ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از رنج انسان بودن

برای شنبه صبر ندارم، امروز می نویسم.

این سه روز اخیر همسر خان توی شهر ورکشاپ آموزشی داشت، از کار قبلی که ختم شد گفته بودند دوره آموزشی اگر دوست داشتید شرکت کنید پولش پای شهرداری است، همسر هم نامردی نکرده یک دوره سه روزه مدیریتی برداشته بود به ارزش چهار هزار و پانصد دلار، سه روز فول تایم، بهش گفتم نمیشه نری پول رو بگیری؟؟؟ خدایی خیلی پول هست، ولی سرخوش و خرم بود این سه روز، باید بجای هفت، شش و نیم بیدار می شدیم و پسر را قبل هفت می برد مدرسه، افتر اسکول کِیر که شامل بود، برای این سه روز بیفور اسکول هم رزرو کردیم، بچه ام را خروس خوان راهی کردیم، صبحانه هم که با مدرسه است خیالم راحت بود.

بعد از رفتن آنها من و دختر هم ساعت نزدیک به هشت رفتیم دنبال کارمان.

امشب هم موقع آمدن گفت فلانی( یکی از دوستان) گفته بیا خانه مان بعد مدتها درباره بعضی چیزها حرف بزنیم، تا رسید راه افتاد رفت، گفتم پسر را هم ببرد و باهم مردانه رفتند.

من دختر را شام دادم و الان ساعت هفت و نیم است که آمدم روی تخت تا بنویسم.

یکماه از شروع به کارم در این موسسه می گذرد، کار را فهمیده ام و خیلی دوست دارم. ماهیت کار طوری است که به چشم خویشتن نتیجه اش را می بینی، الساعه حاصل دسترنج را لمس می کنی، اینطوری است که کسانی که با ویزای بشردوستانه به استرالیا آمده اند برای یکسال تحت مراقبت و سرپرستی این نهاد قرار می گیرند، حالا هستند کسانی که شاید بجز ثبت نام کلاس زبان و نامه معرفی به دکتر و ثبت نام شدن برای کمک های ماهانه دولت چیز دیگری نخواهند و اصلا" چیزی به نام کیس منیجر نخواهند و لازم نداشته باشند، حالا یا قوم و خویش و خواهر و برادر دارند و یا هم خودشان باسواد و با دانش هستند و نیازی به تماس و کمک خواستن ندارند.

اما کسانی هستند که بشدت به این نهاد وابسته هستند، حالا بسته به قدمت ورودشان متفاوتند، و بیشتر نیاز و سوال ها و کمک خواستن شان در بدو ورودشان متبارز می شود، مثلا" فرض کنید زنی با ویزای بشردوستانه از طریق سازمان ملل در مشهد با سه فرزند صغیرش قبولی استرالیا را گرفته است، سواد در حد دیپلم دارد اما تابحال از مشهد و قم دورتر را ندیده و هیچ کسی را هم در استرالیا ندارد، خیلی طبیعی است که برای وقت دکتر گرفتن، برای پرداخت قبض برق، برای قرارداد گاز، برای  چگونه استفاده کردن از کارت مترو و هر چیز ساده دیگر از نهاد ما کمک بگیرد.

یکی از کارهایی که ممکن است از ما ساپورت ورکر ها بخواهند کمک برای ترجمه است، دولت برای بیشتر نهادهای اصلی مثل کلینیک ها و مدارس و دادگاه و پلیس در صورت تقاضای افراد مترجم رایگان دارد اما این نهاد ما طوری طراحی شده است که خود سازمان نیاز به مترجم را از خود رفع کند، و کارمندان را از بین همان جامعه ای انتخاب می کند که بیشترین ساکنان منطقه هستند، و منطقه ای که من برایش استخدام شدم منطقه ای است که بیشترین میزان مهاجرین افغانستانی را در خود دارد، به همین ترتیب عرب، ایرانی و ترک، و کارمندان بر اساس نیاز نهاد به این زبان ها تکلم می کنند.

بعد تنها وقتی که ما ساپورت ورکر ها کلاینت ها( افراد تحت پوشش) مان را می بینیم همین زمان هایی است که یک کیس منیجر نیاز به همکاری ما دارد.

وقتی هم می رویم داخل اتاق برای آن نشست لازمه ما را مترجم معرفی نمی کنند، بلکه می گویند من از همکارم فلانی خواسته ام بیاید برای هم صحبتی با شما به من کمک کند.

بعد آنجا آدم ها را می بینیم.

توی بخشی از جاب دیسکریبشن( توضیحات و توصیفات راجع به شغل) نوشته بودند کارمند باید قابلیت درک شرایط مختلف و چالش برانگیز و سخت کلاینت را درک و هضم کند و برای رویارویی با شرایط خاص روحیه خود را حفظ کند.

آن موقع با خودم گفتم برو بابا سوسول، ما را از چه می ترسانی، نهایتش چهار تا آدم چپر چلاق کوهستانی هستند که نیاز به نشان دادن راه مدرسه و بیمارستان دارند دیگر، حالا چرا تراژیکش می کنید.

اما وقتی همراه با کیس منیجر ها به آن جلسات رفتم و هر بار با تمام قوا سعی کردم بخاطر رنج شان نمیرم و از غصه ترک بر ندارم، معنای آن فاز جاب دیسکربشن را دانستم.....

مثلا"،

برای همراهی با سنیور کیس منیجر رفتم، خانم زیبای ایرانی به تمام معنا زیبای شرقی بهمراه همسرش و یک پسر جانانه هجده ساله اش کلاینت مان بودند، در دل گفتم زکی، ایرانی است دیگر، با این قیافه و تیپ و کلاس آخه چرا باید در رده کیس های سنیور کیس منیجر ( کیس های بشدت حاد و چالشی)باشد.

خلاصه که اولا" توی جلسه دانستم آن مرد جوان همسرش نیست، و پسر بزرگش است، یعنی به تمام معنا بقدری پخته و بزرگسال بود که هرگز گمانی بجز همسر آن زن بودن به ذهنم نمی داد، دلیلش را بعدتر فهمیدم، 

اینها یکسال است آمده اند، بعد یکماه همسرش سکته کرده و مرده است.....

و از آنروز ببعد اینها اینقدر پیر شده اند، و کمر پسر شکسته است، زن استرس و انزایتی و دیابت بالا دارد و بچه هفده ساله یکباره خاموش شده....

نمی توانستم جلو اشک هایم را بگیرم، نمی توانستم خود را جمع و جور کنم حتی در جلسه.....

و مثلا" آن مرد جوان چهل ساله ای که براحتی پنجاه ساله می زد و دوازده سال تمام در اندونزی بوده است به انتظار قبولی اش برای استرالیا، و حالا که شش ماه است رسیده است اینجا دیگر طاقت ندارد، انگار حالا که پذیرشش آمده و کیس خودش قبول شده هر روزش ده سال می گذرد بیشتر و سخت تر از سال های اندونزی، صحبت که می کند صدای تکه تکه بودن قلبش را می شنوی، تند تند صحبت می کند، فکر می کند کیس منیجر دوست دختر نخست وزیر است و تا یکسال نشده زن و پسرش که حالا سیزده ساله است را در کنار خواهد داشت.

با خودم می گویم، هی! ساغر، در راه استرالیا چه زندگی هایی تباه شده است، چه موهایی سفید شده اند، برای این ویزا چه جان هایی رفته است!

آن یکی زن شصت ساله اوکراینی که داشت زندگی اش را می کرد کجای دلم بگذارم که نتوانسته خانه دخترش دوام بیاورد چون فهمیده شوهرش راضی نیست و الان در خانه های امن موقتی دولتی بسر می برد و نه راه پس دارد نه پیش.

براستی جنگ چه کثافتی است، وقتی به این فکر می کنم که انسان چه قدرتی دارد و همزمان چه شکستنی است گاهی به پیچیدگی خلقتش بیشتر پی می برم.

و براستی چقدر سخت است انسان بودن در عین حال واقع بین بودن و درک درد و رنج آدم ها از بیخ و باز هم زیستن و زیستن...

من انگار باز پرتاب شده ام به بیست سال قبل، آن موقع هم من از جایی مامور خدمت شده بودم به افغانستان مظلوم و دردمند، که انگار تازه داشت نفس می کشید و همه چیزش بکر و دست نخورده بود، آن زمان هم من درد مردم را می دیدم و هی باید به خودم یادآوری می کردم که اینها هم خوشی های خاص خود را داشته اند در زندگی و نگران شان نباشم بیش از حد، الآن هم باز افتاده ام وسط افغانستان استرالیا با این تفاوت که این رنج های الآن انسان تازه مهاجر شده افغانستانی خیلی عمیق تر از آن انسان خالص افغانستانی به دلم می نشیند.

انگار اینها از یک سیاره دیگر آمده باشند و من هیچوقت چنین انسان هایی با این میزان رنج ندیده ام در زندگی.

آه الان که می نویسم یادم از آن مرد خاموش آمد که چشم هایش در چهل و دو سالگی کم بینا شده اند در حد کوری، و یا آن مردی که پشت تلفن گفت شما ایرانی هستید یا از هراتید؟

درست مثل وقتی افغانستان بودم و بارها این را از همکاران و آدم ها می شنیدم، یک طوری آن روزها هی جلو چشمم می آید هر دم.

البته گاهی هم بین کیس ها هستند افرادی که به تمام معنا خوشنود و خوشحال و رو به ترقی و سلامت دارند پروسه استرالیایی شدن را طی می کنند، اما چه کنیم که همیشه غم در مسابقه با شادمانی برنده است در جا خوش کردن توی سینه!

 با همه اوصاف فکر می کنم بزرگترین شانس زندگی ام یافتن و قرار گرفتن در این شغل بوده است و مطمئنم باعث برکات فراوانی در زندگی ام خواهد شد چون بقول همکارانم، ساغر بجای پیگیری کیس ها انگار دارد پشت تلفن روانشناسی می کند و طوری به آدم های آنطرف خط دلداری می دهد که آدم دلش می خواهد کلاینتش باشد. 



نظرات 13 + ارسال نظر
زهره جمعه 14 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 08:21 ب.ظ

چه زندگی هایی در این خاور میانه ی نفرین شده از بین میرند

وای چه عمرهایی، چه زندگی هایی، چه جوان هایی....

ربولی حسن کور جمعه 14 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 09:01 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
خسته نباشید
فقط اجازه بدین من جمله ای را تصحیح کنم.
چیزی که زندگی ها را نابود کرده ویزای استرالیا نیست. فرار از چیز دیگری است

بله درست است، جنگ است، سیاست است، وگرنه اگر ادم ها در کشورهای خود ظلم نمی دیدند چرا اینهمه رنج را به جان بخرند؟

آوای درون شنبه 15 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 03:05 ب.ظ

پرتوان و سرزنده باشی...

فدای محبتتون

دزیره شنبه 15 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 06:25 ب.ظ https://desire7777.blogsky.com/

کاملا مشخص هست که چقدر به کارت علاقه داری ساغر جان موفق باشی و امان از این جغرافیای عجیب که چه کشیدیم و هنوز میکشیم

ممنونم از کامنت پر مهرتون بانو

مبینا شنبه 15 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 07:34 ب.ظ

چقدخوب هم برای شما و هم کلاینتهاتون . امیدوارم در این راه موفق باشین .

فدای شما، قربان محبتتون

زری.. شنبه 15 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 10:51 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

ساغر جان مراقب خودت هم باش که از نظر روانی و روحی کم نیاری و تمام نشوی.

در تلاشم همین کارو بکنم، ممنون محبت تان

پگاه یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 12:59 ق.ظ

عجب غمی داشت این پست،
کارتون پر از برکت های روحی و مادی باشه ان شا الله.
مادر من هم مشاوره و من گاهی میگم چطور این همه درد و مشکل و اعصاب خوردی رو می‌شنوه و به هم نمیریزه. بنظرم باید روی خودتون کار کنید که مسایل رو در یک فضای جداگانه از دهنتون بذارید و جدا کنید از زندگی خودمون

دقیقا" همینه که سخته، تو شنوای رنج کسانی میشی ولی مسئول زندگی و سرنوشت کسانی از خودت هستی. مرحبا به مادرتون

پت یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 01:02 ق.ظ

ساغر جان، خیلی خیلی لذت میبرم از اینکه انقدر مفید هستید برای جامعه. میدونید، شاید برای شما به مرور تبدیل به شغل بشه، اما یقینا برای اونایی که مهاجرت کردند، صدای همزبونی هستید که روز اول و روز گرفتاری بهشون گفت چطوری مشکلشون رو حل کنند.
یه چیزی، با توجه به فشار روحی که به شما وارد میشه، امکان مشاوره و حمایت روحی کافی در اختیارتون هست؟
موفق باشید

همیشه سفارش میشیم به اینکه هوای خودمون رو داشته باشیم، و گاهی قبل از اون جلسه تذکر میدن که آیا در توان مون هست همراهی کردن؟ مثلا" یکبار منو برای جلسه تلفنی برای کمک ترجمه بوک کرد و گفت این خانم که قراره بهش زنگ بزنیم عمه ( گاردین) بچه ای هست که هفته میش خودکشی کرده و عمه اش سرپرست بوده، باید زنگ بزنیم و رکورد کنیم تا پرونده اش را ببندیم، من هیچ، من نگاه.....

منجوق یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 05:51 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

واقعیتش منهم دلم خواست کلاینتت باشم

عزیزمی مهربون

زری.. دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 05:26 ق.ظ https://maneveshteh.blog.ir

ساغر جان تسلیت میگم جمعی از هموطنانت دچار زلزله شده اند، امیدوارم با حداقل صدمات و تلفات اوضاع کنترل بشه.

من فکر می کنم خدا با افغانستان قهر است، حالا مردمانش یکی در میان یا محمد هستند یا یک چیزی بعلاوه الله!

اعظم46 شنبه 22 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 03:11 ب.ظ

سلام ساغرجان خدا قوت وتوان روحی وروانی بده
حالا اینور آبی ها فکر می کنن اونا که رفتند چقدر خوشبخت اند

دقیقا"، در حالیکه انسان هر ور آب باشه باید خودش بخواد که حالش خوب باشه، می دونم کیفیت زندگی تاثیر مستقیمی داره روی حال خوب و بد ولی اگر خودت نخوای تو بهترین کیفیت هم بدترین حال خودت رو خواهی داشت.

ربولی حسن کور یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 05:44 ق.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
هفته پیش برای شنبه صبر نداشتید و جمعه نوشتید. و این هفته شنبه تمام شد و هنوز ننوشتید

حالم بد بود، جسمی و روحی، الان بهترم، و برعکس خیلی هم گفتنی دارم.

سمیه سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 02:41 ب.ظ

سلام چقد قشنگ نوشتین" اما چه کنیم که همیشه غم در مسابقه با شادمانی برنده است در جا خوش کردن توی سینه!" اخ لجم می گیره از این فرهنگ شرقی از این فلسفه شرق و همه چیش که تهش یه ته مزه غم داره

وای وای چقدر حق گفتید، جدی ما چرا اینجوری هستیم یادمه یه زمانی باید توی عکس ها چهره غمگین می گرفتیم که موجه باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد