ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

من عاشق اسفندم و همزمان ازش بدم می آید!(بی ربط ترین عنوان)

اتفاقات زندگی ما گاهی حسابی روی دور تند می افتد، زندگی ما که می گویم منظور خانواده و خاستگاه نخستینم است، اتفاقات زندگی شخصی خودم سیر خیلی طبیعی و منظمی دارد، اما از آن طرف خانواده ام در ایران که تشکیل شده از مادر و دو برادر و یک خواهر در ایران، اولاد برادر که در دمشق و تهران و مشهد پراکنده اند و خواهر دیگر در بلاد کفر شمالی!

من اینجا از وصل ها گفته ام از فصل ها نه، از شادی ها بله از غم ها نه، فقط گاهی چس ناله( چه زشت و بد بو و بی کمال و سخیف) کرده ام و هرگز مستقیما اشاره ننموده ام، غرورم اجازه نداده و شاید ندهد به تفصیل.

اما حالا که همه چیز تمام شده‌است و باری از دوشم برداشته و فشار از مغز و کمر و قلبم، شاید گفتنش حداقل برای دو سه نفر از شما که پیگیر هستید خالی از لطف نباشد.

سه سال پیش که آمدم اینجا برادر بزرگ داماد شد، و علیرغم تمام مخالفت هایی که داشتم وقتی در لباس دامادی دیدمش دلم پر کشید و مگر می شود آرزوی هزاران روز خوش را برایش نکرد؟ 

اما این آرزوها تنها در حد آرزو ماندند، و بعد از حدود یکسال به جدایی انجامید.

حدود یک سال و نیم پیش( یعنی فقط حدود یکسال پس از شکست برادر بزرگتر)، وقتی به ایران رفتم و برادر کوچک که عصاره تمام جد وجهد و لطف و مهر و علم و عمل تمام ماست، انرژی و عشق و هیجان و دریای محبت خانواده سرگشته ماست، هم داماد شد، چگونگی اش از این مجال و این دل شکسته خارج است.

چند باری در همین جا و یا اینستاگرام نالیدم و نالیدم، درد کشیدم و در خود فرو بردم، دردم نگفتنی و نگفتنی بود، در یک کلام، این گهر نازدانه مان نیز از دو هفته پیش به جمع برادران مطلقه اش پیوست، آن یکی که اینک در گور خفته است هم چند سالی با سر و همسر زیست بقیه اش دربدری و تنهایی بود الی زمان رفتنش.

آنچه دیگران در جوک و خنده بازار می بینند در ما اجرایی می شود، یکی بود میگفت آدم اینروزها نباید بلافاصله برای کسی که ازدواج می کند تبریک بگوید، باید بگذارد یکی دو سال بعد که مطمئن شد بعد بگوید، و این برای ما اتفاق افتاد.

شرح ماجرا و چیستی و چرایی اش خیلی مفصل است، فقط خواستم بگویم من آدم بیش از حد بدبین یا نالنده ای نیستم، درد داشتم. نمی توانستم بگویم، خجالت می کشیدم، خجالت می کشم.

هر کس در زندگی اش نقاط ضعف دارد، نقطه ضعف من حساس بودن بیش از حد است، انگار سرشت من را با غصه خوردن و جوش زدن گره زده اند، بوضوح می بینم مخصوصا در این بی کسی و تنهایی چقدر ضعیف شده ام و چقدر ناتوانم در برابر مسائل، استرسم بشدت برای چیزهای کوچک بالا می رود و تمرکز ندارم، همه این احوالات بخاطر درگیر بودن روح و جانم با همین مسائل حادث می شوند.

اینها را گفتم که بگویم برای بار سوم هم در امتحان رانندگی ناکام شدم، والا بخدا، و احساس کودن و ابله و بی استعداد بودن و کرخت بودن بیش از حد بهم دست داد، معلمم پیشنهاد داد که در یکی از مراکز دیگر امتحان بدهم، می گفت این مرکز خیلی شلوغ و افیسرهایش سختگیرترند، گفتم نه، همینجا، باز برای یکماه بعد وقت گرفتم.

از نظر اقتصادی حسابی در حال نزول هستیم، الی آخر این ماه قرارداد همسرخان تمام می شود، و در این اواخر هرجا مصاحبه داده رد شده، اگر تا ختم ماه کار پیدا نکرد مجبور است رانندگی کند!

همه اش چیزهای بد و منفی نوشتم، خبرهای خوب هم دارم، از یکماه پیش به اینطرف در یک دوره دیپلما در یک مرکز آموزشی ثبت نام کرده ام و دارم سه روز در هفته درس می خوانم، قبل از شروع فکر می کردم شاید فقط سخت و ترسناک باشد، اما حالا که چهار هفته اش گذشته علاوه بر این حس ها، برایم شیرین و دوست داشتنی هم شده. اقرار می کنم قرار گرفتن در بین استرالیایی های اصیل با آن لهجه های خاص و سرعتی که در صحبت کردن بخرج می دهند آنهم در موضوعات کاملا تخصصی، خیلی ترسناک و اضطراب آور بود برایم، اما هر روز که گذشت اراده ام قوی تر شد. تا قبل از این من در اینجا دو دوره زبان خوانده بودم و دوره های اموزشی زبان خیلی متفاوت از دوره کاملا تخصصی یک رشته خاص است، و درواقع برای اولین بار دارم یک فضای حرفه ای اکادمیک را در اینجا تجربه می کنم و بابت این آغاز خوشحالم.

منی که با پسر می خوابیدم و با او بیدار می شدم، الان چهار هفته است که صبح های دوشنبه، سه شنبه و پنج شنبه ساعت شش و نیم بیدار می شوم، ظرف غذای ناهار خودم و همسر را از دیشب آماده کرده ام، بعلاوه جزوه و اوراق و کل دوسیه مربوط به درس های آن روز، متاسفانه با وجود اینکه وقت دارم اما صبحانه نمی خورم، فقط یک کافی و شاید تکه ای بیسکوییت، خودم را آماده می کنم و اکر تا آنموقع پسر بیدار نشده بود بیدارش می کنم، گاهی براحتی و گاهی بسختی بیدار می شود، و تا بطور کامل سیستمش بیدار شود شاید تکه ای نان و پنیر بدهم بخورد، یا حلقه ای خیار، یا سیب یا هر چیزی که بخورد، ولی متاسفانه نمی خورد، شاید هم خوشبختانه، چون بمحض رسیدن مان به مهد کودک دارند صبحانه می خورند.

دو هفته اول خیلی به هر دوی مان فشار آمد، اما بعد خودمان را تنظیم کردیم، پسرک که در کل عمر دو سال و سه ماهه اش شبها زودتر از یازده و دوازده نمی خوابید حالا نه و نیم نهایتا"ده خواب است(!) و حتی در روزهایی که مهد ندارد تلاش می کنم برنامه اش بهم نخورد. از نظر غذا چه ناز و نوازشی می کردم، باید دنبالش می دویدم که لقمه ای غذا بخورد، نمی دانم یا سیستم آنها خیلی خشن است و یا غذاهایشان چندان دلچسب نیست که گوش شیطان کر حالا خیلی راحت و عادی به همه غذاهای خانه نگاه می کند و می خورد.

کلا" از نظر روابط خیلی سختگیر است و این سختگیری اش بخاطر وابستگی زیادش به من بود، این قسمت از روحیه اش هم با رفتن به مهد خیلی تغییر کرده، قبلا" اگر کسی در فضای عمومی بیرون بهش لبخند می زد یا چیزی می گفت می ترسید و شاید گریه هم می کرد، حالا سعی در پاسخ دارد.

همه اینها اتفاقات خیلی خوبی هستند که در این یکماه و یکهفته اخیر رخ داده اند.

من هم درست با همان نظم و ترتیب و برنامه ای که از یکسال قبل تنظیم کرده بودم به پیش می روم، آنهم در یک رشته ای که صددرصد در علاقه مندی هایم است،  این سمستر درسی پنج واحد دارم و امیدوارم بتوانم از پسش برآیم.

پ ن: امروز که این نوشته را پست می کنم، هشت مارچ، روز جهانی زن است، و من درست در چنین روزی با دیدن عکسی از یک همکار بامیان، بیاد بدترین خاطره نگفتنی و نهفتنی ام از آن دوران افتادم، حالا دیگر از نگفتن و نهفتن گذر کرده ام و یکروز بطور کامل درباره اش می نویسم، شاید آخرین ترکش های انرژی منفی اش از درونم خارج شود، شاید هم نشود.