ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

قسمت دوم ماجرای محل کار!

در راه برگشت آنروز همین که وارد ماشین شدم شماره همسر را گرفتم، اوهم در مسیر خانه بود، گفتم که بعضی وقتها که کار زیاد داریم توی این مسیر تماس می گیریم، همان اولش گفتم نیاز به تسکین دارم و می خواهم برایت یک مساله را تعریف کنم که امروز رخ داده.

گوش داد و همفکری کرد و گفت باز آمدم بیشتر صحبت می کنیم و نگران نباش کار چندان مهمی رخ نداده و این خیلی خیلی طبیعی است و حتی شاید برایت لازم بوده است و خدا دوستت داشته که متوجه شی.

فردای آنروز تصمیم داشتم همان صبح بروم و با تیم لیدرم صحبت کنم، نه به دادخواهی و شکایت، که استنباط خودم و حس شخصی خودم از جریان را بهش بگویم، ولی پیش نیامد تا بعدازظهر، قبل از رفتن ازش خواستم یک چند دقیقه ای به حرف هایم گوش بدهد، برایم سوال بود که آیا سنیور به تیم لیدر هم گفته بود یا نه؟ و جوابم منفی بود، ظاهرا" همان دم که سنیور از ناهار خوردن آمده پایین و منیجر هم که تازه امده بود به بخش مان خوش و بش می کنند و این خانم فضا را مناسب بیان کردن جریان برای ایشان باز می بیند، حالا یا قصدا" به تیم لیدر نگفته یا قضیه اینطور پیش آمده،

بعد از اینکه فهمیدم سنیور مستقیما" رفته پیش منیجر، گفتم، من صددرصد به اشتباهی که کرده ام پی برده ام، اما به بدترین نحو رفتار، من تازه شش ماه است در اینجا اغاز به کار کرده ام و در این مدت با تمام همکاران رابطه بسیار محترمانه و دوستانه و فان داشته ام، مخصوصا" به سنیور کیس منیجرها احترام ویژه دارم، مخصوصا" که اگر سن شان بالا باشد، من تمام رنجی که از دیروز دارم می کشم این  است آیا من بعنوان یک شاگرد تخس ولی شفاف و باهوش، یک بچه ای که در یک مکتب کار غلط انجام داده سزاوار تعلیم هستم یا تنبیه؟ و حتی اگر من یک بچه سرتق بی شعور باشم، ایا معلم باید برای تربیت من یک دو سه روزی وقت بگذارد یا نه؟

حسی که من از فضا داشتم از بین رفته، احساسی که من با همکارانم داشتم واژگون شده، من احساس سرخوردگی و شرمندگی می کنم.

تاوان یک فهم اشتباه، درک نادرست، و کار غیر اصولی من تنبیه نبود، تعلیم بود، چرا ایشان(اسم نمی گفتم و تیم لیدر هم فضا را نمی برد بسمت افشا) چرا ایشان من را سزاوار گوشمالی دید؟ مگر شخص خودش، تو بگو حتی از نظر سنی از من کمتر، هر کسی، ولی از نظر تجربه کاری از من بالاتر هستند، چرا ایشان فکر نکرد خودش این استحقاق انسانی را دارد که من را متنبه کند، نمی گویم با بهترین نحو، حتی یک "شات آپ" درگوشی می گفت کافی بود، بعدش می گفت فلانی کارت غیر اصولی و اشتباه بود نبینم تکرار کنی، من اگر این اتفاق می افتاد تا اخر عمر متوجه این می بودم که این خانم برای من و یادگیری من و برای شان خودش ترتیب و منزل دارد،

الان من یک حسی دارم که وای خدای من نکند کمترین اشتباه دیگر من با همین همکاران بگو و بخندی که دارم باز راه به بالا ببرد؟ نکند من باز اشتباه کنم و یکی دیگر هم همین سیستم فکری را داشته باشد، بجای اینکه به من بگوید و من را آگاه کند بخواهد گوشمالی ببینم.

من تمام دیروز تا امروز به این فکر کرده ام که چرا آن خانم حاضرشد من مبتدی مهربان و دلسوز را در شرایط دادگاهی ببیند و دلش نلرزد، مگر من آنقدر غیر قابل تعلیم هستم؟

خلاصه که چیزهای توی دلم را گفتم و گفتم من فقط اینها را می گویم تا شما بفهمید بخاطر این اتفاق من خیلی سرخورده شدم، من صددرصد می دانم اشتباه از من بود، اما توقعم از همکار عزیزم این نبود، درست در روز نخست کاری لزلی، او که هیچ تصوری از کار من و شخصیت من ندارد این نقش تا آخر در ذهنش خواهد ماند، حالا من خودم را هزار پاره هم بکنم فردای روزگار بخواهم ارتقایی چیزی بکنم نامه برسد به دست لزلی یادش از اولین تجربه کاری با بخش ما و اولین شکایت که متوجه من بود می شود...

گوش داد و باز حرف های دیروز را تکرار کرد که چیزی نشده و نگران نباش، از طرفی بقول همسرم شرایط کاری و اداری اجازه نمی دهد بگوید سنیور اشتباه کرده به منیجر گفته و باید به من می گفت تا درد موضوع کمتر شود، (که حتی اگر به تیم لیدر می گفت و من توسط تیم لیدر برای توضیح خواسته می شیدم باز برایم سخت تمام می شد اما باز هزار برابر از سناریویی که رخ داد بهتر می بود) ولی نگفت و فقط تکرار کرد که تو همکار متعهد و با پشتکار و با دقت و توانایی هستی و این هیچ چیز منفی برای تو در بر نخواهد داشت.


یک هفته تمام بعد از آن اتفاق تمام مدت شبانه روز به قضیه فکر می کردم، با خودم، با سنیور کیس منیجر، با لزلی، با تیم لیدرم حرف می زدم و ابعاد مختلف قضیه را توضیح می دادم، ناخواسته خیلی تغییر روحی داشتم، موقع ناهار به هیچ کسی صلا نمی زدم، یکی دو باری هم که دوستان ازم خواستند برویم باهم ناهار بخوریم گفتم من دیر صبحانه خورده ام و دیرتر ناهار می خورم، شما بروید، یک چیزهایی واضح بود و خوشبختانه هیچکسی بطور جدی و مستمر و پیگیر نپرسید چرا از جلسه رفتی و دیگر بازنگشتی؟ و تیم لیدر چکارت داشت، خوبی قضیه این بود که هیچکس ندانست جلسه بهمراه تیم لیدر و منیجر بخش بوده است، همگی نهایتا" فکر کردند سنیور کیس منیجر و تیم لیدر گوشمالی ام داده اند که اینطوری موش شده ام.

خلاصه که الان که بیش از دو هفته از جریان می گذرد من به شرایط قبلی ام بازنگشته ام انگار یک فصل جدیدی از من زاده شده است، البته شاید موقتی باشد، درست در روز دو هفتگی قضیه جلسه ارزیابی با تیم لیدر داشتم و قبل از ارزیابی کارایی و پیشرفت و موثریت و این چیزها ازم خواست که بقول خودشان "رفلکشن" به موضوع دو هفته پیش بدهم، کلا اینجوری شروع کرد که،

خب ساغر! چه مرگته؟(مشکلت چیه؟)

ترجمه رک و پوست کنده "واتز رانگ" همین است دیگر؟

و من همین چیزهایی که بالا نوشتم را برایش شرح دادم، او هم باید نوت برمی داشت، بعد گفت خب بعد آن جلسه چه حسی داشتی؟ الآن بعد دو هفته چی؟ ما چه بکنیم تا شرایطت به قبل برگردد؟ می خواهی با خانم سنیور،که در این جلسه ازم خواست حدسم را بگویم و گفتم حدس نیست یقین است، مسخره است کسی بجز خود سنیور کیس منیجر کلاینت مربوطه حوصله و حساسیتی به قضیه داشته باشد و برود شکایت کند.

می خواهی در یک جلسه با ایشان صحبت کنی، گفتم، راستش من آنروز بعد از اتفاق اشپزخانه با خودم فکر کردم نکند سنیور فکر کند مداخله کرده ام و ناراحت شده باشد، با خودم فکر کردم بروم باهاش بنشینم و صحبت کنم و مثل همیشه که راجع به حس هایم درباره مسایل مختلف می گویم شرح بدهم که اتفاق افتاد، ایشان اصلا" به من فرصت نداد من یک لحظه پیدا کنم و بروم باهاش حرف بزنم و بعد هم من تنبیه شدم، من در جلسه رسمی اشکم در آمد و از خجالت آب شدم، دیگر واقعا" چه چیزی وجود دارد که من بروم بگویم؟ نخواسته من را مثل یک بچه پرورش بدهد خواسته درس بزرگی از سلسله مراتب اداری بهم بدهد داد، من هم فهمیدم پا روی دم هیچکسی نگذارم چون سیستم فکری و قضایی ذهنی ادم ها را بلد نیستم، من چیزی ندارم بگویم.

الان هم سلامی و علیکی و حتی تسک و وظیفه ای باشد همیشه منظم و دقیق برایشان انجام داده ام و می دهم، نه من به ایشان معذرت خواهی بدهکارم نه ایشان فکر می کنم چنین حسی داشته باشد (حس عذاب وجدان و ناراحتی) خب زندگی مان را می کنیم.

و من تلاش خواهم کرد جای درست چیزها را یاد بگیرم و در عین خودم بودن زیرک و آگاه باشم و دانسته هایم را در قالب عمل در جغرافیای استرالیا بگنجانم نه افغانستان درونی ام.

خلاصه که تا آخرین روز کاری هفته پیش من خودم نبودم و به این دلیل خیلی طولانی تر و سخت تر گذشت بهم.

الآن که اینرا نوشتم بسیار خسته و گرسنه هستم و باید بروم آرایشگاه و موهای کوتاهم را یک فورم زنانه تری بدهم چون هفته بعد یکشنبه عروسی یکی از کامیونیتی مان است و بگو چی؟

درست روز عروسی برادرم هست و بقول خواهرم احتمالا" در عروسی بچه آقای احمدی( همان که در مراسم شال انگشترش چندی از ما دوستان را بعنوان خواهر مادرشان بردند خانه دختر) من خودم را جرها خواهم داد و درست آخر مجلس آنها شروع مجلس برادر در مشهد هست، و خواهر کانادایی دیرورز رسید اما من هرگز نرسیدم، یعنی درواقع ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند تا من نتوانسته باشم بروم، نه پولی داشتیم، نه زمانش بود، هر دو کارمان را تازه شروع کرده ایم و نهایتا پنج روز رخصتی جمع شده تابحال!

خلاصه که همین لحظه جیشش هم به گرسنگی افزود و من نمی توانم بروم توالت اینجا چون لامپ توالت زنانه اش سوخته و درست نکرده اند، توالت مردانه هم بروم می ترسم بیرون بیایم یک بچه ای، کارگری، کارمندی چیزی ببیندم و خجالت بکشم یا بترسم، وای خدا حالا چرا اینهمه را دارم توضیح می دهم!

ولی خدایی جیش نمی بود بیشتر می نوشتم ....




نظرات 11 + ارسال نظر
ربولی حسن کور یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 02:21 ق.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
امیدوار بودم از عاقبت آن زن و شوهر هم نوشته باشید که ننوشتید. شاید از توالت که برگشتید بنویسید
اما خودمانیم این اوزی ها هم چقدر سوسول هستند! یکی میگفت توی استرالیا از خانمی که چهره شرقی داشت پرسیدم اهل کجاست و ناراحت شد. بعدا فهمیدم که سه نسل قبلشان از آسیای شرقی به استرالیا مهاجرت کرده اند و ایشان خودش را اهل همان شهر میداند و نه کشور مبداءش!

ربولی حسن کور یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 02:23 ق.ظ

راستی عروسی هم مبارک باشد.
جایی خواندم که در مقایسه با دیگر کشورهای جهان مردم افغانستان غمگین ترین ترانه ها را در عروسی هایشان دارند. واقعا همین طور است؟

سرچ کنید آهنگی که وقتی عروس را به محفل می آورند با صدای ساربان، به نام آستا برو( آهسته برو)
یعنی آخر غم است!

پت یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 09:22 ق.ظ

سلام
ناراحت شدم که اینطوری براتون اتفاق افتاده، اما خوشحالم که متوجه موضوع شدید گ دفعه بعد میدونید تا کجا میتونید صحبت و راهنمایی کنید.
اینم من به موضوع اضافه میکنم که در مورد همکاراتون یا ارباب رجوع، یا کلا همه جا، در مورد سن که حالا بزرگتره یا کوچکتره
و بر اون اساس توقعی داشتید، خیلی بهتره اشاره ای نکنید. ageist ممکنه برداشت بشه، یا حتی بهتون تهمتش زده بشه. جنسیت رو هم احتمالا میدونید.
اتفاقات اینطوری بازم رخ میده ولی با عمق و عواقب خیلی کمتر و سطحی تر، تا کم کم به روش زندگی این خطه آشنا بشید و عادت کنید.

وای ممنون از نکته ای که اشاره کردید، من واقعا" حواسم نبود و هی بعنوان یک نکته مهم و ارزشی یاد می کردم غافل از اینکه اینم خودش یک مساله هست!
آره واقعا باید به خودم زمان بدم!

زهره یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 05:37 ب.ظ

عروسی مبارک باشه خوشبخت بشم

عزیزدلید، ممنونم

پگاه یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 10:17 ب.ظ

خواستم بهتون بگم خیلی دارید به خودتون سخت میگیرید و این احتمالا از کمالگرایی شماست، انتظار دارید هیچ خطا و کم و کاستی ازتون سر نزنه، اما یادم آمد خودم که کار میکردم در یکی از روزهای پر کارم که کاری خسته کننده داشتم و بنظر می‌آمد کاری پیش نمی‌برم اما خیلی هم کارم اذیت کننده و سخت بود، رییس شرکت رد شد و گفت شما اصلا راندمان دارید؟ و من تا چند روز حالم بد بود و گریه میکردم.
اما کم کم یاد گرفتم خودم ارزش کار خودم را بدانم، همین کافیست.

وای خدا عجب ناشکری بوده رییس، واقعا" آدم تا یاد بگیرد چگونه همیشه تمام ابعاد یک ماجرا را درک کند و کمتر حرص بخورد عمر رفته! ممنون بابت کامنت قشنگ تون ، پیروز باشید

رویا دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 11:51 ب.ظ

دقیقا من هم با همین مساله نوع و حد روابط تو‌محل کار مشکل دارم چی بگی چی نگی چیکار کنی و … راستش من بنا را گذاشتم رو بی اعتمادی و حواس جمعی که اعتمادی نکنم و زیادی حرف نزنم مگر راجع به کار البته اونقدر هم فاصله نگیرم و این اون فضایی نیست که من دنبالش بودم واقعا سخت تو هم به دید یه درس عبرت بهش نگاه کن و ایکاش اون زن و شوهر میفهمیدن و یه جوری به گوش منیجر میرسید که واقعا خیر اونها را میخواستی میدونی ساغر انگاری اونا فقط یه مترجم خواستن نه آدمی که به عمق روح و روان و زندگی کاستمرش آشناس و این میتونه کلی کمک کننده باشه ولش کن و یاد بگیریم که متاسفانه متاسفانه دلسوزی نکنیم

چقدر کامل و دقیق توضیح دادی عزیزم، آدم وقتی به محلی اعتماد داره خودشه وقتی اعتماد نباشه صمیمیت هم نیست، چطور می تونیم خودمون رو یک خانواده فرض کنیم درحالیکه وقتش برسه بخاطر منافع یا یک تصمیم رسمی می تونیم طرف مقابلو شل و پر کنیم؟!

زری.. چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1402 ساعت 03:14 ب.ظ https://maneveshteh.blog.ir

مطمینم الان بهتر هستی:)
بنظرم از شلوغ بازی و رفتار اون همکار بیشتر دلگیر شده اید، ازش انتظار نداشتید اینطوری فضا را علیه شما بسازه وگرنه پذیرفتن اینکه اشتباه کرده اید و با قوانین آشنا نبوده اید و … براتون راحت‌تر بود. عیبی نداره عزیزم بذار اون همکار هم خوشحال باشه که کرم خودش را ریخته:( دیگه چکار میتونیم بکنیم؟ متاسفانه آدم‌های اینطوری هم هستند و ما باید حواسمون باشه خدایی نکرده پا جا پای اونها نذاریم.

دقیقا عزیزم، من منکر طرز فکر اشتباه و تبعات اشتباه بعدی اش نیستم، فقط از کار خانم خیلی ترسیدم و بی اعتماد شدم به فضا

پارمیس چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1402 ساعت 09:00 ب.ظ

به نظر من همکارتان کاملا منطقی خواسته به شما تذکر بده تذکر رسمی که یاد اور محدوده اختیارات و وظایف شماست اگر طبق توصیه شما زن و شوهر آشتی کنند و متاسفانه جانی در این دعوای خانگی از بین برود ، حوزه مسیولیت شما کجا قرار می گیرد؟ همکارتان منطقی ترین راه را انتخاب کرده
لطفا دوباره نوشته های خودتون را بخوانید

این منطقی ترین روش برای تذکر دادن به من نیست، منطقی ترین روش نهایتا گزارش چنین اتفاقی به تیم لیدر بخش ما می شد، سلسله مراتب هم همین را حکم می کند، ایشان حتی تیم لیدر را ایگنور کرد و به مقام بالاتر( در روز اول کاری اش) گزارش داد، در حدیکه جریان از نظر خود منیجر و تیم لیدر در حدی خطرناک نبود که حتی من توبیخ رسمی شوم.
بخش دوم صحبت شما را صددرصد با جان و دل قبول کردم و در همان جلسه و بعد بارها با خودم بازگو کردم اما نوع تذکر و شدت عمل ایشان از نظرم غیر منصفانه و خشن بود.

پارمیس پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1402 ساعت 10:12 ب.ظ

خوشحالم که قسمت دوم مطلبم را قبول کردی ولی این را در نظر داشته باش که همکارت هم بدترین سناریو را پیش بینی کرده ، با توجه به سابقه اش حتما عوارض این توصیه ها را بهتر می دونسته
شاید الان ناراحت باشی ولی بهتره با یک لغزش کوچک بهت تذکر داده بشه تا یک اشتباهی که غیر قابل جبران باشه،

این هم روش ایشون بود برای یاددهی وگرنه بخاطر سن و سال و سابقه کاری بالا و مهربون بودن و دوست داشتنی بودنش روی سر من جا داشت تا اون روز واقعه( الان صادقانه بگم دیگه اون حس روی سرم جا داشتن و محبت مادرانه دخترانه رو بهش ندارم ولی خب صددرصد احترام بخاطر تجربه هاشون و سابقه کاری شون هنوز مثل گذشته است).

لیمو چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1402 ساعت 06:52 ب.ظ https://lemonn.blogsky.com

آه ساغرجان من هم چنین بلایی سرم اومده قبلا و از اون روز تا الان دیگه یاد گرفتم در محیط کار برای هیچکس دل نسوزونم. در واقع رفتار حرفه ای هم همین رو میگه که با همکارها صمیمی نشو، هیچوقت احساسات شخصیت رو خصوصا در رابطه با مشتریانت دخیل نکن و هیچوقت هم کاری اضافه از وظیفه ت انجام نده. اما به قول تو فقط غصه میخوردم که چرا این طور یاد گرفتم؟ چرا کسی با آرامش و ملایمت توضیح نداد بهم :(

پس حسابی درکم کردی عزیزم، این هفته ای که گدشت توی دفتر مرکزی در سطح شهر یک ورکشاپ شرکت کرده بودم دیدک سنیور کیس منیجر عزیز هم شرکت کرده، دو روز در ورکشاپ کنار هم نشسته بودیم با بقیه همکاران اما هیچ علامتی از صمیمیت خاص یا نزدیکی ویِژه ای نداشتیم و این یعنی حرفه ای شدن روابط در محیط کار که سخت و سنگین اما ضروری و واجب است!

مامان سه ویرانگر پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1402 ساعت 05:13 ق.ظ

از اون زن و شوهر چه خبر؟

والا من دیگر با آن خانم سنیور منیجر کار نمی کنم، درواقع از زیر اسمش خط زده شده ام، بنابراین با آن کلاینت هم ارتباطی ندارم، فقط یکبار برای موضوع درسی اش زنگ زدم و با اکراه مکالمه ام را تمام کردم و خلاص!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد