ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

ادامه نوشت "وطنم"

اول بگویم که یا بلاگ اسکای خودش را چیز کرده یا من سراسیمه و اندکی خل و چل شده ام که این اواخر اینقدر آشفتگی در پست کردن نوشته ها رخ داده، نوشته ی " در من هزار مادر روییده است" را نوشته و پست کردم و وقتی رفتم دوباره ببینم نیست و نابود شده بود و وقتی دوباره زور زدم و نوشتم و پست کردم بعد چند روز متوجه شدم نوشته اولی هم سر جایش است، و نوشته ی " وطنم" هم نیمه نصفه بر جای مانده، اینرا هم چند روز بعد فهمیدم.

آخر پست وطنم از یک خاطره دوران دبیرستان نوشته بودم که اینطور بود؛

سال های بروز و اعلان قدرت طالبان بود و تمام دنیا بسیج شده بود تا به درد اتباع فراری افغانستان در کشورهای همسایه رسیدگی کند، یادم است آن سال های اول در مشهد و تهران و سایر شهرهای پر مهاجر ایران غلغله و انقلابی رخ داده بود و هر کس رفتنی بود رفت، چراکه با تشکیل پرونده در سازمان ملل و ارائه اسناد بسیار کمی سند قبولی و پناهندگی در یکی از کشورهای غربی دریافت می کرد و بای بای ایران!

مادر من اما جزء سرسخت ترین ها بود و هر کسی بهش می گفت الآن بهترین فرصت برای شماست که سر و همسر و پناهگاه و اقتصاد ندارید و می توانید در یکی از کشورها بقیه عمر را با آسودگی زندگی کنید و فلان و بیسار، مادر به باد انتقاد و دشنام می گرفت که هر آنکس عاشق خارج و کفرستان است یا علی، به من و بچه هایم کار نداشته باشید، خداوند حیات و ممات ما را جمیعا" در جوار اینه اطهار مقدر بفرماید!

این شد که حتی وقتی پرونده دایی در سازمان ملل تهران اوکی شد و مسئول پرونده بهش گفته بود خواهرتان و تمام فرزندانش می تواند مشمول پرونده شما شود هم ایشان با صراحت رد کرد، و حتی دایی باز به مادرم پیشنهاد داد حداقل بگذار یکی از دختران( من و یا خواهر کافر) بیاید و اگر از نظرش خوب و مناسب حال خانواده بود باز شما به او بپیوندید، باز هم او را با چوب شماتت از خود راند.

و بعد از او و درواقع موازی با او وقتی خواهر پرونده تشکیل داد هم مادر گفت خودت هر غلطی می خواهی بکن اما به من کاری نداشته باش.

بگذریم، بحث بیش از بیست سال پیش است و اینک همه عالم به شمول مادر من طور دیگری فکر می کند، مادری که وقتی برادرم برای یک سمینار  و در کمال ناباوری ویزای شینگن گرفت و راهی سفر شد به تک تک ما زنگ زد و مشخصا" خواست به برادر بگوئیم اگر قصد ماندن دارد حتما" این کار را بکند که پشیمانی سودی ندارد و فکر من را نکند و برود آینده اش را بسازد(باز هم بگذریم که برادر سفیه من این شانس را با شعارهای مزخرف توخالی و تعهد مزخرف ترش به نمی دانم چی از دست داد و مثل یک ابله برگشت تا به کارهای بی مایه و بی اجر و مزد اجتماعی و انقلابی اش ادامه دهد).

خلاصه در آن سال های برو برو مهاجرین و البته بسیاری از خاوری ها که با درست کردن اسناد افغانی خود را مهاجر از طالب گریخته جا زده و رفتند( تنها زمانی که در کل طول تاریخ افغانی بودن در ایران مزیت شد)، یکروز معلم زبان انگلیسی مان که دوشیزه خانم بسیار دوست داشتنی و عزیزی بود قبل از شروع کلاس رو به من کرد ک گفت ساغر جان من خواب های صادق زیاد می بینم و دیشب خواب دیدم تو به استرالیا مهاجرت کرده ای و مقیم شده ای، من بلافاصله بهش گفتم حتما" خوابتان در نتیجه این اتفاق های اخیر افغانستان و جو حاکم بر فضای مهاجرین است، گفت نه مطمئن باش این یک رویای صادقه است و یادت باشد تو روزی در خاک استرالیا زندگی خواهی کرد!

خلاصه، از وقتی که آمدم و مخصوصا" روز امتحان سیتیزنی خیلی به این حرف معلم زبان مان فکر کردم و برایم جالب بود.

اینرا در ادامه پست نوشته بودم بخدا نمی دانم چرا نیست!

چیز زیاد است برای نوشتن اما واقعا" وقت نمی کنم، بزودی می آیم و به ترتیب چیزها خواهم نگاشت که سخت به این نگارش نیازمندم.

به بهانه تولد باران، با تأخیر!

  نه که باید دور می شدم، که به این احساس و اعتراف برسم، که سالهاست دوریم از هم، خیلی راه بود تا کانادا، جایی که خودش انتخاب کرده بود، و در آن دوران از زندگیم من هیچ نمی دانستم از مولتی کالچرال بودن و زیبایی پاییزها و نیاگارایش، فقط می دانستم خیلی دور است، دورتر از نروژ که آنزمان دایی رفته بود آنجا! دوری وقتی زیاد باشد و دستت زیر سنگ باشد و خوابگاه دانشگاهت برای صدها نفر یک خط تلفن تعریف کرده باشد خیلی است، اینترنت و وایبر و تلگرام هم نبود آن زمان، تنها خوبیِ آن دوران در این بود که هنوز یادمان نرفته بود می توانیم نامه بنویسیم، نامه می نوشتیم زیاد، از همه وقایع حتی اگر مدتی ازش گذشته بود، گرچه زیاد به درازا نکشید این نامه نگاری، زمان با بیرحمی گذشت و خیلی چیزها تغییر کرد، من هم سفر کردم، منتها به  دورترین جای وطن، و با اینکه در وطن خودم بودم اما همیشه غربت سنگینی را به دوش می کشیدم، وقتی افغانستان بودم نگرانم بود، نگرانِ سختیِ زندگی و سرمای بامیان، تورنتو هم خیلی سرد است اما بامیان مجهز به هیچ چیز نبود، و گاهی حرارت شمعی هم برای ما نعمت بشمار می آمد، من خواهر کوچکتر بودم، و گرچه خواهر کوچکتر ندارم اما می توانم حدس بزنم خواهر کوچکتر چه اندازه برای خواهر بزرگتر مسئولیت می آورد، گاهی برایم لباس و چیزهای دوست داشتنی می فرستاد، یادم هست یکی از بسته هایم را سوده از ایران آورد، و چقدر دلنشین بود آن بسته و بسته های دیگر، عادت کردیم به شادمانی های پشت یاهو مسنجر برای هم، که همان هم گاه گاه رخ می داد، مثلا" دوست همیشگی دعوتم می کرد به آفیسش و میگذاشت چت تصویری بکنیم، نمی دانم چرا من همیشه عقب بودم از تکنولوژی، و هیچوقت موفق به چت تصویری نشدم در دفترهایی که خودم کار می کردم، می دانید، دوری خیلی خشن است، و وقتی من گرفتارش می شوم ضربدر دو می شود، یعنی خشونتِ دوری در منِ خشن ضرب می شود و از این میان یک اژدهای دو سر می سازد، همان اتفاق هایی که در دوریِ من و همسر داشت رخ می داد در دوریِ چهارده ساله من و خواهر رخ داده است، دوری جسمی و ندیدن و ندیدن باعث نفهمیدن و نفهمیدن های مکرر شده است، و وقت هایی که باهمیم فرصت به قدر کافی کم هست که ظرف دوری ها را پر نکند، اینطور نیست که نفهمی و نفهمی و از نفهمی های روحی ات بالا و بالا بروی بعد با یک دیدار دو طرفه باهم بیایید پایین، منِ سی و چند ساله و توی سی و چند ساله در یک بطن بزرگ شده ایم و از یک سینه شیر خورده ایم، خون مان یکی است ولی خوی و خواست ها و رفتارهایمان چرا اینهمه تفاوت دارد، در بعضی برداشت هایمان، نگرشمان، عاطفه و خشم مان و بسیاری از خصایل مو نمی زنیم باهم شاید گاهی صدایمان از هم تفکیک ناشدنی است و در بعضی شرایط چهره هایمان، اما دنیا هایمان چرا؟ این سوالی است که سالهاست با آن درگیرم، در بعضی پست ها از خواهر به تعبیر" خواهرِ کافر" یادآور شده ام، شاید خواسته بوده ام عمق این تفاوت ها را یادآور شوم، گاهی هم در خلال نوشته ای خواسته ام بگویم دوری های عقیدتی و ذهنی نمی توانند باعث دوری روحی شوند، اما فی الواقع می شوند، هر چقدر من با تو بحث عقیدتی نکنم و هر چقدر من به دنیای تو گیر ندهم، و حتی احترام بگذارم، باعث نمی شود چیزی این وسط خراب نشود، ما آدم ها همیشه بدنبال کسانی شبیه خودمان می گردیم، دروغ است هر کس می گوید تفاوت آرا باعث دوری آدم ها نمی شود، تفاوت ها باعث دوری آدم ها می شود، اما، همه اینها به معنای رد این نیست که کسی کسی را با وجود تفاوت دیدگاه بپسندد، دوستش داشته باشد، دلتنگش شود، و همیشه برایش دعا کند، فقط برای خودش نه پیشرفت تفاهم شان، برای خودش، مگر می شود آدم نزدیکترین موجود زنده به خودش را دوست نداشته باشد، مگر می شود آدم بخاطر عدم نزدیکی فکری عزیزترین هایش را فراموش کند،  و تو، خواهرِ کافرِ من، نزدیکترین و عزیزترین پارادوکس زندگی من هستی، کسی که بیشترین شباهتِ روی زمین با من را دارد، و خنده هایمان شبیه هم  است، کسی که وقتی آرام می شود دنیایم ترسناک و تاریک می شود، و برای شنیدن صدای خنده هایش حاضرم بهترین سالهای زندگیم را بدهم، کسی که مرا خیلی می فهمد، خیلی بیشتر از خیلی ها که از نظر ظاهری شبیه به من زندگی می کنند، کسی که مثل من عاشق باران است، و زیر تمام بارانها عاشق می شود، کسی که خیلی وقتها فکر من را می پوشد و راه می رود، آنچه من بدان فکر می کنم را عریان و شجاع بیان می کند، از عیان گفتن درونش هراسی ندارد، هر چقدر من محتاط تر و محافظه کار تر می شوم در زندگیم و هر چقدر سعی بر محبوس کردن ساغر در پشت علامت سوال ها کنم تو رهاتر و فریادتر نفس می کشی درونت را!

من محافظه کارم و تو لیبرال! و گرچه درطول تاریخ بین این دو حزب جنگهای خونینی رخ داده و می دهد اما وجود یکی دلیلِ وجودِ دیگری ست، تا آن یکی نباشد این یکی معنایی ندارد و نیست و نابود می شود.

همه اینها که می گویم و گفته ام آنقدری نیست که گفته و می گویم، فقط من خیلی سختگیر و ارتشی عمل می کنم، وگرنه روابط ما خیلی هم عاشقانه و عادی و فراتر از روابط خیلی های دیگر است، از آرزوهایم این است که کمی شل کنم درباره همه چیز، و دنیا را سهل تر از اینی که هست بگیرم، و همه چیز را فدای سر عزیزانم کنم...

فکر می کردم اینجا بیایم فکرم خیلی رهاتر و قلمم خیلی روان تر و احساسم جاری تر می شوند، اما هنوز خیلی سختم، انگار رگهایم گرفته اند و قصد باز شدن ندارند، از آن چسب های درد هم زده ام و فقط ریشه ام را سوزاند و هنوز می سوزد، هنوز نمی توانم طوری جمع و جور کنم خودم را که قبلا"، شاید یکی از دلایلش پهن بودن اعضای فکرم در اقصی نقاط دنیاست، پهن شده اند هر طرف و باید جمعشان کنم بیاورم اینجا، پشت این میز، و بهشان بقبولانم همین  است که هست، ملبورن، دندینانگ بین آدم هایی از همه جای دنیا و حتی همه جای کشور خودم!


روز هجران و شب فرقت یار آخر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد(2 یا 3؟)

خروجی ام آمد.....

اخذ خروجی از کشور ایران این اواخر بدجوری برنامه هایم را به خود آویخته بود. و در چهارشنبه روزی بالاخره رخ نمود و ما کسب اجازه نمودیم برای خارج شدن ابدی از ایران! درست وقتی که از همه چیز تهی شده بودم. بیدار ماندم تا بیدار شدن همسر و رویت  پیامهایم را شاهد باشم، بعد که زنگ زد از فرط خواب آلودگی احساساتش خام و خواب مزه و بی رمق بودند!

امروز بلیط گرفتم، یعنی همسر خان گرفت، و من به معنای تمام کلمه مسافرم، تا هفده آگوست چند روز باقیست؟ و بلیط برای شهر همسر امروز نبود، یعنی سیستم آن کافی نت قاط زد و بست، من هم هراسان تر از این بودم و هستم که بایستم به نظاره باز شدن سیستم، برگشتم در حالیکه دو رنگ موی بی کیفیت از بی کیفیت ترین خرازی محله مان خریده بودم، یکی برای بی بی ام که دفعه پیش سرش رنگ نگرفت یکی برای خودم که ریشه ها سر زده اند.

اینک فضا را بوی جوجه ای که اینها توی پشت بام کباب کرده اند گرفته است و من مقدار زیادی بد حالم به تمام معنای کلمه...

دوست از کشوری که درس می خواند برگشته، کمی پیش مادرش باشد بعد برگردد کشوری که همسرش درس می خواند، به دیدنش رفتم و آنقدر باهم صحبت کردیم که شب شد و برگشتم خانه. قصه دیدن و رفتن....



یه وجب خاک مال من!

دو ماه پیش که همسر داشت می آمد اول تقاضای ویزای من را از سفارت استرالیا در تهران  به انجام رسانده و تمام مدارک را پست کرده و رسیدش را گرفته بعد به ایران آمده بود. سفر ما خیلی شلوغتر از این حرفها بود که در خلالش من به همسر متذکر شوم که ایمیلی مبنی بر عدم ارسال کانفرمیشن سفارت استرالیا درباره رسید مدارک ما ارسال دارند، همینکه در خلال سفر همسر توانست دو مصاحبه اسکایپی با جایی که برایش اپلای کرده بود بکند خودش کلی بود، و فقط در طول سفر بفکر این مصاحبه اش بودیم که درش اشکالی رخ ندهد گرچه آخرش هم گزینش نشدند، مقصد خوشحال خوشحال دو ماه سپری شد از ارایه مدارک و تقاضای همسر جان و هفته پیش که به دیار خویش بازگشته بودند طی ایمیلی از سفارت محترم توضیح خواستند که پس چرا درباره تقاضای بنده هیچ گپ و گفتی نشده تابحال، که ایمیلی پس از پنج روز دریافت نموده اند که، ا وا! ما پاسخ ایمیل شما و لیست کارهایی که در این مرحله باید بکنید را پنج رو پس از رسیدن نامه تان به شما ایمیل کردیم، و لابد حین رپلای ایمیل شان رفته اند ایمیل سابق را به آدرس همسر چک کرده اند و دیده اند چه جالب، آی آخر فامیلی همسر را یک فرض کرده اند و معلوم نیست به چه کسی فرستاده اند، و درجا آن ایمیل را دوباره برای آدرس جدید همسر فوروارد کرده اند، بدون در نظر گرفتن این اشتباه که توسط خودشان رخ داده است و بدون تغییر آوردن در ددلاین تاریخی که در این مرحله برای مدارک درخواستی شان اعلام کرده اند.

والا ما هم در ادارات مختلفی کار کردیم،  یک چنین اشتباه مزخرفی از جانب کارمند لوکال یک سفارت بزرگ اشتباه بزرگی بشمار می رود، در تعجبم تا اکنون و چقدر به شانسمان سرکوفت زده باشم خوب است که ای بخشکی شانس که درست در ایامی که همسر اینجا بود می توانستیم دوتایی این حجم عظیم ایمیل ها را بخوانیم و پیگیری کنیم و حتی دوتایی ببریم اسناد را دم در سفارت در میدان آرژانتین!

مهم نیست! مهم استارت خوردن کارهای من است، هر چند همزمان با این استرس نرم و خوشایندی که وجودم را فراگرفته دلم هم میگیرد، وقتی این خانه را بدون خودم تصور می کنم، وجودم اینجا هر چند تلخ، هر چند سرد است، اما وقتی بروم چقدر اینها یتیم تر می شوند....


سلامی دوباره!

هیچ مطمئن نیستم اینبار که این صفحه را بستم و بار دیگر گشودم ببینمش یا خیر، حقیقت این است که این صفحه ناچیز برای مدتها در افغانستان باز نمیشد و من به خانه دیگری نقل مکان کردم، و احتمالا" بلاگرهای عزیز نیک می دانند نقل مکان از خانه ای به دیگری در بلاگستان تا مدتها گیجی می آورد و ناسازگاری و دلتنگی و....، جالب اینجاست که بلاگ اسکای فقط در افغانستان باز نمیشد و آنطور که می بینید امروز باز می شود، در هر صورت من شنبه به طرز غیر منتظره ای دو سه روز زودتر از تایمی که خواسته بودم، دارم می روم ایران، تا هجرتی دیگر به زادگاهم داشته باشم و زان پس منتظر زمان هجرت نهایی ام شوم. دوستانی که مشتاق خواندن منند به صفحه جدیدم بروند، ولی در اولین فرصت یا اینرا بدانجا یا آنرا بدینجا منتقل خواهم کرد.

بدرود تا درودی دیگر!