ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

برای خودم و سال هایی که رفت...

خیلی وقت است انقلاب درونی من شروع شده است، درست از وقتی که تصمیم گرفتم آن آدم سابق نباشم، درست از لحظه ای که به جنگ با غم رفتم، درست از زمانی که خانه تکانی ذهنی ام را شروع کردم، حول و حوش چهل سالگی ریختم بیرون مسائلی را که باعث استرسم می شد، روابطم با خانواده را مثل بقیه مردم ساده و درجه دوم قرار دادم، سعی کردم از هر آشوب بیرونی که به من ربط مستقیم نداشت بگذرم، بشنوم و گذر کنم، آسایش و آرامش و روحیه خوب و نشاط و سلامتی را از هر دریچه ای که می شود به خانه ام وارد کنم.

درست از همان موقع صحبت های درونی ام با خودم بیشتر و واضح تر شد، اینکه چه انسانی هستم و چرا؟ اینکه تقیدم به مذهب و شریعت از کجا ناشی می شود و چرا؟ اینکه چرا هیچوقت از یک خطی بیشتر به خودم اجازه پرسش و تعمق نداده بودم و چرا؟

به همه اینها بعلاوه به میزان تعهد و احترامی که به اعتقادات خانواده و مخصوصا" مادرم داشتم، به خط مشی جمعی القا شده به خاندان مان، به همه اینها اجازه ظهور دادم و واکاوی کردم.

همیشه برایم سوال بود که چرا اینقدر محکم و مستبد بوده ام راجع به اعتقادات، چرا هیچوقت به خودم اجازه دستکاری کردن آنچه یک عمر برایم مسجل و قطعی و جزمی بود را ندادم؟

رسیدم به چند جواب، یکی اش این بود که ما در بطن یک خانواده بشدت مذهبی و مطرح بین همشهریان خودمان واقع شده بودیم، قبل از هر چیزی، حتی مهر و عطوفت مورد نیاز یک طفل، برایمان از تقدس مذهب و وجوب ایمان قلبی و ظاهری  اش گفته شده بود، وقتی هنوز طفلی بیش نبودم و پدرم را از دست دادم در مراسم تشییع جنازه کفن پوشم کرده بودند و اول صف شعار داده بودم که ما تا آخرین نفس راهت را ادامه خواهیم داد ای پدر، بعد هم که وارد مدرسه شاهد شدیم و در راه راست قرار گرفتیم.

من شخصیت بسیار قوی و محکم و جزمی دارم، بیاد ندارم چیزی را خواسته باشم، به خود یا کس دیگری قولی داده باشم و ذره ای از تعهد عدول کرده باشم، حرف من در کل عمرم حرف بوده است، پس ایمان و حجاب و دیانت و تعهد قلبی ام اول به خودم و بعد به خانواده ام از اساسات شخصیت من شد، چیزی که بخاطر همان جزم و رفتار خاص هرگز دست نخورد و باز نشد.

از طرف دیگر بخاطر مشکلات عدیده و وحشیانه روزگار در زندگی ام هیچوقت زمان این نشد که من برسم به اینکه خب من چند چندم و کجای اعتقادم را باید بتراشم، همیشه یک گیر و گوری در زندگی داشتیم که روزها و ماه‌ها گرفتاری ذهنی داشته باشم.

و بعد خواهرم، که از من چهار سال بزرگتر و فرزند سوم خانواده ما بود، او سرکش ترین دختر کل خاندان ما بود، دگراندیشی که در دهه شصت دوران نوجوانی اش را می گذراند و کاملا برعکس من هرگز تابع و مطیع نبود، بارها از طرف مدرسه بخاطر رفتارهای هنجارشکنانه اش بازخواست میشد، در سال دوم دبیرستان از مدرسه شاهد براحتی اخراج شد فقط بخاطر اینکه با رفیقش در خانه اش عکسی گرفته بود که از نظر مدیر مدرسه خاک عالم بر سر دختر شهید ایرانی کرده بود، براحتی بدون هیچ بازرسی و پرس و جویی بعنوان دختر افغانی هرزه و خانه خراب کن اخراج شد، بلافاصله بعد از قبولی دانشگاه از خانه خارج شد و آنجا هم مشکلات کمی نداشت...

من از همان کودکی با سن کم یاد گرفتم و به خودم قبولاندم که ادب را از او بیاموزم چون او بهترین مثال بی ادب ترین آدم اطرافم از دید متعارف جامعه بود. دوستش داشتم، عاشقش بودم اما از نظر اجتماع و فامیل و خاندان او فرد محترمی نبود بخاطر طرز تفکر و رفتار و لباسش.

این شد که من چنان دیوار قطوری بین خودم و هر گونه رفتار غیر رفتار مشخص سالم در چارچوب اسلامی قرار دادم که برداشتنش از عهده ام ساقط بود.

من از سالی که وارد دانشگاه شدم در معرض تفکرات مختلف و متفاوتی از خانواده ام قرار گرفتم اما برایم تازگی نداشت، می شنیدم و می گذشتم، خیلی طبیعی بود که بگذرم و بگویم به من ربطی ندارد، در مسائل سیاسی که هیچ حرفی نداشتم، فقط دوستانم می دانستند درباره مسائل مذهبی و اعتقادات نباید جلو من حرفی بزنند و بحث کنند چون من آدمی معتقد بودم.

سال‌های سال هیچ ابراز نظری راجع به هیچ منتقد حکومتی نداشتم، با خود می گفتم مملکت خودتان است و حتما حق دارید نقد کنید، من یک مهاجر بیچاره بیش نیستم.

چه دروغ بگویم، من مدافع سرسخت انقلاب اسلامی و نظام مقدس ج ا بودم، از ظاهرم هم پیدا بود فقط فرقم با ولایی های اصیل نحوه پوشش و رفتار نسبتا" آزاد و طبیعی ام بود، من هیچوقت بحد خفه شدن مقنعه نمی پوشیدم و همیشه آرایش داشتم، همیشه به لطف همان خواهر دگراندیش بهترین لباس های مد روز می پوشیدم و این تحمل من مذهبی را بین دختران امروزی ایرانی راحت می کرد، کاری هم به کار کسی نداشتم و اهل شوخی و خنده و عربده کشی هم بودم.

اینها البته بیرون قضیه بود، درونم همیشه صحبت بود و حرف، خیلی وقتها جدال و کشمکش اما بسیار گذرا...

گذشت و رسید به ازدواج، رسید به مهاجرت، رسید به اینجا، تنهایی و غربت و پوست اندازی روحی، یکهو به خودم آمدم دیدم من چقدر به خودم سخت گرفته بودم تمام عمر، چقدر تنگ بود ذهنم، چقدر کوچک بود دنیایم.

حتما شرایط زندگی و محیط جدید تاثیر داشته، قطعا" این فضای باز، این فراخی ازادی، این شرافت و نزاکت در برخوردهای انسانی. این توانایی های اقتصادی و رفاه تاثیر داشته در این برداشت های جدیدم.

اینبار که به ایران رفتم که در زمانش گفتم همه چیز برایم تغییر کرده بود، همه چیز آنجا و همه چیز خودم.

من دیگر بی صدا نبودم در برابر نقدها، دیدم من چه باشهامت دارم ابراز نظر می کنم با دوست ایرانی ام، من چقدر نفسم بند می آید از دیدن برخی چیزها، من دیگر آن آدمی نیستم که چیزهایی که زمانی عادی بود برایم قابل تحمل باشد.

به چشم خود دیدم من چقدر خوب می توانم آن رفقای منتقد و ناراحت ایرانی ام را درک کنم، و خوب می دانستم چرا، آن زمان من در پوست یک مهاجر بدبخت افغانی بودم که باید بترسد و بلرزد که اندک خطایی مرتکب نشود و بتواند سال‌های تحصیلش را سپری کند بی مشکل، اما حالا من نیازمند چیزی نبودم، من بعد سالها زندگی در یک فضای باز و با شرافت خودم را اندازه یک انسان ایرانی محق و برابر برای ظهار نظرهای تند راجع به حکومتداری ایرانی می بینم و متاسفانه هیچ جا هم خوش خبری نبود همه درحال ناله و شکایت...

همه اینها در من رخ داده بود و رسیدیم به جریان کشته شدن دختر بیست و دو ساله سقزی، و من به چشم خویشتن دیدم که دارم زبانه می کشم از سوختن، انگار تازه فهمیده ام چه انفجاری در من رخ داده، درواقع انفجاری در من آماده بروز بود و با این اتفاق رخ داد، انگار تازه دارم بجای تمام آن سالها غصه و شکایت رفقای ایرانی ام که مات نگاهشان می کردم و در هوای خودم بودم، به یکباره غصه می خورم، تازه دارم درد هر کلمه شان را حس می کنم.

راستش را بخواهم من آن زن محجبه مجری نمی دانم کدام شبکه بود که در بحث حجاب گفت،" هرکی دوست نداره بره از ایران" و خیلی مشهور شد و بعد عذرخواهی کرد، من آن زن بودم برای سالها، چون معتقد بودم قانون یک کشور مقدس است و حتما قانون ایران مقدس تر، چون در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشوده بودم که ایکاش نمی گشودم. من را اینطور بزرگ کرده بودند که هر کسی سازی مخالف این و این زد لایق بدترین رفتار و حرف و درک است، من در خانواده ای بزرگ شده بودم که دوست داشتن خواهری که شلوار جین می پوشد و دوست پسر دارد گناه است و الحمدلله که آن خواهر زود از ایران رفت( مصداق عینی حرف آن خانم)، و ما هم نفس راحتی کشیدیم که نمی بینیمش...

یکماه است هی تمام سالهایی که بخاطر تارهای عنکبوتی مقدسی که در ذهن داشتم آدم ها را دسته بندی کرده بودم بیادم می آید.

جالبش اینجاست که من در آن حد هم مذهبی نیستم، که مثلا" نافله و نماز شب و چی و چی ام همیشگی باشد که البته تمام عمرم آرزو داشتم کاش آنطوری بودم، یا این مدلی یا کاملا برعکس مثل خواهرم اما این وسط تمام عمر میانه روی کرده بودم بخاطر چی؟ 

همیشه انکار کرده بودم مخالف را، همیشه افتخار کرده بودم به حجاب اختیاری ام، و حالا رسیده ام به اینکه اگر من از روز اول آزاد و رها و به اختیار چنین انتخابی می کردم الان پرچمم بالا بود بابتش نه بخاطر شرایط خانوادگی و شخصی ام. 

طالبان را شنیده بودم، در کشور طالب خیز زندگی کرده بودم، اما طالب و اندیشه طالبانی من را ذره ای از اعتقادات سفت و سختم دورتر نکرد که هیچ نزدیکتر و راسخ تر هم شدم.  اما این اتفاق اخیر و همزمانی اش با رخداد کاج کابل دارد ریشه هایم را بی‌رحمانه قطع می کند و پرتاب شده ام روی زمین تفتیده و داغ، دارم خودم را برش می دهم از کلی چیزهایی که یک عمر مقدس شمردم و در مرز نیستی جا می دهم.

یکی از خوبی های این دهکده جهانی الان همین رویارویی آدم ها با خودشان در زمان و مکان های دیگر است، و فضای اینروزها آدم را می برد به خودش، من خودم را در کلام آن زن محجبه سرسخت ولایی می بینم و شرمسار می شوم، من خودم را بجای والدین دختر هفده ساله مهاجر افغانی می بینم که بیست روز پیش کشته شده اما بخاطر ترسی که بهشان وارد کرده اند خبرش تازه امروز به بیرون درز می کند، من خاله دختر هفده ساله خوش سیما و خوش صدای پر از نشاط و قشنگی هستم که حتما" از درد خاطرات همزیستی اخیر با نوجوانش دارد آب می شود اما کاری نمی تواند بکند.

من آن مامور پلیسی هستم که کتک می زنم و همزمان آن مردان و زنانی هستم که شعار می دهد، "بی شرف".

خلاصه که ساغر اینروزها بشدت به منِ دیگرش، به چهره دیگرش پشت نقاب شبیه است، آرزویم این است روزی بتوانم آزادانه و بدون ترس آن ساغر دیگر را زندگی کنم، یک عمر آن طرف دیوار به اندازه همان این طرف دیوار، عادلانه است نه؟

پ ن؛ اسامی را می دانم، خواستم وبلاگ را از دست جستجوگران اسامی خاص رها کنم.