ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از همه جا و هیچ جا


یک. آن یکی بخش که بودم به حد "خود سالار بینی" رسیده بودم تقریبا"، دو سال و هفت هشت ماه از استخدامم گذشته بود و یک نفر بعد من آمده بود و از آنجا که من نسبت به او کهنه کار تر بودم خودش قوت قلبم می شد، مثل دوران دانشجویی که همینطور که سال های تحصیلی ات بالاتر می روند شیر و شیرتر می شوی و اصلا" نگاهت فرق می کند، و گاها" هم بدت نمی آید با نگاه های ریز بینانه ات دل سال اولی ها را از حسرت و حسادت آب کنی، صرفا" بخاطر بلدتر بودنت، اینجا هم همین شده، لهجه شان باید در گوشم بنشیند، تیک هایشان، اکت و رفتارهایشان، کم هم نیستند، چهار نفر از روبرو تسخیرم کرده اند، لهجه پشت تلفنم را نمی توانم تغییر بدهم، از خانه و دوستان که زنگ می آید گوش هایشان تیز می شود تا بیشتر ایرانی گفتنم را بشنوند، صبح به صبح که با احتیاط پالتویم را در می آورم و در کمدم می گذارم می ترسم یک وقتی زیرش چیز عجیب غریبی نپوشیده باشم که بنظرشان تازه و متفاوت تر از همکار دیگر دختر باشد، اصلا" امروز فکر می کردم چاق تر و برجسته تر شده ام، چیزی که در آن دفتر سابق هیچ فکرم را مشغول نمی کرد، از آنطرف دختر عشوه ناک، که متولد و بزرگ شده پاکستان است هم شاید بخاطر حضور من بیشتر حرف می زند، نمی دانم شاید از اول اینطور بوده، و شاید من فکر می کنم بخاطر حضور منِ ایرانیگک( لقبی که به افغان های بازگشته از مهاجرت در ایران می دهند)، است که میان جملاتش نیمه اردو نیمه انگلیسی مخلوط می کند و بعضا" هم می ماند معادل فارسی یک کلمه چیست و از من می پرسد، " بله، مه ای فیلمه دَ اسلام آباد دیدم، بسیار بورینگ است، مگر دیو تو ایندیَن اند پاکستانیز دیپلی اینترستز ابوت موویز لایک دت، بسیار فروش کده، میگن تابحال اِیت میلیون دالرز ره فروش رفته، مه به بسیار گود فیلینگ به دیدنش رفتم مگر بسیار دیس اپوئینتد برگشتم....."

بنده داخل نمودن لغات انگلیسی را در حد مسائل کاری و برخی اصطلاحات اداری در این دفتر قابل قبول می دانم، ولی خیلی مضحک و مزخرف است بخواهی از یک داستان یا خاطره اینطوری تعریف کنی، و مانده ام این کجایش کلاس دارد، و مانده ام این خانم با مادر و خواهرش چگونه حرف می زند، و واقعا" بعید نمی دانم که در خانه هم اینگونه گپ زده گپ زده شاید می خواهد بگوید خیلی درگیر کار و لسان های خارجی است و این چند زبانه شدنش را نمی تواند شب ها تنظیم کند!

دو. همکار گوشه ای سمت چپ تمام بعد از ظهر ها را می خوابد.

سه. دیروز میز توالت را از اتاق خواب آوردیم داخل هال، چون تجربه بهم ثابت کرده است کم کم وقت کپک زدن تخت و میز و کمدهاست، بر اثر جابجا کردنش یک تغییر کوچک در هال آمد، صمیمی تر شد، یاد هر بار تغییر دکور خانه ام افتادم و ذوقی که بعدش نصیبم می شد، و رفتم گوشه هال ایستادم و تمامش را برای بار هزارم از نظر گذراندم، چقدر دوست داشتنی بوده این خانه برایم، با همه سختی هایی که از زمانه نصیبمان می شد و یا سردی زمستان ها، یا آلودگی هوا و همه چیزهای اندوهبار دیگر، این خانه گوشه امنی بوده برایمان، و ازش تا امروز خیلی راضی بوده ام، گرچه مشکلات خودش را هم داشته، ولی دوست داشتنی و دنج هم بوده است، دیدم دلم برایش تنگ می شود حتما"، و دیدم از الآن دلم برایش تنگ شده است اصلا"، از خلوتی که مخصوص خودم بوده است.

چهار. این سه هفته اخیر زندگیم قبل از ایران رفتن، سخت نیازمند یافتن خودم هستم، می خواهم بروم داخل خودم، خودم را بررسی کنم، بریزم روی میز، بعد دانه به دانه پازل های خودم را کنار هم بچینم، اشتباهی ها را دور بریزم، پازل هایی که گم شده بودند بعد بجایشان هر آت و آشغالی را گذاشته ام تا از هم وا نروم را با اصلی شان جابجا کنم، خودم را بشناسم، و تمام توانم را یکجا جمع کنم تا آنی باشم که می خواهم، من رسالت سنگینی بر دوش دارم، و رسالتم این خواهد بود که نگذارم امید در دل های جوان برادرزاده هایم بخشکد، نباید بگذارم امید و تکیه ای که به من کرده اند، و بتی که از من ساخته اند، و ارزشی که بر ساغرِ ذهنشان بار شده است را باد با خود ببرد، من با تمام کم بودن هایم و لرزان بودن ها و پایین بودن هایم از دید خودم، برای اکثر اعضای خانواده ام خیلی ام، بهم نگاه می کنند، بهم امید دارند، بهم اعتماد کرده اند، من را ستونی می دانند که می شود بهش تکیه کرد. این سه هفته باید با خودم تمرین کنم که متعلق به خود تنهایم نیستم و در قبال کسانی هم که به خودم امیدوار و علاقه مند کرده ام هم مسئولم، من چون انسان و اجتماعی هستم در برابر جامعه کوچکی که در انتظارمند مسئولم و حق ندارم پایه های اعتقاد آنها به خودم را لرزان کنم.

پنج. همیشه آخر مکالماتتان بهش بگویید: "مراقب خودت باش"، همین یک جمله یک شاهنامه سخن درون خود دارد.

پ ن: نمی دانم همسر پاداش کدام کار نیک من در زندگی بوده است؟ گاهی می ترسم از اینکه به اندازه من خوشبخت نباشد.

 

 

و برف می بارد و من به گنجشک های لرزان قلبم فکر می کنم.


این برف سفید و نرم و آرام شاعرانه ام کرده است، از صبح دوستش داشته ام، می بارید بر من، و لباس ها و آستین ها و تمام تنم را در خود پیچید، صورتم را حتی برفی کرد، نشسته بود روی لب هام، روی دماغم، سُر خورد از روی مژه ها افتاد روی گونه هایم، دوستش داشته ام از صبح، مدام و آرام می بارد، دوستش داشته ام از صبح که دیدمش، هر چند برادر پرواز داشت و تا همین لحظات پیش که نپریده بود دلهره داشتم برایش، اما حالا که خیالم راحت شده است دلم می خواهد یک لیوان چای داغ لب سوز بردارم بروم درش قدم بزنم، ببارد بر من، در من شود آرامش اش، بال درآورم از سپیدی اش بر آستین ها، دست هایم را بگشایم، و چقدر دلم می خواهد بشکنم این بغض همزمان دوست داشتنی و سرگیجه آور را، آه که چقدر کم زندگی کرده ام زندگی را، و چقدر دلیل تراشی می کنم برای رها بودن، و چقدر عذر و توجیه می آورم برای خندیدن، کاش کمی از آن ژن خوشحالی دوست همیشگی در من تزریق شده بود، و می توانستم با کمترین شادی های زندگی فریاد بزنم خوشبختی را، و بزرگترین مشکلات پیش رو هم نتواند لبخند را ازم بگیرد، داشته هایم را همیشه بیش از نداشته ها ببینم و قدرت خودم را هیچوقت فراموش نکنم، خواسته ام و این خواستن توانستن نبوده است اینبار، خواسته ام سهل گیر تر باشم در همه چیز، نتوانسته ام، اینست که بزرگترین دلیل ها را می جویم برای کوچکترین و بی مشقت ترین لذت دنیا، که خندیدن باشد و شاد بودن باشد، می خواهم شاد باشم، این آرزوی من است، و خواست من است، و فکر می کنم حق من است، اما نمی دانم چرا در بی آزارترین و نرم ترین روزها مثل امروز و این لحظه بجای لبخند، دلم جیرینگ جیرینگ صدای شکستن می دهد، و این اندوه لعنتی بیخ گلویم را می گیرد، و همزمان که چهره ام در نهایت خونسردی و تعمق بر روی دسک تاپ است، از درون اشکم سرازیر است، و چیزی درونم به در و دیوار می کوبد، خیلی تابلو احساسش می کنم، که در و دیوار سینه خونین مالین شده است، اما وقتی تلفن داخلی به صدا در می آید همچین آرام و موقر می گویم هلو، یس سر، آیل کام ناو، جاست اِ سکوند، و خیلی فرز و خوشحال در پی تقاضایش به سمت آفیسش می روم، و در حالی که چیزی درونم جان می دهد " خرم و خندان قدح باده به دست"طور داخل اتاقش می شوم.

و سرد است و می لرزم و نمی دانم خوبم یا بد!


یک. آمدم در بخش جدید، از پایین به بالا، از همکارانی که دو سال و هفت ماه همکارشان بودم خداحافظی کردم و آمدم اینجا، دفتر جدید و همکاران جدید، تفاوت از زمین تا آسمان است، بخش سابق( که تا امروز داخلش بودم )، ساکت و سیاستمدار و آرام و گاها" محافظه کار، همکاران این بخش اما پر سر و صدا و شاید صمیمی، اینرا وقتی فهمیدم که فقط شاهد آورده شدن وسایلم بودم و تمام سیم ها و نصب ها را خودشان انجام دادند و به مسئولین نظافتچی سفارش کردند که میزم را دوباره دستمال بکشند و کمدم را جابجا کنند( در تمام جابجایی های قبلی در آن بخش هر کسی مسئول کارهای میز خودش بود و جز با درخواستت کسی کاری نمی کرد برایت، هر چند این سیستم جهانی تر است و من بیشتر می پسندم ولی امروز خیلی حال داد، البته شاید هم بخاطر جدیدالورود بودنم اینقدر لطف کردند)، ورودم را هم خوش آمدید گفتند و الآن هم ویرشان گرفته و یکی یک دستمال گرفته اند دستشان و دارند به میز و کمدهایشان می رسند.

در این بخش که قرار است تنها تا آخر این ماه میلادی درونش کار کنم و هیچکس خبر ندارد(!)، جز من، یک خانم دیگر که ذکر خیرش در پست های اداری من و سوده هست، و پنج آقای دیگر موجود هستند، که البته سیستم کاری شان طوری تعریف شده است که همواره دو تن از این پنج آقا در اداره نیستند و نمی دانم چند ماه یکبار می آیند اینجا گزارش می دهند، شما فکر کن کار آنلاین از خانه شان تحویل می دهند، می ماند سه آقای دیگر که اگر هر روز همه اعضای بخش سر کار باشیم می شویم پنج عضو ثابت.

میز من باز بعد از ورودی است اما اینبار سمت چپ ورودی اتاق، و گرد تا گرد اتاق میزهای سایر همکاران است، از دست چپ من شروع و همینطور دایره وار الی سمت راستم که بعد از در واقع شده و خانم عشوه ناک است، که تا فردا رخصت است و از فردا تشریف می آورند.

دو. در این بخش جدید، علاوه بر دو زبان رسمی افغانستان(پشتو ودری) و انگلیسی که زبان اداری سازمان است، و یک زبان آسیایی دیگر که زبان آفیسرهای مان است و خیلی از افغان ها به دلیل سالها کار کردن باهاشان یاد گرفته اند، فهمیدم زبان پنجمی نیز رواج است، و آن اردو است، ظاهرا" آفیسر این بخش بعد از یادگیری زبان دری و مقدماتی بر پشتو، علاقه مند به یادگیری زبان اردو شده است و همینک چون بلبل اردو گپ می زند، افغان ها هم که نام خدا تو گویی زبان سومشان اردو است و مشکلی ندارند، از در آمد داخل و من دست از کار کشیدم که اگر نگاهش متوجه من شد بفهمم، اما دیدم با همکار دیگر سر صحبتی را باز کرد که هر چه بیشتر دقت کردم کمتر فهمیدم، بعد به این نتیجه رسیدم که چقدر بد است زبان مملکت خودمان را نفهمم و این پشتویش چرا اینقدر شل و وارفته و نازنازی است، بعد فهمیدم نه بابا اردو است اصلا"، دقت که کردم دیدم همکار افغانم همینطور که دارد اردو صحبت می کند گردنش را هم کج کج و دست هایش را هم پیچ و تاب می دهد، یک حالی بهم دست داد بالیوودی، و خیلی برایم جالب بود.

سه. صبح  برای برادر بلیط گرفتم، از شرکت آسمان که طی این سال ها، بارها و بارها و مخصوصا" در این سال اخیر بخاطر مسافر های فراوانی که داشته ایم بیشتر هم رفته ام، همان دفتر همان آدم ها همان سیستم، کمی زودتر رسیده بودم و پشت در ماندم، اما وقتی رفتم داخل سریعا" پشت بخاری گازی قرار گرفته و یخ هایم آب شدند، برای اولین بار اصلا" نگران گذر سریع دقایق نبودم، منتظر شدم متصدی فروش بلیط بیاید پشت میزش و تا قبل از آمدنش هزار بار از همکارش نپرسیدم کی می آید؟ آخر سر هم با فقط پنج دقیقه تأخیر آمدم دفتر، بلیط به دست، و قرار شد برادر چهارشنبه برود تا به مراسم روز پنج شنبه برسد و من آخر این ماه میلادی بروم.

چهار. شب ها توی ذهنم جعبه هایم را دور می اندازم، لباس هایم را حتی، چون اضافه بار خواهم آورد، این را می دهم به آن، آن را به این، خوراکی هایی که اضافه می آیند را به مادر مهدی، کیف مشکیه را به سین، و پالتوی چرم خواهر را به شین و خورد و ریزها را هم بین دو سه نفری که کاندید کرده ام تقسیم می کنم، باز هم جا کم دارم و چمدان کم می آورم، قرار شده این چمدان خیلی بزرگی که برادر با خود می برد را باز از دست پسرعمو بفرستند بعلاوه آن چمدان مشکی که برادر کوچک با خود برد. از هر چه بتوانم بگذرم از جعبه هایم نمی گذرم، مخصوصا" از جعبه نخ های نازنینم، که در بیست و چهار رنگ کنار هم دراز کشیده اند، تعلق خاطری که به آنها و دو سه تا جعبه فلزی و چوبی ام دارم را به هیچکدام از لباس هایم ندارم.

پنج. از اینهمه فاصله روحی وحشتزده ام، از اینکه اینقدر دوریم از هم، این فاصله روحی جسمم را هم درگیر می کند و وقتی بیادت می افتم گونه هایم داغ می شوند، نمی دانم چه شد که اینهمه دور افتادم ازت، شاید هم تو دور افتادی از من، فقط می دانم خیلی دورم ازت، آنقدر دور که باورم نمی شود روزی چه همه می توانستم با تو حرف بزنم، شب ها و روزها، و تو چقدر هنوز نزدیک بودی که می توانستی هزار ساعت خط تلفن مشترک بین چهار هزار دانشجو را مدام بگیری تا برسد به من و بتوانی دو دقیقه صدایم را بشنوی، آنقدر دور که باورم نمی شود روزی هم بوده که تو بیمار بوده ای و من اینجا کابوس می دیده ام، آنقدر دور که فکر نمی کنم با هزار ساعت خواب هم پیموده شود، فقط نمی دانم چرا؟ و هم اینکه چرا  تو هیچوقت برای نزدیکتر شدن به روح من تلاش نکرده ای، حال اینکه من بارها و بارها برای نزدیک شدن به تو ریسک کرده ام، حتی تا بحال خودم را بخاطر تو و برای تو به قتل رسانده ام، اما تو، همیشه در حال دور شدن بوده ای، بی آنکه بدانی این دور شدن ها چقدر دردناکند و تا کجای روحم را می سوزانند، آخر ما بقول خودت زاده یک بطنیم، نمی شود جدایمان کرد، جز با جبر.....

 

در آخرین روز سال 13 دار...

  •      و امروز سی دسمبر 2013 میلادی/ 9 جدی(دیماه) 1392 شمسی است و اولین برفِ کابل جان را صبح، گاهِ بیرون شدن از خانه دیدم، از ساعت 7:15 که لب سرک منتظر موتر شدم اگر حساب کنیم تا 9:15 که رسیدم پشت میز می شود دو ساعت در مسیر خانه تا اداره، نفرت انگیز نبود البته، همین که سوده هم سوار موتر شد، خاله(مادر مهدی) پلاستیک نان و ظرف حلوای داغ سرخ وطنی اش (نوعی حلوا که شیرینی اش را از جوانه گندم تأمین می کنند و در دیگ مسی و کفگیر مخصوصی از شب تا صبح هم می زنند تا عمل آید، نوع پیشرفته و روغن دار سمنوی مشترک بین ایران و افغانستان و تاجیکستان است که در نوروز درست می کنند) را گشود برایمان، بنده خدا نذری درست کرده داغ داغ برایمان آورده بود، یعنی اتفاق نادر و محیرالعقولی بود در نوع خودش، که یخزده وارد موتر شوی و موتر به سرعت لاک پشت در حرکت باشد و لقمه نان و حلوای سرخِ داغ بگذاری دهانت، خیلی چسبید خدایی.
  •      و امروز سی دسمبر 2013 است و از فردا به لطف کفار می رویم داخل رخصتی های آخر سال، و سی و یکم دسمبر و اول و دوم جنوری را رخصتی طی می کنیم و بعدش هم که می رسیم به رخصتی آخر هفته و می شود جمعه و شنبه.
  •      و امروز سی دسمبر و آخرین روز کاری من در این اتاق و تحت عنوانی که داشتم است و از روز یکشنبه پنجم جنوری 2014 بنده به بخش دیگری انتقال خواهم یافت، بی آنکه درباره دلیل این انتقال توجیه شده باشم، گرچه پالیسی این سازمان بر این است که کارمندانش را از این بخش به آن بخش تغییر و تبدیل کنند و در بعضی مواقع در بخش هایی کاملا" متفاوت با گزینش نخست کارمند ازش کار بکشند، اما اینبار من فکر می کنم دلیل این جابجایی، یحتمل رفتن دختر عشوه ناک است و خالی شدن جایگاهش و از آنجا که شاید نمی خواهند پستش را اعلان کنند شاید می خواهند با جابجایی بنده این خالیگاه را جبران کنند، و شصت شان هم خبر دار نیست که ممکن است این منِ گریز پای که اینجا به دیده یک فسیل بهم نگریسته اند هم شاید بخواهم دو سه روز بعد اینجا را ترک بگویم، خب، آدم از آینده اش خبر ندارد و شاید هم ما نرفتیم و کماکان اینجا فسیل شدیم، اما اگر چنین نباشد و پروگرام رفتن من طبق برنامه پیش رود،  ارائه استعفا نامه من درست بعد از یکی دو ماه از جابجایی کمی عجیب بنظر خواهد رسید. در هر حال ما تابع امریم و تا روز قبل از رفتن مان نیز اگر بخواهند جابجایمان کنند می گوییم چشم!
  •     و امروز سی دسمبر است و این تاریخ، تاریخ مهمی است هر چند فردا هنوز جزء همین ماه و سال انگاشته می شود ولی یک یا دو روز زیاد مهم نیست، مهم این است که از اول جنوری 2014 شمارش معکوس برای ختم یکسری از تعهدات امریکا و ناتو و آیساف و جامعه جهانی برای افغانستان آغاز می شود و تا ختم سال پروسه انتقال مسئولیت های امنیتی از خارجی ها به نیروهای افغان خاتمه خواهد یافت و اگر پیمان امنیتی بین افغانستان و امریکا که از دو سال پیش بدینسو بحثش در بوق و کرناست به نتیجه نرسد، این انتقال و رفتن رفتن می رود روی دور تند و تند تر، و ما صاحب یک مملکت آزاد(!) و مستقل(!) و بی دخالت اجانب خواهیم بود، و در پنجم اپریل 2014/ 16 حَمَل(فروردین)1393 سومین دوره انتخابات ریاست جمهوری را خواهیم داشت، و خدا کند کرزی دیگری از صندوق ها نبرآید، هر که بود به است از آنی که بود.
  •    و امروز سی دسمبر 2013 است و امیدوارم اگر این سال بی گناه بخاطر داشتن 13 اواخرش نحس شد برای من، 2014 ای که می آید خوش تر و به تر باشد، و از دوری و فراق خبری نباشد و بیشتر بخندم درش و کمتر سکوت کنم و بیشتر سهل گیرم بر وقایع و کمتر کنار ناخن بجوم، دوست تر داشته باشم زندگی را و کمتر سخت بگیرم بر عزیزانم، اصلا" هیچ چیزی نداشته باشم، فقط بتوانم بیشتر بخندم، صدای خنده هایم را گم کرده ام، خیلی وقت است نخندیده ام، چقدر دوست دارم بخندم، عضلات صورت و روحم اما یاری نمی کنند.

پ ن: از برف ناامید شده بودم، منتظر بودم صَفَر بگذرد تا جامه سیاه بدر کنم، برف آمد سفید پوشم کرد، دلم اما هنوز بهانه می آورد که بگذار تا جمعه که ربیع می آید و آنوقت هر چه سپید داری بردار بپوش...

 

از حال ما اگر بپرسی!


یک. وقت های زیادی در زندگی ام روی می دهد که دلم بخواهد به خانه که رسیدم غذایی مطبوع انتظارم را بکشد، خانه بوی  برنج دم کشیده خوش عطر و بو را بدهد، بروی قورمه جا افتاده ای بیاید از لای در، اصلا" بوی سیب زمینی سرخ کرده بدهد هم کفایت می کند، فقط بوی یک غذای آماده و داغ بدهد، از آشپزی خودم راضی هستم، مخصوصا" اگر با حوصله و با وقت دست به کار شوم بهترین غذاها تحویل میز است، اما بعضی اوقات آدم دلش می خواهد در خانه خودش کس دیگری غذا بپزد، این روزها خوشحالم که همسر بعد از زندگی مجردی اش مجبور شده است سلامی دوباره به کفگیر و ملاقه و مواد خوراکی در آشپزخانه بدهد، هراز گاهی نکاتی را ازم می پرسد، و همینطور که پاسخش می گویم دلم شاد می شود که لااقل این دوری یک نتیجه مثبت خواهد داشت و من بعد از به هم پیوستنمان خواهم توانست آشپزخانه را تحویلش بدهم بی آنکه فکر کنم منفجرش خواهد کرد.

دو. آخر هفته گذشته طی کانال گردی های شبانه به طور اتفاقی دیدم دارند "هیس! دخترها فریاد نمی زنند،" را نشان می دهند، فکر کنم شبکه تلویزیونی نگاه یا راه فردا بود، بیش از نصف فیلم تمام شده بود و من از آن قسمتی که جلسه اول دادگاه تمام شده بود تا آخرش را دیدم، و تصمیم گرفتم در اسرع وقت فیلم را بطور کامل ببینم در یوتیوپ یا داونلودش کنم، امروز وقتی مقاله " هیس! پسرها هم فریاد نمی زنند" را در بی بی سی خواندم، برآن شدم تا همین امروز ببینمش، سرعت یوتیوپ هم بد نبود، دیدمش، و واقعا" باید بگویم احسنت به خانم پوران درخشنده، که چقدر عالی توانسته است یک معضل حاد اجتماعی را که کمتر چشمی می بیند یا اگر می بیند به تصویر می کشد را آورده روی پرده سینما و نمایش داده است، چقدر ملموس بودند دیالوگ ها، و چقدر آزار حس کردنی بود، مخصوصا" وقتی کودکِ قربانی با تمام سختی هایش لب به سخن گشوده تا حقیقتی را با مادرش که باید نزدیک ترین رفیقش باشد بازگو کند و نمی شود، و مادر نمی فهمد، و انقدر نمی فهمد تا کودکش باری را به مدت پانزده سال به دوش می کشد و آخر هم......
درباره" هیس! پسرها هم فریاد نمی زنند" هم باید بگویم متأسفانه این معضل هنوز در خیلی از جاهای افغانستان نه تنها معضل انگاشته نمی شود بلکه سنتی است برای نشان دادن ثروت و مکنت خانوادگی، و پسران نه به شکل مقطعی که دوامدار و مانند برده جنسی برای سالها هم ممکن است نزد متجاوز بمانند، و این بردگان جنسی تنها مایه برآوردن تمایلات جنسی صاحبشان نیستند و علاوه بر آن بایستی در مجالس بزم صاحب مجلس لباس دخترانه پوشیده و با رقص مخصوصی مجلس را گرم کنند، و چه بسا نه تنها به صاحب اصلی خود که به میهمانان ویژه وی نیز سرویس بدهند، صاحب و میهمانانی که اکثرا" هم دارای پست های بالای دولتی هستند.

سه. قبلا" در واحد کناری ما یک خانم تنها زندگی می کرد، انگار اجاره کرده بودند برای شب ها که از دانشگاه بر می گردد، همسرش در ترکیه درس می خواند خودش اینجا، هیچوقت از داخل صدایی نمی آمد، سکوت مطلق بود، و من و همسر بیشتر وقت ها یادمان می رفت که آنجا هم کسی زندگی می کند، حالا برعکس شده، زوج جوانی آمده اند بجای دختر، دنبال هم می کنند و با سر و صدا و خنده از این اتاق به آن اتاق می دوند، صدای پایشان گرومپ گرومپ به واحد ما می آید و انعکاس خنده هایشان هم، و بعضی وقت ها هم پسِ خنده هایشان سکوت می شود و سکوتش بطرز رمانتیکی در فضای خانه من نیز پاشیده می شود، با خودم می گویم، آسیاب به نوبت، نوبتی هم باشد نوبت سکوت خانه ما و صدای خانه شماست.

چهار. هنوز برف نداریم، روز شنبه انگار برف هایی را باد آورد از ارتفاعات و خلاص، سرد است اما، البته صبح و شب، و طول روز آفتاب راست می زند به چشم هات، زمستان با برف عظمت دارد، کاش زودتر بیاید سفید پوشمان کند، شاید با آرامش همزمانی که بر شهر حاکم می کند من نیز اندکی نرم تر شوم....