ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد(2 یا 3؟)

خروجی ام آمد.....

اخذ خروجی از کشور ایران این اواخر بدجوری برنامه هایم را به خود آویخته بود. و در چهارشنبه روزی بالاخره رخ نمود و ما کسب اجازه نمودیم برای خارج شدن ابدی از ایران! درست وقتی که از همه چیز تهی شده بودم. بیدار ماندم تا بیدار شدن همسر و رویت  پیامهایم را شاهد باشم، بعد که زنگ زد از فرط خواب آلودگی احساساتش خام و خواب مزه و بی رمق بودند!

امروز بلیط گرفتم، یعنی همسر خان گرفت، و من به معنای تمام کلمه مسافرم، تا هفده آگوست چند روز باقیست؟ و بلیط برای شهر همسر امروز نبود، یعنی سیستم آن کافی نت قاط زد و بست، من هم هراسان تر از این بودم و هستم که بایستم به نظاره باز شدن سیستم، برگشتم در حالیکه دو رنگ موی بی کیفیت از بی کیفیت ترین خرازی محله مان خریده بودم، یکی برای بی بی ام که دفعه پیش سرش رنگ نگرفت یکی برای خودم که ریشه ها سر زده اند.

اینک فضا را بوی جوجه ای که اینها توی پشت بام کباب کرده اند گرفته است و من مقدار زیادی بد حالم به تمام معنای کلمه...

دوست از کشوری که درس می خواند برگشته، کمی پیش مادرش باشد بعد برگردد کشوری که همسرش درس می خواند، به دیدنش رفتم و آنقدر باهم صحبت کردیم که شب شد و برگشتم خانه. قصه دیدن و رفتن....



ناگهان لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود...

نت نداشتن خیلی بد است، هر بار برادر نت وای فای را شارژ می کرد من نگاه نمی کردم چه صفحه ای را می زند و چه چیزی را می نویسد و کجا می رود که بهش می گویند چه کند، امروز که بیدار شدم و تلفنم را روشن کردم دیدم هیچ پیامی در وایبر و واتساپ ندارم، یعنی اصلا" دینگ دینگ و سر و صدای پیام نیامد، دیدم نت تمام شده، آمدم تلاش مذبوحانه ای کردم در جهت شارژ کردن نت اما نمی دانستم آن صفحه ای که می گوید "این صفحه بدلیل اتمام زمان یا حجم اینترنت شما باز نمی شود" و برای شارژ مجدد چنین کنید و چنان کنید، در هیچ کجای کامپیوتر نیست بلکه باید یک صفحه ای از اینترنت را تقاضا کنی که بیاید، در حالیکه من همیشه تصویری از یک صفحه کپی شده بر روی دسک تاپ در ذهنم داشتم، خیلی مذبوحانه بود، رفتم خانه یکی از دوستان و ازش خواهش کردم برایم شارژ کند.

حوادث و رویدادهای زندگی ما خیلی پرشتاب و سریع رخ می دهند، از اواخر اسفند سال گذشته به مادرم اطلاع دادند که می بریمت عتبات عالیات، پاسپورتتان را بفرستید و سوم فروردین مهیای سفر باشید، مادر چمدانش را بست، فردایش که انداز برانداز کرد و دید چمدانش برای بازگشت و سوغاتی ها کوچک است رفت چمدان بزرگتری خرید، پولهایش را از حساب برداشت، منتظر خبر بود، سوم شد سیزده، سیزده شد آخر فروردین و آخرالامر هم گفتند نتوانستیم برای خانواده های بی مدرک مجوز بگیریم و سفر لغو است، مادر آرام آرام چمدانش را باز کرد، انگار دلش نمی آمد این شکست را قبول کند و منتظر تاریخ قطعی بعدی باشد، یک روز لباسی در می آورد فردا روزی داروهایش را، حتی آگرین را هم گذاشته بود داخل چمدان تا از بازار نجف ماهی بخرد و خودش در تابه سرخش کند، بیاد آن دوران، مادر متولد نجف است و اوایل زندگی با پدرم نیز همانجا ساکن بوده است و بهترین خاطرات زندگیش به همان دوران بر می گردد، که پدر می رفته درس و او و مادر بزرگ گلیم می بافته.

چهارشنبه روزی بود که مادر زنگ زد که دارد می رود و اینبار قطعی خبرش را داده اند و اینبار تنها نیست و بچه ها هم همراهش هستند، گفتند شنبه آماده باشید!

از چهارشنبه تا شنبه مادر ضربان قلبش تنظیم نبود، من هم، نشسته بودم با بچه ریاضی کار کردن از الآن به جبران دو هفته نبودنش، معلمش اما رضایت نداد این برود زیارت، با مدیرش گپ زدیم راضیش کرد و اجازه داد، آن یکی بزرگها که اصلا" اجازه نمی خواهند، خودشان صاحب اجازه اند، چمدانها بسته شد، روز جمعه از نهاد مربوطه آمدند خانه با پاسپورتها و گفتند عتبات عالیات نشد، می رویم سوریه!

بچه ها خوشحال شدند، مادر خوشحال تر، چون عراق بدنیا آمده بود، رفته بود، سوریه هرگز نشد برود، افغان ها و ایرانی ها را که از عراق بیرون کردند دایی بزرگم رفت سوریه با بچه هایش، پدر و مادرم آمدند ایران با دو فرزندشان، بعد از سفری کوتاه به افغانستان، از آنموقع یعنی سی و پنج شش سال پیش تاکنون، نشده است مادر برود.

برادر هم خودش را قاطی کاروان کرد و رفت، ماندیم من و برادر بزرگ، سکوت و خلسه، حالم خوش بود و بد، امروز آش پشت پا درست کردم برای پاره های تنم، و ناشیانه از آب در آمد. یاد نداشتم اندازه قابلمه بزرگ آش درست کنم، نمی دانستم شش لیوان حبوبات برای چه تعداد آدم کافیست و میزان رشته ها هم که همیشه گول زننده اند، به این فکر کردم که چقدر مادرند زنهای جوانی که آش نذری می دهند هر سال، و من چقدر معصوم بودم وقتی آش ها پخته بودند و با آن حجم سبزی تازه ها بجای اینکه سبز باشند سفید بودند، زن دایی گفت باید زردچوبه را با پیازها سرخ می کردی، در تابه دیگری سرخ کردم ریختم کمی بهتر شد.

خیلی حرفها داشتم که الآن گریخته اند، جمعه مسافرها می آیند و در تدارک استقبالیم، خواهر هم همانروز می آید از چهارده پانزده ساعت آنطرفتر.

هر کس می شنید همه رفته اند و من مانده ام دلش می سوخت، من اما در دل می گفتم من عاشق تنهایی ام، و خیلی وقت است تنها نبوده ام، و به سکوت و آرامش نیاز دارم، وقتی بهش رسیدم اما وسواس گرفتم، دست هایم خشک شدند و چشم هایم هم...



همسفر

طی چهل و دو روز اقامت همسر در ایران به هفت شهر شدیم، زیرا خانواده همسر و بنده در این هفت شهر سکونت دارند، تنها کاری که برای خودمان کردیم رفتن به شمال برای سه شبانه روز نخست بود، و تا یخ هایمان آب شد مجبور بودیم راهی دیار خانواده همسر شویم، قضیه از این قرار بود که طبق توافق قبلی قرار نبود تاریخ دقیق آمدن همسر به گوش خانواده اش برسد تا دستمان در سفر دو نفره مان بازتر باشد، اما از آنجا که همسر محترم از آن دسته فرزندان خلف بشمار می آیند درست در شب رسیدنشان که در تهران مستقر بودیم زنگ زدند به پدر گرامی و آمدنشان را خیر مقدم عرض کردند!!!!! و خب باقی ماجرا خیلی دور از ذهن نیست که تلفن راه به راه زنگ بخورد و ابراز احساسات از آمدنشان توسط برادران و خواهران محترم بعد از سه سال که متین امان ازتکه انداختن ها وگپ های بجا و بی جای بعدی ،می گذاشتید یکهفته بعد خبر می دادید، اِ واه! چه غلطا، الآن کجایید؟ دارید خوش می گذرانید لابد و....."

و بعد توضیحات بنده که علیرغم حالت درونی ام مجبور بودم با لبخند پشت تلفن عرض کنم و البته بدون رو در بایستی و خیلی راحت بگویم، جانان ما! اصلا" از روز نخست قرار نبود تاریخ دقیق آمدن همسر را به خاندانشان اطلاع دهیم، و مثلا" ما زن و شوهریم و بعد از یکسال و نیم همدیگر را می بینیم، همسر از سر ادب و احترام زنگ زدند به قبله گاه گرامی شان اطلاع دادند، جای خوش آمدید و خیر مقدم و ابراز خوشحالی از وصل ما باید این چرندیات را بگویید و تو گویی براستی تازه می فهمیدند ما چه بدبختیم که بعد یکسال و نیم آمده ایم همدیگر را ببینیم درست در شب نخست سیل زنگ ها و تماس ها به ما هجوم آورده تازه ناخرسندند که چرا مستقیما" سر از شهر و دیار آنها در نیاورده ایم و رفته ایم هتل، چه غلطی داریم در هتل بکنیم؟ اصلا" چه لزومی دارد وقتی خانه خواهر همسر ما در بومهن است ما برویم هتل؟؟؟!!!!!!!

یک چنین حالت هایی ما در شب نخست سفر داشتیم با خودمان!

پس از تهران برای سه روز رفتیم شمال، سپس شهر همسر و بعد مشهد و الآن یادم آمد که یک پستی در مشهد گذاشته بودم!

پس از مشهد دوباره برای برگرداندن مادر همسر رفتیم شهر ایشان و بعد باز برای ادای احترامی دیگر به خواهر بزرگ همسر به شهر خواهرشان و سپس به شهر خواهر بنده که کلی شاکی بود که گذاشته اید در آخر سفرتان آمده اید اینجا و دیر است و زود می خواهید بروید و از این حرفها!

از شهر همسر به تهران و سپس بومهن و سپس تهران و باز بومهن و در نهایت امر دوباره برای چک نهایی بینی مبارک همسر به مشهد شدیم، بقول همسر باید سر فرصت بنشینیم و حساب کنیم چند ساعت و شبانه روزمان در مسیرهای بین شهری گذشته است، و خب ما آنقدر هنوز پولدار نیستیم که بتوانیم تمام مسیرها را با هواپیما بپیماییم و در وقت مان صرفه جویی کنیم! 

مشهد آخرین و بستن بارِ نهایی همسر برای تهرانِ آخر!

و من که سالها بود حسرت گذشته را نمی خوردم، و جز ایام کودکی در انتهای یک اردوی مدرسه که آرزو می کردم کاش الآن صبح می بود تا می توانستم تمام روز را خوش بگذرانم، دیگر یادی ندارم از حسرت گذشته را خوردن که گذشته بیش از خاطرات خوبش خاطرات بد دارد برایم، بشدت حس می کردم باید حسرت روزهای گذشته سفر همسر را بخورم، نه اینکه بگویم باید بیشتر خوش می گذراندم و اگر اینطور می کردیم بهتر می بود و یا حتی چرا اینهمه سفر کردیم و به خودمان کمتر رسیدیم، نه، که فقط آرزو می کردم کاش روز نخست سفرش می بود، که من هراسان خود را از را%D

از هر دری سخنی!


  • یکشنبه تیکتم را اوکی کردم، برای چهارشنبه، چمدانهایم را روی ترازو وزن کردم بیش از چهل کیلو هستند، با اینکه تمام تلاشم را به خرج داده ام تا بار بیخود و لوازم غیر ضروری بر ندارم، وسایل شخصی ام یک کوله پشتی هم نمی شود ، بقیه اش را نمی دانم چه هستند، خودم هم نمی دانم چطور سر از چهل کیلو در آورده اند، چقدر آرزو دارم با یک کوله پشتی سفر کنم، یک دست لباس و لوازم شخصی، و با یک کوله پشتی هم برگردم، اما ظاهرا" این باربری با خون من عجین است، همیشه باربر بوده ام، از اینطرف به آنطرف، و بالعکس، تا خِرخِره پر بوده ام، انگار نه انگار، اینبار اما یک طوری ام، بار به چشمم آمده است و یک دلهره بدی دارم، نه که همیشه یکی دیگر بارها را برداشته باشد برایم، دو سال پیش هم که با شش چمدان و دو کیف دستی و دو سه قلم جنس دیگر در دستانمان با همسر از ایران آمدیم، هر دو مانده بود از دندان هایمان هم کار بگیریم، پابه پای هم باربری کردیم، وقت های تنهایی هم که خب معلوم است، تفاوتش اما در صدای پشت صحنه اش است، که می گوید:" برندار من خودم برش میدارم، شما برو فقط از این چرخ دستی ها بیار، ای بابا چیکار میکنی، اون خیلی سنگینه، شما فقط حواست به آمارشان باشد، خیلی بار داریم، اشتباهی برنداریم، "و از این حرفها........( دلم می خواست در وبلاگم با تعابیر و اصطلاحات و لهجه دری بنویسم، اما بعضی وقتها خب نمی شود، تلاش مذبوحانه ای در جهت استفاده از تعابیر افغانی به خرج می دهم، و نمی دانم چقدر موفق بوده و نبوده ام)
  • دوست داشتم اینهفته بمناسبت سومین سالگرد عقدمان سلسله مکاتبات رد و بدل شده توسط من و همسر را به نشر بسپارم، بگذارم اینجا باشند، اما به دلایل مزخرفی مثل ممنوعیت نصب و استفاده از یو اس بی شخصی در کامپیوتر دفتری و از آنطرف ممنوعیت و حتی فیلتر بودن ایمیل های شخصی، تنها راهکار برای انتشارشان استفاده از اینترنت در خانه بود که آنهم به علت سرعت پایین بودن بیش از حد اینترنت بنده، منصرفم کرد، ولی در صددم در یک فرصتِ مغتنم دیگر این کار را انجام دهم.
  • چون دارم می روم و برای یکماه نیستم، احساس می کنیم باید از این روزها و شب های آخر استفاده ببریم، من و برادر، و علیرغم بی رمقی بعد افطار و این هوای گرم و دم کرده باهم حرف می زنیم، چای و قلیان و حرف، و او بعد از هر چند جمله اش می گوید، داری می روی! حالا انگار به چقدر دور، و خودش هم در سومین هفته اقامت من می رسد برای تمدید خروج و مراجعتش، دیروز وقتی خانه رسیدم خوابیدم، ساعت هفت بیدار شدم، و چه خوش می گذرد به آدم که تا هفت خوابیده باشد بعد برود روی کاناپه خمیازه بکشد و یکی دیگر افطاری آماده کند، چای بریزد حتی!
  • چای ریخته شدن برایم را فراموش کرده بودم، مزه دیگری می دهد، بسته به اینکه چه کسی برایت و در کجا بریزد، ایران بروم برایم چای بریزند بنوشم، چای من باید داغ و تازه دم و لبریز باشد در لیوان دسته دار شیشه ای که ببینم رنگش را، آخ که چای رفیقم ز. ش را چقدر دلتنگم.
  • برای بار اول در زندگیم می خواهم به چیزهای کوچک دل خوش و شادمان باشم!

 

پیش بسوی مادرم!


جنتری(تقویم) رومیزی ام رفت به آگست، و من علیرغم عادت همیشگی ام دیروز یادم رفته بود ورق بزنم تا صبح امروز آلردی آغازگر ماه جدید بوده باشم، از ماهها قبل در انتهای جولای نوشته بودم "اقدام به اخذ رخصتی بیست روزه"، اینرا دیروز هم می دانستم که امروز باید اقدام کنم و فرم را پر کرده به اداری تحویل دهم، ولی انگار این ورق زدن این برگه که از جولای به آگست می رفت خیلی برایم خاص بوده، خودم خبر نداشتم اما، یعنی یک حالی کردم وقتی ورقش زدم به صفحه بعدی و نشانی هایی که با برچسب گذاشته ام برای روزهای عید، و برای روزهای سفر، حالی خوش بهم دست داد در حد دویدن گرما در گونه هایم!