ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

گشتیم نبود، نگرد نیست!

چندی پیش وبلاگی را می خواندم، از وطن گفته بود، و اینکه جانش برایش در می رود، دوستش دارد هزار تا، و دوری اش برایش رنج زا و غم انگیز می نماید، و در زمان هایی که از مام وطن دور بوده است در فراقش ناله ها کرده و اشک ها از دیده فشانده است، عاشق کراچی وال های پر سر و صدای سرک های شلوغ و پر بیر و بار کابلش است و دلش غنج می زند برای گرد و غبار های بعد از ظهر های پر ازدحام ده افغانانش، بولانی های ساخته شده روی سرکش را دوست دارد، و آخ آخ، آخ از آب کِشته های تابستان های داغش..................

می خواندم و به خودم رجوع می کردم، می خواندم و غصه می خوردم برای وطن، که چه فرزند گریز پایی دارد، فرزندی که من باشم، از تمام اینها که آن دختر به زیباترین بیانات توصیفشان کرده بود، گریزان و به همه آن کسانی که گفته بود، به چشم انسان های غار نشین می نگرم، فرزندی که خیلی وقتها هر چه می پالد، از عِرق و عَرَق ملی اش هیچ خبر نیست! نه که دوستش نداشته باشد و وقتی ازش دور است دلش برایش تنگ نشود، نه، بالاخره ما هم انسانیم، و دل داریم، و بزرگان نیز گفته اند که، حُبُّ الوطن، نصف الایمان! و ما هم که به لطف خدا خود را در زمره مومنان می پنداریم، و از نشانه های مومن بودن هم حُب داشتن وطن است لابد!، ولی نه دوست داشتنی که دلمان برای کثافت هایش و خرابی هایش و نداشته هایش هم پر بزند، بر عکس هر وقت از بیرون می آییم خانه راست و مستقیم راه حمام را در پیش می گیریم تا از انواع ویروس ها و آفاتی که بر پوست و مجاری تنفسی مان جا گرفته و سخت چسبیده اند رهایی یابیم، و درست است دوستش داریم و آزادانه ترین تنفس ها را در همین آسمان کابل جان به سینه درون کرده ایم، و فاتحانه ترین احساس ها را وقتی داشته ایم که در وطن خود از جایی به جایی و شهری به شهری رفته و آمده ایم، و زمانی هایی هم بوده در زندگیمان که آنقدر عاشقش بوده ایم که با دیدن هر صحنه در وطن عزیز، اشک از دیده می فشاندیم از حسی که ما را در بر میگرفت، اما همزمان متنفریم از عقب ماندگی ها و بی عدالتی ها و نکبتی که اینجا را فرا گرفته است و بگذارید خیلی بی ریا و صادقانه بگویم، تمام آن حس قشنگ ها و عِرق ملی ها و اشک ها و عشق ها را اگر در یک کفه بگذاریم تا میزان وابستگی و عشق و ارادتمان به وطن را نشان دهیم، در برابر نفرت و ترس و غضب و سرخوردگی ای که در کل زندگی از وطن نصیبمان شده است، هیچ است! سر خوردگی حاصل از گند کاری های زمامدارانمان به نام شاه و رئیس جمهور کودتا چی و رئیس جمهور منتخب و هر چیز دیگر، سرخوردگی حاصل از آمار آن سازمان بین المللی مبنی بر فاسدترین کشور جهان بودن، سرخوردگی حاصل از اعتیاد میلیون ها انسان با تریاک افغانستان، سرخوردگی حاصل از بیسوادی و عقب ماندگی تمام اقشار جامعه ام، اینها را که در کفه دیگر بگذاریم می رود تا عمق چند هزار کیلومتری و حُب وطن و عشق و علاقه مان به انگورهای سرخ مزارش و زیبایی های حیرت انگیز بدخشانش و لعل و یاقوت و هر چیز خوب و خوبتر دیگرش، هر چقدر هم که باشند، خیلی سبک میشوند در مقابل این چیزهایی که ازش تنفر و انزجار داریم!

داشتیم می گفتیم، نوشته دخترک زیبا و بسیار برانگیزاننده احساسات بود، و داشتم خود را بابت نداشتن آن حس ها سرزنش می کردم و می خواندمش، یک حالتی شده بودم، انگار لااقل برای دقایقی درون یک هاله ای از عشق به وطن و هموطن واقع شده بودم، و نزدیک بود همینطور که می رفتم برای خودم چایی بریزم برای همکار پشمالو و آن یکی همکار لاغرم هم چای بریزم و کشمش هایم را هم بریزم توی یک ظرف آبرومندانه و ببرم بهشان تعارف کنم، از فزونیِ حسِ عِرقِ ملی ای که مرا فرا گرفته بود، اما همینطور که در این حس ها بودم رسیدم به قسمتی از نوشته دخترک که میگفت دارد بر میگردد به فلان ایالت یونایتد استیتز! و بعد دانسته شدم بعله! این نویسنده با احساس ما یک پایش در اندریکاست و یک پایش هراز گاهی به وطن، و کلا" عاشق این زندگی و وطن و اندریکا و بدی ها و خوبی هایش، خب وقتی ویزای اندریکای جهانخوار روی پاسپورتت باشد و غم فردا را نداشته باشی و پشتت به کاکا اوباما گرم باشد خب باید هم دلت برود برای گل و لای بعد باران های پایتخت گندیده مان! من هم قول میدهم اگر دلم گرم باشد و خاطرم جمع باشد از آینده بچه ام، و ترس آینده را و چه خواهد شد و چه نخواهد شد و رفتن نیروهای خارجی را و جنگ شدن و نشدن و به دار رفتن و نرفتن را نداشتم، و حداقل یک بار ویزای اندریکا به پاسپورت زشت و نفرت انگیزم خورده بود، برای کرم های جدول های دورترین نقطه برچی کابل هم شعر می سرودم، و همراه تو نفس می کشیدم خاک های حاصل بادهای بهاری را، صد بار، و می رفتم می نشستم کنار آن مرد چاقِ تارک دنیا  که همیشه روبروی سینما پامیر جُل و پلاسش را پهن می کند، و باهاش عکس یادگاری هم می گرفتم و دستی به موهایش می کشیدم، البته موهایش پیدا نیست از بس که خاک و عرق و کثافت قاطی اش شده، و تبدیلش کرده به یک جانور تمام!  

نظرات 1 + ارسال نظر
سوده سه‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:56 ق.ظ

چقدر از دلم امدی! اکثر آنهایی که مینالند و عشقشان دارد بر سرشان میرود همان هایی اند که در دیاری به دور از تمام دغده ها نامشان جایی دیگر ثبت است و تفننی عشق میکنند در وطن خاک آلود پر نوستالزی هایشان.

آنوقت اسم ماها که می نالیم از آن چیزهای نوستالژی آور آنها هم می شویم وطن فروشان خائن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد