (کچالو و گندنه)، چندین نوع دارد، ماش روم و چیز و اسپیناج، کچالو و چیز و اسپیناج، بیف و چیز و اسپیناج، و من همه شان را آزموده ام و هیچکدامشان مزه آخرین بولانی که در سینمای پامیر خوردم را نمی دهد!

داشتم می گفتم، از جامعه افغانی ملبورن!

بیشترین کمیونی تی اینجا را هزاره های غزنی داخل و کویته پاکستان تشکیل می دهند، و بعد هزاره های دایزنگی و دایکندی و بقیه دای های دیگر!!!، و مهاجرین ایران، داخل هر گروه که بروی می بینی اصول خود را دارند، کویته گی ها با جامه ی پاکستانی می گردند، زنان پنجابی های رنگ رنگ می پوشند، دختران شان گاهی لباس های امروزی اما بیشتر با شال، ایرانی گک ها با لباس های نسبتا" مدرن، گاهی عینا" مانتو و شلوار با شال، گاهی کمی سهل می گیرند شال را اما در کل محجبه اند، لهجه هر کدام بر می گردد به شهر خودشان و کمتر دری گپ می زنند، و لهجه ایرانی را زبان می دانند، خیلی وقتها برای افهام و تفهیم زبان انگلیسی چاره ساز است اینجا.

طریقه داخل شدن اکثر مهاجرین افغانی به این سرزمین قاچاق است، افغانستان، مالزی، اندونزی، استرالیا، و هر مهاجری داستان پیچیده خود را دارد، اینکه چند روز داخل آب بوده اند و چند روز در کمپ و چقدر زمان برده تا قبول شوند، بعد از آن چقدر زمان برده تا خانواده هایشان قبول شوند و بیایند، گاهی داستان ها خیلی سخت می شود، مثلا" من اینجا کسی را دیدم که همسرش را در راه آمدن از دست داده، و خودش آمده و تا قبولی اش فرزندش هم در افغانستان کشته شده و اتفاقاتی که هر کدام کافیست تا آدم را از پای در آورد، خوشبخت ها کسانی اند که در دوره های طلایی عمه جولیا(جولیا گیلارد، بیست و هفتمین نخست وزیر استرالیا) آمده اند، نخست وزیر به غایت دلسوزی که دلش نمی خواست هیچ مهاجری در آب جان خود را از دست بدهد و یا اینجا از غم دوری همسر و اولاد خودسوزی کند.

اوضاع اقتصادی در کل خوب است، هر چند حمایت های دولت رفته رفته کمرنگ می شوند و جای خود را به سیاست های سخت تری  می دهند اما مردم به همان میزان راه های جدیدتری برای پول بدست آوردن می یابند، و زرنگ تر می شوند، جلو در هر منزلی از مهاجرین افغان دو یا سه موتر پارک شده است و نرخ خانه های دیندینانگ بدلیل رقم بالای درخواست هر روز بالاتر می رود و این خود نشانه رفاه است. محافل و مهمانی های رنگارنگ بسیاری اینجا جریان دارد، با ورود هر تازه واردی به این جامعه مهمانی ها ترتیب داده می شوند و هر خانواده ای سعی می کند بیشتر خودنمایی کند در جلب توجه تازه وارد، که البته از یک نظر خوشایند است و هر نوع گردهم آیی سببی می شود برای بیشتر دیدن و شنیدن و یاد گرفتن، اما وقتی می بینی خیلی از این محافل برای چشم در آوردن رقیب است و یا خود نشان دادن و در کنارش غذای زیادی هدر می رود، متأسف می شوی، مثلا" یکی از رسوم اینجا این است که تا می توانی زیاد غذا بپزی و آخر سر دست هر میهمانی یک بشقاب یا ظرف یکبار مصرف غذا بدهی ببرد خانه در حالیکه محتاج آن نیست، رسما" برای سی نفر به اندازه صد نفر غذا می پزند، دنبال خانه که می گردند حتما" گاراژش را حسابی رصد می کنند که جا برای اجاق گاز و ظروف اضافه داشته باشد، و بجای ماشین داخلش کمد می چینند تا جای کافی برای انبار ظرف و وسایل آشپزی داشته باشند، که این نکته برای من خیلی جالب بود، و چون خانه های اینجا به فرهنگ استرالیایی بنا می شود و آشپزخانه و کابینت ها اندازه یک زندگی استرالیایی درست می شوند اکثر مهاجرین دنبال مکان مناسب دیگری برای آشپزی های دست و پا گیر می گردند.

وقتی من آمدم هی می دیدم داریم مهمان می شویم، وقتی از همسر می پرسیدم چقدر با میزبان آشنایی دارد و می شناسد می گفت این میزبان، دوست و یا فامیل دور پسر عمویم است و اینجا رسم است دوستان و اقوامِ دوستان شان را مهمان می کنند، بقیه مهمانی ها هم همینطور، بعد کشف کردم این ده دوازده جایی که مهمان شدیم و در هر مهمانی تمام آن افراد سایر مهمانی ها حضور داشتند یک مجموعه یا کمیونی تی دایکندی وال هاست، که بدلیل انتساب همسر و پسرعمو و پسر عمه اش بدانجا ما هم افتاده ایم داخل گود، داستان اینطوری بود که بین آن اجتماع دوتا دوتا و سه تا سه تا فامیل هستند و بقیه فامیل های دوستان شان و بهمین ترتیب!

اولش ترسیدم و از همسر می خواستم مهمانی را رد کند اما رد کردنی در قاموس شان نبود و زشت تلقی می شد، همه اش در مهمانی ها به این فکر می کردم آیا من هم باید این چهل پنجاه نفر را مهمان کنم؟ بیشتر می ترسیدم وقتی می پرسیدند آدرس تان کجاست، جالب اینجا بود کسانی را که هرگز نمی شناختم ازم جویای آدرس می شدند و یا همسرِ پسر عموی همسر می گفت فلانی می خواهد با من به دیدن تان بیاید، یا ابلفضل!

خلاصه، الآن که بیش از سه ماه از آمدنم می گذرد مهمانی ها خلاص شده و ما داریم زندگی دو نفره با وسایل محدود دو نفره مان را می کنیم، و شرمنده دوستان و فامیل های دوستانی شدیم که دعوت شان نکرده ایم و داریم یک زندگی استرالیایی ساده را می چرخانیم.

پ ن: مادر برنده شده، و داریم به دختر یا پسر نداشته مان فکر می کنیم!

 

 

 

کافر از دنیا نری صلوات!

وقتی شاهین نجفی گوش می دهم حس کافر شدن بهم دست میده، نه که مهدور الدم بشمار میاد از آن نظر! 

توی کلاس ساعت دیسکاشن یک معلم والنتییر از خارج مدرسه آورده بودند که ساعتی با ما به زبان اصیل استرالیایی صحبت کند، کاغذی هم به همه مان دادند که داخلش سوالاتی نوشته شده بود که باید یکی یکی درباره شان بحث می کردیم، از قضا سوالات خیلی سیاسی و مذهبی بود، مثلا" آیا به زندگی بعد از مرگ معتقدید؟ نظرتان درباره اینهمه بحث پیرامون انرژی هسته ای چیست؟ آیا مجرمان باید مجازات شوند یا درمان؟....و ما تمام مدت روی یک سوال ماندیم، " آیا به زندگی بعد از مرگ معتقدید؟" یکی یکی هم کلاسی های مسیحی و بودایی و یهودی و مسلمان و هندوی کلاس می گفتند بله، تنها تفاوت در اعتقاد راسخ به بهشت و جهنم بود، بعد دختری بدون رعایت اصولی که معلم خودمان به ما گفته بود از معلم پرسید شما به چه دینی معتقد هستید؟ و وقتی گفت آی ام آتئیست، سکوتی ناشیانه کلاس را در برگرفت، و برایم جالب بود که یک نفر از میان شان با همان زبان الکن سعی داشت به مرد بالای شصت ساله معلم بگوید اشتباه می کند و نباید کافر از دنیا برود، یکجایی یادم نمی آید چه چیزی گفت که من گفتم می دانی؟ در فرهنگ خیلی از مذاهب، داشتنِ دینی غیر از دین خودشان هم بمعنی کفر است، مثلا" خیلی از مسلمان ها متأسفانه شمای مسیحی را هم کافر می دانند و حتم دارم خیلی از شما هم، دیگر حرفی نماند!

بعد یکجا توی فیس بوک دیدم دختری بنام سهیلا جورکش که حدود یک سال پیش اراذل و اوباش در اصفهان روی صورتش اسید پاشیده بودند مداوا شده و توانسته بینایی اش را بدست بیاورد، یک ویدئویی از اولین روز بینایی اش بود انگار، بیرون بیمارستانی که عملش کرده بودند و در یک کشور اروپایی، داشت با خودش و خدای خودش نجوا می کرد و هی می گفت خدایا شکر که می توانم بعد از یکسال ببینم، با آسمان و زمین حرف می زد و گریه می کرد و سپاسگذار بود از بینایی اش، بعد نصفِ بیشترملت همیشه در صحنه بجای شادباش آمده بودند نوشته بودند به این مضمون ها که، "از خدا متشکر نباش از دکتر متشکر باش، خدا دهنت رو سرویس کرده بود دکتر ساختش، خدا اون روزی به تو ظلم کرد که ایرانی آفریدت، زن آفریدت، بعد یه عده ای رو مأمور کرد صورتت رو تبدیل به یک تکه گوشت صاف کنندو......."

آدم می ماند به اینها چه عنوانی بدهد، چنان در کوبیدن بر طبل بی دینی از هم پیشی می گیرند و چنان محکم می کویند که سر خودشان هم سوت می کشد، والله به خدا بجایش و زمانش روی صورت شما هم اسید بپاشند هر الاغی هم باشی یک جایی تنها فریادی که می توانی بزنی و تنها چیزی که می توانی بزبان بیاوری نام خداست، حالا حتی اگر کلیشه ای باشد، خب تو برو وقتی این اتفاق برایت افتاد فقط از دکتر متشکر باش نه از خدا، یک جوری برخورد می کنند برخی که فکر می کنی از رحم مادر لامذهب بوده اند، والله، تا همین دیروزش کثیر الشک بودند برخی ها!!!!

پ ن: پشت آی ام او مادر و بی بی دارند حرف می زنند، بی بی به همسر خان می گوید بجای من صورت ساغر را ببوس، مادر می گوید بجای من زیر گردنش را، باز بی بی می گوید پشت گردنش را ببوس، (و همسر هم دانه دانه فرمایشات را اجرا می کند)، برنامه ای هست برای خودش، یکهو مادر می گوید بعد از بوس بی بی یکی محکم بزن پس گردنش، به همین برکت خیلی هم خواهشش راستی بود و همسر خان هم مأمور بود و مأذور!

راستی هنوز گردنم خوب نشده!پفففففففففففففففففففففففففففففففففففففف!