ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از زندگی

امروز آخرین روزی خواهد بود که طی هفته می آیم اینجا، از هفته بعدی که کار فول تایمم با ایمز شروع می شود، شنبه ها می آیم اینجا و طی هفته فقط به پیام ها و کامنت های پیج ها جواب می دهم.

از خانه مان تا اینجا حدود سی دقیقه راه است ولی چون دختر را بین مسیر باید بگذارم چایلدکیر(مهدکودک) من معمولا" ساعت نه از خانه خارج می شدم، و بعد از سپردن دختر به مهد می آمدم اینجا، سر راه یک کافی هم می گرفتم و می آمدم و چون برای شخص من هیچ مقررات خاصی وجود نداشت که حتما" سر ساعت نه و نیم سر کار باشم من چیزی حدود نه و چهل و پنج دقیقه می آمدم و حاضری می زدم. در برگشت هم گفته بودم بهشان که باید بروم دخترم را بردارم و بعلت ترافیک برگشت باید پنج خارج شوم و بسمت خانه بروم و اوکی بودند.

اما از هفته بعدی باید سر ساعت نه در محل کار جدیدم باشم، محل کار جدید هم یک منطقه دورتر از اینجاست، مسیرم طولانی تر و زمانم صبح تر( !!) خواهد بود. نمی دانم می شود دختر را زودتر جمع و جور کرد یا نه، اما لااقل تا زمانی که همسر کار نگرفته و بیکار است می شود گذاشت تا او ببرد.

طی این بیش از یکماه هر دو روز در هفته که آمده ام اینجا، در مسیر راه بعد از سپردن دختر و راهی شدن لحظات خلوتی با خود داشته و دارم، مثلا" امروز داشتم راجع به برادر کوچکم با خودم صحبت می کردم، کوچک یعنی حدود چهار سال، و یکهو یادم آمد ای بابا من چطور برای خودم اینهمه قایل به پیری و سن و سال هستم اما نسبت به بقیه مخصوصا" همین برادرم نه، امسال بعد از ماه صفر اگر خدا بخواهد دیگر می رود سراغ زندگی اش، در سی و هشت سالگی، تفاوت نسل ها بیداد می کند، برادر بزرگم اولین کسی بود از بین ما شش خواهر و برادر که برای سر به راه شدنش برایش زن گرفتند، به انتخاب خودش سراغ قشنگ ترین دخترهای فامیل رفتیم اما هیچکدام دل نکردند زن برادر بزن بهادر من بشوند، بعد دیدیم عموی بزرگم و خانمش آمدند خانه مان و زن عمویم گفت دختر خواهرم که پارچه ماه است و از قشنگی چیزی کم ندارد و بینی بلند و چشم های درشت دارد را با خواهرم صحبت می کنیم و برایش می گیریم. مادرم می دانست این خوش خدمتی قصد چندین ساله ای پشتش هست، و آنها اولین گزینه شان برای پسر ارشدشان، خواهر بزرگ من بود که در آن زمان مثل یک موجود ماورایی مقدس، زیبا و بی نقص جلوه می کرد و بخاطر زیبایی بی نظیر و شهامت بالایش( چون پدرم که به مقام رفیع شهادت رسید و از پاکستان آوردندش تا مشهد و تشییع بی نظیری شد بین مهاجرین و آخر سر در حرم امام رضا دفن شد و خواهرم آنجا مقاله ای خواند که از یاد هیچکسی نرفت و نمی رود) از هر قماش آدمی و از هر دیاری خواستگار داشت، از بقال سر کوچه بگیر تا استادش در دانشگاه فردوسی مشهد که در سال هفتاد و پنج ازش فارغ التحصیل شد.

گرچه آخر سر خواهر من افتاد در دامن همان پسرعمو، که هیچوقت ازش نگفته و نخواهم گفت.

قصدم از بیان اینها این بود که اولین عضو خانواده ما برادر نوزده ساله ام بود که داماد شد، آن سال یکسالی از شهادت پدرم گذشته بود و ما هنوز خیلی در بدبختی های بزرگ و کوچک فرو نرفته بودیم، و اولین نسخه برای رهایی از بدبختی ها و ناملایمات نوجوان ها و جوان ها مزدوج کردن شان بود.

آنها کجا و این زمانه کجا!

برادر نوزده ساله بیچاره من که هیچ از زندگی اش نفهمید و اخر سر با شیزوفرنی اش رفت سوریه تا داعشی بکشد و خودش با یک نعره بلند یاعلی کشته شد.

ای بابا من داشتم درباره نوردیده ام برادر کوچولوی سی و هشت ساله ام می گفتم.

لعنتی این هورمون های پریود بی شرف  از کار افتاده اند و یا من دارم یایسه می شوم که اینقدر برعکس شده، کثافت مگر الان نباید من را سوق بدهی به سمت خوش گذرانی و مستی و هم خوابگی؟ پس اینها چیست که امروز صبح آمد به ذهنم و امروز در این لحظه بطرز دیگری دارد غمگین می شود به شرط اشک ریختن من، انگار توطیه چیده باشند از درون که بیا برینیم به حال و هوای این زنک تا حالش را بگیریم برای چند لحظه!

اری امروز صبح داشتم به این فکر می کردم که بالاخره داداش کوچیکه بعد از چندین پروژه نامزدی برباد رفته و چندین بار دل دادن و ستادن اینبار دارد داماد می شود و ظاهرا" هم مشکلی ندارند و خوب شد گلزار هم تقریبا" با همین سطح اختلاف سنی ازدواج کرد که این چیزها هم کمرنگ باشد و ما هم فکر کنیم که خب مد شده و بچه مان با اختلاف حدود پانزده سال خیلی هم کار خوبی کرده دارد ازدواج می کند.

و من با هیچ تلاش و تقلایی تسلیم این هستم که نخواهم رفت، البته از آن بار اولی که از اینجا با پسرک زیر یکساله رفتم و دامادش کردم و به سه ماه نکشید و نامزدی فسخ شد و کلی فشار روحی و ضرر اقتصادی گذاشت روی دستمان من دستم را داغ کرده بودم که دیگر بار سفر برای عروس و داماد شدن هیچکدام از بستگان درجه یکم نبندم که هیچ تضمینی برای هیچ زندگی ای نیست این روزها.

ولی صبح داشتم با خودم می گفتم هی ساغر! این احتمالا" آخرین فرد مهم زندگی تو از نسل خودت است که داماد می شود و تو نخواهی بود، فکر کن اگر باشی و کل بکشی و گل بریزی روی سرش که الهی دور سرش بگردم من، صبحی هم مثل الآن اشک هایم قلپ قلپ ریختند روی گونه هایم ولی باید رانندگی می کردم اما الآن رانندگی نمی کنم ولی سر کارم و همه هستند و ممکن است ببینند و مجبورم فقط بنویسم برای شما بی گریه!

خلاصه که خل شدیم رفته، دیروز فورم های استخدام که کم هم نبودند را پر کردیم با همسر و دیگر مطمین شدیم من راهی کار هستم و کمی استرس هم دارم ولی مطمینم بعد از نهایتا" دو هفته اول جا می افتم و کار دستم می آید.

ها راستی، بعد از سالها این دو بار آخر را از سر کار و روی کامپیوتر و کیبورد نوشتم، خیلی لذتبخش بود خدایی، و راستش قبلا" بارها از روی موبایلم خواسته بودم دوستان جدیدم را که بابت کامنت گذاشتن شان و همراهی کردنم همیشه شرمنده شان هستم را در لیست دوستان وبلاگم جای بدهم تا این فرصت دست داد و دوشنبه چند نفر از آن عزیزان را اد کردم، خواستم بگویم دلیل اینکه اینقدر دیر اد کرده بودم فقط بلد نبودن این جریان از روی موبایل بود!




این روزام می گذره

برای بار سوم یا چهارم در کمتر از سه ماه اخیر مریض شدم، دو تایش انفلو انزای شدید بود و دو تایش درد خفیف و خستگی بی‌حد و کیپ شدن بینی و آبریزش و عطسه، دو سه روز دیگر سالروز برگشت مان از ایران است، سال گذشته این روزهای آخر چقدر خسته و حال خراب بودم، پنج کیلو کم کرده بودم از بی خوابی ها و خستگی های سفر، دختر را از شیر گرفته و شبها بیدار مانده بودم و باقی ماجراها.

از ایران که برگشتم انگار با خود سوغاتی آورده باشم، یکهو متوجه شدم حالتی مثل افرادی که آلرژی دارند گاهی نصیبم می شود، یکبار که به خانه کسی رفته بودیم و آنها از قضا گربه داشتند یکهو یک عطسه کردم و از سوراخ های بینی ام مثل شیر آب با فشار آب پاشید به بیرون، خیلی سرعت عمل داشتم و کسی ندید، آنروز کل روز عطسه و همان آب خالص از بینی داشتم و دفعه بعدی شاید یکماه بعدترش باز همین ماجرا اما اینبار با خارش شدید حلق و حنجره و چشم و گوش، اصلا" به عمرم چنین داستان هایی نداشتم از قبل، سرچ کردم دیدم در نتیجه ضعف قوای بدنی شرایط آلرژی مهیا می شود، تغییر کاملا" متضاد آب و هوا هم از تموز ایران به زمستان استرالیا شاید علت دومی بوده، هر چه بود چند باری هم علاوه بر آن چهار بار سرماخوردگی و آنفلوآنزای رسمی اینطوری شده ام، دکتر هم نرفته ام، راستی ویزیت های دکتر های عمومی ما رایگان بود اما از همین حدود یکسال قبل یکی درمیان پولی است و اگر نوبت بین هفته و در ساعت های مشخص نگیری باید پول واریز کنی و این برای ما که تقی به توقی دکتر مجانی ویزیت مان می کرد زور می آورد و آنهم منی که تا به آنجایم نرسد دکتر نمی رفتم حتی وقتی پولی نبود، دیشب به همسر که از بیرون می آمد گفتم اسپری بینی برایم بیاورد چون بینی ام کیپ است و دو شب قبل هم خوب نخوابیده بودم و آورد و جواب داد و بینی ام باز بود باز هم موقع خواب کیسه آب گرم را گذاشته بودم روی شقیقه ام تا بند نشود و انگار مغزم نفس می کشید، ای خدا عجب نعمتی است از بینی نفس کشیدن و چقدر ما بی خبریم.

تازه خوابم برده بود انگار و حتی هنوز کیسه آب گرم روی سرم بود و بهمین خاطر صدای باز شدن در و احتمالا" صدا زدن پسر را نشنیده بودم که آمده بود روی تخت باران و از آنجا من را تکان داد که " مامان! جیش کرده ام!" ساعت دوازده و پانزده دقیقه شب بود و این یعنی با آنهمه تقلا تازه یکساعت شده بود که به خواب رفته بوده ام، چقدر حرص خورده باشم و خودداری کرده باشم خوب است؟ چون اینرا می دانم در صورت رخداد این ماجرا اگر با بچه بد تا کنی و توبیخ و تهدید بیشتر از حد باشد ممکن است به مشکل جدی تبدیل شود ولی با همه تلاشی که کردم باز نشد و کمی دعوایش کرده و مجازات چنین بچه ای این است که در دل سیاه شب همانجا باید رخت کنده و برود زیر دوش و بعد بخوابد، تا او زیر دوش بود کاور و محافظ مترس را در آوردم و یک پتوی تمیز از لاندری جایگزین کردم و بچه را بیرون کشیده و خشک کردم و لباس دادم و دوباره خوابید.

کجا بودم که سر از شاشیدن یهویی بچه در آوردم؟ آها کلا" قصدم از نوشتن این پست چیز دیگری بود.

امروز سه شنبه و اینک ساعت سه بعدازظهر است و من روی تخت دراز کشیده ام و همسر از اتاق کار خود کار می کند.

هفته پیش جمعه شب تصمیم کبرای خود را گرفتم که دیگر هیچ بار دیگری اوبر ایت اپلیکیشن را باز و فعال نکنم، و این تصمیم پس از بیش از چهار ماه پیوسته و ناپیوسته کار کردنم و کسب تجربه های نیک و بد در این زمینه بوده است.

هرچه بیشتر گذشت بیشتر فهمیدم آنهمه وقت و انرژی ام باارزش‌تر از مبالغ ناچیز مادی است که بدست می آورم( جمعه داشتم کار می کردم دختر را از مهد برداشتم یکهو دو تا سفارش تحویل آمد و گفتم می برم و اوکی کردم و دختر توی ماشین آرام در صندلی خود نشسته بود و برایش یک چیپس گرم هم خریدم و عشق می کرد و بعدش هم خوابش برد، بدی ماجرا اینجا بود که سفارش ها را که گرفتم محل تحویل هایشان برخلاف مسیر خانه ام بود و من محدودیت زمان داشتم برای برداشتن پسر ولی گفتم می برم برای آخرین بار و خلاصه بردم و تحویل دادم، مسیر برگشت تا مدرسه پسر بیست دقیقه بود و آن موقع ساعت شش و هجده دقیقه بود و دانستم که دیر می رسم ولی با همه تلاش درونی که کردم من باب ریلکس بودن و با سرعت نرفتن باز هم جاده هشتاد را صد رفتم و نتیجه اش فقط دو دقیقه زودتر رسیدن بود که باز هم تاخیر داشتم و مسئول زنگ زد و گفتم خیلی نزدیک هستم و وقتی رفتم داخل بهم گفت ما بابت تاخیر شما را چارج می کنیم و من هم بخیال خود از او عذر خواسته بودم اما روز دوشنبه که رسید برداشت پول از حسابم بابت پول افتر اسکول کیر را دیدم فهمیدم پانزده دلار شارژ اضافه برداشته اند بابت آن شش دقیقه تاخیرم و این در صورتی است که آن شب تمام آن تلاش و پذیرفتن سفارش ها بعد از ساعت پنج عصر برای دریافت پانزده دلار جایزه ای بود که اوبر ایت صدقه می داد( جمعه، شنبه و یکشنبه ها لطف نموده این اآفر را باز می کند که "سه تا دلیوری داشته باش و پانزده دلار جایزه از آن خود کن" ) و خلاصه گفتم بگیر نوش جانت که مثل شیر مادر تو پدسّگ حلال است چون بابت این پانزده دلار با دو تا بچه کوچولو توی ماشین سه تا دلیوری کرده ام اینرا هم تو بگیر بزن بر بدن بابت شش دقیقه تاخیر من لعنتی!

اینجای کار که شد، رسیدم به حرف همسر که بجایش بنشین روزی دو تا سه جا اپلای کن از آن هفته ای حداقل ده الی پانزده جایی که اپلای کرده ای حداقل برای دو تایش برای مصاحبه انتخاب می شوی و هر آزمون و خطا تو را به هدفت نزدیک و نزدیکتر خواهد کرد. البته که این هفته تا الان از دیروز فقط استراحت کرده ام و کمی تا قسمتی غصه خورده ام و پریود هم که هستم و اشک دم مشک دارم و به درز دیوار هم گریه می کنم و خدا نکند بهانه ای دستم بیاید که دیگر سیل اشک خانه را می برد.

از دو هفته پیش در یک دوره ورکشاپ گونه کاریابی اشتراک کرده ام که یک مرکز تحقیقاتی برای مهاجران و داوطلبان تحصیلکرده در کشور خودشان و تازه وارد و جویای کار در استرالیا دایر کرده است و اشتراک کنندگان همه از کشورهای مفلوک جنگ زده افغانستان، عراق، سوریه و حتی اوکراین هستند، در جلسه اول که معرفی بود واقعا" گریه ام گرفته بود وقتی دیدم چقدر همه مثل هم بودیم، اکثرشان تحصیلات بالا و سابقه های چندین ساله کاری داشتند مثل خودم اما اینجا هیچ مدرک تحصیلی یا سابقه کاری نداشتند، همه دکتر و مهندس اما بیکار و لهجه ها و انگلیسی ها همه در حد خودم.

منظور اینکه آن دوره هم هست و یک جای دیگر هم که برای متقاضیان کار کمک کننده هستند که ثبت نام کرده ام و هراز گاهی یک لینکی می فرستد که هی ساغر! یک کار برایت پیدا کرده ام و منظور اینست که برو اینجا و اپلای بنما که شاید به دردت بخورد و می روی می بینی خیلی رتبه بالایی دارد و با خودت می گویی این دختره احمق است که این را برای من فرستاده با این رتبه بالا، من بهش گفتم که دنبال کار پارت تایم هستم و در حد منشی و کارمند کمکی اداری و اسیستانت در هر اداره ای نه پروگرام منیجر و کوردیناتور، ای بابا!

خلاصه که اینطوری ها است!

ها راستی یک چند نکته نسبتا" قشنگ دیگر از تجربه های اوبرایت مانده که حالا می گویم؛

بعضی از محله ها که می رفتم دلم می خواست فقط از منظره ها لذت ببرم، چه خانه هایی! چه خیابان هایی! چه ماشین هایی! واویلا چقدر اینجا زیباست و انگار نه انگار خودمان تازه دو سال است این خانه جدیدمان را داریم، آدم است و حرص و آز، با خودم می گویم این طرز معماری های بیرون و فضاسازی بیرون شان است خدا می داند داخلشان چقدر زیبا و شیک همزمان مدرن و دلخواسته است.

برعکس گاهی سر از چنان محلات قدیمی و کهنه در می آوردم که از چند متری بعضی از خانه ها نمی شد رد شد از بس بوی تعفن می داد، انگار بعضی از فیلم های چندش ترسناک از آدم هایی که توی تار عنکبوت و فضولات حیوانات زندگی می کنند و ماه‌ها حمام نمی روند و هر زباله و اشغالی را به خانه می برند برای استفاده در روز مبادا را از روی اینها ساخته باشند، بعد خیلی برایم مهم بود بدانم چه نوع خاصی از انسان در این شرایط تخم مرغی کثافت و تعفن زندگی می کند و صبر می کردم  یارو که می آمد غذا را تحویل بگیرد دید بزنم بسیاری اوقات می دیدم یک آدم ساده نه چندان هپلو و چاق یا خیلی زشت بود، بعد در ذهنم به این نتیجه می رسیدم که چه بسا اگر با برخی از آدم‌های زندگی مان معاشرت دورادور داریم همین شرایط زیستی را دارند اما ما از همه جا بی خبریم، یادم باشد اگر روزی مخصوصا" با خارجی جماعت دوست شدم قبل از محکم شدن رابطه حتما" از طرز زندگی اش سر دربیاورم چون این چیزها که من دیدم وحشتناک بود.

مساله جالب توجه دیگر میزان و تعداد انسان هایی که سگ دارند بود که اینجا کم نیستند و براحتی می توانم بگویم یکی در میان خانه هایی که می رفتم سگ داشتند. اوایل حواسم نبود گاهی از دنیا بی خبر به در که نزدیک می شدم یکهو سگ شان را جن می گرفت و به حکم طبیعتش بلند بلند صاحبش را صدا می زد یا آلارم خطرش بیدار می شد و منِ بیچاره را از چرت بیدار می کرد و گاهی،در حد خیس کردن خودم پیش می برد، بعدها آگاهتر شدم و از دور نگاه می کردم و احتمال صدای سگ حین نزدیک شدن خودم به در را می دادم و اواخر که خیلی کارم درست تر شده بود از همان پشت پنجره یا شیشه یا فنس به انگلیسی به سگ/ سگ ها حرفای قشنگ با لحن ملایم می گفتم که خفه شود و برود در گوشه خود بنشیند تا ننه بابایش بیایند دم در.

من کلا" عاشق حیوانات هستم مخصوصا" وقتی کوچک و بچه هستند اما واقعا" از زندگی کردن با سگ به آن میزانی که تخت خواب و هال و مبل و پذیرایی و حمامت باهاش مشترک شود و آن هجم از لب و لوچه بزاقی اش را همه جا بزند را نمی فهمم، البته که بخش بزرگی از این ترس و نفرت برمی گردد به تعلیمات دینی ما، اما جدای از آن در بهترین حالتش نهایتا" یک سگ اندازه گربه اوکی است با آن چشم های ناز مهربان، بزرگتر از آن و از نژادهایی که اندازه خر بزرگ می شوند و اندازه خرس مو و هیکل دارند واقعا" حالم را بهم می زنند، و همیشه با خودم می گویم چقدر این خارجی ها جالب هستند که می توانند چنین همزیستی هایی را باشکوه و با عشق تمام برگزار کنند( البته داخلی ها هم گاهی مستثنا نیستند و بنظر من خیلی چیز عجیب و خاصی است)

ساعت شد سه و چهل دقیقه که اینرا نوشتم.






از تجربیات اوبر ایت

یک. اوایل فرصت که پیدا می کردم می رفتم روی اپلیکیشن ببینم چقدر درآمد داشته ام، تا سی دلار و چهل دلار یک حالت نومیدانه و رخوتناک داشتم بعد از چهل شیر می شدم و انرژی و انگیزه ام دو برابر میشد، بهترین حالت کار در اوبر ایت این است که هنوز غذا را تحویل نداده ای یک درخواست جدید می آمد و سریع اوکی می کردم، وقتی غذای آخر را تحویل می دهی خودبخود می رود روی آدرس جدید رستوران جدید تا بروی تحویل بگیری، بدترین حالت این است که دقایق بسیار حتی ساعتی به انتظار بنشینی توی ماشین یا بچرخی تا یک درخواست بیاید، نه راه پس داری نه پیش، هی می گویی خب ده دقیقه دیگر صبر می کنم شاید سفارش بیاید، شده یکروز سه ساعت آنلاین بوده ام و دو سفارش امده، دوازده دلار درآمد داشته ام و مجبور به خاموش کردن و برگشتن به خانه شده ام.

دو. گاهی سفارش غذا از رستوران افغانی است، من هم که افغانی ام، دریافت کننده هم هموطن است، یکبار رسیدم به مقصد به رقیه خانم گفتم" غذای وطنی، کارگر وطنی و مصرف کننده وطنی" خندیده و خسته نباشید گفته، یکبار هم که خسته و آشفته رسیدم به محل تحویل خانم زیبای ایرانی با لبخند گفت " فارسی؟" گفتم بله، خسته نباشید، و یک حس خوب همراهم شده است.

سه، یکی دوبار وقتی غذا را تحویل گرفته و گازش را گرفته راهی محل تحویل شده ام زنگ آمده برایم، بی درنگ جواب می دهم( گوشی در محل نصب خاص خودش است و گرچه پاسخ دهی در حین رانندگی جرم است اما چون من مشغول کار هستم و کارم با گوشی است یک توجیهی داشته و دارم که مبادا از محل اخذ غذا باشد) و بوده است، گفته نوشیدنی را جا گذاشته اید و من مجبور شده ام برگردم و آنرا هم تحویل بگیرم.

چهار. چند باری در باران بشدت مشغول کار بوده ام و تایم رخصت دختر ساعت شش عصر است، سعی کرده ام سفارش همان حوالی مهدکودک را قبول کنم و تمام مدت با خودم در جدال بوده ام که تحویل بدهم بعد بروم دنبال دختر یا اینکه دیر می شود، یکی دو بار غذا گرفته ام، دختر را برداشته ام و بعد تحویل داده ام، یکبار بقدری محل تحویل دور بود که ساعت شش و نیم شد و آن تایم رخصت پسر بوده است، خودم را شش و بیست و نه دقیقه رسانده ام به مدرسه پسر( پسر تمام روزهای هفته بجز پنج شنبه که کلاس شنا دارد افتر اسکول کیر، که نوعی مهدکودک اما برای ساعات پس از مدرسه در داخل مدرسه است، دارد) و پسر را گرفته آمده ام خانه. آن دو سه باری که این اتفاق رخ داده از درون احساس زن مبارز و مادر نمونه و همسر فداکار داشته ام و به خود افتخار کرده ام!

پنج. هفته ای که پدر همسر فوت کرد هیچ کار نکردم، این هفته هم که بیشتر از نصفش مریض بوده ام و کار نکرده بودم بجز امروز، کم کم دیگر آن هیجان و حس خوب تبدیل به خستگی و بی انگیزگی شده است، واقعا" هم کار اوبر ایت بعنوان کار اصلی چندان خوب نیست، این هفته دو سه جا برای کار اقدام کرده ام و تقریبا" بطور اصولی تر رزومه ام را تغییر داده و کاور لتر نوشته ام ببینم چه می شود، کار اوبر ایت در خوشبینانه ترین حالتش ساعتی بیشتر از بیست دلار برایم نبوده است اما هر کار مبتدی دیگر در هر اداره ای پیدا کنم کمتر از ساعتی بیست و پنج دلار نخواهد بود و مثل اوبرایت روی هوا نیستی که اگر بازار کساد بود بدون پرداخت به خانه باز گردی.

شش. در کل برای من رخوت زده و خسته و همیشه خانه نشین خوب شد، برای من بیرون رفتن از خانه خیلی سخت است، حالا مثل برق و باد می روم و می آیم. خریدهای خودمان را هم هرجا مناسب بود و سفارش نداشته باشم می گیرم و می گذارم توی ماشین و وقتی رسیدم می چینم سر جایش، یک بوت کرم رنگ داشتم که قسمتی که تا می خورد ساییده شده، به جرات می توانم بگویم اولین کفشی از من است که در اینجا مجروح و خراب می شود و من بابتش خیلی خرسند شدم. کلا از خراب و پاره شدن کفش و لباس خوشحال می شوم چون اتفاقی نیست که خیلی رخ بدهد برعکس سال های دور کودکی و نوجوانی که لباس ها پاره می شد و جایگزین نداشت، کفش ها پاره و زخمی می شد و مجبور بودیم ببریم کفاش برایمان بدوزد. 

البته از یکسال بدین سو تمام شلوارهای پسر از زانو پاره و سوراخ می شوند و کفش هایش هر دو ماه قابل استفاده نیستند چون بسبک فوتبالیست های حرفه ای هنگام دویدن هر کجا که باشد روی زانو سر می خورد و چند باری هم زانویش را زخمی کرده و این در توان خانواده نیست که هر ماه سه شلوار برایش بخریم. باز هم خدا را هزاران بار سپاس بخاطر بچه های سالم و قشنگی که دارم. بچه هایی که اگر نباشند و خدای نکرده کمترین اتفاقی برای سلامتی شان بیفتد زندگی ام تمام خواهد شد.

آخر. امروز بعد تقریبا" دو هفته ( هفته پیش فقط جمعه رفتم و با خانم پیر تصادف نموده بازگشتم) رفتم برای کار با وجودیکه بدنم هنوز درد می کرد و کمی تب داشتم اما باید می زدم بیرون، دختر را گذاشتم مهد و رفتم اما اصلا" حال نداشتم، یک کافی گرفتم، ماشین را بنزین زدم( اینجا پمپ بنزین هایش که بشکل زنجیره ای همه جا هستند اغلب دستگاه کافی هم دارند و به نسبت کافه ها ارزان تر هست و خودت کافی ات را پر می کنی و می روی حساب می کنی) کافی گرفته و حساب کردم، با بی حالی تمام راهی شدم و کافی هم سرحالم نکرد، اوایل سفر بودم که تلفن زنگ خورد و جواب ندادم چون می دانستم از سفارش نیست پس اجباری در خود نمی دیدم. یکهو افکار کثافت تمام ذهنم را اشغال کرد، نکند از مدرسه پسرم باشد، نکند مثل دو بار قبل که از مانکی بار(میله های ژیمناستیک که در حیاط مدرسه است و خیلی محبوب رایان است و خودش را ازش آویزان می کند و گاهی حتی با یک دست آویزان می شود و دو بار ازش افتاده به پشت و پهلو و کبود شده) افتاده و ضربه مغزی شده و مدرسه زنگ زده، وای اگر پسرم مرده باشد چی؟

یعنی افکار کثافت بهمین قدرت داشتند از پای درم می آوردند، زدم بغل و تلفن زدم به شماره، خوشبختانه اسکم( تلفن های به هدف دزدی و تقلب) بود و یارو داشت به زبان چینی زر می زد سریع قطع و بلاک کردم، بعد هی ایت الکرسی و چهارقل خواندم و نشستم با خودم حرف زدن، 

" ببین ساغر! 

خسته و مریضی، طی دو ماه گذشته از سر تکلیف هم که شده مصیبت دار بوده ای، از روتین زندگی و حتی روابط با همسر هم عقب افتاده ای، مشکلات خانواده همسر هم این اواخر خیلی زیاد بوده، خودت هم بعد عمری خانه نشینی آمده ای توی خیابان، و حالا خوب می دانی یک من ماست چند گرم کره دارد، هفته پیش هم که پیرزن اوزی زد بهت و حتما" یک شوک خفیف بهت وارد شده، نگران نباش و به این مقطع از زندگی ات هم مهلت بده، می رود پی کارش، خداوند چطور تو و بقیه خانواده ات را رسانده به اینجا، خودش نگهدار بچه های تو هم خواهد بود، این افکار منفی و این دل نازکی بی حد از خستگی است."

کمی قربان خودم رفتم، یکساعت بعد هم همسر زنگ زد که کجایی، او امروز از اداره کار می کرد، بهش گفتم حالم بد است اما توی خیابانم، گفت مگر قرار نبود استراحت کنی برگرد من هم مرخصی درسی دارم می آیم، وقتی رسیدم سریع گوشت هایی که صبح بیرون از یخچال گذاشته بودم را شسته  و ریختم داخل شیشه و گذاشتم توی قابلمه پر از آب ( این یک روش سنتی است برای پخت گوشت گوسفندی که آنطور که می گویند خیلی در رفع ضعف جسمی مفید است، گوشت ها را می ریزی داخل شیشه خالی مربا یا رب با کمی نمک و فلفل سیاه و درش را می بندی می گذاری داخل قابلمه ای که آب سرد ریخته ای داخلش و می گذاری روی حرارت، اگر آبش کم شد آب جوش اضافه می کنی چون آب سرد باعث شکستن شیشه می شود ولی اولش آب باید سرد باشد) تا بپزد و خودم آشی که داشتم گرم کرده و رفتم روی تخت خوردم چون خیلی سردم بود.

همسر که آمد بی صدا فقط رفتم توی بغلش و گریه کردم و بعد از ترس هایم گفتم راجع به اولادمان، او هم امروز در یک سخنرانی انگیزشی یک مرد چهل ساله ای که الان همه جا ازش برای سخنرانی دعوت می کنند و طی یک بیماری نادر یهویی در هجده سالگی مجبور به قطع جفت پاهایش شده اند، شرکت کرده بود و همین که تعریف می کرد اشک هایش سر خوردند روی صورتش و گفت هر دوی ما خسته و نیازمند آرامش و مسافرت هستیم، اما فراموش نکن که ما همیشه همدیگر را داریم و این قابل قدر و ستودنی است. دیدم حالم خیلی بهتر است....



مرگ در نزدیکی

ما باز رفتیم دنبال رخت سیاه هایمان....

از یکماه پیش پدر همسر برای بار چندم حالتی مثل سکته زده بود، بعد دو سه روز مرخصش کردندو انگار با زبان بی زبانی به دخترها و زنش گفته بودند هزینه مصرف نکنید و برایش دعا بخوانید.

اینها ولی باز طاقت نمی آوردند و دو بار دیگر بردند بیمارستان ولی پاسخ همان بود. اواخر تماس تصویری زیاد می گرفتند و همسر با پدرش حرف یکطرفه می زد، یکبار هم رایان را برد تا با پدربزرگ صحبت کند و پدربزرگ هیچ نمی گفت.

دیروز که حالت احتضار بهش دست داده بود و از چند روز قبل غذا نمی خورد دخترها زنگ زده بودند و گریه می کردند، کوچکتره گفت:" ما باید اجازه رفتن بابا را صادر کنیم وگرنه روح از بدنش نمی رود" رفتم جلو تلفن همسر و گفتم رحمت به شیری که خوردی دختر جان، جلو آدم رو به پرواز نباید آه و ناله کرد، وقتی رفت به قدر کافی فرصت هست.

امروز دیدم در گروه خانوادگی نوشته اند؛

" انالله و انا الیه راجعون"

خداحافظ بابا

هنوز دو ماه نشده از رفتن مادر همسر، در کمتر از دو ماه بی پدر مادر شد، گرچه همسر من بیش از حد طبیعی و منطقی است در حدیکه امروز هنگام ناهار خوردن داشت می گفت میرم دانشگاه ساعت های ده می رسم خانه، شام چی ببرم بنظرت؟( و منی که داشتم لقمه ها را به زور و برای دل همسر قورت می دادم که تنها نماند چون بغض داشتم) ، با اینکه برای هر چیز دلیل علمی می آورد و ثابت می کند شدنی باید بشود، با اینکه یکبار بهم گفت من هیچوقت نه پدرم را دوست داشته ام و نه ازش متنفر بوده ام، الان هم که دلم برایش می سوزد( چون بعد مادرش با خانم دیگرش ازدواج کرد)، با وجود همه اینها بالاخره والد است، پدر است، کسی است که از وجودش بوجود آمده ای و ورای همه اینها آن حالت مرگ واره اش را دید و پارسال پس از سفر ایران نه روز را در خانه پدر گذراند و حسش کرد، دیدم که بشدت گریست، بیشتر از مادرش.....

من هم گریستم، دلم برای دل پیرمرد که در کوههای وطن جا مانده بود و این اواخر نیمه شبهای سرد و سیاه ترکیه از خواب بیدار می شد و بقیه را بیدار می کرد که برویم خانه، اینجا کجاست من را آورده اید من دلم می خواهد بروم خانه، بروم هزاره جات، بروم سر زمین های خودمان کار کنم، چرا ما اینجاییم، چرا هیچکس نیست، چرا بچه هایم اینقدر از من دورند؟ سوخت.....

پیرمرد هم مثل مادر همسر آلزایمر پیشرفته داشت اما به برکت همسر خردمند و دختران چابکش هرگز زخم بستر نگرفت چون در نمورترین خانه های وان ترکیه هم که بودند مجبورش می کردند راه برود و یکجا ننشیند، دختری که بخاطر بالا و پایین کردن بدن مرد هشتاد ساله سنگین دیسک کمرش در آمد و مجبور به عمل جراحی شدند، دختران و مادری که آخ نگفتند این شش سالی که پیرمرد را پوشک می کردند و حمام می کردند و مرد نداشتند در خانه( قیاس شود با مورد خواهر همسر در پرستاری از مادرش) .

خواهرم می گوید مرگ فلسفه دارد، مرگ کسی که رخ داد برخی برکات معنوی دارد، یکی اش از بین رفتن کدورتهاست، یکی اش صله رحم است، ولی خواهر همسرم نشسته توی خانه اش در گرمسار و از دو خواهر و یک برادر دیگر که در بومهن است بازخواست کرده که چرا شما نیامدید خانه من فاتحه بگیرید( مراسم عزاداری و ختم قرآن و بازدید عموم) مگر من فرزند ارشد پدرم نیستم؟چرا من باید بیام آنجا تا دورهم باشیم، من بزرگترم.......

حالا کسی نداند بشنود پدر همسر فوت کرده خواهد گفت وای چه عاشق و معشوقی بوده اند، طاقت دوری همسرش را نیاورده مرده و بدو پیوسته! نمی دانند این قوم دو پرچم تا مرگشان هم دست از سر خباثت و من من و تو تو برنداشته اند( بنظرم وقتی راه صاف و مستقیم بومهن برای اقوام تهران و حومه هست چرا باید کسی راه کج گرمسار را انتخاب کند؟ بعد این خانم تازه چهل مادرش تمام شده یکی نیست بگوید آن شوهر درب و داغونت می‌گذارد شما حداقل یک هفته پذیرایی ملت را بکنی که از راه‌های دور و نزدیک برای عرض تسلیت می ایند؟)

ما امروز با مرکز اسلامی فلان در دندینانگ ملبورن صحبت کردیم و برای ساعت دو تا چهار روز یکشنبه وقت گرفتیم برای اجرای یک ختم قرآن و فاتحه خوانی عمومی( کرایه برای دو ساعت هفتصد دلار) و احتمالا برای حدود صد و پنجاه نفر غذا سفارش بدهیم تا بسته بندی کنند و هر کس از مرکز خارج می شود بدهند دستش، دیشب هنوز پدرش زنده بود و همسر زنگ زد به یکی از دوستانش گفت تا آخر هفته یک پولی لازم دارم می توانی جور کنی و طرف گفت خیره انشاالله روز جمعه توی حسابته( مرگ هم خیر است انشاالله) 

دیدید باز نشد تجربه های اوبرایت را ادامه بدهم؟ زندگی همینقدر دردناک و پست و بی شرف است، کسی جان داده و مرده، کسانی بی پدر شده اند و رنج عمیق می کشند، من از تاخیر نوشته هایم یاد می کنم.

راستش من با هر مرگی دردمند می شوم ولی هر بار یاد مرگ های خانواده خودم می افتم به این فکر می کنم که چقدر خوشبخت باید باشند که بعد از آوردن نه فرزند و بیست و یک نوه و دو نبیره رخت از جهان بربندند، در حالی که پدر من حتی اولاد خودش را به اندازه سن شان ندیده رفت چون همواره در کوره دهات وطن در حال خدمت و تلاش بود مثلا" من بدنیا آمدم رفت وطن دو ساله بودم آمد، شش سالم شد رفت و بعد جنازه خونین اش را برایمان آوردند و ما چقدر خوشحال شدیم که جنازه اش را برایمان آوردند.

ولی به این معتقدم که آدم به اندازه دردش ظرفیت پیدا خواهد کرد و ما خیلی باظرفیت هستیم!

از کارگری

گفتم که خیلی حرف دارم درباره اوبر ایت درایوری! حیفم می آید ننویسم درباره شان، اول که روزهای نخست یک هیجان عالی وارد خونم شده بود، هر وقت از کار برمی گشتم تجربه تک تک شان و حتی مسافت هایی که رفته بودم، اشتباهاتم و خوب و بد بودن کار را برای همسر تعریف می کردم.

بعد اینکه از جهتی هم این کار برایم خوب نبوده است، همینطوری هم من تمام مدت زندگی در بیداری درون خودم حرف می زنم و حرف می زنم، فرصت رانندگی کردن بدون داشتن هیچ همراهی در ماشین چیز تازه ای بود برایم، و از آن زمان هایی که این خلق من را تامین می کرد، حرف های درونی ام وقتی فقط و فقط خودت هستی و جی پی اس، بیش از پیش با خود درونم حرف می زنم و می زنم و گاهی زیادی است و خسته می شوم. به خود می آیم و می بینم چقدر رنج دارم در کنج دلم، گاهی از خاطرات دور سخت بر خود می پیچم و باز بیادم می آورم که همه آنها تمام شده اند و حالا زمان دیگری است و من از آنها گذر کرده ام.

یکی دو بار هم در باران رانندگی می کردم و حرف می زدم و گریه ام گرفته بود بخاطر همه چیز و گفتم چه خوب است که این خلوت را دارم پس بیا به سبک فیلم ها که زیر باران و در ماشین گریه می کنند و جیغ می زنند گریه کنم و یکهو به خودم می آمدم که ای بابا آنها فیلم بوده اند و با گریه پیش چشمت را نمی بینی و بیم آن می رود که تصادف کنی زن احمق و همینطور هم هست، اینجا شبها خیابان گورستان است و چراغ های خانه ها نهایتا" تا هشت شب روشن است و بعد از آن نهایت هر خانه یکی آن هم کورسویی و خیابان و بزرگراه ها هم به قدر بسیار محدود، پس رانندگی ات را بکن و به خانه برگرد.

وسط های حرف هایم به این می رسیدم که این نیز بگذرد و تو روزی به شغل مورد نظرت خواهی رسید و به این خاطرات خواهی خندید و برای الان لابد این بهترین ‌کاری بوده که می توانستی بکنی و کرده ای.

قبل از این کار هر بار برای خانه خرید لازم داشتیم همگی باهم می رفتیم و خیلی کم پیش می آمد که به همسر پیام بدهم که مثلا" نان تست و شیر نداریم و بیاور، حالا که بارها و غذاهای ملت را برده و آورده ام مثل آب خوردن خریدهای خودمان را هم انجام می دهم و می آورم خانه مثل یک دختر خوب می چینم سر جایش. 

اوبر ایت فقط برای  غذا نیست و گاهی خریدهای ملت را از وولورث( یکی از مارکت های زنجیره ای مواد  غذایی) گرفته و می برم دم منزل شان، چه دروغ بگویم بسیار شده است مخصوصا" آن اوایل که وقتی خریدها را که گاهی بسیار زیاد بوده اند حمل کرده و گذاشته ام پشت در حس حمال بودن داشته ام، فکر اینکه کسی( زنی، بانویی، مادری، دختری، مردی) در کمال رفاه نشسته توی خانه اش و خریدهای روزانه اش را از روی اینترنت انتخاب کرده و سفارش داده است و برایش بسته بندی و منظم کرده اند و از اینطرف شخصی به نام ساغر رفته گرفته و آورده تا آب توی دل آن شخص تکان نخورد و برود سراغ پخت پاستا و کبابش، دلم را به درد آورده است گاهی، اما حقیقت همین است و ما در این برهه تاریخی بسیار نیازمند به بدست آوردن پول بیشتر هستیم برای گذراندن زندگی و هیچوقت به اندازه الان مساله مالی نداشته ایم. تازه این شرایط با حذف بالا رفتن بازپرداخت قسط خانه برای ماست چون ما همان اول که خانه را گرفتیم گزینه فیکس کردن نرخ بهره بانکی را انجام داده ایم و با تورم های اخیر و بالا رفتن سود وام های بانکی هیچ تغییری روی بازپرداخت وام ما روی نمی دهد الی سال آینده همین حوالی. وام ما دو سال پیش که خانه را گرفتیم دو هزار و دویست دلار بود که فیکس کردیم اگر فیکس نمی بود تا الان حدود سه و پانصد می شد، خیلی ها بخاطر این بالا رفتن سود توان بازپرداخت را از دست دادند و با مشکل جدی روبرو شدند، برای ما سال آینده پس از گذشت سه سال فیکس بودن مشخص خواهد شد که چه مقدار خواهد بود( حداقل باید برای مبلغ سه هزار و پانصد در هر ماه آمادگی داشته باشیم).

اگر امید نمی بود، اگر به گذر زمان باور نداشتم، اگر به دعای مادر ایمان نداشتم، اگر لحظه ای خودم را با دیگران مقایسه بکنم و هزار اگر دیگر اگر نمی بود اینجای زندگی کم می اوردم، اما ما دوام خواهیم آورد و روزی اینها می شود خاطره!