ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

وطنم؟!!!

مارچ دو هزار و بیست وقت مصاحبه و تست سیتیزن شیپی داشتم، یکهفته مانده بهش کنسل شد، تا یکهفته قبلش شرایط کرونا و قرنطینه هنوز به آن حد جدی نشده بود برای استرالیا، و دولت کم کم داشت قواعد وضع می کرد.

وقت دوم را در آگوست تنظیم کردند، باز هم یکهفته مانده به روزش لغو شد، این یکی یکماه پیش ایمیلش آمد که روز سه شنبه ساعت دو، باز هم مطمئن نبودم ولی یکهفته قبلش برایم مسیج آمد که قرارمون یادت نره! و مطمئن شدم اینبار قطعی است.

روز سه شنبه را همسر رخصت گرفت و با بچه ها رفتیم شهر!

دو ساعت زودتر از قرار رسیدیم اداره مهاجرت، چرخی زدیم و کافی ای خوردیم و به بچه ها رسیدگی کردیم و شد نزدیک دو، رفتم داخل، دو و پانزده دقیقه بعد از مصاحبه که درواقع بیشتر تطبیق اسناد ارائه شده با شخص متقاضی است و چک کردن هویت فرد و امتحان که حاوی بیست سوال درباره تاریخ و سیاست و اجتماع و قواعد و آداب استرالیاست و باید پانزده سوال را درست جواب بدهی تا پاس شوی و البته من صددرصد درست جواب دادم، را انجام داده و با احساسی وصف ناشدنی از آن مکان برآمدم.

تا به مکان استقرار همسر و بچه ها برسم بهش زنگ زدم و داد می زدم که استرالیایی شدم!

و همچنان برای گروه خانوادگی مان هم صوتی فرستادم که مادرم سفره صلواتش را جمع کند

در من هزار مادر روییده است!

روزهای آخر سال میلادی است، قرنطینه که شکسته شد با دوستان نزدیک و دو سه فامیلی که داریم مراوده کردیم، برای دو شب یک ویلا در منطقه ای تفریحی اجاره کردیم و رفتیم، آنجا فهمیدم درونم چه غوغایی ست، وقتی سر موضوعی که می شد با حرف زدن حلش کرد حرف نزدم و بجایش توقع کردم ازم بپرسند و نپرسیدند و ختم به قطع رابطه موقتی با آن دوستانمان شد.

بلافاصله بعد از آن رخداد در یک مرحله جدید از دریافت ها و نتیجه گیری ها قرار گرفتم، با همسر هم صحبت کردم و به این نقطه رسیدیم و باور مند شدیم که با همه معاشرت کنیم اما ازین ببعد هیچکس را رفیق صمیمی نخوانیم، که نیست و نمی شود، سطح های اجتماعی و اقتصادی و نگرش های آدم ها خیلی باهم متفاوت و از هم دورند، غربت نشین ها می فهمند چه می گویم، اینجای زندگی جایی نیست که بتوان رفیق واقعی پیدا کرد، همه درحال پیشرفت و صعود هستند، همه برای خانواده خودشان کوهی از عشقند، و اکثر آدم ها دم غنیمت شمار و خودخواه!

یکهو به خود آمدیم و دیدیم چه احمقانه تمام برنامه های دورهمی و تفریحی مان را موکول به نظر جمعی آن گروه کرده بودیم انگار خوشی بر شخص خودمان و خانواده کوچکمان بدون جمع حرام بوده، یکهو دیدیم چه همه آدم هست منتظر یک ندای ما که معاشرت کنیم، بی توقع زیادی، درواقع اکثر رفاقت های اینجا گذراست و کسی حقیقت وجودش را رو نمی کند، به اشتباه فکر کردم صمیمیت که به جایی رسید می شود چشم در چشم از رنجش گفت و در جواب قربان صدقه شنید، اشتباه کردم.

تا الآن دو بار با دو خانواده دیگر بیرون رفته ایم و یکبار مهمان داشته ایم، و این هفته هم شب سال نو مهمان هستیم به هیچ کس هم توضیح نداده ایم و نمی دهیم که برنامه مان چیست!

چند روزی می شود که غذای کمکی برای دختر را شروع کرده ایم، میوه های پوره آماده و سرلاک، امشب بهش بروکلی و هویج پخته و سالمون دادم، دوست داشت، صبحانه سرلاک یا آووکادو، موز و یا تکه های گنجشکی نان آغشته به خامه می دهم، برای رایان هر چیزی خودمان می خوردیم می دادم و خوش خوراک و قوی بود، دختر اما نازک است، امیدوارم در آینده خوش خوراک باشد.

به کسی نگفتیم اینجا، ولی خانه با آفر خوبی مواجه شد و موافقت کردیم، الی دو هفته آینده کارهای اداری اش انجام نی شود و تا سه ماه بعد باید منتقل شود، از هفته بعدی دنبال خانه خواهیم بود.

زندگی با تمام زیبایی ها و زشتی هایش جریان دارد، و من در رابطه با همسرم دچار یک اتفاق جدید شده ام، انگار احساس های نوزده ساله او حالا در من رشد کرده و می کند، همیشه از خدا خواسته بودم من را به این مرحله از دوست داشتن برساند، که تبدیلم کند به یک عاشق، که مثل جان دوست داشته باشمش، حالا هر روز به این نقطه نزدیکتر می شوم بعد ده سال زندگی، خدا کند تا چهل سالگی این خواست درونی ام هم به حد اعلی برسد، دیگر چیزی از زندگی نمی خواهم.

زندگی هنر است و آرزویم این است که هنرمند باشم!





در من هزار مادر روییده است!

نوشتم، چه طولانی، لعنتی سیو نشده پرید!

یک. روزهای آخر سال است، بعد از شکستن قرنطینه با دوستان و دو سه فامیلی که داریم معاشرت کردیم، آنها که خواستند برای دیدن باران آمدند، برای دو شب ویلایی در منطقه تفریحی گرفته و با دو فامیل دوست رفتیم اما این شد آخرین سفر جمعی مان با آنها.

بعد از آن اتفاقی که با آن خانم افتاد بدرستی فهمیدم که اینجا جای رفاقت های ناب نیست، یعنی نمی شود رابطه دوستانه ای به استحکام آنچه قبل ها داشته ایم پیدا کنیم، اما باز تلاش برای ایجاد رابطه ها آن هم بخاطر بچه ها داشتیم اما باز با شکست مواجه شد.

من دوستانی دارم که وقتی از فرسنگ ها آنسوتر زنگ می زنیم دو ساعت صحبت می کنیم و حالمان عوض می شود، دوستانی که وقتی بیادشان می افتم حسی از نشاط و غرور بهم دست می دهد و مطمئنم انها هم همینند، اما اینجا نشد، نمی شود.

البته یک رفیق جانی از آن سالها بیادگار دارم که امیدوارم سالهای سال همینطور در کنار هم باقی بمانیم، اما اینجا از صفر شروع کردن و ساختن با کسانی که هیچ نمی دانی و نمی دانند از گذشته و خصلت و رفتارت، خیلی سخت است.

غربت نشین ها می فهمند چه می گویم.

دو. از آن طرف در ارتباط با همسرم دچار اتفاقات خوبی شده و می شوم، آنچه او طی سالها در خود داشت( الان را نمی دانم، ولی لااقل تا ازدواج به یقین عاشق بود) در من حلول کرده و می کند، او نزدیک ترین رفیق و تنهاترین همراه من است، بارها بهش اذعان کرده ام که همین که در کنار منی و من را با اینهمه سگی هایم دوست می داری برایم از همه چیز باارزش تر است، بعد از قطع موقت(فعلا" موقت است تا ببینیم چه خواهد شد)رابطه با آن دوست ها، بیشتر به ارزش وجودی همسر پی بردم، هر دوی ما در مرحله جدیدی از زندگی قرار داریم، تنهاییم اما همدیگر را داریم، روزی نیست که بابت داشته هایمان غرق تشکر از خدا نشوم، خدا برای هم نگاهبان مان باشد.

سه. یک هفته ای می شود که غذای کمکی برای دختر شروع کرده ام، صبحانه سرلاک، آووکادو یا موز می دهم، میوه های پوره ای آماده، امروز هویج و بروکلی و سالمون آب پز دادم بهش و دوست داشت.از دیدن برادرش سیر نمی شود، چشم هایش همه جا دنبال اوست و گاهی خنده ای و لبخندی به پهنای صورتش تقدیم می کند، رایان هم بشدت واله و شیداست اما کمتر بروز می دهد.

من زنی نزدیک چهل سالگی، دارم تمام تلاشم را برای تغییر در خود می کنم، دوست دارم مثبت نگر و خوش گذران باشم، به تمام معنای کلمه، خدایا اینرا از من دریغ نفرما!

پ ن؛ نوشته اولم خیلی خوب بود حیف شد رفت، زور زدم اینرا نوشتم