ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

آبدیت

از دفتر مبل و فرش می نویسم.

از آخرین پستم دوازده روز می گذرد و به ترتیب در این دوازده روز که رسیدیم به امروز استرس ها و ترس ها و سوال ها و وسواس هایم کم و کمتر شده اند.

روز اول کاری هفته پیش که می رفتم برای کار جدیدم خوشحالی ام بابت این آغاز بخاطر استرس شدیدی که داشتم خیلی کمرنگ بود، اول که اصلا" نتوانستم صبحانه بخورم، دیشبش هم شام درستی نخورده بودم، فقط دلم می خواست صبح شود تا بروم بطور رسمی و فیزیکی توی محل کار قرار بگیرم، دیدن تیم لیدرها و منیجرهایی که باید با آنها کار می کردم و شناخت شان، شناخت نفس کار و توانایی های خودم و دانستن مسافت راه (گرچه از قبل چک کرده بودم) و مسیر راه در عمل و بالاخره تمام اینها مدام توی سرم بود.

همسر می گفت همه چیز به مرور برایت آسان خواهد شد و این اتفاق از روز نخست رخ داد اما آهسته.

اول اینکه تیم لیدری که مستقیما" باید باهاش کار می کردم نبود و بجایش آن یکی دیگر بود و من را به همکاران معرفی کرد و فقط گفت اینجا بنشین و این هم کامپیوترت که یوزر و پسوردش را هم طی روزهای اخیر بهت داده اند برو و دانستنی ها را بیاموز و هر کجا سوال داشتی به من و یا یکی از منیجرها بگو.

من ماندم و سیستمی که هیچ کلمه ای ازش نمی دانستم، رفتم سراغ تکالیفی که هر تازه واردی باید طی روز های اول انجام بدهد، اینطور که باید هر ویدیو و یا نوشته ای که آنها طراحی کرده اند را ببینی و بخوانی و در آخر به امتحان و سوالاتی که برایت نمایش داده می شود پاسخ بگویی و بعد در جای مشخص توی فایلت علامت انجام شد بزنی تا مشخص باشد این را پاس کرده ای، بعضی از برنامه ها چها و پنج دقیقه طول می کشید و گاهی گیر می کردم در انجامشان.

روز دوم فکر می کردم حالم بهتر باشد اما بهبودی نداشتم همان بی میلی در خوردن صبحانه و همان استرس در ورود به سازمان.

روز دوم هم تیم لیدر من نیامدو شنیدم که مرخصی مریضی گرفته است. 

روز سوم حسب اتفاق روز جمع شدن کارمندان بخش مربوطه من از دو دفتر مختلف در یک رستوران و صرف ناهار و هم صحبتی بود. حدود سی نفر کارمندان سازمان از دو دفتر در یک رستوران در دندینانگ گرد هم آمدیم و بعد از ناهار به پارکی در آن نزدیکی رفتیم و بخش اداری سازمان برنامه های تفریح و تفنن چیده بودند مثلا" یکی اش این بود که همکاران باید به صف می شندند و هیچکس نفر قبلی اش را نمی دید، فرد پیش برنده برنامه یک حرکتی میزد برای نفر اول و آن نفر اول باید حرکت جدیدی به آن حرکت اضافه می کرد و به نفر بعدی نشان میداد، مثل پانتومیم، و این چرخه تا به آدم آخری می رسید یک شکلی به خودش می گرفت که با آن اجرای اولیه مربی هیچ شباهتی نداشت، مثلا" یارو ادای خوردن موز را در آورده بود، نفر آخری نقش میمون را اجرا می کرد.

برنامه طوری طراحی شده بود که موجبات خنده اعضا را فراهم کند و براستی چقدر فکر همه جای روح و روان کارمندان را کرده اند!

روز سوم فهمیدم که تیم لیدر من پدر شده است و دارد از رخصتی های پدر شدنش برای یکماه استفاده می کند، و کسی بجای او برای یکماه به گروه معرفی شد.

از روز سوم که کمی فهمیدم مسیر راه چطوری است دختر را خودم برداشتم بردم مهدکودکش، او برای اولین بار در عمرش دارد هر روز می رود مهد، و روز سه شنبه که از مهد برگشت خیلی زود خوابید و صبح چهارشنبه هم هفت بیدار بود، من پانزده دقیقه به هشت برداشتمش و رفتیم مهد، او را پیاده کردم و بسمت دفتر رفتم در حالیکه بالاخره توانسته بودم چند لقمه صبحانه بخورم، روز سوم کاری بود و من تقریبا" مطالعاتم را کرده بودم، آنروز آن یکی تیم لیدر یکی از منیجرها را مسیول کرد که درباره روند کار به من تعلیم بدهد، و چقدر لذت می بردم از یادگیری.

سیستم های کاری شان در بدو ورود پیچیده و سخت است اما درواقع به همان اندازه شفاف و روان.

من و دو نفر دیگر با عنوان کلاینت ساپورت ورکر، باید با کیس منیجرهای بخش در ارتباط مستقیم و پیوسته باشیم، کیس منیجرها مسیول تنظیم پلان و پیشبرد برنامه های مهاجرین هستند، مهاجرین توسط برنامه دولتی به بخش ما معرفی می شوند، ما دسترسی به سیستم دولتی داریم و هر فرد تحت پوشش را با اطلاعاتش رصد می کنیم، هر درخواست جدید و هر برنامه مورد تقاضا قرار گرفته و هر خدمت انجام شده یک کد و یک فورم مربوط و مشخص دارد، من و دو ساپورت ورکر دیگر بعد از تقاضای کیس منیجر باید به فورم مربوطه رفته و اطلاعات فرد را گرفته و برای کار مورد نظر اقدام کرده و اخر سر یک ریپورت بدهیم با ذکر سند و تاریخ و ثبت کنیم.

هر برنامه و پلان و بخش و سیستم شان یک اسم اختصاری دارد و برای شخص من کمی گیج کننده بود.

اما بمحض شروع از روز چهارو و پنجم با هر یادگیری ای پر در آوردم و خیلی خوشحال بودم.

بعد هی در طول هفته به این فکر می کردم که خیلی ها در شرایط ما بوده اند سال ها،و چون ما تازه اول این مسیر واقع شده ایم اینقدر قالب تهی کرده  و ترسیده ایم، میلیون ها انسان تمام هفته کار می کنند و خیلی ها آخر هفته ها هم، و بدین وسیله خودم را قانع کردم که از غصه شنبه کار کردنم (برای مبل و فرش)نمیرم یهو.

همسر هم یک کار موقتی پیدا کرده است برای دو ماه، دوشنبه خبر قطعی را می گیرد و شاید شروع کند.

من بهش گفتم هیچ فرصتی را از دست ندهدچون در بیکاری اش استرس خودش بالاتر می رود و این برای هیچکداممان خوب نیست.





از زندگی

امروز آخرین روزی خواهد بود که طی هفته می آیم اینجا، از هفته بعدی که کار فول تایمم با ایمز شروع می شود، شنبه ها می آیم اینجا و طی هفته فقط به پیام ها و کامنت های پیج ها جواب می دهم.

از خانه مان تا اینجا حدود سی دقیقه راه است ولی چون دختر را بین مسیر باید بگذارم چایلدکیر(مهدکودک) من معمولا" ساعت نه از خانه خارج می شدم، و بعد از سپردن دختر به مهد می آمدم اینجا، سر راه یک کافی هم می گرفتم و می آمدم و چون برای شخص من هیچ مقررات خاصی وجود نداشت که حتما" سر ساعت نه و نیم سر کار باشم من چیزی حدود نه و چهل و پنج دقیقه می آمدم و حاضری می زدم. در برگشت هم گفته بودم بهشان که باید بروم دخترم را بردارم و بعلت ترافیک برگشت باید پنج خارج شوم و بسمت خانه بروم و اوکی بودند.

اما از هفته بعدی باید سر ساعت نه در محل کار جدیدم باشم، محل کار جدید هم یک منطقه دورتر از اینجاست، مسیرم طولانی تر و زمانم صبح تر( !!) خواهد بود. نمی دانم می شود دختر را زودتر جمع و جور کرد یا نه، اما لااقل تا زمانی که همسر کار نگرفته و بیکار است می شود گذاشت تا او ببرد.

طی این بیش از یکماه هر دو روز در هفته که آمده ام اینجا، در مسیر راه بعد از سپردن دختر و راهی شدن لحظات خلوتی با خود داشته و دارم، مثلا" امروز داشتم راجع به برادر کوچکم با خودم صحبت می کردم، کوچک یعنی حدود چهار سال، و یکهو یادم آمد ای بابا من چطور برای خودم اینهمه قایل به پیری و سن و سال هستم اما نسبت به بقیه مخصوصا" همین برادرم نه، امسال بعد از ماه صفر اگر خدا بخواهد دیگر می رود سراغ زندگی اش، در سی و هشت سالگی، تفاوت نسل ها بیداد می کند، برادر بزرگم اولین کسی بود از بین ما شش خواهر و برادر که برای سر به راه شدنش برایش زن گرفتند، به انتخاب خودش سراغ قشنگ ترین دخترهای فامیل رفتیم اما هیچکدام دل نکردند زن برادر بزن بهادر من بشوند، بعد دیدیم عموی بزرگم و خانمش آمدند خانه مان و زن عمویم گفت دختر خواهرم که پارچه ماه است و از قشنگی چیزی کم ندارد و بینی بلند و چشم های درشت دارد را با خواهرم صحبت می کنیم و برایش می گیریم. مادرم می دانست این خوش خدمتی قصد چندین ساله ای پشتش هست، و آنها اولین گزینه شان برای پسر ارشدشان، خواهر بزرگ من بود که در آن زمان مثل یک موجود ماورایی مقدس، زیبا و بی نقص جلوه می کرد و بخاطر زیبایی بی نظیر و شهامت بالایش( چون پدرم که به مقام رفیع شهادت رسید و از پاکستان آوردندش تا مشهد و تشییع بی نظیری شد بین مهاجرین و آخر سر در حرم امام رضا دفن شد و خواهرم آنجا مقاله ای خواند که از یاد هیچکسی نرفت و نمی رود) از هر قماش آدمی و از هر دیاری خواستگار داشت، از بقال سر کوچه بگیر تا استادش در دانشگاه فردوسی مشهد که در سال هفتاد و پنج ازش فارغ التحصیل شد.

گرچه آخر سر خواهر من افتاد در دامن همان پسرعمو، که هیچوقت ازش نگفته و نخواهم گفت.

قصدم از بیان اینها این بود که اولین عضو خانواده ما برادر نوزده ساله ام بود که داماد شد، آن سال یکسالی از شهادت پدرم گذشته بود و ما هنوز خیلی در بدبختی های بزرگ و کوچک فرو نرفته بودیم، و اولین نسخه برای رهایی از بدبختی ها و ناملایمات نوجوان ها و جوان ها مزدوج کردن شان بود.

آنها کجا و این زمانه کجا!

برادر نوزده ساله بیچاره من که هیچ از زندگی اش نفهمید و اخر سر با شیزوفرنی اش رفت سوریه تا داعشی بکشد و خودش با یک نعره بلند یاعلی کشته شد.

ای بابا من داشتم درباره نوردیده ام برادر کوچولوی سی و هشت ساله ام می گفتم.

لعنتی این هورمون های پریود بی شرف  از کار افتاده اند و یا من دارم یایسه می شوم که اینقدر برعکس شده، کثافت مگر الان نباید من را سوق بدهی به سمت خوش گذرانی و مستی و هم خوابگی؟ پس اینها چیست که امروز صبح آمد به ذهنم و امروز در این لحظه بطرز دیگری دارد غمگین می شود به شرط اشک ریختن من، انگار توطیه چیده باشند از درون که بیا برینیم به حال و هوای این زنک تا حالش را بگیریم برای چند لحظه!

اری امروز صبح داشتم به این فکر می کردم که بالاخره داداش کوچیکه بعد از چندین پروژه نامزدی برباد رفته و چندین بار دل دادن و ستادن اینبار دارد داماد می شود و ظاهرا" هم مشکلی ندارند و خوب شد گلزار هم تقریبا" با همین سطح اختلاف سنی ازدواج کرد که این چیزها هم کمرنگ باشد و ما هم فکر کنیم که خب مد شده و بچه مان با اختلاف حدود پانزده سال خیلی هم کار خوبی کرده دارد ازدواج می کند.

و من با هیچ تلاش و تقلایی تسلیم این هستم که نخواهم رفت، البته از آن بار اولی که از اینجا با پسرک زیر یکساله رفتم و دامادش کردم و به سه ماه نکشید و نامزدی فسخ شد و کلی فشار روحی و ضرر اقتصادی گذاشت روی دستمان من دستم را داغ کرده بودم که دیگر بار سفر برای عروس و داماد شدن هیچکدام از بستگان درجه یکم نبندم که هیچ تضمینی برای هیچ زندگی ای نیست این روزها.

ولی صبح داشتم با خودم می گفتم هی ساغر! این احتمالا" آخرین فرد مهم زندگی تو از نسل خودت است که داماد می شود و تو نخواهی بود، فکر کن اگر باشی و کل بکشی و گل بریزی روی سرش که الهی دور سرش بگردم من، صبحی هم مثل الآن اشک هایم قلپ قلپ ریختند روی گونه هایم ولی باید رانندگی می کردم اما الآن رانندگی نمی کنم ولی سر کارم و همه هستند و ممکن است ببینند و مجبورم فقط بنویسم برای شما بی گریه!

خلاصه که خل شدیم رفته، دیروز فورم های استخدام که کم هم نبودند را پر کردیم با همسر و دیگر مطمین شدیم من راهی کار هستم و کمی استرس هم دارم ولی مطمینم بعد از نهایتا" دو هفته اول جا می افتم و کار دستم می آید.

ها راستی، بعد از سالها این دو بار آخر را از سر کار و روی کامپیوتر و کیبورد نوشتم، خیلی لذتبخش بود خدایی، و راستش قبلا" بارها از روی موبایلم خواسته بودم دوستان جدیدم را که بابت کامنت گذاشتن شان و همراهی کردنم همیشه شرمنده شان هستم را در لیست دوستان وبلاگم جای بدهم تا این فرصت دست داد و دوشنبه چند نفر از آن عزیزان را اد کردم، خواستم بگویم دلیل اینکه اینقدر دیر اد کرده بودم فقط بلد نبودن این جریان از روی موبایل بود!




همزمان با بهار استرالیا (اول سپتامبر)

خب حالا که اینقدر آدم مهربون در سراسر کره زمین وجود داره که با ساغر همراه شده و داره می خونَدِش، وقتی این آدم هایی که هیچوقت ندیده ام این مقدار بامحبت هستند که با دیدن پست آخر برای ساغر کامنت مبارک باد و عشق و بوسه فرستاده اند، من چقدر باید بی شعور و خاک بر سر باشم که یک لحظه بین حمام کردن بچه و جمع کردن وسایل تفریح چند ساعته فردا و کمردرد پریود و چای و زعفران ها نیایم و از قطعیت خبر نگویم تا شما هم خیال تان راحت راحت باشد؟

دیروز که پست را تمام کردم چیزی به ساعت پنج نمانده بود که راهی خانه شوم، یکهو دیدم یک تماس با شماره پرایوت( پرایوت نامبر) دارم، جواب دادم و طرف یکی از منیجرهایی بود که در مصاحبه مذکور شرکت داشت گفت، "ساغر جان قرار بود بخش اداری پس از تماس با رفرنس هایتان و پروسس شدن پلیس چک شما بهت ایمیل مفصل بدهد اما من گفتم چه خوبه که این شانس را بهت بدم تا باخبر باشی و ویکندت خالی از استرس نتیجه باشد، و تو کار را گرفته ای، شرح مفصل شرایط برایت ایمیل خواهد شد و از دوشنبه یازدهم سپتامبر ساعت نه به ما خواهی پیوست. حالا برو حالش را ببر."

بعد از ابراز تشکر و اظهار "واو" و خوشحالی بهش گفتم راستش را بگویم من اولین تجربه مصاحبه آنلاین بود و اصلا" امیدی به قبولی در این کار نداشتم و باورم نمیشد که انتخاب شدم، ایشان متحیرانه در جواب گفت:" برعکس ما افراد زیادی را در این پست مصاحبه کردیم و شما با هیچ کدام شان قابل قیاس نبودی(!!!!!) ."

حالا یا من توقعم از خودم بخاطر تجربه عالی اولین مصاحبه خیلی بالا رفت و درواقع خوب بوده ام ولی خودم راضی نبوده ام ، و یا اینها علم لدنی دارند و من را از ورای همان مصاحبه نیمه عالی شناخته اند و انتخاب کرده اند.

در راه برگشت به خانه لبم از خنده بسته نمی شد و به آن مشاور و مربی دانشگاه هم زنگ زدم و او با مادرش داخل مترو بود و باهاش جییییغ زدم و مادرش هم گوشی را گرفت و قربان صدقه ام رفت( اصالتا" اهل بوسنی و مسلمان هستند ولی با همان جنگ معروف بوسنی و هرزگوین دهه شصت مهاجرت کرده اند به استرالیا) 

خلاصه که از دیروز تا الآن بین لحظات زندگی تمرین کرده ایم که چطور در شرایط جدید با خودمان و مسائل مختلف کنار بیاییم، بزرگترین تغییری که باید بیاید روتین جدید خواب شب برای هر روز هفته است، از وقتی که دختر روزهای زوج به مهدکودک می رود شب هایش زودتر و در عوض فردایش که خانه است جبران می کند و دیرتر به خواب می رود، بخاطر کار من باید روزهای مهدکودک او را به پنج روز کامل در هفته تغییر بدهم و مطمئنم خوابش روتین تازه ای به خود خواهد گرفت ولی همه اینها زمان می طلبد که باید در عمل بهش پرداخت.

فعلا" همینقدر، تا بعد!

از همان جا که فکرش را هم نمی کنی!

این پست را دارم از محل کار بیزینس فرش و مبلمان می گذارم، همان که در پست قبلی گفتم از ابتدای ماه آگوست دارم دو روز در هفته می آیم، بقول همسرم که هر باری من را می دید که در صفحات مجازی فیس بوک و یا اینستاگرام می چرخم می گفت:" تو بجای گردش بیخود و سرگردان باید از همین صفحه پول در بیاوری"، دارم از طریق پست گذاشتن و تبلیغ محصولاتشان در صفحات فارسی زبان ها پول در می آورم.

این هفته دوشنبه نتوانستم بیایم دفتر و گفته بودم بجایش چهارشنبه و جمعه می آیم. سه شنبه روز بدی داشتیم، من که از شنیدن خبر خوب راجع به آن دو جایی که مصاحبه داده بودم ناامید شده بودم اما همسر بشدت منتظر خبر نتیجه اخرین مصاحبه اش بود، آنروز رفته بود در یک ورکشاپ ارتقای ظرفیت کاری در شهر اشتراک کند و خانه نبود، ظهر دیدم پیام داده که دارم برمیگردم و تا یکساعت بعد خانه هستم ضمنا" از آن اداره زنگ زدند و خبر منفی بود. فقط جواب دادم" فدای سرت بسلامت بیایی"  می دانستم خیلی ناراحت است و خودم هم خیلی ناراحت شدم. الان دو ماه است که از کار قبلی اش می گذرد و تابحال دو مصاحبه را رد شده است درحالیکه خیلی هم عالی بوده است، بنظر می رسد رقابت های کاری بسیار تنگاتنگ شده اینجا.

بعدازظهر و شب در تاریکی و خاموشی گذشت و فردایش من با اندوه بزرگی آمدم دفتر و چون از هفته قبلش نیامده بودم بشدت مشغول کار بودم، حین خوردن ساندویچم وقت ناهار یک سری به گوشی ام زدم و ایمیل هایم را بالا و پایین کردم و ایمیلی دیدم از آن ارگانی که به مصاحبه اش گند زده بودم، همینطور که باز می کردم با خودم گفتم خدا خیرشان بدهد گرچه بداخلاق و نامهربان بودند لااقل ادب دارند و جواب ناکامی ام را داده اند، اما با صحنه عجیبی روبرو شدم، عجیب تر از گند زدنم در آن مصاحبه، تصمیم شان مبنی بر قبولی من در مصاحبه بود........

برای لحظاتی منگ و میخ ایمیل شده بودم، چشم هایم را باز و بسته کردم و ریز شدم روی کلمه "ساکسزفول" و هر چه گشتم "آن" منفی ساز ندیدم پشتش. بی درنگ ایمیل را برای همسر فوروارد کردم و او زنگ زد تا باهم جیغ بزنیم اما من در آفیس بودم و امکانش نبود. ناچار در خودم خوردم تا ساعت پنج که برای برگشت به خانه خارج شدم در حالی که قراردادم با خودشان را از دو روز در هفته به یکروز در ویکند تغییر داده و امضا نموده بودم! جالب اینجا بود که از یکهفته گذشته مسیول اداری اینجا گفته بود بیا ببینیم قراردادت چطور می شود و راجع به شرایط و روزها و حقوقت گپ بزنیم ولی وقت نمیشد و افتاد به امروز پس از اطلاع من راجع به آن شرکت محترم و قبولی ام در کار فول تایم!

البته بمحض فهمیدن داستان باز جرات کردم به آن موسسه دیگر که از نظر خودم کامیاب بودم در مصاحبه زنگ زدم که بالاخره نتیجه چه شد و من الآن از یک جای دیگر جاب آفر(!!!) دارم، و یارو با من و من و خیلی خجالت گفت از من نشنید بگیر و باید بخش اداری بهت زنگ می زد و رقابت خیلی سخت بود و تو عالی بودی اما به هر حال یک نفر باید قبول می شد و یک خانم دیگر با اختلاف کمی از شما بهتر بود و تجربه های نزدیکتری به کار داشت.

خلاصه که چیزی شبیه معجزه رخ داده است و من پلیس چک را اپلای کرده ام و رفرنس هایم(کسانی که در کارهای قبلی بهشان گزارش داده ام) را معرفی کردم و آنها به هر دو رفرنس زنگ زده اند و فعلا" منتظر جواب پلیس چک هستند تا از قاتل نبودنم مطمین شوند و پس از آن احتمالا" اگر خدا بخواهد معجزه را عملی تر کند جاب آفر واقعی را خواهم گرفت و برای یک کار در اداره خیلی عالی بطور فول تایم تا یکسال مشغول خواهم بود. من در فورم های اولیه شان زمان آمادگی برای شروع را از همین اول هفته بعدی نوشته ام!

همسر هم دوشنبه پیش رو باز مصاحبه دارد، اگر من جواب نهایی را بگیرم او هم قبول شود می افتیم روی یک دور جدید زندگی، دوره خیلی خاص و در عین حال سخت!





در مسیر کار!

وای خدا من از رو رفتم آنها نه!

یک. درست سه هفته پیش در چنین روزی یکجای خیلی خوب و عالی که خدمات برای جامعه مخصوصا" تازه واردها و مهاجرین ارائه می کند مصاحبه دادم، از مصاحبه نگویم برایتان( نگم براتونِ خودمون) از یکهفته قبل که بهم زنگ زدند که بیا مصاحبه و تاریخ دادند شرح وظایف کار را و وبسایت موسسه را خواندم و خواندم، سوال های قابل پیش بینی و حرفه ای را با همسر تمرین کردم، با راهنمایم از دانشگاهی که هفت هفته تحت برنامه تعلیمی  رزومه نویسی و آمادگی برای کارش بودم  هم خواستم تا یکساعتی با من درباره کار و مصاحبه صحبت کند و یک مصاحبه تمرینی انجام دادم، درست پانزده دقیقه به یازده یعنی پانزده دقیقه زودتر از موقع مصاحبه ام به موسسه رسیدم و درست از زمانی که پا به پله های آنجا گذاشتم تا بروم برای مصاحبه به خودم گفتم تو می توانی! و واقعا" تمام استرسم از بین رفت و بهترین ورژن خودم را به نمایش گذاشتم، دانه به دانه سوال ها را با جواب هایی که از قبل داشتم و گاهی با چیزهای جالب و فی البداهه ای که به ذهنم می رسید جواب دادم و تمام آن چهل و پنج دقیقه را خودِ خودم بودم، لبخند به لب و با اعتماد بنفس کامل.

آنها گفتند ما خیلی زود در هفته آینده به شما خبر می دهیم که رفرنس هایتان را معرفی کنید و یا رد شده اید.

تا الان که سه هفته گذشته زنگ نزدند، یکبار اواخر هفته پیش زنگ زدم و با رسپشن ( منشی) صحبت کردم که من مصاحبه شده ام و منتظر پاسخ هستم و می شود به آنها خبر بدهی چون می ترسم تلفن زده باشند و من میسد کرده باشم چون دو روز بیرون از ملبورن بودم و شاید بین راه تماس ها را از دست داده باشم، بلافاصله یکی از مصاحبه گرها بهم زنگ زد و گفت خیلی عالی بودی ساغر جان و ما خیلی از آشنایی با شما خوشحال شدیم، جریان از دست ما خارج و به عهده بخش ادمین ( اداری) افتاده و باید منتظر باشید!

دیگر هم هیچ خبری نشد.

دو. یک مصاحبه اینبار مجازی در مایکروسافت تیم داشتم هفته پیش، این یکی از موسسات خیلی کهنه کارتر قدیمی  تر در امور مهاجرین است که طرح های دولت را به مهاجرین ارائه می کند و درست از روز اولی که آدم ها به استرالیا می رسند باهاش سر و کار دارند، ولی سِمت دقیقا" همان قبلی بود( بعلت مهاجرین پذیر بودن استرالیا این کارها هیچوقت از بورس نمی افتد و مخصوصا" بخاطر سقوط دولت افغانستان در سال دو هزار و بیست و یک مهاجرین و تازه واردهای حقوق بشری افغانستان بسیارند) با این تفاوت که در اعلان شغل عنوان کرده بودند متقاضیان فارسی/دری زبان ارجحیت دارند. من هم بسیار خوشحال و با اعتماد بنفس برای این یکی مصاحبه هم حاضر بودم اما چشمتان روز بد نبیند که چه گندی زدم به کل هیبت و ریخت و قیافه ام.

دیروزش باز آن مربی عزیزم باهام روی مایکروسافت تیم تمرین کرد و صحبت کردیم و هر دویمان خیلی خوشحال و بی استرس بودیم، تنها نگرانی ام این بود که مبادا تکنولوژی گند کاری در بیاورد و مثلا" برنامه بالا نیاید یا کامپیوتر منفجر شود و چی و چی که هیچکدام از اینها رخ نداد.

اینبار هم پانزده دقیقه قبل تر از تایم مصاحبه آنلاین شدم اما ورود به صفحه را نزدم، و سه دقیقه قبل از تایم کلیک کردم و منتظر شدم، آنها با چهار دقیقه تاخیر آمدند و تمام تصور من از یک مصاحبه زیبا و پر غرور را با خاک یکسان کردند.

قضیه از این قرار بود که اولا صدا پایین بود و من هم از ترس اینکه کامپیوتر منفجر نشود جرات نکردم به هیچ کجای آن صفحه لعنتی دست بزنم، ولی این مهم نبود چون هیچ صدای دیگری از هیچ کجا نمی آمد و خانه خالی از نفر بود، تمام وجودم را گوش کردم تا بشنوم و پاسخ بدهم،

اما چیزی که بعد از آن رخداد اولی حالم را داخل شیشه کرده بود این بود که آن دو نفر مصاحبه گر بشدت بی احساس و بی انرژی و حتی حالتی پر از نفرت داشتند، از خوش آمد گویی و تو خوبی و ممنون که اپلای کردید خبری نبود و خیلی رسمی اولین سوال را آغاز کرد، آنروز درست هشتمین سالروز ورود من به استرالیا بود و من با زیبایی تمام آغاز به سخن کردم،" که درست هشت سال پیش در چنین روزی من پا به استرالیا گذاشتم و درست از اولین روزها با نام موسسه شما آشنا شدم و در روز سوم برای کلاس های زبان ثبت نام کردم و افتخار اینرا هم پیدا کردم که بعنوان اولین کار داوطلبانه( والنتییر) همراه موسسه شما باشم. "قصدم از این آغاز شکستن یخ ها بقول خودشان آیس بریکینگ بود ولی آنها دریغ از یک لبخند کوچک.

قضیه اینطوری است که ما که انگلیسی زبان دوممان است برای دریافت کلام آنها باید دو چشم و دو گوش و کلی حواس دیگر قرض بگیریم تا بتوانیم ارتباط خوبی برقرار کنیم، که این بخاطر مجازی بودن خیلی سخت بدست می آمد،  هرچه بیشتر تلاش کردم دقت کنم تمرکزم روی سوال ها و دقتم در انتخاب جواب کمتر شد و این بعلاوه  آن بداخلاقی و بی مهری شان باعث شد از ابتدا تا انتهای مصاحبه را در حالتی که انگار مذاب ریخته اند توی گلویم حرف بزنم و آنها بارها مجبور شدند باز هم سوال بپرسند چون جوابهایم کافی نبود.

خودم می دانم که رد هستم و همچنین خوب فهمیدم من آدم مجازی مصاحبه دادن نیستم و باید آدم ها را ببینم و حضورشان را لمس کنم تا خود و توانایی هایم را به بهترین وجه نشان بدهم، آن من درواقع من واقعی نبود، اما چون آدمی هستم که از پس هر رخدادی چیزی بیرون می کشم از این اتفاق هم جیزهای خوبی بیرون کشیدم، اینکه من رزومه ام نقصی ندارد که توانستم مصاحبه آن موسسه خوب را بگیرم پس در آینده هم خواهم توانست چنین فرصتی بدست بیاورم. آنها هم قرار بود این هفته جواب بدهند که هنوز نداده اند ولی من منتظر خبر خوبی هم نیستم و برایم مهم نیست اما آن یکی بدجوری با روح و روانم بازی کرده تا امروز.

سه. از اول ماه آگوست که به واسطه یک دوست خانوادگی به شرکت فرش و مبلمان فلان معرفی شدم تا الان هفته ای دو روز بعنوان کارمند بخش روابط عمومی(!!!) برای مشتری های فارسی زبان کار کرده ام( جیغ و دست و هورا)

قضیه از این قرار بود که یکبار که یکی از دوستان به خانه مان آمده بود و از حال و احوال مان پرسید من هم شرایطم را برایش گفتم و ایشان در کمال مهربانی و دلسوزی گفت جایی که من کار می کنم( بعنوان فروشنده فرش و مبلمان در یکی از شعبات پخش و فروش آن شرکت جا افتاده افغانی) در بخش اداری اش شاید به شما نیاز داشته باشند، حداقلش این است که با صاحب بیزینس( که رفاقت دارد) درباره من صحبت بکند و من هم پذیرفتم و دو روز بعدش گفت بیا شرکت تا شما را ببینند، و در آن روز هم بنده خدا با آن یال و کوپال و پول و مال و منال( سه فروشگاه در ملبورن، یکی در سیدنی و همچنان یک رستوران در ملبورن) در کمال تواضع همان جلسه از مسئول اداری اش خواست بیاید توی اتاقش و گفت ببین ایشان را و توانایی هایش را بسنج و بگذار توی یک جایی که به نظرت مناسب می آید. به همین سادگی.

و بعد من از همان هفته برای دو روز رفته و آمده ام، بعد از دو روز آمدن و آشنایی با سیستم و دیتابیس و پیج های کاری شان، خود رئیس گفت ببینید ما پیج انگلیسی فیس بوک مان را برای تمام شعبات داریم و آنجا اجناس مان به مشتری ارائه می شود، اما من فکر کردم اگر یک پیج فیس بوکی فارسی هم داشته باشیم و تبلیغات برای جامعه فارسی زبان به زبان فارسی باشد و در پیج های فارسی شیر شود هم شاید بتوانیم آمار خریداران مان را بالا ببریم و از آنروز کار من بطور مشخص رفت برای فیس بوک!

همه چیز روی حساب قوم پرستی و مهربانی انجام شد. در محیط کاری بجز یک دختر هندی و یک دختر اوزی بقیه ( دو دختر و سه پسر) همه افغانستانی و البته دخترها متولد و بزرگ شده استرالیا و پسرها مهاجر هستند اما بطور کلی انگلیسی تمام شان از من بهتر و فارسی تمام شان از من بدتر است!!!

محیط در علاقه مندی من نیست اما به خود آمدم دیدم عجب اتفاق خوبی برایم رخ داد، بعد از مدتها خانه نشینی و فراموش کردن الان بطور آهسته و نرم برای دو روز در سیستم جدید قرار گرفتم، دوشنبه ها و چهارشنبه ها هر روز صبح علاوه بر لانچ باکس بچه ها یک ساندویچ هم برای خودم آماده می کنم، صبحانه بچه ها را می دهم پسر را می فرستم مدرسه و خودم و دختر راهی می شویم، دختر را ساعت نه کمی دیرتر یا زودتر پرتاب می کنم توی مهد و بسمت محل کارم می روم، بین راه یک کافی ارزان می خرم و می روم سر کار، آنها بعلت نفس کار من که چندان رسمی و خاص نیست قبول کردند بجای نه و نیم، ده بروم و بجای پنج و نیم، پنج برگردم!

حالا هر وقت کار مناسب پارت تایم حرفه ای ام را هم یافتم برایم راحت تر خواهد بود چون از قبل تمرین شده ام هرچند می دانم فول تایم کار کردن یک مادر با مسئولیت دو بچه در اینجا خیلی سخت است اما من تا یافتن کار اداری مناسب و مورد علاقه ام باز هم تلاش خواهم کرد!

چهار. دو هفته قبل بعد از مدتها توانستیم با چند نفر از دوستان مان برای دو شب برویم یکی از مناطق زیبای ملبورن در کنار اقیانوس، یک جای خیلی عالی که برای تمام ما پانزده بزرگسال و شانزده طفل جا و اتاق داشت و با قیمت کم توسط دوستمان رزرو شد، چون هوا بیشتر بارانی بود فقط توانستیم اطراف ویلا قدم بزنیم اما تمام مدت بچه ها داخل ویلا و سالن هایش و اتاق بازی اش مشغول بودند و خیلی خیلی خوش گذشت!