ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

مثلاً می نویسم چون خواننده دارم!

از آخرین نوشته ام دو ماهی می گذرد، در این دو ماه هم طبق روال بقیه ماهها، زندگی جریان داشته است، گاهی با خود فکر می کنم چرا در این جریان زندگی من همیشه اینقدر سختگیر و کمال گرا هستم، چرا وقتی چیزی خارج از کنترل من و تحت اختیار دیگری بود و آنطور نشد که بنظر من صحیح و متین است، اینقدر بهم می ریزم، اما حقیقت این است که من تمام عمر اینگونه بوده ام و تغییر پس از عمری عادت، محال است.

در زندگی شخصی ام هیچگاه به کسی زخم نزده ام، هیچوقت نگذاشته ام کسی دردی از من در دل داشته باشد، از ابتدای زندگی، از همان کودکی بیاد دارم که دلم راضی نمی شد با اشتباه من کسی سرافکنده خلق شود، و این سیستم من باعث شد گاهی به چموش بودن و فرزند گوسفندی مادرم بودن تعبیر شوم، غیر از من کمتر کس دیگری در این حد تابع و مراقب و ناظم نبوده است، هر کس اشتباهات بزرگ و کوچکی داشته و دارد، این وسط خودشان بیش از همه درد کشیده و زخم خورده اند اما باقی اعضای خانواده و گاه خاندان نیز از تیزی ترکش ها در امان نبوده اند.

من همیشه واضح نوشته ام، احساس هایم را و وقایع را، اما گاهی هم بالاجبار در لفافه گفته ام از دردهای مگو، و این دردی که اینروزها و ماه ها با خود حمل می کنم هم در زمره همان است، شاید هم درد نباشد، بقول مادرم من همیشه مرده را قبل از کفن می پوسانم، شاید هم از تنهایی ست، از غربت، از اینکه در و دیوار این خانه بجز صدای من و پسرک و پدرش صدای دیگری به خود نمی بیند، ندیده است، و نخواهد دید. براستی آدمی فراموشکار و ‌ اهل عادت است، با اینکه روزی نیست که روزهای سخت تر را بیاد نیاورم  و به خود نهیب نزنم، اما باز زودرنج و غم انگیزم.

پسرک به نسبت سنش خیلی سخنور است، کلمات زیادی را ادا می کند، تمام چیزها را که می گویم می فهمد حتی اگر به زبان نیاورد، کلمات آب، بابا، مامان،  نان، چاقو، جیز، دود( منظورش اسپند است)، آتش، ماه، ابر، شب، سیا( ستاره)، کیا( هواپیما)، دایی، بی بی، عمه، عمو، ممه( غذا)، نام( ممه!!!)، آمنه( آبمیوه)، چیپس، حم( حمام)، بغ( بغل)، بُز، جاجا( بیرون) و خیلی کلمات دیگر را با درک معنایشان بکار می برد، و تقریبا" هر کلمه دیگری که به نظر ما در ابتدا نامفهوم است، وقتی دقت می کنیم می فهمیم چه چیزی می خواسته بگوید. 

من هنوز گواهینامه نگرفته ام، هر چند دو مرحله نخست را مدتها پیش امتحان داده و قبول شده ام اما امتحان اصلی هنوز جزء برنامه های آینده است، راستش اول که آمدم همسر بیکار بود ولی زمان زایمان، در واقع اولین کار درست و حرفه ای همسر با تولد پسرک نصیبمان شد، بنابراین نیازی به رانندگی نبود، بعد از زایمان و البته در خلال بارداری کلاس های رانندگی را شروع کرده بودم اما باز کنار گذاشتم، از بعد از برگشت از ایران تابحال جسته گریخته رفته ام، مانده چند جلسه دیگر بگیرم و بیشتر تمرین کنم تا برای امتحان آماده بشوم، از نظر کاری به یک موسسه مربوط به پناهجویان تقاضای کار رضامندانه داده ام و آنها چندین پیشنهاد داشتند، ولی لازمه شروعش، کنار آمدن پسرک با یک مهد کودک یا خانه ای است که برای ساعاتی بدون من بماند، و این برای او که تابحال غیر از زمانی که ایران بودیم و می گذاشتم پیش مادرم و بقیه، هرگز تکرار نشده، خیلی سخت است، درواقع اصلاً چنین انتظاری از من ندارد و خودش پروسه طولانی مدتی خواهد بود.

راستی از این دوشنبه همسر کار جدیدی در موسسه بزرگتری را شروع کرد و ما مدت کمتری می بینیمش، کار قبلی پارت تایم و سه روز در هفته بود، حالا تمام وقت و فول تایم است.

فعلاً همین!

 

بعد از سفر نوشت

یک. یکروز مانده که بشود یکماه از برگشتنم، و تازه کمی به خود بازگشته ام، سفرم با تمام سختی هایش خوب بود، بعد از اینکه همسر آمد به سفرهای در سفر رفتیم، سمنان، گرمسار، تهران، بومهن و قم مسیر راهمان بود، البته یکبار هم از بین راه به مشهد بازگشتیم، بله برون برادر خان را انجام داده و باز براه افتادیم، و برای منی که خستگی معنا نداشت، خستگی ها معنا یافتند، هر جا منزل می کردیم چند ساعتی لازم بود که پسرک خو بگیرد و تا دل می داد باید کوچ می کردیم، دوست ایرانی ام می گوید شما چه خلقتی دارید که اینهمه جا برای دیگران دارید و سهم خودتان چی؟؟؟ اما برای ما وظیفه وظیفه است گرچه سخت باشد و وقتی عنوان دختر و عروس را به دوش می کشی باید زحمت هم بکشی و زحمت ما همین است که هر چند سال یکبار سفر کنیم و گوش شنوای چند سال درددل و ناله و شاید خاطرات خوب و بد باشیم.

پدر همسر چند ماه پیش سکته نموده اند و اینک توان راه رفتن و اجابت مزاج به تنهایی را ندارند، و در مدتی که آنجا بودیم همسر زحمتش را می کشید و کلا فضای غریبی بود، با خود می گفتم زمانی که ما کودک بودیم پدربزرگ ها و مادر بزرگ های پیر و زمین گیر سکته می کردند و می مردند و حالا چقدر بزرگ شده ایم که این اتفاق برای پدر و مادرهایمان می افتد؟ 

دو. این نوشته سعی داشت تمام سفر را پوشش دهد اما حالا می بینم رمقی نیست و شور و شعفی هم، دامادی برادر بزرگترین دستاوردش بود که حکایتی طولانی دارد و از حوصله ام خارج است، و براستی در این داستان فهمیدم من برای او خواهر نیستم، چون مثل مادر عمل می کنم و کرده ام و مثل یک مادر اینروزها استرس دارم که مبادا اشتباهی در رفتار و خللی در استوار کردن خشت های ابتدایی زندگی اش مرتکب شود و این است که بجای نشاط، اضطراب دارم، چون من بیشترین نقش را در این سامان گرفتنش داشته ام.

سه. خانه را که درست سه روز قبل از سفر صاحب شدیم فرش کردیم، با فرش هایی که از ایران آوردم و پروسه باربری اش خیلی اذیت داشت و تصمیم گرفتم هرگز دیگر این کار را نکنم ولو  اگر با این کار قرار باشد زیباترین فرش در استرالیا مربوط به خانه من باشد!

از روزی که آمدم خیلی آهسته آهسته خانه را مرتب کردیم، فرش ها، پرده و چوب پرده که حکایتی دارد، و خرید میز تلویزیون و میز ساده و سایر مایحتاج، و اینک خانه ام به بهترین وجهی که میسر بود چیده شده است.

در تمام مراحل کارم که همزمان بود با تنظیم خوابم و بیقراری های پسرک بابت تنهایی و تنظیم با فضای جدید، بغضی عجیب در تمام وجودم جاری بود، بغضی بزرگ بابت اینهمه دوری و مسافت و اینهمه تنهایی، و فکر کردن به اینکه جایی وجود دارد که با یک تلفن یا پیام چندین نفر با اشتیاق برای انجام این کارها که ذوق دارد حاضرند و اینجا دستت از همه شان کوتاه است و خدا دوست پا به ماهم را خیر بدهد که با وجود حال بدش تمام مدت با همسرش کمکم کرد.

اینبار بمحض ورود به این سرزمین غربت را درک کردم، و همه اش بخاطر پسرک بود، با وجود او غربت به تمام معنا بعد از این سفر سه ماه و نیمه ام در جانم نشسته است.

از این روزهایم

یک. پسرک هشت ماه و شش روزه شده و هر روز بخشی از دنیای اطرافش را کشف می کند، این اواخر بشدت به پدرش وابسته شده و بمحض آمدنش به خانه حاضر نیست حتی یک لحظه هم ازش دور باشد، گاهی با خود می گویم کاش شیر دادن هم نوبتی بود و شبها همسر خان مسئولیت تام می گرفت راجع به پسر و من تحت اختیار خود قرار می گرفتم!

دو. بعد از سه ماه اقدام أولیه، پاسپورت جدید افغانی ام تازه امروز به دستم رسید و از فردا در کار ویزا و بلیط برای سفر ایران خواهم بود، من با پاسپورت افغانی و پسرک با پاسپورت استرالیایی و همسر که بعد به ما ملحق خواهد شد با اسنادسفر ( تراول داکیومنت)استرالیایی!

مادرم از الآن رفته خانه خواهرم در قم و گفته تا آمدن من و رایان خان همانجا می ماند تا روزها و ماههای باقی سریعتر سپری شوند!!!!

سه. خانه ای که در آن ساکن هستیم بنسبت خانه های این شهری که در آن هستیم ارزانتر است، کوچک اما به روز و نوساز بود که آمدیم داخلش، همسر قبل از آمدن من اجاره اش کرده بود و تا الآن دو سال بیشتر است که اینجا را داریم، قرار بود تا بعد سفر ایران هم همینجا بمانیم و بعد از بازگشت از سفر برویم در کار خانه خریدن، که البته تا آنزمان هم آنقدر پول نمی داشتیم اما شرایط اینجا طوری است که هر سال دریغ از پارسال، قرار بود مقداری که پس انداز می کنیم و مقداری دیگر هم از دوستان قرض بگیریم تا پیش پرداخت وأم بأنک جور شود، ( مسلماً ما با این حقوق همسر جان نمی توانیم رأساً خانه ای ولو کوچک بخریم و صددرصد باید از وام بأنک برای خانه استفاده کنیم) که خودش خیلی است برای مایی که عادت کرده بودیم به بی سرزمینی و بی سرپرستی، این شد که وقتی به ما خبر دارند که الی دو ماه دیگر باید از این خانه بکوچید و خانه فروش رفته و صاحب جدید دوست دارد بیاید داخلش زندگی کند، به صرافت این افتادیم که انجام پروژه مهم خرید خانه را به جلو بیندازیم و فکر کن که سفر هم در پیش داریم و فکر کن که کل پس انداز ما یک چهارم پیش قسط بأنک نمی شود، خب آرزو بر جوانان عیب نیست، کمی اینطرف و آنطرف زده ایم تاکنون و چند خانه دیده ایم، بأنک تا مبلغی با وأم ما موافقت کرده و نامه أولیه را هم داریم، تا ببینیم چه پیش می آید، امیدوارم الی ختم موعد تخلیه اینجا به نتیجه مناسبی رسیده باشیم.

اینکه اینجا بتوانی با ارائه مدارک حقوق حداکثر یکسال کار اخیرت صاحب وأم های کلان در حد خریدن خانه شوی و اینکه هیچکس جز خودت ضامن خودت نیست، برای من مثل رویا می ماند، رفتیم یکساعت روبروی خانم مسئول در شعبه اش نشستیم و فورم هایی را که لازم بود پر کرده و به سؤالاتش پاسخ گفتیم و طی یک حساب کتاب چند دقیقه ای مبلغ وامی که به ما تعلق می گیرد را گفت و موافقت أولیه را إعلام و سندی در این رابطه به ما داد، و ما حالا می توانیم خانه ای از آن خود بخریم، البته اقساط وام بهمراه سودش طی سی سال قسط بندی خواهد شد، اما برای من همین خیلی است و خیلی بابتش خوشحالم، حس می کنم بعد از هزار سال دارم به جایی خیلی محکم وصل می شوم.

ما در ایران خانه داشتیم، داریم، چهار تا(!!!!!) اما هیچکدام به نام ما نیست، از اولش هم نبود، به نام یک انسان ایرانی بود و هست،  در افغانستان و سرزمین پدری هکتارها زمین از پدربزرگ پدری و مادری داریم ولی زمین ها به امانت( احتمالاً أبدی) دست کس و کسانی است که ازش نگهداری می کنند و از محصولاتش استفاده، و هست برای اینکه باشد شاید برای اینکه نام و یاد پدربزرگ ها بعنوان مالکانش گرفته شود، و دیگر هیچ اعتبار و امتیازی برای ما نداشته و ندارد.

این که نتوانی به نام خودت خانه ای داشته باشی هزار سال هم آنجا زندگی کنی حس تعلقت کامل نمی شود، و این حس تعلق برای من قرار است اینجا تکمیل و ریشه ای شود.

چهار. پسرک بطرز وحشتناکی در من تنیده و تمام وجودم را أحاطه کرده است، هرگز نمی توانستم این مقدار از شکوهِ این اتفاق را تصور کنم، هر لحظه وارد فاز جدیدی از عشق می شوم و اینهمه در ادراکم نمی گنجید!

پ ن: اینروزها وقتی با تلفن صحبت می کنم و یا حضوری با کسی مشغول حرف زدنم اول چشم در چشمانم می دوزد و بلافاصله می بوسدم تا توجهم را به خودش معطوف کند، یکبار هم که همسر مرا می بوسید و پسرک دید، بلافاصله او هم مرا بوسید و بعد به کار خودش مشغول شد!!!

پ ن٢: خیلی دیر از فراخوان عاشقانه مطلع شدم و تا به خودم بجنبم زمان رفته بود!

ما سه تا کچل خوشحالیم در ضمن!

یک. با احتساب بیست و یک روزی که قبل از ماه رمضان روزه گرفتم شد پنجاه و یک روز، بعد از سالها مثل یک دختر نابالغ تمام سی روز را روزه بودم، حس بسیار خوبی داشتم، اینجا هم که فصل زمستان، یازده و نیم ساعت روزه بودم، خوب بود، عید خیلی بهم چسبیده تا الآن! آنقدر که همینک که ساعت دو و نیم صبح سه شنبه دوم شوال است بیدارم و بی خواب شده ام!

گرچه روزهای آخر سخت بود بیدار شدن برای سحری، و کلاً سحری و افطاریِ تنها بی خاصیت ترین چیز است مخصوصاً برای ما که رمضان همیشه بوی دورهمی ها را بهمراه می آورد و نوستالوژی زاست.

دو. با پسر می زنیم روی کانال برنامه کودک، برنامه هایی که بسیار عالی و مفید طراحی شده اند، تابحال ندیده ام حتی یکبار هم یک کارتون یا انیمیشن یا اجرای شان بدون داشتن یک پیام باشد، یا دارد چیزی یاد می دهد یا بازی هایی می کند که درونش پر است از خلاقیت و ابتکار، هر کاردستی ای هم که درست می کنند کاملاً سازگار با شرایط یک بچه است، هیچ وسیله گرانی لازم ندارد، از همه وسایل دم دستی و دور ریختنی چیز درست می کنند، مربی ها هم قصداً چسب ها را کج و معوج می زنند و دقت چندانی در قرینه و مشابه ساختن همه چیز ندارند، می گذارند کودک کاملاً احساس راحتی و همزبانی کند با آنها، بعد با چیزهایی که درست کرده اند بازی می کنند، مرد و زن هایی که گاهی میمون می شوند و گاهی صدای سگ در می آورند، و چقدر طبیعی می خندند، یک برنامه ای هم هست که مخصوص بچه های زیر دو سال است، عروسک ها رسماً با اصوات صحبت می کنند، یکبار که در اتاق دیگر بودم دیدم که پسرک بشدت و باصدا می خندد بهشان!!!

سه. کم کم به موعد دیدار نزدیک می شویم، وقتی سی تی زن شیپ پسرک آمد برای پاسپورتش اقدام کردیم، و همچنان پاسپورت خودم را باید تازه می کردم، هر دو در مرحله انتظارند تا به دستمان برسند، بعدش می رویم دنبال ویزای ایران، هر چند لحظه ها را می شمارم تا دمی در کنار مادر تهی شوم از همه چیز و پر شوم از دنیا دنیا انرژی ولی چون به گذرا بودن زمان و خوشی و ناخوشی ها و بیشتر خوشی هایش واقفم، همزمان از حالا ترس بازگشت و افسردگی بعدش را می خورم، مخصوصاً حالا که پسرک هم هست، بی شک بعد از اینهمه قحطی زدگی اش درباره خریدارانش که ازش دورند، برگشت به اینهمه سکوت و تنهایی برایش سخت تمام خواهد شد!

از بیش از یکسال پیش خریدها کرده ایم، در هر فرصتی پیدا شده و چیز مناسبی دیده ایم خریده ایم برای چنین روزی، تا یکباره حجم بالای سوغاتی و هدیه زیاد سخت نباشد ولی هنوز أقلامی در دست خرید هستند که باید در فرصت هایی که دست می دهد تکمیل کنیم، همسر نمی تواند بیش از سه هفته با ما باشد، تصمیم بر این شد که من و پسر زودتر از او برویم و او بعد از حدود دو ماه به ما بپیوندد و بعد باهم برگردیم، من می خواهم حداقل سه ماه ایران باشم.

چهار. دارم پر آرامش ترین روزهای عمرم را سپری می کنم، هرچند خاصیتم هنوز این است که به خودم رجوع کنم و دنبال خرابه ای از درد بگردم و برایش ناراحت باشم، درواقع اینطور عادت کرده ام که همیشه دردمندِ چیزی یا نگران کسی باشم و اگر نباشم عذاب وجدان می گیرم، انگار حقم نیست در آرامش مطلق بودن و در بی خبر بودن، دارم تلاش می کنم این خاصیت را کنار بگذارم، من مادرم، و دنیایم حالا بیشتر متعلق به اوست و باید از افکار منفی و خاصیت های مضر عاری باشد، امیدوارم بشود!


موهای خودم را هم ماشین کردم، سبک شدم!

گاهی با خودم فکر می کنم اگر پسرک را خلق نمی کردیم هنوز از دنیای بعدش بی خبر مانده بودم و خب وقتی بی خبر مانده ای در ادراک یک عشق بی بروبرگرد بزرگ مثل آنچه این روزها درگیرش هستم، بی خبری و چیزی نمی دانی و وقتی چیزی نمی دانی چیزی هم از دست نداده ای!

گاهی هم با خود فکر می کنم و از خودم می پرسم این عشقِ بی اندازه چه مقدارش از رابطه من و همسر تأثیر می گیرد، آیا این نرمی روح و جانم نسبت به این اتفاقِ تازه، تنها بابت حضور پسرک است و اگر پدرش هر مرد دیگری بود همین بود و یا فرق داشت، نمی دانم بیش و یا کم تر می بود؟ رابطه من و همسر و نوعش و نوع نگاه من به همسر چه تأثیری بر میزان عشق من به پسرک دارد؟ آیا اگر همسر را بیشتر دوست می داشتم و یا عاشقش می بودم احساس امروزم نسبت به پسر بیش تر می بود؟ و برعکس آیا اگر درگیر یک رابطه ملال آور سراسر رنج می بودم از عاطفه مادری ام کم می شد؟ که موجود مورد بحث از آمیختگی جسم و جان من و همسر است!

گاهی اقرار بعضی چیزها سخت است، اینکه من علیرغم تلاش برای تشکیل یک زندگی عاشقانه ناکام ماندم، و یک زندگی بر پایه منطق استوار کردم، اقرار به اینکه این روزها گاهی فکر می کنم هیچگاه به اندازه ای که باید، به همسر مهر نداشته ام و همه رابطه ام با او بر پایه احترام و صمیمیت و شفافیت بوده است، چه می گویم، راستش این روزها وقتی به چشم های پسرک نگاه می کنم و دلم می خواهد برایش بمیرم، وقتی دلم برایش در طول روز و با اینکه همیشه با او هستم، تنگ می شود، وقتی آغوشم در جذب اشعه های مهری که از او بر دل دارم می سوزد، وقتی حاضرم برایش بمیرم، با هر بوسه هزار بار عاشقش می شوم، فکر می کنم به اندازه ای که باید به همسر مهر نداشته ام و شاید ندارم...

البته این ادراکات جدید تأثیری بر رابطه ام ندارد و او کماکان تنها مردی است که می توانستم در کنارش به یک زندگی نسبی و آرام فکر کنم و بهتر از این نمی شد، و من عاشق هیچ مردی نشدم و اگر هیجاناتی هم در زندگی داشته ام یا بر خود تحمیل کرده ام از تنگناهایم ناشی شده است و برای فرار از حس پوچی و عقب ماندگی بوده است...

شاید هیچ کسی در اطرافم به اندازه خودم صادق نباشد در فکر کردن به این مقولات و در بیانش و شریک کردنش با همراه زندگی اش، شریک کردن مسائلی که گاهی یک روح خشن و زبان سبز می خواهد اقرارش و همین چیزهاست که باعث می شود زندگی با او را دوست داشته باشم و از اینکه انتخابش کردم خرسند باشم، و هر روز بخاطر اینکه ندانسته و بی برو برگرد عاشقم بوده است ازش سپاسگذار باشم، و مهم تر از همه بخاطر اینکه " رایانم" را به من داده است و با همه خشن بودنم، روح عریان و ساده ام را دوست دارد.

پ ن: خیلی کم و بندرت پیش می آید زندگی با کسی که عاشقش بوده و هستی درست و بی مشکل از آب در بیاید، و این برای همسر پیش آمده است، بهش سخت حسودی می کنم!، گرچه من چندان معشوق خوبی هم نیستم!!!

پ ن٢: ما خیلی باهم دوست هستیم، و من خیلی دوستش دارم و همیشه بابت داشتنش از خداوند ممنونم اما هنوز عاشقش نیستم، شاید هم باید در تعریفم از عشق تجدید نظر کنم!