ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از دردی که می کشیم

از خیلی وقت پیش تصمیم داشتم تولد چهل سالگی ام را بطور باشکوهی جشن بگیرم، لیست مهمان هایم کامل بود، دنبال سفارش کیک بودم و لباس را آنلاین خریدم خیلی جذاب و در خور یک بانوی خوشحال از چهل ساله شدن!

دبیرستان دخترانه ای بنام سیدالشهدا در منطقه برچی، محل زندگی ام در کابل را زدند، دخترهای رخصت شده از یکروز درسی را در خاک و خون کشیدند، جوی خون راه افتاد، این انفجار یکی از انفجارهای دل و جگر درآور کابل شد، تمام ملت در اقصا نقاط دنیا سیاهپوش شدند، ما هم اینجا همینطور.

هنوز یکماه به تولد مانده بود و تصمیم گرفتم تولد را بگیرم و در دعوتنامه اعلام کنم کسی برای من کادو نیاورد، چنانچه علاقه مند بودند مبلغی بریزند داخل با کسی که مقرر خواهم کرد، تا پولش را بسپرم به یکی از دوستان مان که همان موقع در کابل بود تا ببرند بین خانواده های دخترهای به معراج رفته پخش کنند، قرنطینه شد و رفت و آمد ممنوع، جشن کنسل شد، بعدش هم که مادربزرگم بطور بسیار عاجل فوت کرد، عاجل یعنی تا دو سه روز قبل مرگش داشت بنحو خودش زندگی می کرد، آسم داشت و قند و چربی اما سالها با اینها خو گرفته بود، بقدری از کار افتاده هم نبود که کسی بیست و چهار ساعته نزدش باشد، این مادربزرگم همسر دوم پدربزرگ مادری و دخترخاله مادرم بود، بله، مادربزرگ اصلی( مادر مادرم) از عشق بسیار به همسر آخوند ش و از پارسایی بسیار خودش، دختر خواهر بسیار زیبا و نوجوانش را برای همسرش گرفت و در این امر خودش همسرش را توجیه کرده بود( عین جملات را از خودش شنیدم وقتی هنوز زنده بود و پرسیدم بی بی! چطور شد که بی بی مادر حمزه را که دختر خواهرت بود بعنوان هوو قبول کردی، گفت پدر بزرگت مرد عالمی بود و من نیز در آن زمان بچه هایم را داشتم، دیگر دلم می خواست فقط به تربیت اولاد و عبادت(!!!) خودم برسم و ازین رو دختر خواهرم را برایش خواستگاری کردم و خواهرم‌هم که دید من خودم اصرار دارم با خوشحالی دخترش را داد!

مادربزرگ تنها یک پسر برای پدربزرگ آورد و پدربزرگ هم در سن نسبتا" پایین( شاید پنجاه) از دنیا رفت، بعدها این دایی شد بهترین و مهربان ترین دایی ما، مابقی که تنی بشمار می آمدند هرگز به اندازه این دایی برای هیچکدام از ما خواهر برادرها عزیز نشدند تا امروز.

دایی اما بیش از بیست سال است در اروپا بسر می برد و در زندگی شخصی اش شکست های بسیار پی در پی خورده و می خورد، سختی قضیه همینجا بود، یک مادر، یک فرزند و امان از دل های شان که در فراز و فرود زندگی چقدر پاره پاره شد...

خلاصه!

که زندگی روی غمگین هم دارد و این اواخر بشدت با پدیده مرگ مواجهیم، هر روز خبر مرگ دست کم یک تن از دوستان و آشنایان مان در ایران یا افغانستان را می شنویم، انفجارهای هدفمند اخیر طالبان در کابل هم که آخرش است، دانشگاه، زایشگاه، آموزشگاه زبان، باشگاه ورزشی، تالارهای عروسی و مساجد و حالا اتوبوس و مینی بوس های شهری بسمت غرب کابل، حومه شیعه/هزاره نشین کابل هر روز هدف انتحار و انفجار است، و ما چهره های جوان و جوان تری از رفته ها می بینیم...

سعی می کنم هیچ عکس و تصویری از این جنایات را نبینم، هیچ ویدئویی را باز نکنم، هیچ آوای غم انگیزی از گوشی ام‌پلی نشود، مکانیزم دفاعی شخصی ام در برابر این حوادث در مرحله اول گذر است، سعی می کنم نشنید بگیرم، چند ساعتی نمی روم فیس بوک، اما بلافاصله پس از چند ساعت تمام تلاشم بر آب می شود و بغض می شکفد و هی ویدیو ها پلی می شوند و هی شیر دختر کم می آید و هی زندگی سیاه می شود.

این وسط این کرونای بی پدر هم که هنوز می تازد و درباره آن هم سعی می کنم عمیق نشوم ولی مگر می شود؟

دیروز تلفن مادرم قطع نشده بود و او فکر کرد قطع شده پس از خداحافظی، با صوت حزین و دردناکی با خود گفت، هییییی این دختر(باران) یکساله می شود و من ندیدمش، آیا روزی او را خواهم دید؟

قصد دارم هفته بعد بروم واکسن را بگیرم اگر نوبت برسد و بعد از دوز دوم پاسپورت های خودم و دختر را تقاضا کنیم، به انتظار سیاست دولت در قبال باز کردن مرزها،  لااقل آماده و امیدوار برای پرواز باشیم، نزدیک چهار سال می شود مادرم را ندیده ام و این کابوس ندیدنش برای ابد بدجوری به دلم چسبیده،  خدا آن روز را نیاورد که من از این راه دور خاک بریزم بر سرم، بی بی که رفت برای دایی نوشتم بالاخره این کابوس هر آدمِ دور از مادر برایت تعبیر شد  و بی مادر شدی، گفت خدا مادرت را برایم نگه دارد، من بعد مادرم یتیم نشدم، فقط خدا مادر تو را برای همه مان حفظ کند، راست گفت مادر من مادر یک ایل یتیم است، خدا دیر برای این همه آدم نگاهش دارد.

خدا ما را بشدت در آغوش گرفته!

از وقتی بیاد دارم همسر بدنبال کار بهتر بوده است، شاید دروغ نباشد اگر بگویم تا بحال سی مصاحبه کاری داشته است، از سال دو هزار و سیزده تا الان حدود ده ارگان مختلف را تجربه کرده و هیچکدام مورد پسند روحی و اقتصادی مان نبوده، رشته اصلی اش محیط زیست بود و سر از کامیونیتی سرویس در آورد( در حد دانشجو شدن مجدد در مقطع ارشد رشته اینترنشنال کامیونیتی دولوپمنت )  و اواخر در یک موسسه درباره خدمات رسانی به سالمندان کیس منیجر بود، خبر خوب اینکه در آخرین مصاحبه کاری اش موفق به قبولی و استخدام در شهرداری شهری شد که به تازگی بهش ملحق شده ایم، این یعنی درست در زمانیکه صاحب این خانه شدیم و تمام مخارج مان تقریبا" دو برابر شد و باید وام بیشتری را پرداخت می کردیم خدا دست مان را گرفت وگرنه با ادامه دادن به کار قبلی در شرایط بسیار سخت مالی قرار می گرفتیم! 

قبولی اش هم داستان دارد، بعد از مصاحبه معمولا" رفرنس می خواهند، باید نام و تلفن دو نفر به انتخاب خودت که قبلا" با آنها کار کرده ای را بدهی تا ازش درباره ات بپرسند، این کار آخری همین یکماه پیش یکساله شده بود و در ارزیابی بعد یکسال بهش گفته بودند اواخر از کارآیی ات رضایت نداریم( بخاطر خانه و استرسی که روی همسر بود درست هم بود) و بهمین علت حقوقت بالا نمی رود و چنین و چنان، بعد همسر عدل شماره همین منیجر نامرد را داده بود و یکی دیگر، آنها هم هی زنگ زده اند و او برنداشته، همسر بهش گفته که به شما زنگ می زنند و چنین شده و خودش زنگ زده بعد آنها بر نداشته بودند، بعد دوباره ازش شماره یکی دیگر را خواسته بودند و اینبار همسر یکی از منیجرهای خیلی قبلی را داده و او هم که خیلی راضی بوده ازش کلی تعریف و تمجید کرده و نتیجه کار.

شاید هم منیجرش بد نمی گفت ولی اینها تعارف ندارند حتمی می گفت که ارزیابی خودش بعد یکسال چه بوده و میشد از آنجا مانده و از اینجا رانده!

یک هفته است که بجای چهل و پنج دقیقه، بیست دقیقه ای می رسد به محل کاری که واقعا" لایقش است، همان وظیفه کار قبلی را دارد اما با پوزیشن بسیار بهتر و حقوق تقریبا" دو برابر، قرارمان این بود که به کسی نگوییم ولی از ذوقش در فیس بوکش اعلام کرد!!!

این روزها هر لحظه مثل پیرزن ها همواره در حال شکرگزاری هستم از خدا، حتی یکبار که رایان کار بدی انجام داده بود و شماتت کردم بلافاصله برگشت بهم گفت:" هنوز از زندگی لذت می بری؟" چون من هر روز اینرا تکرار می کنم که، " خدایا! بابت زندگی ام، بچه هایم، همسرم ازت ممنونم، زندگی! روی خوشت دارد برایم نمایان می شود و ازت راضی ام!"

وسط این سپاس و نشاطی که دارم هرازگاهی بشدت می ترسم، که نکند ورق برگردد، نکند دوران خوش ما بسر آید، خدا آنروز را نیاورد، نکند اتفاقی بیفتد و باز می روم صدقه می اندازم و هی آیت الکرسی می خوانم.

دردهایی که در زندگی کشیده ام کم نیستند، هنوز بعضی چیزها وجود دارند اما من بشدت چسبیده ام به همین سه نفر اصلی زندگی شخصی ام، با تمام قدرت خانواده برایم یعنی علی، رایان و باران و بقیه را دور و نزدیک سپرده ام به خدا....

آن وقت ها که درگیر هزاران مشکل و درد بودم هیچوقت این روزها را نمی دیدم، من از بچگی از فقر بیزار بودم و هستم، از بزرگ‌کردن بچه هایم در شرایطی حتی شبیه به شرایط خودم چه رسد به عینش، فکر می کردم ظلم به انسانیت است اگر چنین باشد، و حالا به این خواسته ام نزدیک شده ام!