ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

ما تا زمانی که انسان هستیم رنج می کشیم

یکی از چیزهایی که اگر امکان معجزه اش میسر می بود می خواستم، علاوه بر یک عالمه پول، پرینت تمام نوشته های ناب ذهنی ام روی کاغذ است.

مسیر رفت و آمدم به محل کار خیلی طولانی است و در فکر این هستم که پادکست گوش کنم بجای آهنگ، یکی دو بار موقع برگشتن زنگ زده ام به همسر و یکساعتی که توی راه بوده ایم را راجع به مسایل جاری زندگی مان صحبت کرده ایم، درباره آنچه طی روز گذشته و احوالاتمان و خیلی هم رخ داده که تماس های واجبم را ابتدای مسیر برگشت روی تلفن انجام بدهم.

ولی امان از آن وقت هایی که درباره آن ارباب رجوع خاص توی ذهنم می گذرد و با خودم درباره اش صحبت می کنم.

از کدامشان بگویم؟ نوع خوشحال کننده خیلی کم است، اکثر مراجعین و موکلین ما افراد نیازمند به مشاوره و کمک هستند، باقی که کس و کار و اطلاعات و خانواده دارند حتی یکبار هم شاید نیایند و وقت عزیزشان را پای تلفن به کیس منیجر نگذارند.

گفتن از آن ارباب رجوع های خسته و تنها، در ابتدای یک راه طولانی، ترسیده و نامطمین، گاهی بیمار و هراسان، خیلی سخت است.

یکی شان را برای امروز بازگو می کنم، خودم یک شب کامل قبل خواب تا ساعت ها برایش مویه کردم و بعد هم در خواب عزاداری،

آماده اید؟ مواد لازم جهت شرکت در این روضه!

 دستمال کاغذی جهت فین کردن بلند و مکان مناسب برای عررررررررررر زدن.

زن داشت زندگی اش را می کرد، وقتی می گویم زن شما فکر کن یک زن تازه عروس، از آن سرخ و سفیدها و خوشگل هایی که این بچه گک های افغانی پس از سالها کار کردن در غربت و رنج تنهایی حق خود می داند از آنور آب بیاورند بعنوان همسر، یکی از همان دخترهای تر و تازه سانتی مانتال هزاره، داشت زندگی اش را می کرد، تازه چند سالی می شد که آمده بود استرالیا، مهاجرت، ازدواج، جا گرفتن توی این دو نقش همزمان و همزمان خداحافظی با خانواده و آغاز تنهایی، خودش پروسه خودش را دارد.

کمی خاله زنک بازی می کرد، کمی چشم و هم چشمی، مهمانی های دهن پر کن می گرفت و گاهی برای خانواده اش در ترکیه پول می فرستاد، منتظر قبولی خانواده برادر و مادر و پدرش بود، و خیلی خوشحال بود که بالاخره بعد از ازدواج این آنها هم از ایران رفتند ترکیه تا اینده بهتری برای خود رقم بزنند، منتظر همگی مخصوصا" برادرش که خیلی دوستش داشت، بود تا بیایند و زندگی را طور دیگری زندگی کنند

داشت زندگی عادی اش را می کرد که حادثه اتفاق افتاد.

یکروز عادی مثل همه روزهای دیگر شنید ترکیه زلزله آمده( زلزله اخیر)، درست در شهر و جایی که تمام زندگی اش آنجاست، زنگ می زند، زنگ می زند، زنگ می زند، ساعتها زنگ می زند و کسی جواب نمی دهد، شماره های زیادی از افراد زیادی در انجا ندارد، خانواده اش تنها کسانی بودند که می شناخت در ترکیه، حالا چه کنم ؟جوابی ندارد بجز اینکه بلیط بگیر و برو ببین چه شده اند؟

و تو فکر کن زن جوان ظرف دوازده ساعت از زلزله بلند شود برود توی خرابه ها، تو فکر کن آن حداقل پانزده ساعت روی هوا را به چه چیزهایی فکر کرده باشد؟ من خیلی فکر کردم بهش، صحنه را با دلخراش ترین آهنگ های ذهنی ام ترسیم کردم برایش، و مطمینم همین حالت ها را داشته، با خود گفته یعنی همه شان مرده اند، هی فیلم های زلزله را نگاه کرده، مگر ما نگاه نکردیم؟ این که تمام خانواده اش آنجا بوده اند نگاه نکند؟ فرقش در این بود که او در تک تک فیلم و عکس ها دنبال نشانه ای از مادر، پدر، برادر، زن برادر و دو بچه برادرش بوده است....

فیلم ها را دیده و هی ورق زده و هی با خود گفته نه، نمره اند، شاید خانه نبوده اند، شاید بیرون بوده اند، خب پس چرا تلفن را جواب ندادند، مگر می شود، اها زلزله اول صبح بود، آنموقع صبح کجا را دارند بروند؟

خب کی ها مرده باشند بهتر است؟ کی نمرده باشد؟ آه خدایا، این اولین بار است آرزو می کند خدا کند فقط پدر و مادرم مرده باشند، خدا کند فقط پدرم باشد، خدا کند آه خدای من چه می گویم، برادرم.... برادرم.... خدا کند برادرم زنده باشد، آه نه بچه ها چی؟

کی بمیرد بهتر است؟ حالا که زمان انتخاب است اگر به حرف من بود می گفتم اگر می خواهی جان بگیری همان بر اساس سن و سال بگیر، برادرم و خانواده اش را بگذار بمانند..............

آه خدایا!
زن می رسد فرودگاه، مستقیم می رود به محل زندگی برادر و پدر و مادرش اما هیچ چیزی انجا نیست.

کجا بروم؟ زیر کدام خشت را بگردم؟ کدام بیمارستان؟

وای خدای من!
زن لینک به لینک و بیمارستان به بیمارستان سر از محل بستری دختر برادر نه ساله اش در می آورد، دختر شوک است و حتی گریه نمی کند، دختر را، تنها بازمانده زنده جان را بعد از هجده ساعت از زیر آوار در آورده اند، بقیه؟ همگی مرده اند به شمول کودک یکساله برادرش............

زن، زن، زن، زن، فرصت هیچ کاری ندارد، زن، فرصت و توان هیچ چیزی ندارد.

زن چطور و چگونه در همان سفرش می رود سفارت استرالیا و بعنوان تنها بازمانده خانواده اش دختر را به سرپرستی می گیرد، ویزایش را اوکی می کند،(من از کم و کیف و طول زمانش و این چیزها خبر ندارم) دختر را برمی دارد و می آید خانه اش.

دختر ارباب رجوع مان است اما حدت درد ماجرا بقدری زیاد است که عمه هم مثل ارباب رجوع مان می ماند، همکار برایم تعریف کرده بود، بعد سیستم شریک است برای یک کاری یک جایی فایلش را دیده بودم اسم عمه و دختر را دیده بودم، آنروز رسپشن مرخصی بود و گفتند برو بنشین بجایش و از همانجا کارهایت را بکن، آنجا بود که عمه آمد! دختر آمد....

و من کاش نمی دیدم شان، آن عمه زیبا، آن دختر عجیب قشنگ، دلم پاره شد، اما نتوانستم به رویش بیاورم که می دانم کیستی!

برای کاری آمده بود و ارجاع شد، اما من تمام آنروز و شب با خودم درباره او حرف زدم، شب با عمه حرف می زدم، با خودم گفتم بار دیگری که ببینمش باید اینها را بهش بگویم تا حداقل کاری که از عهده ام بر می آید را در قبالش انجام داده باشم.

ندیدمش.

تا روز دیگری که یکهو دیدم باز آمده آنجا، سریع رفتم پیشش اینبار دختر همراهش نبود و من راحت تر بودم، دختر ایرانی گک بود پس راحت بودم با لهجه ام.

بهش گفتم اولین قدم برای گذر از رنجی که در زندگی متحمل هستی این است که بپذیری اش، بقدری رنجت بزرگ است و دردت وحشتناک است که قلب هر شنونده ای را پاره می کند، اول از همه به خودت حق عزاداری بده که مسلما" تا الان داشته ای، این حرفهای مردم که" وای خدا خواسته، امتحان الهی است و صبر کن و خودت را بگذار جای فلانی و صحرای فلان و بیسار را من هم می فهمم پوچ و مزخرف است،" تو رنج داری، خودت و رنجت را به رسمیت بشناس، اگر گاهی حتی الآن پس از شش ماه(نمی دانم دقیق چقدر) دلت خواست از گریه خودت را جر بدهی دریغ نکن.

اما می دانی چیست؟

تو به اندازه رنجی که داری توان داری،

انسان به اندازه هر چالشی که زندگی سرش می آورد قوی است اگر خودش بخواهد قوی باشد.

اگر خودش نخواهد قوی باشد از هر موجودی ضعیف تر است، اما زمانی که بخواهی قوی باشی و تمام تلاشت را بکنی که قوی بمانی آن روز است که زندگی ات روال جدید خودش را می گیرد.

اشکم در آمد، بارها بهش گفتم هیچکس نمی تواند بگوید رنج تو را می فهمد، مثلا" منی که برادرم را در جنگ از دست داده ام، بگویم برادر من هم تکه پاره شد، نه من رنج خودم را به دوش می کشم، تو رنج خودت را، و هیچ رنجی مثل آن یکی نیست.

فقط کافیست باور کنی چقدر قدرتمندی.

زن باردار بود، اینرا که فهمیدم آن ژن ننه بزرگی ام گل کرد و گفتم، این بچه این بچه زندگی شما را همگی شما را از اینرو به آنرو می کند.

شک نکن.

بقدری زن خوشحال شده بود، بقدری خنده اش از این درک شدگی عمیق بود، بقدری از کلمات من لذت برده بود که قبل از من او بغلش را باز کرد و من را در آغوش گرفت.

بهش گفتم من روی پرونده دختر نیستم اما کافی است هر زمان دلت خواست من را ببینی به کیس منیجرت بگویی و من بیایم.

من نمی دانم چقدر دیگر طول خواهد کشید که از غصه این عمه بیرون شوم، دختر غم خودش را در دلم دارد اما این زن جوان، این عمه، آخ عمه، این خواهری که عاشق تنها برادرش بود، این غصه خیلی از زندگی معمولی دورم کرده است......


نظرات 11 + ارسال نظر
ترنج شنبه 13 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 02:03 ب.ظ http://Khoor-shid.blogsky.com

وای وای، چه تلخ... ولی چه خوب که باهاش حرف زدید.

تلخ تر از زهر....

ربولی حسن کور شنبه 13 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 02:13 ب.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
واقعا دردناک بود. بیچاره دختر و عمه اش.
و امیدوارم که آن دختر شوهرعمه مهربانی هم داشته باشد که او را هم درک کند و مثل بچه خودش بداند.

من هم اولین آرزویم همین است، فعلا" که هر دویشان( عمه و شوهر) اصلی ترین تمرکز را گذاشته اند روی دختر.

زری.. شنبه 13 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 05:32 ب.ظ https://maneveshteh.blog.ir

عزیزم…… چقدر زندگی هامون تلخ شده …. دارم فکر میکنم شاید تا بوده همین بوده همینقدر تلخ بوده ما درگیرش نبودیم و نمیفهمیدیم …. برای اون دختر و عمه اش و بچه ای که در راه هست و برای همه مون آرزوی روزهای بهتری میکنم ….

زندگی همه ی اینهاست، همه اش با تلخی و شیرینی ها یکجااسمش زندگی است.

پت شنبه 13 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 06:15 ب.ظ

سلام
چقدر غمگین و تلخ
چه خوب که به ذهنش رسیده پاشه بره ببینه کی مونده و کی نمونده و دختر رو با خودش بیاره.
میگم گک یعنی چی؟

پسوند گک پسوند مخصوصی است که در لهجه دری رایج است و بعد هر چیزی به تقاضای صفت بهش اضافه می کنند، مثل بچه گک، ایرانی گک( به ماها که لهجه و سیستم مون ایرانی بود در افغانستان می گفتند و البته جنبه تحقیر هم داشت)

زهره شنبه 13 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 08:25 ب.ظ

عجب از بازی روزگار

بازی بدی بود...

منجوق یکشنبه 14 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 05:18 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

دانشگاه که بودم یک هکخوابگاهی داشتم که برای سازمان ملل کار می کرد همان موقعی که داشتند مهاجران افغان را در ایران بعد از استقرار طالبان (بار اول) ثبت نام و رسیدگی می کردند. این دوستم چیزهایی تعریف می کرد که همه ما می نشستیم گریه می کردیم.
یکیشان درجه دار ارتشی بود که در ایران شده بود نگهبان شب یک سوله در بیابان. این همه سال گذشته اما تصویر آن مرد در تاریکی و سرمای شب بیابان هنوز در ذهن من است که دارد به وطنی که پشت سر جا مانده، فکر می کند.

بله بله قصه پر غصه مهاجرت اجباری خیلی تلخه، واقعا کسانی که با چنین ارگان هایی کار می کنند خیلی باید مراقب خودشون باشن

رویا دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 01:37 ب.ظ

ساغر جان درد را از هر طرف بنویسی درده. میگی که نباید دردت را با بقیه مقایسه کنی اما درد اون بازمانده های تنهای غریب بی کس دیگه چقدر هست حالا این دختر یه عمه با معرفت با شوهر خوب و یه دولت خوبی مثل استرالیا را داشته و الان هم کسایی مثل شما که مطمئن هستم تا خوب نشه ولش نمیکنید . و من تو زلزله ترکیه به اونایی فکر کردم که از افغانستان فرار کردند و تو ترکیه هم زلزله ضربه آخر را زد . دردهای ناتمام . گاهی میگم اینا یه چیزایی فراتر از قدرت و امید دارن شاید هم ته ته درد تو را به خلسه ببره و تو درد را از رو ببری. ضمنا قبلا هم گفتم فعلا یه فکری برای نوشته های این صفحه بکن و تو تو ذهنی ها را هم کنار اونا بچین. دلت بی درد باشه

من هم خیلی فکر کردم، به زلزله اخیر هرات و هیچ نماندن از آن خانه های تمام گلی، ولی وقتی با یک فرد دردمند از نزدیک آشنا میشی و دردش را از توی چشمش می بینی خیلی فرق داره، درواقع دیدار فرد دردمند و مصیبت زده تو را بیشتر توی عمق ماجرا می بره.

سمیرا دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 06:25 ب.ظ

از هرچی داستان تلخ که تا حالا شنیده بودم تلخ تر بود خدا رو شکر که این بچه این عمه رو داشت حداقل
ممنون ازت که با اون خانم اینقدر خوب صحبت کردی

عزیزدلید، تلخی اش کشنده است....

مبینا دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 06:33 ب.ظ

وای ساغر .قبلا فک میکردم اینکه یه شغلی داری که مرتبط به زبانت و ... چقد خوبه .
ولی کلا خیلی سخته .روحیه خیلی بالایی میخواد . اینکه همش ادمای دردمند ببینی و اونم همجنس واقعا سخته .

همینطوره عزیزم، سخت اما واقعا دوست داشتنی و انسان ساز

اعظم ۴۶ سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 12:49 ق.ظ

سلام اون عمه با اینکه کم سن و سال بوده اما قوی وتواتمند که هم تونسته برادر زاده را پیدا کنه وهم اون رو بیاره پیش خودش
یه مثلی داریم بدین مضمون وی از وی بدتر
مصیبت پشت مصیبت حالا این خانواده کوچک اول خدا بعد خودشون را دارند.خدا توان و سلامتی بهشون بده

واقعا مرحبا به آن عمه دلسوز، امیدوارم با اضافه شدن فرزند به زندگیشون روحیه مادر و پدر بودن شون هزار برابر بشه و برگرده برای دختر

لیمو چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 07:05 ب.ظ https://lemonn.blogsky.com

طفلک. حتی نمیشه فکر کرد به ناگهانی بی خانواده شدن...

به ثانیه ای بی همه کس شدن....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد