ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

جای خالی تو!


بهش گفتم از آنچه که فکر می کردم راحت تر کنار آمده ام با نبودنت، خیلی راحتم و راستش اینقدر مسائل دور و برم هست که نبودن تو و رفتنت نقطه تمرکز و غصه ام نیست، من ذهن سختگیری دارم، مسائل را طبقه بندی می کند و به هر موضوعی بشکل مجزا از بقیه رسیدگی می کند، موضوع شما را تا هنوز در رسته بندی دلتنگی نیاورده است، و فعلا" در طبقه استرس آنهم از نوع یکنواخت و خفیف قرار دارد، و هنوز دلتنگت نشده ام، که بخواهم گریه زاری راه بیندازم و خودزنی کنم، وقتی رفتی، درگیر کارهای برادر بودم و آوردمش اینجا، که خودش داستان طولانی ای دارد، بعدش پسرعمو(دامادمان) هم شامل همین روند شد، تا آمدن برادر درگیر بودم، و همزمان داشتم ذهنم را برای یک همزیستی مسالمت آمیز و مثبت باهاش آماده می کردم، و هر زمان به خودم رجوع کردم تا ببینم در چه حالم، خودم جواب خودم را می دادم که؛ "هنوز زود است تا دلتنگی، اینهمه کار داری که باید انجام بدهی، بعدش هم دلتنگ بشوی که چه، پیری و معرکه گیری، و اصلا" بهت نمی آید، و حال دیگران را هم می گیری و هیچ سودی برایت ندارد، به دستاوردهایت نگاه کن و خوشحال باش، تازه یکی دو ماه دیگر هم که مسافری، و می توانی یکماه تمام با آرامش کنار مادرت بخوری و بخوابی و ناز کنی......."، این شد که تنها دو سه روز اول آمدن برادر از تو حرف زدم برایش، از آخرین صبحی که کنار تو بیدار شدم، و تو بغض فروخورده ات را گریستی و همین شد لحظه وداع ما، و من نیز از آنروز تا امروزنَگریسته ام برای نبودنت، فقط شاید چند باری کلافه شده ام آنهم بخاطر کارهای دنیوی، بعد آمده ام یک چیزهایی هم اینجا نوشته ام و خلاص!

اینها را نگو بلا بگو، از دیروز دارم به هر جای خالی تو خیره نگاه میکنم، رفتم کمد لباس هایت را باز کردم و بویت پریده و جای خود را به بوی برادر داده، جای هر روزه حلقه و ساعت و قلم و موبایل و کلید و کیف پولت روی میز، و جای کفش هایت در جاکفشی و جای برنامه های تلویزیونی که روی کاغذ نوشته بودی و کنار تلویزیون گذاشته بودی تا دیدن و دنبال کردنش قضا نشود و جای و جای ............و البته جای صدایت در گوشم، نه از پشت تلفن، که در گوشم، و جای نوازش دستهایت بر مویم، و جای همیشگی ات روی آن کاناپه دراز که خیلی کافی بود برای من و تو، و خیلی بزرگ است برای منِ بی تو!

 

چمدان بوی سفر!


به امید روزی ام که بروم خانه، و خانه بوی غذا بدهد، بوی دستپخت مادر را، بوی زندگی، بوی ادویه های مخصوص، بوی برنج دم کشیده با زیره سیاه، بوی لیمو عمانی، بوی سبزی خوردن های شسته شده توی آبکش داخل سینک، اصلا" بوی هر غذایی که تحت ریاست و سلطانیِ مادر طبخ شده باشد، خانه من اگر گاهی بوی غذا هم بدهد بویش متفاوت است با بوی غذایی که مادرم راه می اندازد، هود را برای امثال ما اختراع کرده اند، که آشپزی هایمان یکی در میان گند از آب در می آیند، و یکی در میان سَنبَل کاری شده تا یک چیزی باشد برای رفع جوع و بس، مادر اما، هر کاری می کند، هر بو و طعمی راه می اندازد، من یکی هلاکش بودم، هستم.

تا آخر سنبله امسال، دو سال میشود اینها را نداشته ام، و از حالا برای آن یکماه سفرم به آغوش مادر دارم نقشه می ریزم، و هر شب درگیر و دار باز و بست چمدانهایم هستم تا خود صبح!

غُرهای یک زن کارمند در یک بعدازظهر پنج شنبه!


دوست دارم یک چیزی بنویسم همینجوری! اما سوژه خاصی مد نظرم نیست، خیلی وقتها که وبلاگ می خواندم و می خوانم می بینم که خیلی از این وبلاگ نویس ها با خواننده هایشان حرف می زنند و حال و احوال می پرسند و اول برخی پست های شان که اکثرا" روزانه نویسی است می نویسند حرفی برای گفتن و چیزی برای نوشتن نیست همینجوری آمدم به اینجا سری بزنم، حالا من هم " دَ وُلّه"، خواستم بدون اینکه سوژه خاصی داشته باشم بنویسم، از بی حوصلگی و بی کاری که معمولا" بعدازظهر های تمام پنج شنبه هایم را در بر می گیرد، بعدازظهری که غروبش منتهی به دو روز رخصتی آخر هفته می شود و می توانی یک نفس راحت بکشی و در چهار دیواری خانه ات، پاریسی، تهرانی، نیویورکی، توکیویی، و چرا دور بروم، کابل آرامی بسازی، و خستگی های یک هفته کاری را بیرون بریزی، دو روز رخصتی و بی خبری مطلق از اخبار پیرامون، و دیر بیدار شدن و دیر خوابیدن، و به این خاطر کمی سخت تر و کشدارتر از همیشه به نظر می رسد، بعداز ظهرهای پنج شنبه را می گویم، و نمیگذارد آدم مثل بچه آدم به کارهایش برسد، و هر کاری می کنی تا زمان زودتر بگذرد و آزاد شوی.

 این تنها حس خوبی ست که در این حوالی برایم باقی مانده است، تنها نقطه خوشایند زندگی کارمندی ام، زندگی یکنواخت کارمندی با جورابهای دو ربع زنانه کرم و سیاه رنگی که دارم.

 آمدن برادر به کابل و همزیستی مسالمت آمیز و نساختن هایش با محیط جدید و اداره ای که بصورت موقتی استخدامش شده و زود بیدار شدن های صبح طول هفته و ناتوانی اش در سازمان دهی آخر هفته هایش و ابراز احساس از یکنواخت بودن زندگی کارمندی و نفرتش ازش درست بعد از گذشت سه هفته که آنهم تق و لق رفته و آمده، مرا نیز به این نکته رهنمون ساخته است که براستی چقدر غم انگیز بوده ام اینهمه مدت در زندگی ام، که اینهمه سال است که عنوان کارمندی را یدک می کشم و اینهمه صبورم در جمع کردن قطره قطره رخصتی های سالانه ام و پس اندازشان می کنم تا بتوانم یکجا درخواستشان کنم و یک ماهی لااقل در کنار خانواده در ایران آرام گیرم، و چقدر صبور بوده ام و هستم، که زندگی می کنم و کرده ام در لباس کارمندی، که کارمند بودن و اجیر بودن یعنی بمحض شنیده شدن صدای صبحگاهانِ زنگ تلفن، برخاستن و رهسپار سرویس بهداشتی شدن و سپس خوشحال و خرم به سر کار رفتن، و یک چیزی نیست که بشود برایش ترتیب دیگری چید و آهنگ دیگری نواخت، اما خب چه می شود کرد، جز به انتظار آخر هفته ها نشستن و اندکی آسودن، که البته در صددم در اسرع وقت خود را برهانم از این یوغ بردگی و عطای پول جمع کردن و کارمند بودن را به لقایش ببخشم، کما اینکه من ذاتا" زن خانواده دوست همسر دار و بچه نگهداری هستم(!!!!!!!) و این چند سال را هم ورای خدمت نمودن به وطن و احساس های انسان دوستانه و از این جور چیزها، از بد حادثه به پناه آمده ایم به کارمندی، فقط دعا کنید و دعا می کنم هر چه سریعتر بتوانم خود را از اسارت کارمندی رهایی بخشم و مثل یک زن کدبانو میز شام بچینم و گل بیارایم به انتظار بابای بچه ام!

2020!


آمار بازدید کننده های وبلاگم به 2020 رسیده و من می خواهم به این مناسبت درباره 2020 چیزی بنویسم، از امروز که 25 جون 2013 است تا لااقل آغاز سال 2020، شش سال و شش ماه و پنج روز دیگر باقیست، و من می خواهم آرزو کنم تا آن زمان کشورم به صلح رسیده باشد، و حتی اگر تغییرات بنیادینی درش رونما نشده باشد، و راهها و جاده هایش به همین حالتی که هست باقی مانده باشد، و بناها و ادارات دولتی توسعه نیافته باشد، و اوضاع اجتماعی مردم همینی باشد که امروز هست، لااقل یک ثبات نسبی و یک صلح فراگیر در برگرفته باشدش، و مردم گرچه فقیر، ولی مطمئن از نظر جانی باشند، و هر کسی به کار خودش برسد، فقط شرایط از اینی که هست بیرون آمده باشد، انتظار دیگری ندارم، شش سال و شش ماه و پنج روز خیلی هم زمان زیادی نیست، و همینطور که این ده- دوازده سال گذشته است خواهد گذشت، و به 2020 خواهیم رسید، تفاوتی که این مبدأ با آن مبدأ اولیه من بعد از ورود به کشور کرده اینست که، آن زمان وقتی در دفتر یادداشتم دورنمای پنج و ده سال آینده ام را ترسیم می کردم خیلی امید داشتم و خیلی شاد بودم و تمام آرزوهایم دست یافتنی و نزدیک بود، فکر می کردم دنیا را دارم، و فکر می کردم اینهمه آدم جمع شده اند و همه دارند برای آینده شان تلاش می کنند تا فردای فرزندان این سرزمین را رنگین کنند، نمی دانستم درست بعد از یک دهه همه آن انگیزه ها و امیدها و دلخوشی ها رنگ خواهند باخت و جای خود را به یأس و ناامیدی خواهند داد.

 بگذریم! کشورم در صلح باشد و دیگر هیچ، و از نظر شخصی یک دختر یا پسر4 ساله داشته باشم، و همسرم پی اچ دی اش را گرفته باشد و خانواده شاد و سالمی باشیم، خانواده شاد و سالم، و بتوانم بخندم، از ته دل، مثل کودکی هایم، خیلی آزاد و خیلی واقعی..........

 

خانه دوست کجاست؟

می گویند در صورت مشاهده عوامل مشکوک در سرک و بین راه و داخل فروشگاه و محل کار و مکتب و دانشگاه، سریعا" به مقامات امنیتی اعلام نمایید که مثلا" یک مورد مشکوک در فلان منطقه مشاهده شد، گذشته از اینکه معلوم نیست به چند تا از این تماس ها مبنی بر اعلان خطر جامه عمل می پوشانند و چقدر پیگیری می کنند، من مانده ام چه چیزی مشکوک است، وقتی همه متحدالشکل و مثل همند، وقتی همه یک مدل لباس می پوشند و یک مدل لنگی می اندازند، و وقتی آدم روز به روز به این مهم معتقدتر می شود که تعداد طالبان نکتایی پوش هم رو به فزونی ست، و وقتی خود جناب رئیس جمهور هنوز موضعش معلوم نیست، و هنوز امیدوار است برادرانش به خانه برگردند و به حرف بزرگترهایشان گوش دهند، که حتی اگر چموش ترین انسان ها می بودند که این حرفها توی گوششان می رفت اینهمه مدت، و ناز و نوازش کافی بود تا به آدمیت برگردند، و وقتی نیروهای امنیتی خود ارگ ریاست جمهوری گول کارت هویت های جعلی مهاجمین مسلح را می خورند و آنها تا دروازه ارگ ریاست جمهوری می رسند و تازه آنوقت است که شناسایی می شوند و در دم موتر حامل مواد منفجره شان را منفجر و جنگ را آغاز می کنند، منِ کارمند ساده سر به زیر از همه جا بیخبر از کجا باید بفهمم دوست کیست و دشمن در چه جامه ایست؟