ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

در حالیکه برف آنجا را سفید پوش کرده من زیر کولر برای ثبت تاریخ می نویسم!

هفته پیش روز یکشنبه/ نیمه شعبان عروسی برادر در ایران برگزار شد، من هم اینجا مهمان عروسی بچه اقای احمدی بودم، دختردایی و پسر دایی هایم وسط هفته از سیدنی آمده بودند ملبورن و البته پسر دایی هایم فقط همان شب آمدند و عرض تسلیت حضوری و فاتحه خوانی برای فوت پدر و مادر همسر( چون نیامده بودند و رسم هست هر کس اقاربش را از دست داده باشد در اسرع وقتی که ملاقات فراهم می شود یک فاتحه ای نثار روح مرحوم کنند) برگشتند سیدنی، اما دختردایی ام ماند و گرچه تا اخر هفته رفت خانه دوستش که از قضا همسر دوستش هم مسافرت بود، ویکند آمد خانه ما، و شنبه من نیامدم این دفتر و با او رفتیم به یک محل تفریحی-توریستی استخرهای آب گرم، از محل خانه مان یک ساعتی فاصله بود و بلیط ها را از شب قبلش بوک کرده بودیم برای هر آدم بالغ حدود هفتاد دلار، از قشنگ بودنش نگویم برایتان، هوا هم در بهترین حالتش بود چون آب استخرها گرم رو به داغ بود باید در هوای نسبتا" سرد و خنک می رفتیم و همینطور بود، استخرهای کوچک و بزرگ با درجات متفاوت از بیست و چند درجه تا چهل و چند درجه، اوایلش بچه ها داخل نمی رفتند بخاطر داغ بودن  اما بعد عادت کردند و تا ساعت نه شب بودیم، و آنجا جزو محدود مکان های تفریحی بود که تا نیمه شب و بعد از آن هم باز بود که ما از سه انجا بودیم و بچه ها از ساعت های هشت ببعد شروع به نق نق کردند و باید بر می گشتیم.

فردایش روز یکشنبه عروسی بچه آقای احمدی بود، و دختردایی ام هم همراهم بود و گفت من دوستم آرایشگری بلد است و بیا برای میک آپ برویم پیش او، و رفتیم و برای بار اول در اینجا و حتی بار های اول در کل عمرم بجز عروسی خودم، آنهم برای عروسی غریبه میکاپ حرفه ای کردم، قبلش از صاحب مجلس پرسیده بودم مجلس مختلط است؟ گفته بود نه حتی فیلمبردار و کارمندان سالن همه زن هستند، خلاصه که با خیال راحت(که احمقانه بود و دقیقا" خل شده بودم که چنین فکری کرده بودم) لباسی که دو سه سال پیش برای تولدم خریده بودم و هرگز نپوشیدم چون آن سال بی بی مادری ام فوت کرد و بعدش هم هیچ مجلس خالص زنانه عروسی و رسمی ای نشد که بپوشم را پوشیدم و لباس هم دکلته و خلاصه آخر لوندی!

با آن ارایش و لباس رفتم مجلس و چشمم روز بد نبیند هیچ خبری از مجلس زنانه نبود، چهار فیلمبردار مرد در چهار نقطه از سالن و سکیوریتی گاردها و باقی خدمه که نیمی پسر و نیمی دختر بودند و خانواده داماد که انگار با داماد آمده بودند و دلشان نمی آمد بروند بخش مردانه!

مانده بودم با لباس قرمز دکلته مخمل و یک کت رویش از گرما و ان آتشفشان خشمی که از درون داشت زبانه می کشید!

تصمیم بر این شد که همسر را راهی خانه کنم( بیست و چند دقیقه راه بود) و الساعه اطاعت نمودند، باز با خودم فکر کردم که آن لباسی هم که گفتم بیاورد را دوست ندارم و مناسب نیست، گفتم برگرد نمی خواهم، دختر دایی گفت بگذار از دوستم خواهش کنم لباسش را آماده بگذارد برای تو و همین کار را کردیم، تا همسر آمد شام می دادند، شام را خوردم و رفتم لباس دختر آرایشگر را پوشیدم، لباس پولکی بلند اندامی که تنها دیزاینش روی شانه و جلو یقه اش بود و هرگز استایل من نیست و نبود ولی تا پوشیدم قیافه ام برق زد و از من یک زن زیبای افغانی سنتی ساخت!

و خلاصه بهتر از تمام مدت پوسیدن در کت و لباس قرمز بود، ولی هرگز نشد آنی که تصور داشتم چون تمام عربده و اشک و رنج شرکت نداشتن در محفل برادر را ریخته بودم توی دلم تا در مراسم اینها خالی کنم، انگار عروسی برادرم هستم و خوش باشم و به نام برادر و به کام آنها خرج کنم!

خلاصه که شب که برمی گشتیم و زنگ زدم برادر و خانمش از فیلمبرداری برمی گشتند و تماس گرفتم و رفتم آهنگ "پاقدم طلیسچی" را گذاشته و برایشان رقصیدم و پس از دوش گرفتن و شستن آرایشم خفتم!

روز دوشنبه نرفتم سر کار و با دختر دایی ام بودیم و داشتم از کسری خواب می مردم، و او را بردم منزل دوستش و سه شنبه و چهار شنبه برای شرکت در ورکشاپ آموزشی کمک های اولیه برای سلامت روان(Mental Health First Aid) ثبت نام کرده بودم و باید شرکت می کردم و در دفتر مرکزی سطح شهر بود و باید با مترو می رفتم و آن دو روز از گرم ترین روزهای تابستان بودند و خلاصه که از خستگی و کم خوابی و گرما زدگی و همه چیز هلاک شدم، و دو روز آخر هم که در دفتر خودمان بودم و امروز هم آمدم اینجا.