ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

نمای تازه، روح تازه!

امروز سومین ماهگرد تولد وبلاگم است، و بدین مناسبت اقدام به تغییر نمای وبلاگم نمودم، از اینکه اینجا را افتتاح کردم احساس خوبی دارم، فعالیتم در فیس بوک به صفر رسیده است، بخاطر اینکه من آدم جزء نویسی نیستم، و باید مشرح بنویسم، هر چند بعضی وقتها هم دلم می خواهد فیس بوک وار بنویسم مثلا" خوشحال، یا غمگین، یا چمدان بوی سفر و غیره، ولی کلا" دوست دارم تفصیلی بنویسم، باید جزء به جزء را بگویم تا بتوانم موجودی های درونم را بیرون ریخته باشم، آنوقت است که احساس راحتی می کنم!

باید اعتراف کنم از آنچه در اولین پست ها نوشته ام(مبنی بر بی اهمیت بودن اینکه چند نفر می آیند و مرا می خوانند و روزانه چند نفر بهم سر می زنند و کامنت می گذارند و کلا" خوانده می شوم) تا حدود زیادی برگشته ام، و می بینم که بعد از نوشتن و گفتن حرف هایم، سخت علاقه مند می شوم دیگران هم بیایند و مرا بخوانند و اگر احساس مشابهی دارند یا تجربه همگونی هست یا کلا" با نوشته حال کرده اند به من هم بگویند، و با اینکه ناشناس هستم، احساس همذات پنداری کنند، آنوقت است که رضایت درونی ام مضاعف می شود!



مردها خَرَند!

یکبار فقط رخ داده بود که همزمان که داشتیم در جمع مهمان های مان غذا را صرف می کردیم همسر محترم دهانش را به گوش من نزدیک کرده و از سفت ماندن گوشت های قورمه سبزی زیبایم ایراد گرفت، یعنی بدون توجه به آنهمه زحمت و تلاشی که همسر کارمندش به خرج داده بود و بدون توجه به مکان و زمان و همزمان با بَه بَه و چَه چَه دوستانی که دور سفره بودند از اینکه چه رنگ و لعاب خوبی دارد قورمه ام، و چه خوب در آمده ته چینم و چه زیبا تزئین شده سالاد فصلم و سبزی هایم چقدر خوش طعم هستند و غیره، همسرت بیاید بجای تعریف و تشکر در گوشت بگوید گوشت ها سفت هستند، و جالب است که سفت مانده اند را به صفت" مثل همیشه" هم مزین بنمایند، هیچ دیگر، آنچه در دهان داشتم به زهر هلاهل تبدیل و از سر تا پایم را آتش خشم فرا گرفت و تنها کاری که کردم نگه داشتن مشاجرات درونم تا ختم مجلس بود، بیاد خواهرم افتادم که یکبار طی مصاحبت های خواهرانه بهم گفت همسرش هرگز از غذاهایش تعریف نمی کند و هیچوقت مخصوصا" جلو دیگران هیچ تشکر و قدردانی ای از دستپختش نمی کند، و استدلالش هم این است که شما کدبانویی و همیشه دستپختت عالیست و اینرا همه می دانند و لزومی به تعریف هر باره من نیست و اینرا باور دارم که عالی هستی و خلاص، و این خواهر را رنج می داد، من هم درآن لحظه همان حس را داشتم کمی شدیدتر البته، و بعد از رفتن مهمان ها هم قهر کردم و خب بقیه ماجرا.....

ما به بلوغ خوبی در ارتباطمان رسیدیم، هم من و هم همسر به برخی ظرافت های رفتاری در روابطمان پی بردیم و برای هر چیز زمان و شرایط را متذکر شدیم و به کلی گویی و بی منظوری مردان در بیانشان و به نکته سنجی و جزئی بینی زنان در زندگی پی بردیم، ایشان دانسته شدند که در هر شرایطی همسران هستند که باید اولین و بهترین تشکر و تعریف ها را از همسران شان به خرج دهند و همسران هستند که نقاط قوت همدیگر را پررنگ و نقاط ضعف همدیگر را محو می کنند، این روابط زمانی که هر دو همسر کارمند باشند و در بیرون از منزل مشغول به کار، پیچیدگی بیشتری به خود می گیرد، که خوشبختانه همسر بنده اینرا خوب می دانست، چرا که سالها با منِ کارمند آشنا بود و همزمان خیلی از زنان همکار و دوست دیگر را به چشم خود می دید، در محیط کار زندگی کرده بود و به شرایط آگاه بود، و درواقع نقش همسری من را در قالب نقش تثبیت شده دیگری به نام کارمندی پذیرفته و درک کرده بود، راضی بودیم از این پذیرفتن و پذیرفته شدن، برنامه و پلان هایمان با توجه به تأثیرگذاریشان روی قدرت جسمی و توانایی هایمان تنظیم می شد، یعنی مثلا" می دانستیم آشپزی سنگین در طول هفته برای زن و مرد کارمند سخت است و بهتر است در طول هفته غذاهای سبک و حاضری و یکی دو بار از بیرون اکتفا کنیم و مهمانی رفتن و آمدن هایمان هم بر اساس آخر هفته تنظیم بود، خب اینها چیزهایی اند که هر دو زوجی بعد از ازدواج و آهسته آهسته باید بیاموزند و از هر اتفاقی درس بگیرند.

حالا بعد عمری سفید کردن مو در زندگی زناشویی و تثبیت و تحکیم انتظارها و خواسته هایت از زندگی و درک شدن از جانب هم خانه، دیشب وقتی خسته از کار بازگشته و بعد از پذیرایی از یک مهمان نچسب مزخرف، مستقیم به آشپزخانه شده و چند کیلو گوشت را خرد و بسته بندی و فریز کرده ام و همزمان خورشت قیمه و پلو درست کرده و سالادی مهیا نموده ام، و برادر محترم را به میز شام فراخوانده ام، علیرغم ادعای گرسنه بودن در حد افعی که همان باعث شده بود با وجود اینکه دیشب خوب نخوابیده و تنم مور مور بود، و همزمان فشارم افتاده و از خستگی و کلافگی یک موضوع دیگر برآشفته وار آشپزی کرده بودم، اولش به سفت بودن لپه ها اشاره کرد و بعد با حالتی حاکی از بی میلی اش نسبت به غذا گفت: از گوشت های تازه ای که من گرفتم استفاده کردی؟ -بله،- پس چرا اصلا" خوشمزه نیست، اصلا" درواقع هیچ مزه ای نمی دهد.......................................

حالم خوش نبود، یعنی رمقی نداشتم در آن ساعت 10:30 شب که هیچ حرفی بزنم، فقط در دلم به این نکته رهنمون شدم که مردها خیلی خَرَند!

 

گرچه ناز و نازنینم...


آن قسمت کلیپ جدید آریانا سعید وقتی به انتهای آهنگش می رسد جایی که روی تصویر زنی ست که تیل(نفت) را ریخته روی سرش و گوگرد(کبریت) در دستان لرزانش قصد نافرمانی دارند و دلش گیر کرده میان پاسخگویی به ضجه های فرزند تنهایش و رفتن، همانجا که تصویر طفل گریان را نشان می دهد که بسویش نگران است و می داند کاری در مرحله انجام است و درونش آگاه شده است از اینکه فاجعه ای در شرف وقوع است، خیلی عمیق و واقعی احساس می کنم مظلومیت زن را، و انگار اولین بار است که تمام اخبار راجع به خودسوزی های زنان کشورم رنگ می گیرند و تازه می فهمم سوزاندن خود یعنی چه، اینکه خودت تیل بریزی روی سر تا پایت و بوی تیل توی دماغت برود و داخل چشم هایت برود و چشم هایت بسوزد و ندانی اشک است یا خون که جاری می شود از آنها، بعد گوگرد را دَر بدهی و آتش بگیری،  برای بار اول است انگار که این اخبار برایم معنا می شوند، آخر آنقدر شنیده و خوانده ایم که گمان می بریم برایمان ملموس و تکراری شده است بی آنکه یکبار هم که شده در ذهنمان ترسیمش کنیم و به افکار آن لحظه زن و جیغ های پیاپی فرزندش بیندیشیم، به اینکه حتما" در آن لحظه تمام زندگیش مثل یک حلقه فیلم از پیش چشمانش رژه رفته است، و حتما" به کودکانش فکر کرده است بعد از خود........

تمام هزار باری که این کلیپ را دیده ام صدای گریه و ضجه کودک درون گوشم است و نگاه های مستأصل مادر در چشمم و به این فکر می کنم که چه میشود که یک انسان می تواند خود را بسوزاند، آتش بزند، و بیرونش هم مثل درونش خاکستر شود، و چقدر باید بی روزنه و مظلوم باشی که خود را بسوزانی.........

اژدهای خشمگین!


رأس ساعت دوی گفته شده پشت در سفارت ایران هستم که می فهمم تایم باز کردن دروازه شان 2:30 است و مأمور دروازه بان برای به قول خودش به قطار(صف) شدن مراجعه کنندگان و تأمین نظم به همه می گوید ساعت 2 بیایید، غافل از اینکه یک بدبخت بیچاره ای مثل من برای هر دقیقه کاری اش باید اجازه بگیرد و فورم رخصتی پر کند و ناز آفیسر مربوطه اش را بکشد، بگذریم که به علت همیشه استرسی بودن و هراسان بودنم در این بعداز ظهر سگی گرم و اصلا" داغ کابل، مسیر محل کار تا سفارت را هروله که نه به دو آمده ام باشد که رستگار شوم که اگر قرار بر رستگاری می بود باید یک زمزمی چیزی در این مسیر می جوشید از زمین چرا که من قصدم خیلی خیر بوده و هست، بگذریم، عصبانی می شوم وقتی می فهمم باید 2:30 اینجا می بودم و همزمان از فرق سر تا نوک انگشتان پاهایم آتش می بارد، آنقدر که داغ است هوا، زنک زیر پایم چادری(برقع) اش را طبق معمول خیلی هایشان آورده بالای سرش تا نفسی تازه کند و البته حالش از من بهتر است چرا که مثل من ندویده است و شاید اصلا" از همان صبح که فورم تقاضای ویزایش را ارائه داده است تا کنون در سایه سار درختان کم جان نزدیک سفارت منتظر ساعت 2:30 بوده است و برایش 2 و 2:30 هیچ فرقی ندارد، نگاهم که به نگاهش می افتد می گوید کجا می روی؟ یعنی آتو را داده بود دست این اژدهای خشمگین، نگاهی آتش بار بهش کردم و گفتم: اَمریکا، خو پشت در سفارت ایران به چه کار می آیند مردم؟ - مردی که کمی دورتر ایستاده بود بعد از خنده گفت:  منظورش این بود که به چه منظور ایران می روی؟ و پشت بندش به زن می گوید برای دیدن فامیل خود می رود، مالوم(معلوم) دار است که برای فامیلش می رود!

 از اشتباه و عکس العمل زشت خودم خجالت زده شده بودم، و با گرمی هوا و حالت انفجاری ام توجیهش می کردم، نگاهی بهش کردم، به کودک بی آزار و مظلومی که مادر عصبانی اش بی توجه به کودکی اش لت و پارش کرده است می مانست، دلم برایش خیلی سوخت، مخصوصا" وقتی بعد از این ماجرا زبان دربندش رها شده و داشت با همان مرد راجع به چرایی رفتنش به ایران گپ می زد، تو گویی اصل سوال هم برای این بوده که برای من راز دل کند و از غصه اش و بچه بیمارش بگوید که آنگونه رانده بودمش، کلیه های پسرش که آنسوتر ایستاده بود عفونت شدید داشت و این بعد از بارها پاکستان و هندوستان رفتن اینبار میخواست شانسش را در ایران امتحان کند، احساس زنی را داشتم که بی توجه به معصومیت فرزندش خشم بی دلیلش را روی بچه خالی کرده، دلم برایش سوخت، و التیام نیافت حتی زمانی که با لبخند و حالت عذرخواهانه بهش گفتم سوء برداشت کردم از سوالت و چقدر هوا گرم است و او تنها لبخند بی رمقی زده و گفته بود از صب تا بالی رَ اینجَه ایستاد استیم تشنه گشنه، بخیر مِگن 2:30 باز مِشَه داخل میریم..............

سی سال پیش، سی سال بعد!


با یکی از دوستان گپ می زدیم راجع به نومیدی مان درباره آینده این کشور و اینکه سرویس شدیم رفت و عمرمان گذشت و می گذرد به تباهی، و آینده بچه هایمان را چه خواهد شد و چه باید کرد و آخر سر هم که رسیدیم به اینکه مهاجرت به هر قیمتی که شده اولین و آخرین راه ماست ، میان حرف ها یک چیزی گفت و شنیدم که خیلی به دلم نشست و یک نکته خیلی جالبی بود برایم، اینکه ما بچه های دهه شصت و قبلتر از آنِ مهاجر افغانی که در ایران زاده و بزرگ شدیم تمام مراحل سی و اندی سال پیش که بر ایران آن روزها حاکم بود را از سر گذرانده ایم، خیابان(سرک) ها خاکی بودند و صورتهایمان ترک برداشته، آبادی نبود، خود من یادم می آید اولین ساکنان منطقه نیزه حومه مشهد بودیم، منطقه ای فراتر و پَرت افتاده تر از بافت اصلی شهر، و با خیابان های خاکی و پر کردن پیک نیک و جیره بندی بودن نفت و صف های طولانی شیر آشنا بودیم، آرزویم این بود که خیابانی که ما در آن زندگی می کردیم آسفالت شود و یا خط اتوبوس به آنجا بیاید و یا تلفن وصل شود، و خیلی آشکار و به وضوح شاهد آبادانی بودیم، یک به یک خیابان ها آسفالت شدند و گاز شهری وصل شد و تلفن به خانه ها آمد، ملت هم پشت سر هم اندازه زورشان خانه هایشان را به روزتر کردند، طوریکه همان سرک خاکی آن زمان ها که وقتی باران می آمد به گِل اندر می شدی، حالا محله پر رفت و آمدی شده برای خودش، اینها را دیدیم، وقت خوشی که رسید آمدیم اینجا، به وطن خود، همان خاک بود و همان گل های بعد از باران، به مراتب بدتر از سی سال پیش محله مان در انتهای نیزه، اما آیا بچه مان پس از سی سالگی اش، تغییر ملموس و آشکاری نسبت به این روزهای محل و شهر زندگیش احساس خواهد کرد؟