ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

هنوز هم نمی توانم باورش کنم!

اصلا" یادم نیست آخرین بار کی نوشتم و درباره چه چیزهایی؟!

هفته پیش که آمدم اینجا و دلم به نوشتن بود بلاگ اسکای رخ نمیشد، شب هم از خانه سعی کردم صفحه را باز کنم باز همان وضعیت بود. رسید به امروز.

دو هفته پیش در حالیکه در قله های بلند اعتماد به نفس در محل کارم سیر می کردم و حال خوشی داشتم، اتفاقی افتاد که برای تقریبا" یک هفته باعث شد هر لحظه بیشتر به کار و مسیولیتم واقف شوم، همزمان به میزان تفاوت فکری و فرهنگی خودم و فاصله ای که با مفاهیم عمیق استرالیا به عنوان کشورم دارم پی ببرم.

قضیه از این قرار است که چون در محل کارم غلبه بر افغان هاست، همزمان بالاتر از هشتاد درصد مراجعین/ارباب رجوع هایمان هم از همین قشر هستند یک حس اعتماد بنفس و راحتی خاصی در خودم احساس می کردم، جایی که حس می کردم لازم است یک نکات ریزی درباره استرالیا و قوانینش، حد و مرزهای قانونی و سختی و تبعات تعدی از قانون هایش به آدم ها می دادم، حالا یا جلسه ای بود که بعنوان کلاینت ساپورت ورکر همراه کیس منیجر انگلیسی زبان رفته بودم و باید ترجمه می کردم و در خلال ترجمه یک پرش کوتاه به برخی مسایل می کردم و یا هم خودم بخاطر رفع مشکل قبض برق و گازش و یا ثبت نام بچه اش یا فورم های سنترلینکش باید می دیدمش، اینطور بود که در خودم یک مسیولیت انسانی احساس می کردم که مثلا" وقتی بحث تساوی حقوق زن و مرد می شود، وقتی حرف از حمایت سازمان مان و نهادهای دولتی  راجع به هر نوع شکایت از شریک زندگی می شود و وقتی بحث تعریف معنای خشونت خانوادگی می شود، با توجه به شناختی که از جامعه خودم دارم، از میزان رنجی که زن ها در زندگی هایشان به دوش کشیده اند و ممکن است یک شبه بخواهند در استرالیا حقوق پایمال شده انسانی هزاران ساله خود و خواهرها و مادرشان را از حلقوم شوهر بکشند ولو شوهر اینجا رام و آرام است، شوهری که سالهای سال در تنهایی و غربت مثل یک حمال کار کرده تا بتواند رنج دوری را با دلارهایی که حواله می کند کم کند. و یا نه نمی خواهد چنین کاری بکند، فقط می خواهد مثلا" درباره یک اتفاق تکراری بگومگوی ساده با کیس منیجرش دردو دل بکند، ولی خبر ندارد که خطوط قرمز استرالیا چقدر برای سازمان ها و ادارات مهم هستند و کارمندان چقدر درباره این مسایل حساس عمل می کنند، در یک چنین مواردی همیشه سعی می کردم یک جورایی به ارباب رجوع بفهمانم که کیس منیجر دخترخاله تان نیست، و چنانچه قصد جدایی ندارید از بیان هر نوع بگو و مگو و مشاجره در مکان عمومی و سازمانی خودداری بنمایید.

چرا که بمحض به صدا در آمدن زنگ های خطر رسیدگی ها و پرس و جو ها آغاز می شوند و از انتهای داستان هیچ کسی باخبر نیست، چه بسا بسیاری با بی درکی از محیط جدید و با ناصبوری در جا گرفتن و خو کردن به مکان جدید زندگی با صد و هشتاد درجه تفاوت فکری و فرهنگی همان اول کاری تیشه به ریشه خانواده شان زده اند و زخمی که با صبوری و آرامش و مشاوره درست بهبود می یافته رفته که تمام زندگی شان را عفونی کند.

زندگی به تنهایی برای خودش توانایی و درک و مرام و هنر می خواهد، و درست در زمان های حساس از زندگی است که آدم به تلاطم برمی خورد، طرز برخورد و تعامل با آن طوفان موقتی خیلی مهم است برای ادامه راه، زن و مردی که بیست سال زندگی مشترک داشته اند، با بد و خوب مهاجرت های سابق کنار آمده اند، سه چهار بچه درست کرده اند و با جان کندن رسیده اند به اینجا، بخاطر سختی سال اول مهاجرت، بلد نبودن زبان، کار نداشتن، قیاس های مع الفارق با آدم هایی که بیست سال است اینجا جان کنده اند تا خانه میلیونی بخرند و دو سه تا ماشین داشته باشند و هزار امکانات دیگر، و یا مثلا" خانواده ای که به عمرشان از شهر محل سکونت شان بیرون نرفته اند و حالا در ملبورن قدم می زنند، درست روز نخست ورودشان آدم سازمان ما می رود دنبالشان و می رودند حساب بانک بنام تک تک افراد بالای پانزده سال می زنند و هر دو هفته پرداختی پانصد و یا ششصد دلاری شان می آید به حساب، تا بیاید به خودش که این مبالغ چندان هم مبلغی نیست و این سرخوشی های جدید زندگی انقدری هم دایمی نمی ماند.

درست در روز نخست ورود تعلیم داده می شوند که بمحض احساس خطر از شریک زندگی سه تا صفر را وارد کنید تا ما بیاییم و شما را نجات بدهیم.

زن ساده، مرد احمق براحتی آب خوردن و بی توجه به آینده ترسناک تنهایی و غربت و بلد نبودن زبان و هزار چالش دیگر زندگی شان را همان دم نخست به فنا می دهد و امان از مصیبت های بعدی اش و امان از افسردگی های سلسله وارش.

من کاری به کار آنها که واقعا" باید و باید از زندگی های سمی بیرون بیایند ندارم، من حرفم خیلی عمیق است و ریشه در شناختی دارد که از جامعه خودم دارم، من حرفم با آدم های کاملا" ساده و خنگی است که از بهترین فرصت زندگی شان غافل می شوند و با یک تصمیم نادرست گند می زنند به یک عمر زندگی سالم. نمی دانند این نعمت رهایی و سینگل بودن در این خارج زیبا چندی نخواهد گذشت که بخاطر هزار مشکل اقتصادی و روحی نابودشان خواهد کرد.

خلاصه داستان اینجا که با همین حس مسیولیت افغانی ام در نگاه داشتن و حفظ زندگی های ساده همشهریانم بودم که اتفاق رخ داد.

اول درباره آن عزیزی بگویم که باعث درس گرفتنم شد، خانم بالای شصت ساله عزیزی که با شانزده سال سابقه کاری همکار من است و بعنوان سنیور کیس منیجر مصروف رسیدگی به حادترین کیس های مربوط به بخش مان است، ارباب رجوع آمده بود و من همراه سنیور کیس منیجر بودم، قبلا" فقط درباره اش از همین سنیور شنیده بودم، که گفته بود خانم قصد جدایی دارد، گفتم مشکل کجاست؟ گفت مشکل خاصی و خشونت خانوادگی خاصی را گزارش نداده است اما در زندگی قبلی اش در ایران تحقیر شده، و اینجا قصد جدایی کرده، الان ماه دومی است که وارد استرالیا شده اند. 

بعد از جلسه از سنیور خواهش کردم که بگذارد یک لحظه با کلاینت ها بنشینم، خود سنیور دید که مرد و زن هر دو آنجا هستند و اجازه داد با آنها صحبت کنم و من هم فرض را بر این گذاشتم که سنیور عزیز می داند در چه زمینه ای می خواهم صحبت کنم. و گذاشت و رفت!

من با آنها صحبت کردم، خواهرانه(اصلا" حق اینرا نداشتم)و گفتم اگر بخواهی جدا شوی هم هیچ کس جلو شما را نمی تواند بگیرد اینجا قانون خودش را دارد، ولی حرف من به شما این است، شما که بیست سال با این آقا زندگی کردی و سه تا بچه آوردی، بگذار یکسال اول زندگی در استرالیا را سنجش کنی، یک گواهینامه رانندگی، یک ماشین ارزان بگیری، یاد بگیری بچه ها را ببری مدرسه، خودت کلاس زبان بروی درس بخوانی یک کاری گیر بیاوری بعد به مردک بگو زکی! الآن این مرد دارد از تو تقاضای ماندن می کند و تو بدون هیچ علمی از زندگی در استرالیا می خواهی  اول راه ازش جدا بشوی.

مرد فقط مانده بود دستم راببوسد و گفت بخدا من همین را می گویم، اینجا یک جغرافیای دیگر است و باید به هم فرصت بدهیم، این بچه ها حقشان آوارگی نیست در این بهشت!

خرم و خندان از حرفی که زده بودم و با آرامش تمام رفتم برای ناهار، سنیور و برخی از همکاران آنجا بودند، در کمال سادگی و غیر سازمانی تمام صحبت هایم را با کلاینت ها و اعلان رضایت مرد و زن در جلسه مشاوره(!!!!!)خانوادگی ام برایشان تعریف کردم. و آنجا نظرات متفاوت بود، یکی گفت زن حتما" رنج زیادی دیده که حاضر به ادامه نیست، زن حتما" تحت خشونت بوده است که چیزی نگفته، و تو نباید جلو همسرش از او چیزی می پرسیدی و....

بعد از ناهار جلسه داشتیم توی یکی از سالن های سازمان و از ارگان دیگری می آمدند تا درباره اشتراک مساعی سازمان هایمان و همکاری صحبت کنند، همه همکاران بجز همان سنیور کیس منیجر توی سالن بودند و من هم سرخوش و خندان بی خبر از همه چیز نشسته بودم، یکهو دیدم روی تلفنم از طریق تیم مسنجر زنگ می آید، تیم لیدرمان در انطرف سالن نشسته بود و با دیدن گوشی ام بهش نگاه کردم و با علامت سر بهم گفت پا شو بیا بیرون کارت دارم، خلاصه که رفتم بیرون، از آن محل جلسه تاساختمان اصلی بخش ما دو دقیقه ای راه بود، فقط به من گفت بیا خانم لزلی کار دارد با شما، حالا خانم لزلی کی است من اصلا" در زمینه نام های خارجی ها خیلی بی شعور و بی حافظه ام، و لزلی را اصلا" نمی شناختم تا آنروز و لحظه و بعد از جلسه فهمیدم لزلی کی هست!

بی هیچ کلامی من را برد به جلسه( خود تیم لیدر هم نمی دانست قضیه چیست).

وقتی رفتیم توی یکی از اتاق های سازمان تازه فهمیدم این خانم لزلی کی هست، می دانستم در یک بخش دیگری در اداره ( اچ آر) سازمان است و تا آن لحظه و بعد از خارج شدن از آن اتاق نمی دانستم تازه همان روز در خلال آن جلسه مشاوره خانوادگی کذایی من ایشان تازه بعنوان منیجر کل بخش معرفی و آغاز بکار کرده و اولین جلسه بعنوان منیجر ما( و رئیس تیم لیدرهای ما) همان جلسه اضطراری بود که من از هیچ چیزش خبر نداشتم.

جلسه مختصر و مفید اینطوری شروع شد، 

ساغر خانم!

به من گزارش رسیده که شما یک صحبت که خلاف قانون و پالیسی کل سازمان ما و قانون مدنی استرالیا است با کلاینت داشته ای، و بعد از آن یک سلسله صحبت ها در آشپزخانه با سایر همکاران بخش، از خودت می شنویم که داستان را چگونه با روایت خود شرح می دهی!

و من که همزمان که ریده بودم، ترسیده بودم، از تعجب و سوال درباره هزار تا چیز توی مغزم در حال زجر بودم باید با زبان شیرین انگلیسی و روان و قابل فهم و بدون نقص و کاملا" دفاعی بگونه ای که نباید چیزی از زبانم خارج می شد که قضیه را سخت تر می کرد، برای ایشان در حضور تیم لیدر توضیح می دادم.

من تا آن زمان حتی نمی دانستم ایشان منیجر است، فکر کردم از اچ آر است و چون قضیه خیلی حاد بوده از تیم لیدر به آنها منتقل شده.

اولش گفتم، آها پس دلیل اینجا بودنم این است!

بدون اینکه مشخص باشد یک نفس عمیق کشیدم و طوری که اتهامی روی خودم مباشد توضیح دادم.

خانم می شنید و یادداشت می کرد( دیگه فکر کنید چه حس بدی داشتم) 

بعد از صحبت های من شروع کرد، از خشونت خانوادگی گفت و انواع و اقسامش، از اینکه من حق نداشتم با آنها هر دو یکجا راجع به مشکل شان حرف بزنم و راهکار بدهم، از اینکه تمام کلاینت های ما بمحض اینکه تصمیمی در زندگی شان می گیرند ما فقط کمک شان می کنیم که پروسه قانونی را طی کنند مگر اینکه از ما تقاضای ارجاع شدن به مشاور داشته باشند و آن هم به مشاورین متخصص ارجاع می دهیم.

و من حق چنین کاری را نداشته ام.

اینجا که رسید من گفتم، من دوره تعلیمی درباره خشونت خانوادگی دیده ام، طوریکه سنیور کیس منیجر به من گفته بود هیچ خشونت خانوادگی ای ثبت و بیان نشده و تا الان قضیه به مراجع قانونی ارجاع نشده، من از دل این کامیونیتی هستم، قیافه مرد، کارمند بودنش در دانشگاهی در کابل که بیشتر کارمندانش را می شناسم، چهره زن، تازه بودن در مهاجرت، ندانستن قانون و حتی الفبای انگلیسی( چون زن برای هر مسیج ساده و تماس انگلیسی به من مراجعه می کرد و من توضیح می دادم)، و حسی که به آنها داشتم باعث شد من فقط در حد چند دقیقه با آنها صحبت کنم، بهیچ وجه من به خانم نگفتم جدا نشو، یا مرد را تایید نکردم، مرد از من عاجزانه خواست ( چون دید چقدر بیان شفاف و روح دلسوزی دارم) تا از خانم خواهش کنم بماند.

که باز هم گفت اینجا محل کار است و شما بهیچ دلیل و با هیچ اشتراکی حق ندارید وارد مسائل خصوصی دیگران شوید.

و قبول کردم.

بعدش رسید به نتیجه گیری، و گفت حالا خانم ساغر!

فکر می کنید چه کاری باید بکنیم تا این شرایط دوباره پیش نیاید، نگاهی به تیم لیدر کرد که تا آنموقع متین و ساکت نشسته بود( تیم لیدر من یک مرد مصری متولد استرالیا است، فکر می کنم دقیقا همسن باشیم و به هر علتی من ازش حس بدی نگرفته ام تابحال و برعکس اوایل فکر می کردم شاید من او را بیاد یک معشوق قدیمی می اندازم چون بعضی چیزها ناگفته پیداست) 

تیم لیدر گفت شاید ساغر نیاز داشته باشد یک بار دیگر فلان ویدئو و برنامه آموزشی را از سایت ببیند و منیجر هم گفت عالیه!

قضیه تمام شده بود ولی من چون فکر می کردم خانم از اچ آر هست الان این یعنی توبیخ و فیلان و بیسار، و حالم خوش نبود، 

آخر جلسه گفت خب من همینجا جلسه را تمام اعلام می کنم، ساغر می تواند برود در جلسه آنطرف شرکت کند، یا بنشیند پشت میزش و یا برود خانه( به کارهای بدش فکر کند لابد)، اینجا که رسید گفت خب شما حرفی؟ کلامی؟

که من دچار یک حمله عاطفی شدم، غرورم له شده بود، حس خوبی که بخاطر کارا بودنم، مفید بودن هر روزم، حس خوبی که از انسان بودنم و ارزش گذاری ام به انسان ها می گرفتم، دلسوزی ام برای کلاینت های هموطنم، جدای از تمام اینها آن اعتماد احمقانه ای که به محیط کار و همکاران داشتم، آن حس فامیل بودن با سنیور کیس منیجر، و این حس که چرا ایشان من را قابل توبیخ توسط خودش ندانست و من را لایق یک گوشمالی بزرگتر دانست، اینکه این خانم الان این گزارش را می‌برد توی پرونده ام، همه اینها بیخ گلویم جمع شده بودند،

بعد از اینکه گفت کلامی و یا حرفی؟

بغضم ترکید ولی حرف زدم، گفتم من بقدری ناآگاهم از رفتار سازمانی که اولا" هرگز فکر نکردم کارم اشتباه است، چون بلافاصله با خوشحالی این جریان را هوار کشیدم( پنهان نکردم) من هیچ نیازی به کورس و دوره ندارم من فقط باید شخصیت برون ریز دلسوز قوم پرست انسانی افغانی و شرقی ام را تغییر بدهم وگرنه من می دانم حتی تحقیر و حتی فحش پارتنر هم خشونت بشمار می آید. 

من فقط باید درس" خودم نبودن"در محیط کاری را یاد بگیرم و باید یاد بگیرم دیگر هیچوقت برای هیچ انسانی در محیط کاری دل نسوزانم، و به هیچ همکاری مثل مادر نبینم( اینجای قضیه سعی کرد با اشاره ای که به سن سنیور کردم لاپوشانی کند و بگوید ما فقط گزارش گرفتیم اینکه چه کسی بود را نه ما می گوییم نه تو بپرس و بگو، که من گفتم من هم هیچوقت این کار را نخواهم کرد اما همه چیز واضح است)

و خلاصه اشک هایم جاری شدند، و این خارجی ها هم یک قطره اشک می بینند خون و کف بالا می اورند، بخدا تیم لیدر بقدری عصبی شد که کاملا" محسوس دست و بال می زد.

اینجا هر دو شروع کردند دلداری دادن و اطمینان دادن از اینکه این جلسه هیچ چیز رسمی غیر قابل جبرانی برایت نخواهد داشت و تنها یک درس بود از چیزی که نمی دانستی و خب اگر همینطور به ندانستن ادامه می دادی خدا می داند چقدر کارت سخت تر می شد.

خلاصه که از اتاق نمی توانستم بیایم بیرون، رفتم یک کمی قدم زدم ولی هوا وحشتناک گرم بود، آمدم نشستم پشت میزم، حالا خانم سنیور دقیقا پشت سر من است طوری که صندلی را که می چرخانم همیشه می بینمش، و همیشه عادت داشتم هراز گاهی بچرخم و ببینم و از حال و احوالش باخبر شوم یا یک چیزی بپرسم یا چیزی را باهاش شریک کنم.

میخ نشستم توی صندلی بعد رفتم یک چای گرفتم که کمی از فضا دور شوم.

هرچه بیشتر گذشت حالم بدتر شد.

وای چقدر طولانیه حوصله ندارم.....

بقیه اش را بعدا" می نویسم!






نظرات 7 + ارسال نظر
زهره دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 08:07 ب.ظ

امان از اعتماد به همکار من که هر روز به خودم می گم امروز هیچ حرف غیرضروری به همکارم نمیگم ولی بازم این اتفاق می افته

زمان می بره تا آدم به این برسه که نمی تونه در محل کار احساس خانوادگی داشته باشه

سارا سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 06:13 ق.ظ

ساغر جان،
اول از همه بگم که هر شنبه چشم امید به این صفحه هستم که پست جدید بگذارید. پست جدید هست برای شما و درسو نشانه برای من.
بارها و بارها شده که با پوست و گوشت تجربیات به اشتراک گذاشته تون رو حس کردم. من هم مهاجر هستم. کمی بالا و پایین ..ولی مثل شما. از ایران اومدم و ۱۰ سال هست ساکن سرزمین های شمالی و سرد اسکاندیناوی. با فرهنگی زمین تا آسمان متفاوت با ما. در ظاهر دلسوز ولی در باطن بشدت تابع قوانین و ضوابط خودشان.

ممنونم عزیز دل، پس رنج مهاجرت چشیدید، انشاالله موفق و موید باشید.
قانون در کشورهای غربی حکم خدا رو داره و تا ما یاد بگیریم این خدا چه ابعادی داره عمرمون تموم شده.

سمیرا چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 03:57 ب.ظ

سلام عزیزم
ساغر جان به عنوان کسی که بیش از 16 سال سابقه داره درکت می کنم ولی بدون که این اشتباهات کاملا طبیعیه و درست میشه و هممون این مدل خطا ها تو کارمون داشتیم به چشمه یه تجربه بزرگ بهش نگاه کن

ای جانم بله درسته، واقعا خیلی درس گرفتم که اگر این اتفاق نیفتاده بود همچنان در جهل می موندم،

اعظم 46 چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 04:34 ب.ظ

سلام آخ گفتی هروقت من هم از خودم وکارم راضیم خدایه طوری می کنه پس سرم که دیگه خودشیفته ومغرور نشم
البته همسر جان ترجمه یه آیه رو برام خوند که مضمونش اینکه یه روز حضرت موسی ع و شیطان هم صحبت شدن حضرت موسی ع پرسید چه موقع برفرد مسلط می شی شیطان گفت وقتی که شخص از خودش واعمالش خیلی راضیه
شاید خدا می خواد دستمون رو بگیره تا مغرور نشیم

پس گردنی می رنه دقیقا"

پگاه پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 08:58 ق.ظ

سلام‌ عزیزم قابل فهمه که چقدر ناراحت شدی، احساس مفید بودن و مثبت بودنت سرخورده شده و دلگیری از قدر نشناسی شون از کاری که با جون و دل کردی و حتما حتما مفید بوده.
اما بنظرم کار اونا هم توجیه خودش رو داره. اونا فکر میکنن اگه هر کارمندی بیاد نظرات شخصی خودش رو بعنوان مشاوره به مشتری بده دیگه اصلا قابل کنترل نیست. اونا که نمیتونن همه رو کنترل کنن یا مطمئن باشند حرف های صحیحی زده میشه

دقیقا"، اینها خطوط ترسیم شده و قوانین و سیستم رو بخاطر ماها که تغییر نمیدن، چرا باید من فکر کنم حالا چون یارو افغانیه باید قانون طور دیگری باهاش برخورد کنه!

پگاه پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 09:00 ق.ظ

از طرفی یادتون باشه همه اوایل کار ازین سوتی ها دارن، اشکالی نداره... اینکه برای بقیه هم تعریف کردین از سر خوش قلبی و خامی همزمان بوده.
به انگلیسی تعریف کرده بودین؟

ربولی حسن کور یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 01:50 ق.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
پیش از هرچیز عذر تقصیر به دلیل آن که بلاگ اسکای انتشار این پست را به من اطلاع نداد و بعد ممنون برای لطفی که مانند همیشه به من دارید.
اما در مورد این پست:
باید قبول کرد که تربیت و فرهنگ ما اقوام شرقی و اقوام غربی با هم تفاوت بسیار دارند (نمیگویم یکی بر دیگری برتری دارد) و برای آدم هم سخت است که فرهنگی که از زمان کودکی و توسط خانواده و مردم زادگاه وارد جسم و جانش شده به این سادگی کنار بگذارد.
بعید میدانم که آن بانوی مهاجر هم واقعا قصد جدا شدن را داشته باشد و امیدوارم که بعد از خواندن ادامه این ماجرا هم به همین نتیجه برسم.
راستی: اگر کسی خشونت خانگی را گزارش کرد نمیتواند شکایتش را پس بگیرد؟

سلام سلام، ممنون که آمدید ای بلاگ اسکای بد!
بانو در قصدش مصمم است، بعد از آن روز من فقط یکبار برای ثبت نام کلاس انگلیسی اش زنگ زدم و وقتی دید من پشت خط هستم ( احساس من اینگونه بود) خیلی رسمی و سختگیر شد، بعد از آن اتفاق من دیگر پشت دستم را داغ کردم حتی احوال پرس باشم و پیگیری کنم.
خانم سنیور هم از جمله کیس منیجرهایی که من باهاش کار می کردم خط خورد( حالا یا تیم لیدر اینطوری تشخیص داده یا خودش خواسته، نپرسیدم فقط تیم لیدر گفت کار همزمان با دو سنیور برای شما سنگین است از اول نباید بهت تحمیل می کردیم)
بستگی به درجه خشونت خانوادگی دارد، اگر بچه درگیر باشد( فقط شاهد کشمکش و جدال حتی لفظی بین والدین باشد) چایلد پروتکشن درگیر می شود، زن و مرد بسته به میزان شکایتی که داشته اند در یک پروسه قرار می گیرند، اگر جریان ساده ای باشد و در خد یک بگومگو و جدال باشد هر کس صرفنظر کند ختم می شود ولی چنانچه تشخیص بدهند بیخ دارد تجویزها شروع می شود، یکی اش جدا شدن موقتی است و بیرون رفتن شاکی از محیط زندگی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد