ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

این روزام می گذره

برای بار سوم یا چهارم در کمتر از سه ماه اخیر مریض شدم، دو تایش انفلو انزای شدید بود و دو تایش درد خفیف و خستگی بی‌حد و کیپ شدن بینی و آبریزش و عطسه، دو سه روز دیگر سالروز برگشت مان از ایران است، سال گذشته این روزهای آخر چقدر خسته و حال خراب بودم، پنج کیلو کم کرده بودم از بی خوابی ها و خستگی های سفر، دختر را از شیر گرفته و شبها بیدار مانده بودم و باقی ماجراها.

از ایران که برگشتم انگار با خود سوغاتی آورده باشم، یکهو متوجه شدم حالتی مثل افرادی که آلرژی دارند گاهی نصیبم می شود، یکبار که به خانه کسی رفته بودیم و آنها از قضا گربه داشتند یکهو یک عطسه کردم و از سوراخ های بینی ام مثل شیر آب با فشار آب پاشید به بیرون، خیلی سرعت عمل داشتم و کسی ندید، آنروز کل روز عطسه و همان آب خالص از بینی داشتم و دفعه بعدی شاید یکماه بعدترش باز همین ماجرا اما اینبار با خارش شدید حلق و حنجره و چشم و گوش، اصلا" به عمرم چنین داستان هایی نداشتم از قبل، سرچ کردم دیدم در نتیجه ضعف قوای بدنی شرایط آلرژی مهیا می شود، تغییر کاملا" متضاد آب و هوا هم از تموز ایران به زمستان استرالیا شاید علت دومی بوده، هر چه بود چند باری هم علاوه بر آن چهار بار سرماخوردگی و آنفلوآنزای رسمی اینطوری شده ام، دکتر هم نرفته ام، راستی ویزیت های دکتر های عمومی ما رایگان بود اما از همین حدود یکسال قبل یکی درمیان پولی است و اگر نوبت بین هفته و در ساعت های مشخص نگیری باید پول واریز کنی و این برای ما که تقی به توقی دکتر مجانی ویزیت مان می کرد زور می آورد و آنهم منی که تا به آنجایم نرسد دکتر نمی رفتم حتی وقتی پولی نبود، دیشب به همسر که از بیرون می آمد گفتم اسپری بینی برایم بیاورد چون بینی ام کیپ است و دو شب قبل هم خوب نخوابیده بودم و آورد و جواب داد و بینی ام باز بود باز هم موقع خواب کیسه آب گرم را گذاشته بودم روی شقیقه ام تا بند نشود و انگار مغزم نفس می کشید، ای خدا عجب نعمتی است از بینی نفس کشیدن و چقدر ما بی خبریم.

تازه خوابم برده بود انگار و حتی هنوز کیسه آب گرم روی سرم بود و بهمین خاطر صدای باز شدن در و احتمالا" صدا زدن پسر را نشنیده بودم که آمده بود روی تخت باران و از آنجا من را تکان داد که " مامان! جیش کرده ام!" ساعت دوازده و پانزده دقیقه شب بود و این یعنی با آنهمه تقلا تازه یکساعت شده بود که به خواب رفته بوده ام، چقدر حرص خورده باشم و خودداری کرده باشم خوب است؟ چون اینرا می دانم در صورت رخداد این ماجرا اگر با بچه بد تا کنی و توبیخ و تهدید بیشتر از حد باشد ممکن است به مشکل جدی تبدیل شود ولی با همه تلاشی که کردم باز نشد و کمی دعوایش کرده و مجازات چنین بچه ای این است که در دل سیاه شب همانجا باید رخت کنده و برود زیر دوش و بعد بخوابد، تا او زیر دوش بود کاور و محافظ مترس را در آوردم و یک پتوی تمیز از لاندری جایگزین کردم و بچه را بیرون کشیده و خشک کردم و لباس دادم و دوباره خوابید.

کجا بودم که سر از شاشیدن یهویی بچه در آوردم؟ آها کلا" قصدم از نوشتن این پست چیز دیگری بود.

امروز سه شنبه و اینک ساعت سه بعدازظهر است و من روی تخت دراز کشیده ام و همسر از اتاق کار خود کار می کند.

هفته پیش جمعه شب تصمیم کبرای خود را گرفتم که دیگر هیچ بار دیگری اوبر ایت اپلیکیشن را باز و فعال نکنم، و این تصمیم پس از بیش از چهار ماه پیوسته و ناپیوسته کار کردنم و کسب تجربه های نیک و بد در این زمینه بوده است.

هرچه بیشتر گذشت بیشتر فهمیدم آنهمه وقت و انرژی ام باارزش‌تر از مبالغ ناچیز مادی است که بدست می آورم( جمعه داشتم کار می کردم دختر را از مهد برداشتم یکهو دو تا سفارش تحویل آمد و گفتم می برم و اوکی کردم و دختر توی ماشین آرام در صندلی خود نشسته بود و برایش یک چیپس گرم هم خریدم و عشق می کرد و بعدش هم خوابش برد، بدی ماجرا اینجا بود که سفارش ها را که گرفتم محل تحویل هایشان برخلاف مسیر خانه ام بود و من محدودیت زمان داشتم برای برداشتن پسر ولی گفتم می برم برای آخرین بار و خلاصه بردم و تحویل دادم، مسیر برگشت تا مدرسه پسر بیست دقیقه بود و آن موقع ساعت شش و هجده دقیقه بود و دانستم که دیر می رسم ولی با همه تلاش درونی که کردم من باب ریلکس بودن و با سرعت نرفتن باز هم جاده هشتاد را صد رفتم و نتیجه اش فقط دو دقیقه زودتر رسیدن بود که باز هم تاخیر داشتم و مسئول زنگ زد و گفتم خیلی نزدیک هستم و وقتی رفتم داخل بهم گفت ما بابت تاخیر شما را چارج می کنیم و من هم بخیال خود از او عذر خواسته بودم اما روز دوشنبه که رسید برداشت پول از حسابم بابت پول افتر اسکول کیر را دیدم فهمیدم پانزده دلار شارژ اضافه برداشته اند بابت آن شش دقیقه تاخیرم و این در صورتی است که آن شب تمام آن تلاش و پذیرفتن سفارش ها بعد از ساعت پنج عصر برای دریافت پانزده دلار جایزه ای بود که اوبر ایت صدقه می داد( جمعه، شنبه و یکشنبه ها لطف نموده این اآفر را باز می کند که "سه تا دلیوری داشته باش و پانزده دلار جایزه از آن خود کن" ) و خلاصه گفتم بگیر نوش جانت که مثل شیر مادر تو پدسّگ حلال است چون بابت این پانزده دلار با دو تا بچه کوچولو توی ماشین سه تا دلیوری کرده ام اینرا هم تو بگیر بزن بر بدن بابت شش دقیقه تاخیر من لعنتی!

اینجای کار که شد، رسیدم به حرف همسر که بجایش بنشین روزی دو تا سه جا اپلای کن از آن هفته ای حداقل ده الی پانزده جایی که اپلای کرده ای حداقل برای دو تایش برای مصاحبه انتخاب می شوی و هر آزمون و خطا تو را به هدفت نزدیک و نزدیکتر خواهد کرد. البته که این هفته تا الان از دیروز فقط استراحت کرده ام و کمی تا قسمتی غصه خورده ام و پریود هم که هستم و اشک دم مشک دارم و به درز دیوار هم گریه می کنم و خدا نکند بهانه ای دستم بیاید که دیگر سیل اشک خانه را می برد.

از دو هفته پیش در یک دوره ورکشاپ گونه کاریابی اشتراک کرده ام که یک مرکز تحقیقاتی برای مهاجران و داوطلبان تحصیلکرده در کشور خودشان و تازه وارد و جویای کار در استرالیا دایر کرده است و اشتراک کنندگان همه از کشورهای مفلوک جنگ زده افغانستان، عراق، سوریه و حتی اوکراین هستند، در جلسه اول که معرفی بود واقعا" گریه ام گرفته بود وقتی دیدم چقدر همه مثل هم بودیم، اکثرشان تحصیلات بالا و سابقه های چندین ساله کاری داشتند مثل خودم اما اینجا هیچ مدرک تحصیلی یا سابقه کاری نداشتند، همه دکتر و مهندس اما بیکار و لهجه ها و انگلیسی ها همه در حد خودم.

منظور اینکه آن دوره هم هست و یک جای دیگر هم که برای متقاضیان کار کمک کننده هستند که ثبت نام کرده ام و هراز گاهی یک لینکی می فرستد که هی ساغر! یک کار برایت پیدا کرده ام و منظور اینست که برو اینجا و اپلای بنما که شاید به دردت بخورد و می روی می بینی خیلی رتبه بالایی دارد و با خودت می گویی این دختره احمق است که این را برای من فرستاده با این رتبه بالا، من بهش گفتم که دنبال کار پارت تایم هستم و در حد منشی و کارمند کمکی اداری و اسیستانت در هر اداره ای نه پروگرام منیجر و کوردیناتور، ای بابا!

خلاصه که اینطوری ها است!

ها راستی یک چند نکته نسبتا" قشنگ دیگر از تجربه های اوبرایت مانده که حالا می گویم؛

بعضی از محله ها که می رفتم دلم می خواست فقط از منظره ها لذت ببرم، چه خانه هایی! چه خیابان هایی! چه ماشین هایی! واویلا چقدر اینجا زیباست و انگار نه انگار خودمان تازه دو سال است این خانه جدیدمان را داریم، آدم است و حرص و آز، با خودم می گویم این طرز معماری های بیرون و فضاسازی بیرون شان است خدا می داند داخلشان چقدر زیبا و شیک همزمان مدرن و دلخواسته است.

برعکس گاهی سر از چنان محلات قدیمی و کهنه در می آوردم که از چند متری بعضی از خانه ها نمی شد رد شد از بس بوی تعفن می داد، انگار بعضی از فیلم های چندش ترسناک از آدم هایی که توی تار عنکبوت و فضولات حیوانات زندگی می کنند و ماه‌ها حمام نمی روند و هر زباله و اشغالی را به خانه می برند برای استفاده در روز مبادا را از روی اینها ساخته باشند، بعد خیلی برایم مهم بود بدانم چه نوع خاصی از انسان در این شرایط تخم مرغی کثافت و تعفن زندگی می کند و صبر می کردم  یارو که می آمد غذا را تحویل بگیرد دید بزنم بسیاری اوقات می دیدم یک آدم ساده نه چندان هپلو و چاق یا خیلی زشت بود، بعد در ذهنم به این نتیجه می رسیدم که چه بسا اگر با برخی از آدم‌های زندگی مان معاشرت دورادور داریم همین شرایط زیستی را دارند اما ما از همه جا بی خبریم، یادم باشد اگر روزی مخصوصا" با خارجی جماعت دوست شدم قبل از محکم شدن رابطه حتما" از طرز زندگی اش سر دربیاورم چون این چیزها که من دیدم وحشتناک بود.

مساله جالب توجه دیگر میزان و تعداد انسان هایی که سگ دارند بود که اینجا کم نیستند و براحتی می توانم بگویم یکی در میان خانه هایی که می رفتم سگ داشتند. اوایل حواسم نبود گاهی از دنیا بی خبر به در که نزدیک می شدم یکهو سگ شان را جن می گرفت و به حکم طبیعتش بلند بلند صاحبش را صدا می زد یا آلارم خطرش بیدار می شد و منِ بیچاره را از چرت بیدار می کرد و گاهی،در حد خیس کردن خودم پیش می برد، بعدها آگاهتر شدم و از دور نگاه می کردم و احتمال صدای سگ حین نزدیک شدن خودم به در را می دادم و اواخر که خیلی کارم درست تر شده بود از همان پشت پنجره یا شیشه یا فنس به انگلیسی به سگ/ سگ ها حرفای قشنگ با لحن ملایم می گفتم که خفه شود و برود در گوشه خود بنشیند تا ننه بابایش بیایند دم در.

من کلا" عاشق حیوانات هستم مخصوصا" وقتی کوچک و بچه هستند اما واقعا" از زندگی کردن با سگ به آن میزانی که تخت خواب و هال و مبل و پذیرایی و حمامت باهاش مشترک شود و آن هجم از لب و لوچه بزاقی اش را همه جا بزند را نمی فهمم، البته که بخش بزرگی از این ترس و نفرت برمی گردد به تعلیمات دینی ما، اما جدای از آن در بهترین حالتش نهایتا" یک سگ اندازه گربه اوکی است با آن چشم های ناز مهربان، بزرگتر از آن و از نژادهایی که اندازه خر بزرگ می شوند و اندازه خرس مو و هیکل دارند واقعا" حالم را بهم می زنند، و همیشه با خودم می گویم چقدر این خارجی ها جالب هستند که می توانند چنین همزیستی هایی را باشکوه و با عشق تمام برگزار کنند( البته داخلی ها هم گاهی مستثنا نیستند و بنظر من خیلی چیز عجیب و خاصی است)

ساعت شد سه و چهل دقیقه که اینرا نوشتم.