ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم!

باز هوای دلم ابری ست، گریه می خواهد، خیلی وقت است، اما تو بگو یک قطره ! نُچ، نداشته ایم، نریخته ایم، بی یار، بی آغوش یارم، باورش برایم مشکل است، چقدر زود عادت کرده ام به در تو گریستن، در سینه تو، های های گریستن، و فشار دست های تو توی موهایم، و نُچ نُچ همیشگی ات که نکن اینطوری، دلم پاره میشود از گریه ات، و من باز بلندتر بگریم خودم را در تو، فقط شاید چند دقیقه، و بعدش، خلاص! از دردهایی که مقطعی جِر می دهند سینه ام را، و بعد انگار نه انگار که چیزی صورت گرفته یا کاری شده، اشک ها را پاک کرده یک فین به بلندای کوه های بابا می کشم و شاید غذا را از یخچال بیرون کرده می گذارم روری گاز، همین، آه! باید افعال را به زمان ماضی می نوشتم، نشد، هنوز عادت نکرده ام تو نیستی، ای یار! بنابراین هنوز عادت نکرده ام بی احساسِ دست های تو توی موهایم گریستن را، مگر می شود؟ آدم دلش برای خودش پاره میشود اگر در تنهایی گریه کند، حالا انگار من صد سال اول زندگی ام را که آنهمه تنها بوده ام همه اش یکی بوده توی بغلش یا روی زانوانش یا توی سینه اش فرو کرده باشم خودم را و هق هق، نه بابا! از این خبرا نبود، اما همین دو سال و 9 ماهی که تو بوده ای، خریده است تمام آن تنهایی هایم را، و انگار نبوده اند، بس که خوب بوده ای با من،  بس که آفتاب بوده ای همیشه بر یخ زدگی هایم، بد عادتم کرده ای، اما نه، باید گریه کنم، نه نبودنت را، که خیلی چیزها را، امشب، شاید امروز پشت همین میز خاکستری، تنهایی، ت ن ه ا ی ی!

 

شادیت مبارک باد!

هشت روز نخوردند، زیر آفتاب سوزان خرداد و سوز شب های بهار، زیر پوششی از پتوهای لاغر و پلاستیک های متری، کنار دیواری روبروی خانه ملت افغانستان به صف شدند، نوشتند و نشر کردند، ضعیف تر ها را پشت سر هم بردند و سرم زده باز گرداندند، قوی تر ها سعی کردند روحیه دهند بقیه را، عده ای پشت صحنه بودند، شعار نوشتند، تبلیغ کردند، شمع خریدند، برنامه چیدند و میزگرد و گفتمان تدارک دیدند، عده ای هم مثل من با استخوانی در گلو و خاری در چشم نظاره گر بودند، از ترس اینکه اَنگ قومیت گرایی بهش زده نشود چیزی از خود بروز نداده اند ولی هر لحظه نوشته ها را خوانده و شیر کرده و اشک ها را فرو داده اند، شب ها برایشان دعا کرده و نذر و نیازها را به نزدیکترین فقیر سر راهشان داده اند، هشت روز کم نیست، هشت روز نخوردن و در سرک ها نشستن، نشستن و نشستن و ضعیف و ضعیف تر شدن!

خیلی ها خواب بودند و نمی دانستند این جریان به کجا ها خواهد رسید، و خواهد توانست ظرف چند روز هزاران تن دیگر را با خود همراه کند، تحصن ها و اعتصاب هایی جاهای دیگری از زمین روی دهد، و مهم تر از همه خواب رفته ها را شاید حتی برای چند دقیقه از خواب خرسی شان بیدار کند! و سر انجام به بار نشیند، و در بعد از ظهر روز هشتم اعتصاب شاهد نتیجه دادن اعتصاب باشیم، و ناباورانه اولین حرکت نتیجه بخش مدنی را شاهد باشیم، حرکتی که در این سرزمین هرگز تا بحال رخ نداده است، اما امروز بعد از ظهر دیدیمش، و شاهدش بودیم، و خرسندیم و شادیم از دیدنش، و آرزو می کنیم این آغازِ راه درازی باشد که جوانان این مرز و بوم تازه ابتدایش هستند.

خدایی این پیروزی بعد از اینهمه انتحار و انفجاری که در این کشور روی می دهد، توانست طعم خوش شادمانی و نشاط از دست رفته را به ما بازگرداند و بفهمیم هنوز دیر نیست برای خیلی کار ها!

شادیت مبارک باد!

 

همراه شو عزیز، کاین دردِ مشترک هرگز جُدا جُدا در مان نمی شود...


هوا گرم است، این روزها به محض رسیدن به دفتر انگار از صحرای کربلا آمده باشم، تشنه و حلق خشک هستم، تایم نوشیدن چای سبزم به 9 تقلیل یافته، تحمل تشنگی را ندارم، دانشجویان دانشکده علوم اجتماعی اعتراض کرده اند به تبعیض و بی عدالتی، و در تحصن به سر می برند، امروز روز هفتم اعتصاب غذایی شان است، هوا گرم است، از کیفیت اعتصاب بی خبرم، خشک است؟ تر است؟ می نوشند یا نه؟، ولی از صِدق اعتصاب این قشر از آدم ها حسابی آگاهم، یارو حدود 9 یا ده روز اعتصاب غذایی کرده بود سُر و مُر و گنده رو به دوربین ها شعارش را میداد، ولی از این مردم کسی اگر اعتصاب کرد، رسما" از حال رفت، چرا که اعتصابشان اعتصاب است، و همین من را نگران می کند، و خوب می دانم کاری از پیش نخواهد رفت، و آب از آب تکان نخواهد خورد، اما مطمئنم آنچه باید در درون این جوانان رخ بدهد و نهادینه شود، می شود، و امیدوارم این اتحادی که این روزها در فیس بوک و سرک روبروی پارلمان در بین دانشجویان در جریان است در یکدلی و پیوستگی هایشان دوام یابد و همیشه اینچنین سر سخت و مقاوم برای احقاق حق مان تلاش کنیم.

سگ ِ درون!


تازگی ها به ادراکات جدیدی از خودم رسیده ام، اینکه علیرغم هارت و پورت های فراوانی که همه جا می کنم خیلی هم آدم سگی هستم، یعنی در بیشتر موارد اینگونه ام، فقط در نوشته ها شاید کمی رعایت ادب و احترام را بکنم، و کمی فقط کمی بعضی وقت ها بخندم، و شاد باشم، زمان هایی که خودم را بروز داده ام و از ته دل فریاد زده ام، " من چقد خوشحالممممممممممممممممممممم"، یا خیلی خرسندم از بودن و هستن و زندگی کردن و زندگی را دوست دارم و از این گوه خوری های اضافی، البته در آن چند باری که اینها را نوشته ام واقعا" همان احساس را داشته ام، و گذاشته بوده ام در آن لحظه دو سه نفر دیگری هم فریادم را بشنوند و حالی کنند و الگویی بگیرند، ولی راستیاتش این است که این فشارهای مثبت گذرا و آنی که بهم فشار آورده و منجر به پروازم شده اند خیلی نادر هستند، و لااقل در این برهه از زندگی ام دارم به این نتیجه می رسم که چه خوب توانسته بوده ام خودم را گول بزنم و آن اراجیف و احساس های خوب را در خود داشته باشم، و لحظات بی شماری مثل امروز خیلی بیشتر و عمیق تر از شادی های کاذب شاید، داشته ام که به هر طرف که نگاهم می افتد سوراخ هایی بزرگ می بینم، حفره و حفره هایی از جنس مشکل و غم، باز خودم را واکاوی می کنم تا ببینم علت پر رنگ شدن شکاف ها و حفره ها در چیست، فقط به یک چیز می رسم، اینکه این سوراخ ها همیشه بوده اند و هستند، و فقط من برای مقطعی ازشان دور کرده ام خودم را، وجود داشته و دارند در ضمیرم ولی برای مدتی رویشان ملحفه های سفید کشیده بودم، مثل زمانی که آدم ها می روند به مسافرت های طولانی و روی مبل و میزهایشان ملحفه می کشند، که البته از نظر من این کار خیلی مسخره است، من هم برای مدتی از آنها فرار کرده بوده ام و به کناری گذاشته بوده ام، البته نه کامل، یک گوشه هایی را بی ملحفه گذاشته بودم هوا بخورد، ولی قسمت های اعظمش پوشانده شده بوده، یکی همیشه به من میگفت مشکلات را بپذیر، چیزهایی را که نمی توانی تغییر بدهی، بگذارشان کنار و بعنوان یک معضل پذیرفته شده قبولش کن، وقتی نمی توانی برای چیزی یا کسی کاری بکنی خودت را با به فکرش بودن عذاب نده، فقط خودت از بین می روی، و من نیز شاید با تکیه بر وزش نسیم تازه در زندگی ام برای مدتی درپوش گذاشته بوده ام بر برخی از آن معضلات، ولی بر عکسِ گفته آن ناصح که گفته بود قبولشان نکرده ام و می بینم همان آدم سابق هستم، فقط پر حرف تر و غر غرو تر! اینرا اکثر اعضای خانواده ام بهم متذکر شده اند، که چقدر یک چیز را زیاد تکرار می کنی و چقدر زیاد زر میزنی، بگذارش کنار موضوع مطروحه را و چقدر بهش می پیچی؟ جر دادی ما رو با این همه از تمامی طرق اشاره به موضوعی کوچک!

نمی دانم، شاید ابتدای ماه تولدت زمان جالبی نباشد برای رسیدن به یک برداشت بد جدید از خودت، ولی بسیار متاسفم برای اینی که هستم، خیلی حساس، و عصبی و نکته بین و سختگیر و منظم و جوشی، و نا آرام و سگ، البته سگی که بعضی وقت ها در حین گرفتن پاچه، اشکش هم سرازیر میشود............

 

نا امید!


همکارانم مرد هستند، یکی اش شاید پسر باشد، یعنی منظورم اینست که زن ندارد، پس باید پسر باشد اگر ملاک مرد و پسر بودن را در زن داشتن یا نداشتن بگیریم، یکی شان شبیه جانان موسی زی سخنگوی وزارت خارجه است و یکی شبیه ایمل فیضی سخنگوی ریاست جمهوری، جدی می گویم، تمام قد و قیافه هر دویشان کپی است با این دو شخصی که هر روز در اخبارها می بینیم، خب زندگی ما هم که ناخواسته از اخبار پر است و هر کسی را می بینیم سریع می رویم سراغ شباهتش به فلان سخنگو و معین فلان وزارت و دفتر دستک دولتی، بجای اینکه مثلا" بگوییم وای چقدر شبیه فلان بازیگر هالیوود هست یا بالیوود و یا افغان، داشتم میگفتم، همکارانم مرد هستند، مذکرند، من باهاشان جز در مسائل کاری گپ نمی زنم، (حتی زمانی که برای موسی زی زنگ آمده بود و بعد دیدیم رنگش سرخ و سفید شد و بعد از قطع تماس از ما جویای چگونگی گرفتن فرم مرخصی شد و در جواب خیریت است؟، گفت، نامزاد شده ام، و باز در جواب اینکه چطو؟ بیخبر؟ و اینها، گفت خودم هم بی خبرم که کیست و چیست و کجاست و چه روی و مویی دارد، و فقط فامیل از من پرسیده بودند حالا که کار یافته ای برایت کسی را بگیریم و من گفته بودم بله)!!!

 اینگونه نبودم، شده ام، آن سال های نخست کارمندی ام با همکارانم گپ می زدم، خیلی انقلابی بودم، به همکار مَردَم میگفتم چند تا بچه دارد و چقدر دیگر میخواهد داشته باشد و اگر آمارش زیاد بود بهش توصیه میکردم که بجای کمیت به کیفیت فکر کند، در ماموریت هایی که داشتیم مشکلی نداشتم، یعنی تقریبا" هیچکس مشکلی نداشت، ظاهر امر اینگونه می نمود لااقل، با همکار های خانم هم مشکلی نداشتم، ولی سر جمعش که بکنی با همکاران مرد بهتر بودم، چرا که خانم ها خیلی درگیرتر بودند با آنچه در ذهن شان از من متصور میشدند، و زمان هایی که در جمع شان بودم از ده دقیقه افزون نمی شد چرا که بلافاصله گپ را می بردند به پرس و پال از حرف هایی که فقط به خودت مربوط میشود و عمومی نیست تا بهشان بگویی، که البته بعدها چوب همین بی اهمیت انگاشتن شان را خوردم، وقتی شنیدم چه گپ هایی پشت سرم زده اند از اینکه با فلانی ارتباط دارم و خوبم و از اینرو با زنان دفتر نمی جوشم که با از آنها بهترانی سر و سری دارم!، همکاران این دفتری که درش کار می کنم اما تماما" مرد هستند، (بجز دو زن، و البته زنان صفا کار)، یکدست، همرنگ، لااقل من تفاوتی در آنها نمی بینم، ایمل فیضی با همان تیپ و چهره امروزی اش و موسی زی هم با همان رنگ تیره ای که دارد، و آن یکی که عینهو آمی تا پاچان است، و آن یکی که فارسی بلد نیست گپ بزند و فقط به پشتو و انگلیسی باهات حرف میزند، احمدزی که مسئول تمیز کردن توالت هاست و آن یکی که شبیه یکی از شخصیت های کارتن عصر یخبندان است، همه شان، سر و ته یک کرباسند، و در این میان من دلم به حال ایمل فیضی می سوزد، که مرید و مرادش آمی تا پاچان دفتر است، نشسته ایم به کارهای روزمره مان در یک بعد از ظهر خسته کننده  زیر ای سی، که تلفن داخلی ایمل به صدا در می آید و بعد می بینی بلافاصله ریموت تی وی گرفته و چینل عوض میشود، و معمولا" کانال ملی است و یک مرد از زیر گور برخاسته ای یا زنی با رژ لبی سیاه دور لب و با سایه پر رنگ سبز یا سرخابی یا خیلی خوبش آبی رنگ دارد می خواند، یا هم قرصک است و عده ای بسیار گرد یک خواننده محلی جمع آمده با هیجان دست می زنند و با یک ریتم تکراری یک چیزهایی را با صدا تکرار می کنند، ایمل هم با لذت نگاه میکند، من کاری ندارم به سلیقه شخصی افراد، هر کسی یک سلیقه ای دارد خب، و البته این شنیده ها از تی وی هم آنقدرها هم آزار دهنده نیست برایم که نتوانم تحمل کنم، من فقط دلم می سوزد برای ایمل فیضی و ایمل های جوان خوش تراش و به ظاهر شیکی که وقتی آدم ظاهرشان را می بیند با خود می گوید عجب روشنفکر است این آقا یا خانم، و چقدر با کلاس است و چقدر فهمیده است شاید، که ریش ندارد، که تمیز و خوش پوش است، که بهت احترام میگذارد، و وقتی دارد صحبت می کند مثل آدم بهت نگاه میکند و از چشم در چشم سخن زدن با  تو که زن هستی، نمی گریزد، ولی وقتی بهش نزدیک تر میشوی و پای صحبت هایش که می نشینی می بینی، در همان چارچوبی نفس می کشد که آمی تا پاچان های دفتر، و کارها و رویه و سبکش را دقیقا" از روی او کپی میکند، تمام دنیا را محدود به جغرافیای افغانستان می کند، و تمام بدی ها و خوبی ها را با همان دیده شده ها توسط چشم خودش به قاضی می برد، من امیدم دفن می شود زیر خروارها تفکر غلط و سیمنت کاری شده در اذهان اینها، که البته چه باید کرد؟ تازه این خیلی شاهکار است که در یک موسسه خارجی کار میکند و وقتی رفت ولایتش برایم سوغاتی هم می آورد و بعضی سوالاتش راجع به اصطلاحات ادبی یا عبارات فارسی( مثل، قلنبه سلنبه و شنبلیله و جعفری و کوکو و تی تیش و لوس و...)!!! را از من می پرسد، شاید این خیلی هم از سر من هم زیاد است که بهم بی احترامی نمی کند و قبل از استعمال نامم و البته نه تخلصم، عنوان خانم میگیرد، و باید خوشحال باشم از بابتش، شاید....

پ ن: خیلی نا امیدم این روزها، خیلی افسرده، خیلی بارانی، و نمی دانم این ها کی و به چه بهانه ای پاره خواهند کرد گلویم را، اینبار رسما" بخاطر تمام تای تأنیث دارها و مونث معنوی و حقیقی های کشورم.