ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

در آخرین روزهای اردیبهشت!

از بی خیالی استرس می گیرم، از خوش گذرانی، از به چیزی فکر نکردن، از در روز زندگی کردن، تا به خود می آیم می بینم برای دانستن حالم به خود رجوع کرده ام و دیده ام یک مور موری ته دلم می شوم، بعد بلافاصله دقیق می شوم که برای چیست بعد یادم می آید بخاطر یک حرف خیلی اندک و کم حجمی از جانب برادرزاده بوده.

 برادر می گوید مهم این است که تو تمام آنچه در توان داشته ای ریخته ای روی میز، چیزی دریغ نکرده ای، پس باید بگذاری خودشان هم انتخاب کنند بد یا خوب را، زمان ما کسی نبود بیاید گوشمان را بکشد و برایمان برود بالای منبر، بچه های امروز از پای منبر نشستن خوششان نمی آید و باید بگذاری بعضی چیزها را تجربه کنند تا بفهمند یعنی اصلا" توی مخشان فرو نمی رود که چیزی از قلم شان بیفتد و تستش نکنند، تست نکرده از دنیا برودند کم می آورند، بچه های دیروز از کمبود اطلاعات و امکانات باید تجربه می کردند، امروزی ها برای عقب نماندن از قافله هم سالان شان. 

به چشم زخم اعتقاد دارم ولی دو آمبولانسی که با فاصله دو هفته اخیرا" سر کوچه مان نگه داشت و آمدند بالا ربطی به چشمِ شور کسی نداشت، زمانه ی دیگری ست، خیلی چیزها فرق کرده اند، ولی چرا ذهن من هنوز در کاهگل بافت قدیم این خانه گیر کرده است و بیرون نمی آید؟

امشب خواهر نیست و رفته مهمانی، برادر هم رفته خانه دانشجویی اش و من پس از سالها اینجا با خودم تنهایم، و قلبم درون گلویم گیر کرده است، دیروز که مادر را برده بودیم متخصص مغز و اعصاب و آنجا فهمیدیم منشیِ پیرِ خرفت به تمام بیماران پشت تلفن گفته یک بیایید و ما نفر بیست و ششم بودیم و برای خوردن ناهار رفتیم دور و اطراف، وقتی داشتیم از عرض خیابان رد می شدیم دست خواهر را بالا آورده و بوسیدم، مردی که موتور سوار بود و همسر یا خواهر یا عمه و خاله یا دوست دخترش را بر ترک موتور نشانده بود با حیرت بسیاری به ما نگاه کرد، و ما خندیدیم.

حال خودم را نمی فهمم، فقط اینرا می فهمم که مادرم خیلی پیر است برای تشنج کردن، آنموقع ها که حالش خراب می شد خیلی جوان بود، روتینِ کارش شده بود، هر چند وقت یکبار از دردی منفجر می شد و خیلی زود پاره های وجودش را از دور و اطراف جمع می کرد می گذاشت سر جایشان، اما حالا خیلی پیرتر از آنست که بتواند خودش را جمع کند، می ترسم بار دیگر قلبش را پیدا نکند بگذارد سر جایش و برای همیشه جا بماند بین دری دیواری زیر فرشی لبه پنجره ای جایی........................................................................................................................................


نظرات 1 + ارسال نظر
مهندس جنین! چهارشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:57 ق.ظ http://jenin.blogsky.com

سلام ساغر جان! وبلاگت خوبه. تشویقت می کنم. دعوتت می کنم که وبلاگ منو هم ببینی امیدوارم خوشت بیاد ولی مطمعنم خوشت میاد :-)

باشه می خونم جنین!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد