ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

رها از قید و بندهای خودساخته!

بمناسبت 8 ثور رخصت بودیم، من هم بعد از ناهار جمعه که مهمان داشتیم و آمدند و خوردند و نوشیدند و رفتند، خانه را مرتب نکردم غیر از ظرفها که آنهم با ارفاق به همسر جان، شسته و گذاشتم سر جایشان، بعد حال کرده بودم هر چیزی بعد از آن خوردیم نشویم و بگذارم روی اوپن بماند تا دو سه روزی، دلم میخواست این حال و هوا را بگیرم، ببینم به کجای دنیا بر می خورد، اصلا" یک حالی میشدم وقتی می دیدم لیوان هایی که درونشان چای خورده ایم روی اوپن را پر کرده اند و بعد ظرف میوه که پر از پوست میوه است و یا یک ظرف پر از پوست تخمه کدو، از آنطرف پفک خورده بودیم و قصدا" جلدش را گذاشته بودم روی میز، از منتهی اِلیه هال که نگاه میکردی چیز میز میدیدی که در اقصی نقاط اتاق و آشپزخانه پخش و پلا شده اند، خودمان هم یک پتو پهن کرده بودیم جای همیشگی کنار بخاری و روبروی کامپیوتر و فیلم میدیدیم، تا یکشنبه که بی مضمون بودیم و عده ای زنگ زدند که اگر حوصله دارید بیایید برویم شهر گردی در این روز رخصتی که از صدقه سر جهادگران(!) عایدمان شده، و گفتند می آییم دنبالتان، من تلفن را جواب داده بودم و همسر جان از ریز موضوعات خبر نداشت، به اتاق دیگر شدم تا آماده بشوم، و فکر می کردم همسر جان هم مشغول آماده شدن است یا رفته توالتی چیزی، که چشمت روز بد نبیند وقتی کارم تمام شد و به اتاق آمدم با صحنه ای مواجه شدم که شاید هر زنی از دیدنش جیغی از شادمانی میزد، ولی من جیغی از نمی دانم چی زدم، بعله! همسر خان اتاق را مثل دسته گل تمیز کرده بود، چون فکر کرده بود دنبالمان که می آیند یک چایی چیزی می خورند بعد بیرون میرویم، و من به فکرم نرسیده اتاق را مرتب کنم(!!!!!!!)، خلاصه! تمام ظروف را از روی اوپن و میز جمع آوری و مرتب کرده و در سینک گذاشته بود، بالش های اضافه و پتوی ولو توی اتاق را جمع کرده بود و حتی میزها را به شکل اولش در آورده بود، شاید باورتان نشود ولی من آنقدر آن نابسامانی را دوست داشتم که دلم میخواست ازش عکس بگیرم، فکر کنم دیگر دوران نظم خواهی من در زندگی ام، به پایان رسیده است و از فرداست که من نیز به به جمع خوشحالان و بی خیالان بپیوندم!

ولی خودمونیما، سرعت همسر جان اینبار نظیر نداشت!

ماچ به لُپش!!!!!!!

اتاق پرو!

رفته بودیم برای همسر جان لباس بخریم، یعنی من دست همسر جان را گرفته و با خود به بازار بردم، با خودم عهد کرده بودم امسال با افزوده سالانه معاشم که کمتر از ده درصد بوده است، برای همسر جان لباس بخرم، پارسال بعد از مراسم عروسی مان دست خواهر جان را که از غرب آمده بود گرفته و با خود به بازار بردیم خیر سرمان تا نیاز حداقل دو سال لباس همسر را تأمین و تضمین نموده باشیم و از روزی که به کابل جان قدم میگذاریم فصلی نو در هیبت همسر رقم زده باشیم، اما زهی خیال محال! و نمی دانستیم خواهر جان تازه از سفر آمده هیچ حال و حوصله بازار گردی آنهم در پاساژ فردوسی مشهد، و آنهم در یک یعد از ظهر خواب آور تابستانی و آنهم در حالی که لباس هایی که پوشیده اذیتش می کند و مدام نق میزند که نمی تواند سیگار بکشد و یا با صدای بلند در خیابان حرف بزند و....، باعث این خواهد شد که تقریبا" سَنبَل کند، و ما هم به احترام ایشان و البته رفع اتهام مبنی بر خسیس بودن یا سختگیر بودن در لباس خریدن همسر، فقط به ابروان خواهر مبنی بر اشارت به لباس هایی که ببینیم و بدهیم همسر جان بپوشند، و بر  دهان همسر بعد از پوشیدن لباس، مبنی بر مورد پسند قرار گرفتن یا نگرفتن، بسنده نمودیم، و این شد که وقتی به خانه رفتیم خود را در میان چهار عدد شلوار های مختلف النوع مزخرف کتان و جین و همچنین چهار-پنج عدد تی شرت و پیراهن آستین بلند و آستین کوتاهی دیدیم که خب البته پیراهن ها و تی شرت ها بد نبودند و همسر جان ازشان استفاده کردند، ولی تو بگو یکبار از سه تای آن چهار شلوار آیا استفاده کردند یا خیر؟ که پاسخ نخیر است، و تنها از یکی از شلوارها استفاده نمودند و دوستش داشتند آنهم لابد از زور پول دادن، و هر کدام از آن سه شلوار دیگر را دوست نداشتند، و اصلا" طوری بود که من هم هرگز بهشان این اجازه را نمیدانم که آنها را بپوشند از بس که یک جوری بودند، و مثل یک بانوی حسابگر دادیم یکی اش را برایمان کوتاه و تنگ کردند و داریم می پوشیمش، و یکی دیگر را کادو کردیم و دادیم به پسر خاله مان که در دانشگاه قبول شده بود، و یکی دیگر را نیز دادیم به برادر که تولدش بود، و از شرشان خلاص شدیم! داشتیم می گفتیم، همسر جان داشت از بی شلواری زجر میکشید و ما نیز احساس کردیم دیگر بس است بی شلواری کشیدن ایشان، و جالب بود ایشان نیز در انتخاب های شلوارهای فردوسی مشهد بنده را مقصر میدانستند و می گفتند خب شما با خواهرتان برای من خریدید، و من بهشان گفتم جانم هر کدام را می پوشیدید و خواهر اپروف میکرد شما نیز سریع میخریدید، من چه میدانستم مورد پسند نبوده یا دارید جنتلمن بازی در می آورید یا نمیخواهید خواهر جان یا ما را بیش از این از اینسوی پاساژ به آنسوی پاساژ بچرخانید، و خلاصه! هر بار پرونده آن خریدهای جناب همسر را باز می کردیم به نتیجه واحدی می رسیدیم که هر کدام از ما سه تن انتخاب و تأیید را به دیگری واگذار کرده بوده ایم و این شده که هر کس فکر می کرده دیگری نظر مثبت دارد و این شده که پروژه ناکام مانده بوده است!

خلاصه! خرم و خندان قدح باده به دست، به بازار شدیم، قبلش ناهار مفصلی خوردیم تا گرسنه و تشنه نباشیم و بتوانیم خریدهایی عالی داشته باشیم، در خریداری لباس تز من اینست که تا پرو نکنی نمی توانی نظر بدهی، خیلی چیزها را در ویترین یا تن مانکن می بینی که خیلی خوشایند است و دوستش داری ولی وقتی می پوشی می بینی اصلا" بهت نمی آید و همان به که تن مانکن باشد! و یا هم بالعکس! و به این دلیل هر مورد مناسبی که می دیدیم می دادیم تن همسر جان تا برود بپوشد، و چشمت روز بد نبیند از هر ده مغازه یکی شان یک اتاق پروی داشت که میشد بهش گفت پرو، باقی انگار کن یک فضای بیست در بیست سانتی را درست کرده بودند بنام اتاق پرو، به مغازه دار می گفتیم مردک، آمدیم و طرف چاق بود، باید همین وسط مغازه بکشد پایین و بکشد بالا؟ این چه وضعیتی هست، و البته پاسخ غیر از پاسخی بود که صاحب دکان میگفت، و در واقع اصلا" ضرورتِ داشتن اتاق پرو در افغانستان خیلی دیربروز کرده است و از اینرو خیلی زورشان می آید یک جای دو در دو متری را اختصاص به تعوبض و انتخاب لباس مشتری بدهند، و خلاصه مکافاتی داشتیم، همسر جان با یکی دو عدد شلوار میرفت داخل و ما که بیرون بودیم با صداهای به در و دیوار خوردن ایشان بندری می رفتیم، از بس ریتمیک و دنباله دار بود! حالا ایکاش بعد از اینهمه به مشکل پوشیدن شلوار و زمانی که بیرون میشدند میشد اندکی از اندوه و مشقت این پرو کاسته شود، نه! و با هر بار بیرون آمدن همسر جان می دیدم که اصلا" با الفبای اندام همسر جان رابطه ای ندارم در خصوص انتخاب شلواری که بر تنش درست بایستد و پاهای لاغرش را جور بهتری نمایش دهد، شخصیت را که قربانش بروم همه را ریخته در شخصیت حقوقی اش، و از نظر شخصیت حقیقی صفر است، بمیرم برایش که اصلا" چیزی بنام شخصیت آن پشت مشت ها در نظر گرفته نشده است برایش، و این در حالیست که هر سه برادر ایشان چنان شخصیت های عظیمی دارند که آن سرش ناپیداست، حتی یکی شان از زوری داشتن شخصیت جزو اسپیشل فورس اردوی افغانستان است، و از آن طرف دیگر نیز اعضای خانواده ما ماشاالله از دختر و پسر، ظاهرا" اولین عضو از اعضایی که در وجودمان ساخته و پرداخته شده گویی همین شخصیت بوده است! و این میشد که هر بار با دلی اندوهگین و قلبی مالامال از غصه برای وجود نداشتن شلواری مناسب که بتواند همسر جان نازنین ما را بهتر از آنچه که هست نشان بدهد، به مغازه دیگر و مغازه های دیگر می شدیم، و هر بار با آهی از سوز جان می برآمدیم، خب اشکال اصلی از جایی است که ما از بد حادثه به پناه آمده ایم، و اینجا بدترین جا برای شاپینگ است در روی زمین، و این مشکل انتخاب و پسند لباس برای خود من هم بارها و بارها در کشور عزیز، رونما شده است و از اینروست که همیشه لباس ها را از بیرون سفارش می دهیم و یا وقتی بیرون رفتیم میخریم برای یکی دو سالمان! در همین اوضاع و احوال بودیم که یک شلواری را انتخاب کردیم، شلواری که بتواند همسر جان را متناسب تر نشان دهد، و همزمان به کشف و شهودی نائل گشتیم که زین پس همیشه باید برای همسر جان شلوارهایی با فاق کوتاه بگیریم، که البته پاچه هایش هم تنگ نباشند و راسته باشند، و ایکاش میشد غیر از راسته هم باشند و کمی گشادتر از حد شلوارهای راسته می بودند، و باز هم البته که در اینجا که ما هستیم اینگونه شلواری وجود ندارد و صد در صد در ممالکی که برای هر چیزی طرح و نظر و مهندسی و پلان دارند، برای اندام همسر جان ما نیز طرح و دیزاین و اندیشه دارند و شلوارهایی با فاق نسبتا" کوتاه و پاچه های متناسب و نسبتا" گشادتری با رنگ نسبتا" مردانه تری دارند برای ارائه، خودم بارها در تن همکاران مرد دفترمان دیده ام، ولی هر بار خجالت کشیده ام بپرسم آقا شلوارتان را از کجا خریده اید تا من هم بروم برای همسرم بخرم، ترسیده ام بگویند همشیره به شلوار پای ملت هم کار داری؟ عجب هیزی هستی تو و از این حرفها! حالا خر بیار و باقالی بار کن!

اندر احوالات زنان کابلی در امر زیبا سازی شان!


در کابل آرایشگاه های زنانه بسیار است، قدم به قدم آرایشگاه زنانه می یابی، و البته تالارهای عروسی و البته مسجد، ولی بنده بعنوان یک مقیم کابل افغانستان تا بحال به هر آرایشگاهی که رفته ام با دلی اندوهگین و قلبی شکسته به خانه برگشته ام، چرا که به احتمال زیاد گند زده است به ابرو و موها و پوست و رویم! یادم می آید یکبار یارو با نخی که آخرش هم نفهمیدم نخ چیست، صورتم را با وحشیانه ترین حالت ممکن بند انداخت، هر آن دلم میخواست از زیر دستش فرار کنم، اما زن به قدری چاق بود که اگر هم میخواستم نمی توانستم از زیر دست و بال و مخصوصا" شکم گنده اش که حائل او و من شده بود نجات یابم، بعد هم مجبور بودم پولش را بپردازم و هر طور بود باید تحمل می کردم، یادم می آید که حوالی ساعت یک بعد از ظهر هم بود و زن چاق تازه ناهار هم خورده بود و اینرا می شد از هُرم نفس های گرم نفرت انگیزش وقتی برای بند انداختن صورتش را به من نزدیک و دور میکرد، فهمید، حتی توانستم تا حدودی حدس بزنم که چه خورده است........

با یکی از دوستان و از طریق یکی دیگر از دوستان به آرایشگاهی معرفی شدیم و یا شاید آرایشگاهی به ما معرفی شد که ظاهرا" خیلی با بقیه آرایشگاه های شهر متفاوت بود و ارزش یکبار امتحان کردن را داشت، و وقتی رفتیم براستی به گپ دوستمان رسیدیم که خیلی از کارشان تعریف کرده بود، موقع خارج شدن و پرداخت هزینه ها هم یک تخفیف بهمان داد و همچنین بیزینس کارتشان را نیز، تا هر وقت خواستیم از قبل زنگ زده و برویم،( چیزی که ما را خیلی خوشبین و امیدوار کرد به آینده مان!)، ولی بالاخره همیشه یک جای کار باید بلنگد و در اینجا هرگز نمیتوانی یک چیزی را صد در صد و تمام و کمال و درست بیابی، و این آرایشگاه نازنین بعد از جلسه اول و کار خیلی خوبی که ارائه داد گند زد به اعتقاداتمان نسبت بهش، چرا که علیرغم برخورد خیلی عالی و بهداشت خیلی خوب و دفتر و دستک خیلی شیک، بسیار بدقول و بی مسئولیت از آب در آمد، و درست در بار دومی که راهی اش شدیم و یک ساعت و نیم در سالن آرایشگاه منتظر خانم شدیم، نیامد که نیامد، جالب اینجا بود که از قبل زنگ زده و قرار قبلی گرفته بودیم و جالب تر اینکه در تمام مدت انتظار ما در سالن پر از اسباب و وسایل بهداشتی و آرایشی گران قیمت، هیچکس از ما سر نزد، یک ساعت و نیم تمام منتظر شدیم و بعد رفتیم دنبال کارمان، البته با نفرین های فراوانی که نثارش کردیم! و از در که خارج شدیم با خود عهد کردیم دیگر به هیچ آرایشگاهی مخصوصا" این آرایشگاه عزیز نخواهیم رفت!

و پس از آن میثاق خونین که با خود نمودیم اهتمام تمام در خود اتکایی و اعتماد به خود به خرج داده و ابروانمان را بر میداریم و از قضا خیلی هم خوب میشود، بد نگفتن فقر و نداشتن عامل اکتشاف و اختراع است! و همچنین در امر مقدس و خوفناک بند انداختن نیز ابتکاری به خرج داده ایم با همکار جان، و از اینروست که همینک که من در اداره تشریف دارم روسری را تا جلو دماغم پایین کشیده ام تا سرخی بعد بند انداختن صورتم توسط همکارانم دیده نشود. فردا هم وقت ناهار من صورت او را بند می اندازم و سر به سر میشویم، و این کار را هر دو هفته یا سه هفته یکبار  در وقت نماز و نهار انجام میدهیم! زنده باد ما!

سانسور!


اینجا را افتتاح کردم که خودم باشم، بی سانسور، خودآگاه و هشیار، از خودم بگویم و آنچه در درونم جاریست، از دلم، و فضای عمومی روح و روانم، از خواستنی هایم و نخواستنی هایم، از دلایل ناراحت و خوشحال شدنم، فکر می کردم اینجا که بیایم خیلی آزاد و رها و سرخوش خواهم بود چه در زمانی که دارم از خوبی ها می گویم چه در زمانی که از بدی ها، چه وقت هایی که حالی خوش دارم چه بد، چه زمین و زمان بد رویه کند با من چه خوب، اینها را می خواستم، اما اینرا نمی دانستم که برای اینگونه بودن و اینگونه نوشتن باید یک کار دیگری هم بکنم، نمی دانستم که اگر اینرا می خواهم نباید حتی به نزدیک ترین افراد زندگیم آدرسش را بگویم، باید مرموز و ناشناس باشم، نه فقط برای دوستان دور و نزدیک، بلکه برای خانواده نیز، خواهر و برادر و حتی همسر نیز!

خب بعد وقتی می بینم باز در این مکان خود خواسته جدید هم به آنچه آرزویش را داشته ام نرسیده ام، ناراحت میشوم، و می بینم باز دارم سانسور می کنم نوشته های درون ذهنم را، ویرایش می کنم، از ذهن و دید برادر و خواهر و همسر بررسی اش می کنم تا ببینم مشکلی ندارد؟، بد نیست گفتنش؟ کسی ناراحت نمیشود؟ مناسب جمع خانوادگی هست؟ یا اینکه نکند قضاوت بد بشوم با نوشته هایم، و نکند دیدشان نسبت به من فرق کند بعد از خواندن اینها، یا حتی نکند دلشان بگیرد از خواندن اینها، و......!

بعد بیشتر که فکر می کنم به نتیجه ای می رسم، اینکه این حق من است، این فضا، با همین دو تا نوشته سیاه و سپیدش، و کجی ها و کاستی هایش، حرف های دل من است، و نباید بگذارم این افکاری که در بالا ذکر کردم مانع از هدف اصلی من در زمینه نوشتن برای آرامش، خللی وارد کند، و باید بنویسم هر چه دوست دارم، حرف های دلم را، دردهایم را و شادمانی هایم را نیز!

پس خواهم نوشت نوشتنی هایم را!

 

پسرم!

چقدر کارِ نکرده دارم، چقدر برنامه انجام نشده دارم، چقدر سفرهای نرفته دارم که باید بروم، کتاب ها که باید بخوانم، پیاده روی ها که باید بکنم، اصلا" زندگی ها که باید بکنم، فرزندانی که باید به دنیا بیاورم، مادرشان باشم، و بهشان مهر بورزم، و بویشان کنم و همینطور که بزرگ میشوند از زندگی و خوبی های زمین، سرشار شوند، فرزندانی که مثل من نباشند، و برای اینکه فرزندانم مثل من نباشند، باید من مثل مادرم نباشم، مثل او نباشم، خسته و تنها و غمگین و سرگشته! مثل او نباشم با خنده های عصبی و مویه های مدام، تا فرزندم مثل من نباشد، سختگیر و ناراحت، که در میان تمام زوایای زندگیش دنبال سوراخ های پر نشده میگردد، که گشتنی هم لازم ندارد چرا که همیشه سوراخ ها نمایانند، و فقط روزهای خاصی است که گم می شوند، و دیده نمیشوند، باید مثل مادرم نباشم تا فرزندم مثل من نباشد، بتواند بخندد، با تمام وجود، و توی صورتش شیارهای عمیق نداشته باشد در سی سالگی اش، و پوستش تمیز و براق باشد، و هرگز تبخال نزند در زندگیش، و هیچ شبی در میان خواب هایش از دره پرت نشود و از آسمان به زمین نیفتد، خواب هایش شیرین باشند و وقتی بیدار میشود بدون تصمیم گیری، لبخند بزند به زندگی و خرسند باشد از زنده بودن، در نوجوانی اش، وقتی دارد تبدیل میشود از دختر بچه ای یا پسر بچه ای به انسان بالغ، از خودش و معلمانش و من و پدرش راجع به سیارات بپرسد و از هستی و چیستی بپرسد، نه از چرایی؟ نه از چگونگی؟ از چراییِ بدبختی ها و سختی های زندگی، فقر، دوری، آرزوهای دفن شده کودکی هایش، آرزوهایی در حد داشتن یک عروسک از آنهایی که دختر همسایه داشت هم قد خودش، بعد که بزرگتر شد و مستقل شد و دانشگاه رفت، اعتماد به نفس داشته باشد، از چهره اش راضی باشد، از خودش، زندگیش، گذشته اش، وطنش............... واز زندگی کردن، و داشتن پدر و مادری مثل من و همسر، وقتی بزرگ شد و به سی سالگی رسید، دوست داشته باشد هوا را، زمین را، آب و باد را، کابوس بریده شدن دست راست و پای چپ مرد سارق هراتی را نبیند، صحنه اعدام صحرایی زن برقع پوش را در هیچ تصویر اینترنتی و مجازی نبیند، و حتی نداند که مادر و پدرش این اخبار را هر روزه می دیدند و می شنیدند و غصه میخوردند و پیر می شدند، از پل سوخته و زیر و بالایش هیچ خبری نداشته باشد، اصلا" نداند جایی در این کره زمین وجود دارد که اگر کسی خواست به زندگی و شاید مردگی اش خاتمه دهد  یا خیلی خسته است و دیگر ته کشیده، می رود زیر یک پلی به نام پل سوخته و در ازای مبلغی پول تریاک یا هروئین یا حشیش یا هر علف دیگری که خواست می گیرد و همانجا به زندگی جدیدش ادامه میدهد، و روزهایی که باران می بارد و رودخانه زیر پل از آب پر میشود می آیند بالا روی پل، و همینطور روی پل و بلواری که آنجا در امتداد پل کشیده اند ردیف میشوند و دود می کنند دود کردنی هایشان را، و همیشه با یک شال یا پتو یا پارچه ای سرشان را می پوشانند تا رویت اگر شدند تشخیص نشوند! دوست دارم فرزندم اینها را نفهمد، نداند، و هرگز احساس نکند.

یک احساس رها داشته باشد. با خودش راحت باشد، با من، پدرش، و زندگی، چیزی که من نداشته ام، هرگز نداشته ام، خیلی از زنان شبیه من نیز، خیلی از زنان جوان دیگر در آغازین سالهای دهه چهارم زندگی شان، خیلی از زنان جوانِ افغانِ مهاجرت دیده و خواری کشیده، زنان ترسانی که در بُرهه زمانی خاصی بسر میبرند، و دلشان میخواهد زندگی کنند، اما همیشه ناکامی های گذشته و ترس از آینده درونشان موج میزند، زنانی با اعتماد به نفس صفر، با حداقل احساسات رها از بندهای پیچیده شده در تار و پود روح و روان خسته شان. میخواهند بخندند و بخندانند ولی چیزی ته دلشان گرفته است، و باید باز شود، مثل گرفتگی لوله های ساختمان، که باید باز شود و اینجا سیستم خاصی برای باز کردنش دارند، و اینطور است که تمام منافذ لوله های تمام ساختمان را می بندند، وشیر آب را با نهایت فشار می بندند به آن لوله ای که گرفته است، و بستگی دارد به میزان گرفتگی اش، و اگر جزئی باشد با یک فشار باز میشود، و اگر عمیق باشد نه تنها باز نمیشود بلکه گند میزند به تمام در و دیوار تمام آن لوله های دیگری که مسدود کرده بوده اند، چرا که راه این باز نمیشود و آب از سوراخ ها و مجاری دیگر سر میزند، میخواهد لوله کف آشپزخانه باشد یا حمام یا هر جای دیگر، زنان را می گفتم، دلگیرند، تا میخواهند یک کمی شانه کنند موهایشان را، یاد ننه بزرگشان می افتند که موهایشان را می بافت و همینطور که میبافت به موهای عروسشان رشک و حسد می برد و میگفت:" آن چاق خدا زده را ببین چه خرمنی از مو دارد آنوقت نوه های من بی موی بی موی هستند"، بعد موهایشان را ریز ریز ریز میبافت، و یا تا روزی میرسد که میخواهند از نتیجه زحمات زنانه شان در جمعه روزی لذت ببرند و همینطور که خانه براقشان را می نگرند و چای می نوشند می خواهند حالی از زندگی ببرند ذهنشان می رود در دوردستها، می رود در سالهای دور کودکی، زمانی که هنوز خیلی کارها نشده بود، هنوز خیلی کس ها زنده بودند، هنوز خیلی چیزها به اشتباه بالا نیامده بودند، میشد یک سازمان نو ساخت، میشد یک تدبیر درست به کار بست، میشد یک جوری طراحی میشد که زنی در آستانه چهارمین دهه زندگیش در یک گوشه مزخرفی از زمین میان بسنده کردن به همسر بودن و پاسخگویی به نیاز زنانه اش مبنی بر فرزند داشتن، دست و پا نزند..............