ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از محل کار شماره دو!

چه بگویم گه دلم پر از حرف است اما همین لحظه واقعا" حال نوشتن ندارم، هوا ی این اواخر ملبورن در ملبورنی ترین حالت خود است، یعنی در دم دمی ترین حالتش، دو روز بیست و هشت درجه می شود و لباس های تابستانی باید بپوشی و بلافاصله یکهو باران و طوفان و سرما می ریزد سرت، همین وضعیت مریضمان کرد، وسط هفته پیش برای دو شبانه روز تب داشتم و بدن درد، و چقدر من از مریض شدن الان می ترسم، بیشتر از خودش از ترسش بدم می آید، که هی می گویم ای وای الان بچه ام مریض می شود و الان خودم از حال می روم، بعدش دیدم دختر آبریزش گرفت، بعدش پسر، و یکروز هم همسر گفت گلویم می خارد، گوش شیطان کر با همان آب نمک غرغره کردن و دوش آب داغ رفع شده تا الآن، تا ببینیم چه خواهد شد.

یادتان هست دنبال کار پارت تایم بودم، تا جا بیفتم در شرایط و بعدا" به فول تایم ارتقا بدهم؟ یکهو این شد که الآن هست، فول تایم بعلاوه یکروز در ویکند!این به سرم آمد که حالا فول تایم بودن آرزویم است، با خودم می گویم مگر دو روز استراحت بعد از پنج روز کم است که ملت اینقدر خسته اند؟ پس من چه بگویم؟!

خلاصه که کم کم دارد شنبه ها بهم فشار می آورد، از طرفی رییس کاملا" بهم اثبات کرده که برای کارم خیلی ارزش قایل است و خیلی دوست دارد در سایر موارد بهش نظر بدهم، مثلا" هفته پیش رفتیم رستوران( صاحب بیزینس مبل و قالی مالک یک رستوران هم در دندینانگ هست که من فیس بوکش ر می چرخانم)، گفت می خواهیم این میز رسپشن را تغییر بدهیم، این عکس ها را ببینید و نظر بدهید، کدامش بهتر است و زیبنده تر؟ چه نظری درباره این چیدمان دارید؟ بعد دیدم چقدر خلاق است و کلی نظر و ایده در همان یک جلسه داد، در حالیکه من مغزم تهی از هر نظر و ایده ای بود، با خودم گفتم جای خواهرم اینجا خالی، که در طرفه العینی بکوبد از نو چنان تغییری بیاورد که انگار کل بیزینس تغییر کرده.

یکی از همکاران اداره ای که کار می کنم بعدازظهر ها می رود اوبر، داشتیم صحبت می کردیم و من هم گفتم من هم مدتی اوبر کار کرده ام و باهم از تجربه هایمان گفتیم، بعد گفتم من شنبه ها می روم فلان جا برای یکروز، گفت خوش بحالت خیلی خوبست، از اوبر خیلی بهتر است، این چیزها را که می شنوم باز با خودم می گویم، طاقت بیار رفیق، برای تجربه و برای پس انداز خوبست، به این فکر کن که همین کار و شرایط آرزوی خیلی هاست، تازه تو هیچ استرس و مشکلی در این مکان نداری و نخواهی داشت.

از آن هفته که گفتم فکر کردم دیابتم باز برگشته، دیگر برنج و گوشت را حرام کردم بر خودم و هر روز یکی از اقلام، بامیه، کدو، بادمجان را همراه مقدار خیلی کمی برنج و یا نان خورده ام، هر روز هم مقداری کاهو و خیار خورده ام، صبح ها تخم مرغ آب پز و خیار و گوجه و کلا" معده و روده و اعضا و جوارحم متعجب و خرسند شده اند.

اینروزها بقدر زیادی از قیافه خودم راضی هستم، در تمام طول عمرم این میزانی که الآن از خودم حال می کنم نبوده است، با اینکه پوستم بشدت خراب شده و لک افتاده، مقداری چروک های عمیق دارم اطراف چشم و پیشانی اما اصلا" خیالم نیست، از  وقتی سر کار می آیم آرایشم قضا نشده است، از قضا هزار سال بود که می خواستم بروم جای یکی از دوستان هنرمند و مژه هایم را لیفت کنم، و درست جمعه قبل از شروع به کارم رفتم و تا هنوز که بیش از یک ماه و نیم ازش گذشته مژه هایم فر دارند، هر روز به قدر هفت دقیقه به کرم زدن و آرایش می گذرد ولی هر روز از نتیجه کار و خوشگلی ام خرسند می شوم ، دیگر خجالت نمی کشم کسی ازم تعریف کند، دو تای دیگر هم می گذارم رویش و در جواب آن آدم می گویم!

نمی دانم خوب است یا بد ولی من اولین بار است بدون ترس و خجالت احساس می کنم زیبا هستم، هیچوقت در زندگی ام احساس زیبا بودن نکرده ام و نیمی از عمرم در نارضایتی از قیافه ام گذشت و چه سری بود که من جوان حساس و افسرده سال های زیادی در جوانی ام چاق باشم و قدرت کنترل در خوردن نداشته باشم و آنهمه سال را در آرزوی یک مانتوی مناسب شیک از سر بگذرانم ولی به اندامم نیاید و یا آن سال هایی که یکباره برای دو سال صورتم پر از جوش های خیلی سفت و پهن شده بود ، و آخ خدای من آن تپلی خاص صورتم که اعصابم را خورد می کرد!

چه سری بود که بعد از ازدواج هر روز لاغرتر و کشیده تر باشم تا به امروز، که انگار آن آدم را منفجر کرده اند و یک کله دیگر گذاشته باشند روی بدنش! صورت و اسکلتش زمین تا آسمان با آن دوران تغییر کرده و هر کسی عکس دوران بیست سالگی هایم را می بیند باورش نمی شود این من هستم و فکر می کند پیکر تراشی کرده ام و گونه ام را تراشیده ام و پوستم را کنده ام ریخته ام جلوی سگ!

در حالیکه من هیچ کاری البته بجز عمل بینی در سال هشتاد و هفت نکرده ام، و پلکم تنها جایی بود که بعد از فیکس شدن لاغری ام در سال نود و دو انجام داده ام چون پشت پلکم دو خط و گاهی سه خط می افتاد و شگفتا که لپ و گونه و بقیه صورت و بدن سر جای خودش بود!

خلاصه که من همینک از تمام دوستان دور و اطرافم خوش تیپ تر و مانکن تر هستم(هارهارهار) و قدر اینرا هم حسابی می دانم خدایی اش!






در پس هر حادثه ای، درسی نهفته است!

امروز یکشنبه بعد از مدتها بچه ها را آوردیم یکی از این پارک های بازی سقف دار چون هوا سرد و بارانی است.

این هفته بعد از یکماه کاری کم آوردم، هفته گذشته آخر هفته مان خیلی شلوغ بود و شنبه شبش که برای دیدن و مبارکی نوزاد دوستمان به خانه شان رفتیم ساعت دو شب برگشتیم و این شد باعث و بانی رفع نشدن خستگی هایم و نقطه ضعف من هم کم خوابی است.

بگذار از اول توضیح بدهم، یادتان هست وقتی اوبر ایت درایور بودم بعد از سه چهار ماه ضعیف شده بودم و سرما خوردگی پشت سرماخوردگی و تبخال پشت تبخال؟ یکی از مهم ترین دلایلش این بود که طی روز میلی به غذا خوردن نداشتم، نهایتش یک موز یا یک کیک کوچولو برمی داشتم، کافی اول صبح هم که حکم یک وعده غذایی را برایم داشت، سه، چهار، پنج و حتی شش ساعت رانندگی و کار می کردم و برایم بصرفه نبود که یک ظرف غذا همراهم ببرم، وقتی برمی گشتم هر چیزی بود می خوردم، بعد از مدتی فهمیدم این بی برنامگی غذایی خیلی بد تمام شده و با اینکه سر پا بودم اما سیستم کلی امنیتی بدنم را ضعیف کرده بود.

اینبار با شروع فصل نو زندگی و کار فول تایم با خودم گفتم سرم برود لانچ باکسم نمی رود، چون از ضعف می ترسیدم، از طرف دیگر چون ذاتا" آدم سبزیجات نخوار و میوه نخواری هستم و همیشه به زور تشویق همسر سر سفره یک پره سبزی یا سالاد می خورم، طول تمام این یکماه و یک هفته ای که گذشته ناهارها چون سر کار بودم و دست خودم بود از سبزی غافل شدم و فکر کردم خب حالا چون انرژی مغزی زیادی ازم می رود هر روز برنج و مرغ و برنج و گوشت و ماکارونی بخورم به جایی برنمی خورد، شبها که می آمدم خانه سعی می کردم مقداری سبزیجات و میوه بخورم که گویا کافی نبوده، و تصور من مبنی بر سوخت انرژی سر کار هم خیالی تهی بیش نبوده، این هفته ای که گذشت دو روز اولش بی رمقی را بشدت احساس کردم، روز سومش که برمی گشتم خانه فشارم بحدی افتاده بود که ترسیدم ماشین را بزنم به کسی، توی کیفم یک شکلات بود که از سر کار مبل و فرش دزدیده بودم(!!!) بازش کردم و از این دانه های شکلاتی بود که مغزش بادام زمینی است، از ترس بدتر نشدن افت فشارم مشت مشت خوردم، خدا را شکر رسیدم خانه، باز برای رفع خطر افت فشار شام خوردم و استراحت زود هنگام داشتم، صبح که بیدار شدم هم فکر کردم یک ساندویچ بخورم و کره و مربا و مقداری پنیر روی نان تست زدم و خوردم، رفتم سر کار چشمتان روز بد نبیند، حالم عجیب بد بود، آنروز ناهار را که فست فود بود همه همکاران از بیرون سفارش داده بودیم

و من ساندویچ ترکی مرغ خواسته بودم، نصف ساندویچ را دام به همکارم، و همزمان مغزم زنگ زد که هی زنک احمق کجایی که یادت رفته دیابتی بوده ای و همیشه باید مراعات کنی، چطور شد که این یکماه هر روز کربوهیدراتها را دادی به خورد بدن مظلومت و کارش را رساندی به اینجا، راستش تمام علائم دیابت را باز در خود مشاهده می کردم اما با توجیهات خودم که تو تمام روز را کار می کنی و چیز زیادی هم نخورده ای چرا باید ترس از بازگشت دیابت بدهی، خودم را آرام می کردم تا اینکه آن دو روز پشت سر هم آن علائم را دیدم و باقی علائم هم برایم معنادارتر شدند، و فهمیدم اینکه تکرر ادرار دارم دلیلش این نیست که سر کار توالت مخصوص همکاران داریم و من خودم را نسبت به استفاده ازش راحت تر کرده ام، اینکه اینقدر خسته و بی انرژی ام دلیلش این نیست که صبح زودتر بیدار می شوم، خب مگر شبها زودتر نمی خوابم پس چرا تمام صبح در حال خمیازه کشیدن هستم، اینکه اینقدر حساس شده ام و با هر چیزی پقی می زنم زیر گریه و یا شبها با تصورهای وحشتناک راجع به عزیزانم حالم خراب می شود، اینها دلیلی جز یک تغییر هورمونی نیست و آن هم کم آوردن بدنت در برابر سیستم غلطی است که در پیش گرفته ای.

حالا نه اینکه پرخوری کرده باشم، نه، فقط من به غلط تصور می کردم  حالا که از صبح سر کار هستم و کار فکری می کنم دیگر رژیم سفت و سخت خانه لازم نیست که مثلا" دو روز پشت سر هم برنج نخورم، شبها هم که زود می خوابیدم، غافل از اینکه قبلا" که کارمند نبودم و طول روز خانه بودم تحرک بدنی ام خیلی بیشتر از این بود و تمام مدت در حالا رفت و آمد بودم و بازار و خرید و کارهای خانه را انجام می دادم و این بعلاوه اینکه همیشه روی غذایم مراعات داشتم کمک می کرد که هیچوقت از مرز دیابت رد نشوم، چیزی که با یکماه کارمند بودن خودش را نشان داد.

از همان موقع که ساندویچ را نصف کردم آگاه شدم که چه غلط فکر می کرده ام، و باید یک تغییر اساسی بیاورم،

خلاصه که همانروز ده دقیقه در خانه راه رفتم و دوچرخه زدم( خسته نباشم) و شام یک خیار و یک گوجه و مقداری زیتون و یک قاشق فقط یک قاشق الویه خوردم بدون نان،

فردای آنروز از آن حال بد دیروز خبری نبود، بعد ناهارم که نصف یک کاسه کوچک خوراک لوبیا بود و یک چهارم یک تن ماهی، رفتم و پنج دقیقه دور محل کارم دویدم، حس بعدش بی نظیر بود، سپاس گزاری تک تک سلول های بدنم را احساس می کردم، واقعا" چنین بدنی و سلول ها و سیستمی که با پنج دقیقه دویدن شکرها را آزاد کند سپاس گزاری دارد و واقعا" من قدر بدن و جانم را نمی دانم بیشتر وقت ها.

خلاصه که شنبه هم که رفتم سر کار مبل و فرنیچر و باز هم کسی نبود و من بهشان زنگ زدم و کسی جواب نداد رفتم خرید تره بار، کدو، بامیه، بادمجان، خیار، گوجه، سیر، کرفس، هر چیز قندزدایی دیدم گذاشتم توی سبد که زنگ زدند که کجایی و رفتم دفتر،

روز شنبه رفراندوم ملی استرالیا بود راجع به ابوریجینال های( بومیان اصلی و انسان های ریشه ای استرالیا که قدمتی شش هزار ساله در این سرزمین دارند) استرالیا، آری یعنی شنیده شدن صدای دادخواهی آن نسل مظلوم بومی استرالیا که با آمدن اولین سفیدها از انگلستان به این سرزمین و آورده شدن تمدن لااقل برای صد سال زندگی شان نابود شد و ظلم بسیاری سرشان آمد، سفیدها می خواستند آنها را مثل خودشان کنند و برای این کار از هیچ چیزی فرو نگذاشتند، اولادشان را بین سفیدها تقسیم کردند تا زبان و تمدن یاد بگیرند، از خودشان خواستند آدم شوند و مثل آدم های متمدن رفتار کنند و صدها داستان و قصه تلخ دیگر، پاسخ بله یعنی ما شرمنده ایم، گرچه دولت کنونی سیاست گذار این ماجراها نبوده و نیست اما ما ناراحت هستیم و شرمنده بخاطر این ظلم ها( حالا این چقدر برایشان نفع بیاورد، حقوق شان را زیادتر کند یا هر چی من خبر ندارم، حتما" در آینده شاید یک مزایایی برایشان تعلق بگیرد مثل هم اکنون که همیشه یک سری امتیازات خاصی برای اب اوریجینال ها اختصاص داده اند)

پاسخ "نه" یعنی گذشته گذشته است و به ما مربوط نیست، انسان انسان است و همه انسان ها مساوی اند صرفنظر از اینکه چه تاریخی برایشان رقم خورده است، آنها که باید متاسف باشند مرده اند، ابوریجینال ها هم ضرر نکرده اند، بالاخره دیر یا زود استرالیا توسط انسان متمدن تسخیر می شد اینکه چه بلاهایی سرشان آمده یا نه تاریخ بوده است و ما چه شرمنده باشیم و برایشان کلی مزایا قائل شویم چه نشویم، این اتفاق افتاده است، الان مهم است که همه ملت یکپارچه باشند.

آنروز به بهانه رای دادن دفتر را زود ترک کردم و آمدم خانه و افتادم به جان سبزیجات، بامیه های نازنین، کدوهای عشق و بادمجان های نفس را پختم به سبکی که دوست داشتم و از هر کدام برای این هفته توی یخچال و برای دو هفته بعد توی فریزر گذاشتم که هر روز مقداری کنار پلو ( که باید میزان کمتر شود) بگذارم برای تنظیم وارداتی بدن مظلومم.

خلاصه که از خواب بیدار شدم و این طلسم هم شکسته شد و من از وابستگی بیش از حد به برنج دست کشیده ام و سلامی دوباره به کاهو و کلم و بادمجان و بامیه داده ام باشد که رستگار شوم.

همه اینها که درباره احوالاتم گفتم و نوشتم حدس و گمان شخصی بود و هرگز قرار دکتر و تست قند ندادم چون باطری دستگاه هم تمام شده بود، با خودم گفتم من دقیقا" می دانم با خودم چه کرده ام و راهکارش را هم می دانم خب بروم دکتر که چه!

حالا این هفته بروم به سبزیجات خواری و لااقل پنج دقیقه بعد از ناهار پیاده روی باز می آیم و نتیجه را خواهم نوشت.

سخن در باب زلزله هرات و با خاک یکسان شدنش هم ندارم بجز اینکه، من مطمئنم اگر خدایی وجود دارد، با افغانستان قهر است، آخر آنها که چیزی در این دنیا ندارند، وقتی ویدئو ها را می بینی یک دشت خاک میبینی هیچ آلات و ادوات و فلز و چوبی توی خانه ها انگار بکار برده نشده، زیر آواری از خاک شدند.

 از آنطرف غزه، آخر یک نسل دو نسل سه نسل، اینها چکار می کنند؟ چه بازی کثافتی است این بازی، و چیزی که قلب آدم را مچاله می کند تصویر خاکی و خون آلود کودکان است در پس زمینه دود و انفجار، و این تصویر حالا که مادر هستم هر بار هزار برابر دردمندم می کند، نگاه نمی کنم، ویدئوها را هرگز باز نمی کنم، همینطوری اش هم مرز دیابت را شکستم، نمی خواهم زود بمیرم.......




از رنج انسان بودن

برای شنبه صبر ندارم، امروز می نویسم.

این سه روز اخیر همسر خان توی شهر ورکشاپ آموزشی داشت، از کار قبلی که ختم شد گفته بودند دوره آموزشی اگر دوست داشتید شرکت کنید پولش پای شهرداری است، همسر هم نامردی نکرده یک دوره سه روزه مدیریتی برداشته بود به ارزش چهار هزار و پانصد دلار، سه روز فول تایم، بهش گفتم نمیشه نری پول رو بگیری؟؟؟ خدایی خیلی پول هست، ولی سرخوش و خرم بود این سه روز، باید بجای هفت، شش و نیم بیدار می شدیم و پسر را قبل هفت می برد مدرسه، افتر اسکول کِیر که شامل بود، برای این سه روز بیفور اسکول هم رزرو کردیم، بچه ام را خروس خوان راهی کردیم، صبحانه هم که با مدرسه است خیالم راحت بود.

بعد از رفتن آنها من و دختر هم ساعت نزدیک به هشت رفتیم دنبال کارمان.

امشب هم موقع آمدن گفت فلانی( یکی از دوستان) گفته بیا خانه مان بعد مدتها درباره بعضی چیزها حرف بزنیم، تا رسید راه افتاد رفت، گفتم پسر را هم ببرد و باهم مردانه رفتند.

من دختر را شام دادم و الان ساعت هفت و نیم است که آمدم روی تخت تا بنویسم.

یکماه از شروع به کارم در این موسسه می گذرد، کار را فهمیده ام و خیلی دوست دارم. ماهیت کار طوری است که به چشم خویشتن نتیجه اش را می بینی، الساعه حاصل دسترنج را لمس می کنی، اینطوری است که کسانی که با ویزای بشردوستانه به استرالیا آمده اند برای یکسال تحت مراقبت و سرپرستی این نهاد قرار می گیرند، حالا هستند کسانی که شاید بجز ثبت نام کلاس زبان و نامه معرفی به دکتر و ثبت نام شدن برای کمک های ماهانه دولت چیز دیگری نخواهند و اصلا" چیزی به نام کیس منیجر نخواهند و لازم نداشته باشند، حالا یا قوم و خویش و خواهر و برادر دارند و یا هم خودشان باسواد و با دانش هستند و نیازی به تماس و کمک خواستن ندارند.

اما کسانی هستند که بشدت به این نهاد وابسته هستند، حالا بسته به قدمت ورودشان متفاوتند، و بیشتر نیاز و سوال ها و کمک خواستن شان در بدو ورودشان متبارز می شود، مثلا" فرض کنید زنی با ویزای بشردوستانه از طریق سازمان ملل در مشهد با سه فرزند صغیرش قبولی استرالیا را گرفته است، سواد در حد دیپلم دارد اما تابحال از مشهد و قم دورتر را ندیده و هیچ کسی را هم در استرالیا ندارد، خیلی طبیعی است که برای وقت دکتر گرفتن، برای پرداخت قبض برق، برای قرارداد گاز، برای  چگونه استفاده کردن از کارت مترو و هر چیز ساده دیگر از نهاد ما کمک بگیرد.

یکی از کارهایی که ممکن است از ما ساپورت ورکر ها بخواهند کمک برای ترجمه است، دولت برای بیشتر نهادهای اصلی مثل کلینیک ها و مدارس و دادگاه و پلیس در صورت تقاضای افراد مترجم رایگان دارد اما این نهاد ما طوری طراحی شده است که خود سازمان نیاز به مترجم را از خود رفع کند، و کارمندان را از بین همان جامعه ای انتخاب می کند که بیشترین ساکنان منطقه هستند، و منطقه ای که من برایش استخدام شدم منطقه ای است که بیشترین میزان مهاجرین افغانستانی را در خود دارد، به همین ترتیب عرب، ایرانی و ترک، و کارمندان بر اساس نیاز نهاد به این زبان ها تکلم می کنند.

بعد تنها وقتی که ما ساپورت ورکر ها کلاینت ها( افراد تحت پوشش) مان را می بینیم همین زمان هایی است که یک کیس منیجر نیاز به همکاری ما دارد.

وقتی هم می رویم داخل اتاق برای آن نشست لازمه ما را مترجم معرفی نمی کنند، بلکه می گویند من از همکارم فلانی خواسته ام بیاید برای هم صحبتی با شما به من کمک کند.

بعد آنجا آدم ها را می بینیم.

توی بخشی از جاب دیسکریبشن( توضیحات و توصیفات راجع به شغل) نوشته بودند کارمند باید قابلیت درک شرایط مختلف و چالش برانگیز و سخت کلاینت را درک و هضم کند و برای رویارویی با شرایط خاص روحیه خود را حفظ کند.

آن موقع با خودم گفتم برو بابا سوسول، ما را از چه می ترسانی، نهایتش چهار تا آدم چپر چلاق کوهستانی هستند که نیاز به نشان دادن راه مدرسه و بیمارستان دارند دیگر، حالا چرا تراژیکش می کنید.

اما وقتی همراه با کیس منیجر ها به آن جلسات رفتم و هر بار با تمام قوا سعی کردم بخاطر رنج شان نمیرم و از غصه ترک بر ندارم، معنای آن فاز جاب دیسکربشن را دانستم.....

مثلا"،

برای همراهی با سنیور کیس منیجر رفتم، خانم زیبای ایرانی به تمام معنا زیبای شرقی بهمراه همسرش و یک پسر جانانه هجده ساله اش کلاینت مان بودند، در دل گفتم زکی، ایرانی است دیگر، با این قیافه و تیپ و کلاس آخه چرا باید در رده کیس های سنیور کیس منیجر ( کیس های بشدت حاد و چالشی)باشد.

خلاصه که اولا" توی جلسه دانستم آن مرد جوان همسرش نیست، و پسر بزرگش است، یعنی به تمام معنا بقدری پخته و بزرگسال بود که هرگز گمانی بجز همسر آن زن بودن به ذهنم نمی داد، دلیلش را بعدتر فهمیدم، 

اینها یکسال است آمده اند، بعد یکماه همسرش سکته کرده و مرده است.....

و از آنروز ببعد اینها اینقدر پیر شده اند، و کمر پسر شکسته است، زن استرس و انزایتی و دیابت بالا دارد و بچه هفده ساله یکباره خاموش شده....

نمی توانستم جلو اشک هایم را بگیرم، نمی توانستم خود را جمع و جور کنم حتی در جلسه.....

و مثلا" آن مرد جوان چهل ساله ای که براحتی پنجاه ساله می زد و دوازده سال تمام در اندونزی بوده است به انتظار قبولی اش برای استرالیا، و حالا که شش ماه است رسیده است اینجا دیگر طاقت ندارد، انگار حالا که پذیرشش آمده و کیس خودش قبول شده هر روزش ده سال می گذرد بیشتر و سخت تر از سال های اندونزی، صحبت که می کند صدای تکه تکه بودن قلبش را می شنوی، تند تند صحبت می کند، فکر می کند کیس منیجر دوست دختر نخست وزیر است و تا یکسال نشده زن و پسرش که حالا سیزده ساله است را در کنار خواهد داشت.

با خودم می گویم، هی! ساغر، در راه استرالیا چه زندگی هایی تباه شده است، چه موهایی سفید شده اند، برای این ویزا چه جان هایی رفته است!

آن یکی زن شصت ساله اوکراینی که داشت زندگی اش را می کرد کجای دلم بگذارم که نتوانسته خانه دخترش دوام بیاورد چون فهمیده شوهرش راضی نیست و الان در خانه های امن موقتی دولتی بسر می برد و نه راه پس دارد نه پیش.

براستی جنگ چه کثافتی است، وقتی به این فکر می کنم که انسان چه قدرتی دارد و همزمان چه شکستنی است گاهی به پیچیدگی خلقتش بیشتر پی می برم.

و براستی چقدر سخت است انسان بودن در عین حال واقع بین بودن و درک درد و رنج آدم ها از بیخ و باز هم زیستن و زیستن...

من انگار باز پرتاب شده ام به بیست سال قبل، آن موقع هم من از جایی مامور خدمت شده بودم به افغانستان مظلوم و دردمند، که انگار تازه داشت نفس می کشید و همه چیزش بکر و دست نخورده بود، آن زمان هم من درد مردم را می دیدم و هی باید به خودم یادآوری می کردم که اینها هم خوشی های خاص خود را داشته اند در زندگی و نگران شان نباشم بیش از حد، الآن هم باز افتاده ام وسط افغانستان استرالیا با این تفاوت که این رنج های الآن انسان تازه مهاجر شده افغانستانی خیلی عمیق تر از آن انسان خالص افغانستانی به دلم می نشیند.

انگار اینها از یک سیاره دیگر آمده باشند و من هیچوقت چنین انسان هایی با این میزان رنج ندیده ام در زندگی.

آه الان که می نویسم یادم از آن مرد خاموش آمد که چشم هایش در چهل و دو سالگی کم بینا شده اند در حد کوری، و یا آن مردی که پشت تلفن گفت شما ایرانی هستید یا از هراتید؟

درست مثل وقتی افغانستان بودم و بارها این را از همکاران و آدم ها می شنیدم، یک طوری آن روزها هی جلو چشمم می آید هر دم.

البته گاهی هم بین کیس ها هستند افرادی که به تمام معنا خوشنود و خوشحال و رو به ترقی و سلامت دارند پروسه استرالیایی شدن را طی می کنند، اما چه کنیم که همیشه غم در مسابقه با شادمانی برنده است در جا خوش کردن توی سینه!

 با همه اوصاف فکر می کنم بزرگترین شانس زندگی ام یافتن و قرار گرفتن در این شغل بوده است و مطمئنم باعث برکات فراوانی در زندگی ام خواهد شد چون بقول همکارانم، ساغر بجای پیگیری کیس ها انگار دارد پشت تلفن روانشناسی می کند و طوری به آدم های آنطرف خط دلداری می دهد که آدم دلش می خواهد کلاینتش باشد. 



به رسم شنبه ها!

هوا امروز بیست و هشت درجه شده، دیروز روز جمعه و تعطیلی عمومی بود، اینجا معمولا" تعطیلی های عمومی دولتی را یا دوشنبه(اول هفته) یا جمعه(آخر هفته) می اندازند تا به ملت حال حسابی بدهند و به اصطلاح لانگ ویکندی بسازند برایشان.

روز پنج شنبه هم سر کار یک اوضاعی بود، کسی حال و حوصله کار نداشت، توی مسنجر تیم هم تیم لیدر نوشت که بجای ساعت پنج، ساعت چهار بروید به زندگی تان برسید، دیگه هیچی اوضاع بدتر شد، یک وضعی بود برای خودش، من اما عادی بودم، شاید یکی از دلایلش این بود که برای من این تعطیلی جمعه لانگ ویکند نمی ساخت چون شنبه هم سر کار هستم، حسودی ام می شد به همکاران، اما باز خودم را جمع کردم که خب بهرحال جمعه تعطیلی و همین یک نعمت است از کی تابحال کفران نعمت را بلد شدی؟

براستی من از کفر نعمت متنفرم، تمام عمرم همینطوری بوده ام، دوست هم ندارم هیچوقت فراموش کنم یک روزگاری چه دنیای داشتم، حتی هنوز هر وقت می روم خرید ساده ترین چیزها مثل خوراکی و نان و شیر و تخم مرغ و گوشت، هر چیزی، وقتی می گذارم شان روی اوپن آشپزخانه و منظم شان می کنم بعد از گذاشتن هر چیزی سر جایش از خدا تشکر می کنم، از اینکه جامیوه ای پر از میوه می شود، جا تخم مرغی، جای حبوبات، برنج، گوشت، آخ لعنتی گوشت، چه دروغ بگویم گوشت لعنتی، مخصوصا" از وقتی قیمتش در ایران سر به فلک کشیده، هر وقت می خرم از یکطرف شکر از یک طرف غصه می خورم به حال آدم هایی که قدرت خرید گوشت را ندارند، و هیچوقت نیست که گوشت بخرم و بیاد برادرم نیفتم، برادرم که عاشق آبگوشت و کباب بود و چه کبابی می زد، بسختی کار می کرد، روزی که مزدش را می گرفت از همان مسیر برگشت، با حق الزحمه اش چند کیلو گوشت چرخ کرده و پیاز می خرید مثلا" یکبار خانه عموی زن مرده ام می رفت بار بعدی خانه دختر عمه پدرم که بهش می گفتیم عمه و چشم های سبز داشت، آن موقع که زن داشت زنش و بچه اش را هم می برد، این سال آخر قبل از رفتن همیشگی اش اما بی زن و بی بچه هر بار می رفت یکی از اقوام را کباب می داد، دلش خوش می شد که چند تا کباب زده برای چند عضو فامیل، همین قوم پرستی و عاشق فامیل بودنش از بقیه ما متمایزش می کرد، ماها که از فامیل فراری بودیم همیشه...

من همیشه بیاد روزهای سرد کابل و بامیان هستم، بیاد آن بوت های چرمی که از بازار روس ها در کابل می خریدم، بازاری که از زمان روس ها مکان فروش دست دومی های خارجی بود و تا زمانی که ما بودیم هم و احتمالا" تابحال هم هست، و من بهترین مکان خرید بوت و چکمه کابل می دانستم، بوت های چرم خارجی را به قیمت صد و صد و پنجاه افغانی می خریدیم.

در دلم چه غوغایی بود، آخ که چه گاهی دلم می خواهد همانقدر جوان می شدم، باز می شدم ساغر بیست و پنج شش ساله، وای که چه برقی داشت چشم های قهوه ای ام، و چه بغضی داشت دلم، من چه قلبی داشته ام همیشه با خود، براستی من چه قلبی با خود داشته ام، و من چه روحی داشته ام که نترکیده ام و رسانده ام خودم را بدینجا، من چه شهامتی در زندگی داشته ام که بجز یکبار که آنهم بخاطر یک انسان عوضی نفهم، خودم را کشته ام، و نمرده ام...

وقتی تاریخ خودم را مرور می کنم و امان از وقتی که بشود سری بزنم به برخی نوشته های اینجا، وای خدایا، خودم هم می مانم در این سرنوشت.

خودم هم متحیر می شوم و چه کسی بهتر از خودم می داند براستی آن قسمت های زندگی که اینجا نوشته ام شان چقدر عجیب و خاص و پر رنج و یا زیبا و براق و جذاب بوده اند.

من باید بنویسم خودم را، من باید زندگی ام را بنویسم. تا فرزندانم بدانند از چه کسی بدنیا آمده اند، اینها را که دارم اینجا می نویسم هر جایی نمی گویم، محیطی که الآن داخلش هستم و جایی و جامعه ای که اینجا عضوی از گروهش هستم ظرف و توانایی درکش را ندارند، دارند به قدر خودشان، گفته ام تا حدی، اما بیشترش را نمی گویم، در عوض در مهمانی ها و دورهمی ها مست و سرخوش و رقصان و شاد هستم، برای رفع چشم زخم بین خوشحالی ها برایشان می گویم که دلم خیلی تنگ بوده است و می شود گاهی و گمان نبرید من همیشه همین حال را دارم. مثلا" همین دیشب یکجا دورهمی زنانه دعوت بودیم و پاهایم درد می کنند از بس رقصیدم!

روز پنج شنبه همان روز قبل تعطیلی عمومی، تیم لیدر برای بار اول موقع ناهار با من و دو همکار دیگر سر میز بود، چون وقت ناهار بود گپ ها هم غیر رسمی و دوستانه بود، همان موقعی که یکی از همکاران داشت از من می پرسید ساغر جان شما اگر مشکلی نیست می خواهم بدانم چند ساله ای و من داشتم می گفتم من چهل و دو سالم هست، و همان موقع تیم لیدر رسید و گفت اصلا" بهت نمی خورد و من گفتم حتی با این موهای جوگندمی؟، و او گفت من پنجاه و دو سالم هست و اگر هر سه هفته رنگ نکنم سفید سفید هستم اما هرگز این شهامت را نیافته ام که بگذارم مثل تو بمانند، من هم درست از همین سن تو موهایم جوگندمی شدند و از همان موقع تا الان رنگ موهایم روتین زندگی ام شده و به خودت افتخار کن که اینقدر با شهامتی.

از آن روز تا الآن هی چیزی درونم بهم یادآوری می کند انگار که حالا درست است موهایت بخاطر ارث خانوادگی جوگندمی شده اند اما کهولت سن هم بی تاثیر نیست و بخواهی یا نه، داری پا روی سن می گذاری!

باورم نمی شود ولی، من تا همین چند روز و ماه پیش هرگز فکر اینکه عمری از من گذشته نداشته ام  تا روز پنج شنبه که بشدت به فکر فرو رفتم و با خودم گفتم هی، موهایت که کوتاه است، کوتاه نگهشان دار، اما بد هم نیست حالا برای تفنن هم که شده هراز گاهی رنگی بزنی بهش تا ملت فکر نکنند از لحاظ روحی پیری!

گاهی مخصوصا" توی این محل جدید کار وقتی مهاجرین تازه از راه رسیده درب و داغون جوان و نوجوان را می بینم در جلسات شان، با خودم می گویم کاش من اینجا جوان شده بودم، این دختر نوجوان، این پسر افسرده، تا بیاید بفهمد کجای دنیا واقع شده عمرش بر فناست، آخ اگر بفهمد زندگی چقدر دو روست؟ و تاریخ یک انسان چقدر می تواند دستخوش تحول شود!

الآن ساعت دو و نیم بعدازظهر همان روز گرم است، همکاران این دفتر مبل و فرنیچر نیامده اند چوم دیروز که تعطیل عمومی بوده است سر کار بوده اند، من تنها هستم، توی یک ساختمان دو طبقه که پایینیش به یکی از انبارهای بزرگ اینها ختم می شود و هزار تو دارد، هوا گرم است ولی من کولر را روشن نکرده ام، دلم می خواست اهل ترس بودم تا ترس از تنهایی را بهانه کرده و میر فتم اما براستی نمی ترسم از هیچ کسی!

گفتم بیایم اینجا چیزی بنویسم به رسم شنبه های اخیر و نوشتم!






از کار

تقریبا"می شود گفت از نظر روحی و بدنی درباره شرایط جدید واقف شده ایم به تغییر عظما! قبلا" کجا که نهایت کاری که در شبانه روز انجام می دادم بردن و آوردن بچه به مدرسه بود، حالا کجا که صبح قبل هفت از خواب بیدار و در تدارک صبحانه بچه ها و ظرف غذای خود و همسر و بچه ها هستم تا شب که برمی گردم بچه به دست و سریع السیر می پرم توی آشپزخانه به تدارک شام.

برای این دو هفته اولی که رفته ام سر کار هر بار یکشنبه اش غذا درست کرده ام برای همه روزهای هفته بجز یک شب که مثلا" پیتزا از بیرون باشد. به اندازه زیاد برنج، کباب تابه ای، مرغ، سس ماکارونی آماده مثلا"، و خدایی اش این دو هفته از تمام زمان های دیگر برنامه غذایی بهتری داشته ایم، چون بالاجبار صبح زود مجبور شده ام صبحانه بخورم، ناهار را آن تایم و ساعت های دوازده و نیم الی یک و نیم ظهر خورده ام، و شام، مهمترین بخش قضیه همین بود، که بالاخره همسر جان که تمام عمر کارمند بوده است به آرزویش رسید و آن هم خوردن شام دسته جمعی در ساعات نخستین شب بود!

دختر هم گوش شیطان کر و دندش نرم، شب ها بی منت و مکافات ساعت های هفت و نیم هشت غش می کند، پسر هم که همیشه هشت و نیم می خوابید.

بزرگترین ترس من بعد از استرس کاری، ترس از کم خوابی و ضعیف شدن بعدی اش بود که تا الان تحت کنترل سفت و سخت خودم بوده است، نهایتا" ساعت نه و یا نه و نیم خوابیده ایم همچون مرغ!

الآن هم که از محل کار دوم(!!!) دارم خجسته وار برای شما می نویسم و دعا به جان و مال صاحب این بیزینس می کنم.

تقریبا" فهمیده ام کار چه است، دو سیستم داریم، یکی مربوط به خود موسسه و یکی سیستم دولتی که حاوی اطلاعات محرمانه اشخاصی است که تحت سرپرستی موسسه ما در می آیند الی یکسال.

این دو هفته هر روزش چیزی یاد گرفته ام و بال و پر در آورده ام از خوشحالی، آخرهای هفته پیش وقتی اولین تسکم(وظیفه) را انجام داده و سند(ارسال) کردم (این دو کلمه را بخاطر این انگلیسی اش را نوشتم که خیلی در محل کارم تکرار می شود، میگویند فلان تسک در فلان تاریخ سند شد و باید ریپورت شود.)بلند شدم یک قری دادم بعد نشستم سر جایم، همکاران خندیدند، گفتم این کار بجز درآمدزا بودن برای من معناهای خیلی بزرگتر و بیشتری دارد، و من از اینکه دارم چیزی یاد می گیرم خیلی خوشحالم.یکی از چیزهایی که یاد گرفتم درست از روزهای اولی بود که باهاش روبرو شدم، و آن تکثر و تنوع آدم هایی بود که عنوان مهاجر به خود می گیرند، و متاسفانه اکثر افرادی که تحت مسیولیت و تکفل این موسسه هستند افرادی هستند که دل خوشی از مهاجرت کردنشان ندارند و یا درست در ابتدای مهاجرت به گل نشسته اند، چطوری؟ مثلا" زن و شوهر خر مغز نفهم سر هیچ و پوچ دعوایشان شده و زنک سریع السیر به کیس منیجرش گفته و اینها هم که وظیفه قانونی دارند برای پیگیری و ریپورت داده اند به دولت و پلیس آمده سر وقت مردک و افتاده اند به اول خراب کاری زندگی و آینده شان، همان بحث تفاوت فرهنگی و شوک اولیه روانی و فرهنگی. که اگر مدیریت نشود، اگر صبوری نباشد و اگر هوش اجتماعی ات را بکار نبری زندگی را باخته ای.

و یا یارو هنوز امضای ورودی پاسپورت گندیده افغانی اش به استرالیا خشک نشده است افسرده این است که مادر و پدر پیرش را نیاورده است، عذاب وجدان دارد که دارد اینجا زندگی می کند، بدون توجه به اینکه خب لااقل باید خدا را شاکر باشی که خودت را نجات داده ای، اگر الآن خودت هم آنجا بودی که بدتر از الآن کاری ازت ساخته نبود. بعد این وسط زندگی را به کام فرزندان نوجوان و همسرش تنگ و تلخ کرده و خانواده به کیس منیجر گفته اند و کیس منیجر ارسالش کرده به دکتر روان شناس بعد این شاکی شده که چرا به من انگ روانی بودن زده اید و خر بیاور و باقالی بار کن.

بیشتر کیس های پیچیده حول همین محور خشونت های خانوادگی، دخیل شدن پلیس و محکمه، و افسردگی ها و بیماری های روانی است، در کنارش مساله ناشناس بودن با الفبا و زیر و بم زندگی غربی.

وقتی اینها را دیدم انگار آن روی قضیه را می دیدم  که افرادی هم هستند برخلاف من که این نقطه از زندگی را بهشت زندگی ام می شمارم، انگار افتاده اند توی جهنم و همان سرزمین مرگ بار افغانستان برایشان بهتر از این سردرگمی و بیچارگی بوده است، بعد هی حرص می خورم از این خر شانسی شان، که وقتی حتی یک کلمه انگلیسی بلد نیستند و به اندازه ارزنی قدرت تطابق با محیط نداشته اند و ندارند، کیس پناهندگی شان قبول شده آنوقت اعضای خاندان شوهر من و فامیل های خودمان در ایران و ترکیه علاف یک ویزا هستند و قبول نمی شوند.

کیس های خیلی پیچیده و مشکل را سنیور کیس منیجرها پیش می برند، کیس های ساده تر اما باز هم پیچیده را کیس منیجر ها، و ما کلاینت ساپورت ورکر ها هم کارمند و حلقه به گوش کیس منیجر ها و سنیور کیس منیجر ها هستیم و با هر سازی که گفتند باید برقصیم، مثلا" دیروز سنیور کیس منیجر از من خواست برای یکی از افراد که قبض برقش زیادتر از حد انتظارش آمده بود برای یک بونس دولتی اقدام کنم، از کجا؟ از وبسایتشان، و شماره تلفن شان و باید زنگ می زدم به آن شرکت برق مربوطه و بهش می گفتم که برای آن مبلغ اقدام کرده ام و در قبض بعدی اش تجدید نظر کند تا قیمت توافقی دولت لحاظ بشود. بعد من تابحال حتی یکی از اینجور کارهای خانه خودمان را خودم انجام نداده بودم و زبانم پشت تلفن کج و کوله است ولی باید بخاطر مشتری که روبرویم نشسته است و من را به سان کشتی نجات دهنده اش می بیند، خودم را محکم بگیرم و با اعتماد بنفس کارهایش را بکنم.

خلاصه که فعلا" شروع شده است و باید تا یکماه به خودم فرصت بدهم و از خودم انتظار زیادی نداشته باشم، به خم و چم کامل کارها و سیستم ها آشنا شوم تا بیفتم روی غلطک و بی استرس به زندگی و کارم برسم.