ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

حاشیه های خرید خانه!

آن هفته هایی که برای دیدن خانه می رفتیم با دیدن هر خانه حس آن خانه به ما منتقل می شد، سیستم دیدن خانه ها اینطوری است که در وبسایت های مطرح خرید و فروش اعلان می شوند، با عکس های حرفه ای از تمام قسمت های خانه، اکثر خانه ها هم چون ساکنین حاضر در آن هنوز سکونت دارند با وسایل و دکور مختص خود آنهاست، خانه هایی را که می خواهی ببینی را انتخاب می کنی، ایمیل یا زنگ می زنی و از تاریخ هایی که برای دیدن مشخص کرده اند باخبر می شوی، ما یک دفتر برداشته بودیم محله را انتخاب می کردیم و از روی عکس ها و مشخصات گزینه های مورد پسند را و تایم های بازدید را یادداشت می کردیم، جدول کشی کرده بودیم، مثلا" آدرس، قیمت، متراژ و زمان دیدن، بعد اولویت بندی می کردیم، تمام آدرس ها را به ترتیب زمان بازدید می سنجیدیم، که مثلا" فاصله خانه اول که ساعت ده صبح روز شنبه قرار است ببینیم تا خانه دوم که ده و نیم است چقدر است، خیلی وقت ها چند خانه در تایم بازدید تداخل داشت و مجبور می شدیم حذفش کنیم و برود برای هفته بعد( معمولا" تایم بازدید عمومی همان شنبه است).

خلاصه!

با دو بچه و مقداری هله هوله و میوه و خوراکی، فلاکس چای و آب راهی می شدیم و از صبح تا بعدازظهر از این خانه به آن خانه! گاهی حدود ده دوازده خانه را موفق می شدیم ببینیم گاهی بر اساس حال بچه ها مجبور به برگشت به خانه می شدیم و می رفت به هفته بعدی.

بسیاری از خانه ها خیلی بدتر از عکس های سایت بودند، اما بعضی برعکس خیلی زیباتر و خوب تر از عکس ها، بعضی جاها باید ماسک دو لایه می زدیم و من حتی شالم را محکم گرفته بودم جلو دهان و بینی ام از بس خانه کثافت بود و بو می داد، با خود می گفتم حیف استرالیا برای امثال شماها، خانه از بیرون چه لوکس و شکیل و حتی نقشه داخلش هم بی نقص اما انگار هزار سال است پنجره باز نشده و انواع ادویه و شراب و کباب و کوفت و زهرمار را داخل خانه خورده و کشیده و نوشیده بودند، سرویس ها یک لایه کثافت بسته بود و مبلمان انگار اگر دست می زدی دستت می چسبید بهش.....

 اما برعکس بعضی خانه ها را دلم نمی آمد با کفش وارد بشوم هرچند عادی است، مشخص بود که صاحب خانه دقیقا" برای آن لحظه و تایم بازدید وقت گذاشته صفا داده، حتی گل و بوته اش را گذاشته روی میز، یک آهنگ ملایم پخش کرده، عود و عنبر به راه بود، واقعا" حس خوبی به آدم میداد بعضی خانه ها. من بالشخصه خیلی جاها فهمیدم چه تصور اشتباهی از درون زندگی این خارجی ها داشته ام، انگار همانطور که توی مغزمان فکر می کنیم عشق و شعر و ادب و عرفان مال ما شرقی هاست، تمیزی و زیبایی و آرامش درون خانه ها هم بیشتر رنگ شرقی باید داشته باشد(لااقل من اینطور فکر می کردم) در حالیکه در بعضی خانه ها من چنان زیبایی و آرامش و تمیزی ای دیدم که در کمتر خانه دوست و رفیقم دیده بودم، حالا یارو مثلا" بچه کوچک هم داشت، سگ هم داشت( اینها از چیدمان و وسایل مشخص بود و صاحب خانه در آن تایم بازدید اجازه ندارد داخل خانه باشد).

خلاصه دیگر آراسته بودند خانه جان شان را تا مورد پسند واقع شود، خودم در وقت فروش سعیم بر همین بود، که کسی که می آید خانه ام را ببیند حتی اگر مورد پسند نبود لااقل یک خدا بیامرزی بهم بگوید بخاطر حسی که می گیرد.

این خانه را هم که آمدیم دیدیم خیلی بهتر از عکس هایش بود، من وارد هر قسمتش که شدم هزار ماشاالله و احسنت گفتم به صاحبش چون واقعا" بی نقص و تمیز و شکیل بود، خانه را دو هزار و نوزده ساخته بودند و نوساز بود، بقول بنگاهی ساخته اند آنطور که دلشان خواسته بود اما بعد از دو سال فهمیده بودند که مناسب شان نیست و دنبال جای بزرگتری هستند، انشاالله بهترش نصیب شان!


خانه من

هفده روز از اقامت در خانه جدیدمان می گذرد، روزهای نخست هر لحظه از شدت ناباوری و نشاط پر از هیجان و انرژی مثبت و امید و عشق بودم، خانه دو برابر شده بود، دو اتاق به چهار اتاق، یک هال به سه سالن تبدیل شده است، بچه ها از گل صبح سرشار و مست هستند، با وجود دختر نه ماهه و پسر شر و شادان کار به کندی پیش می رفت اما باز هم با شرایطی که داشتیم بنظرم عالی پیش رفت، آهسته آهسته وسایل در جای خودشان نشستند، پنجره ها را از داخل دستمال کشیدم و توری ها را در آوردم و بعد از تمیز کردن دوباره نصب کردم، دو آخر هفته ای که گذشت با همسر برای خرید چیزهایی که لازم بوده بیرون رفته ایم و باز برگشته ایم به ادامه کارها. وسایل منظورم چیزهای کوچک دل خوش کنک مثل شیشه های دکوری و وسایل سرویس بهداشتی است و بودجه برای منظم کردن دو سالن کوچک اضافه شده فعلا" موجود نیست و ما هم عجله نداریم، انشاالله به مرور به آن هم می رسیم.

قصد داشتم اگر توانستیم در حد پذیرایی از دوستان مان منظم کنیم یک مجلس مختصر ختم قرآن برگزار کنیم تا خانه به یمن کلام خدا و حضور روزه داران منور و بیمه شود  و این چیزی است که با تمام وجود بهش ایمان دارم و هر آنچه دارم و داشته ام را مدیون دعاها و خلوص نیت خودم و مادر عزیز تر از جانم هستم، از اینرو امروز بعد از صحبت های فراوان و نوشتن و خط زدن های بسیار رسیدیم به لیست پنجاه نفری مهمان های مان و سفارش غذای مختصری به آشپز آشنا دادیم و یکشنبه آینده افطاری دارم، مهمان ها هم چند خانواده ای هستند که از روز اولی که آمده ام آشنا شده ایم و قبل از ما تشکیل شده بودند و حول پسر عموی همسر که بزرگ شان است گرد آمده اند و او را ماما( دایی) خطاب می کنند، اکثرا" سابقه مهاجرت به ایران دارند و چندین وجه مشترک دیگر، غیر از اینها افراد بسیار دیگری هم هستند که ما را می شناسند و در غم و شادی همدیگر شریکیم اما توان ما در حد همین افراد نزدیک است.

این اولین باری است که پذیرای  این تعداد مهمان در منزلم هستم که گرچه غذا آماده خواهد بود ولی برای من بچه دار حتی تدارک چای و خرما و سبزی هم کلی است، دیشب یکجا افطاری مهمان بودم و وقتی دیدم میزبان کلی ظرف و قاشق و چنگال دست نخورده و تمیز دیگر علاوه بر آنچه استفاده شده بود دارد رو به خانمی که کنارم بود گفتم و او گفت هر وقت رایان هم به سن یاسین که بیست و چند سال دارد رسید تو هم سرویس پذیرایی و میزبانی ات به حد شیرین خانم خواهد رسید و این بهترین توجیه و عقلانی ترین پاسخ بود هرچند شیرین خانم فقط سه سال از ساغر بزرگتر است!

با همسر که در خلوت گپ می زنیم همه آنچه شده است را مرهون لطف خدا و قناعت و برنامه ریزی مان و بعد از آن شرایط مساعد اینجا می دانیم، اینکه در جایی ساکن و مقیم شده ایم که راه پیشرفت و صعود هموار است و اگر بخواهی می توانی به آنچه می خواهی برسی  بدون اهمیت داشتن اینکه از کجا آمده ای و که هستی وگرنه اگر ما هزار سال هم در افغانستان می ماندیم شاید نمی توانستیم ظرف فقط سه سال خانه مان را به دوبرابر وسعت بدهیم و یا اگر ایران می بودیم شاید هیچوقت نمی توانستیم کمترین وام مسکن را صاحب شویم، در حالیکه اینجا با اینکه چندان درآمد بالایی هم نداریم اما توانستیم چنین قدمی برداریم.

یک موضوعی که در این برهه از زندگی بهش رسیدم این بود که من تابحال نمی دانستم علاوه بر غم که بسیار غربت را پررنگ و بی خاصیت می کند، شعف هم باعث دلتنگی می شود وقتی لبریز از نشاط یک پیروزی هستی اما تنهایی، وقتی پر از حس پرواز در آغوش عزیزانت باشی اما ازت دورند، وقتی دلت می خواهد دست های مادرت را ببوسی بخاطر آنهمه تسبیحی که لمس کرده و پیشانی ای که آنهمه به خاک زده تا تو دلت آرام تر باشد و نیست، و دور است، دور بودند برای شریک کردن حسی که داشتم وقتی پا به خانه ام گذاشتم، وقتی با وجود باران کوچک بسته های شکستنی را دانه به دانه چیدم و باز کردم و با هر بار باز کردن و در جایش نهادن مغرور شدم از این همه ظرافتی که داشتم در بسته بندی، از نظر تماس هم که فقط خواهر کانادایی مجهز به اینترنت پر سرعت بود و توانستم یک دل سیر ویدیو کال کنم و تمام درز و دورز های خانه را به جزئیات بهش نشان بدهم و او بگوید فلان چیز را بگذار فلان جا و فلان کار را بکن و.....

بقیه در حد چند عکس و فیلم کوتاه دیدند و مشعوف شدند و حتی خواب از سرشان پرید و حتی شاید بغض کردند از شادی این دستاورد ما اما دور.....

مادرم گفت تو همان ساغر کوچولویی هستی که یکبار وقتی فقط کلاس دوم ابتدایی بودی یک صبح قبل از مدرسه رفتن طوری که من نبینم و نشنوم داشتی از مادربزرگت پنج ریال تقاضا می کردی تا با پنج ریالی خودت بشود روی هم یک کیک نمکی بخری و من را آتش از درون سوزاند و رفتم در حیاط پشتی تا دلم خواست گریه کردم و از خدا خواستم هرگز در زندگی آینده ات خوار نشوی و برادر بزرگ گفت تو همان ساغری هستی که در کابل ساعت شش صبح زمستان بیدار می شدی و بعد از نماز و یک لیوان چای پر رنگ راهی می شدی برسی به کلاس زبان و بعد ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه از آنجا به اداره محل کارت، پس گوارای وجودت بهترین ها که لایقش هستی!

متاسفانه من به چشم زخم اعتقاد دارم اما بقول همسر تا دلت صاف و صیقلی باشد و تا برای دیگران هم بخواهی از گزندش در امانی، پس آرزو می کنم همه عزیزانی که می شناسم و دوستشان دارم به تمام آرزوهای مادی و معنوی شان برسند و در سلامت حظش را ببرند.