ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از زندگی

امروز آخرین روزی خواهد بود که طی هفته می آیم اینجا، از هفته بعدی که کار فول تایمم با ایمز شروع می شود، شنبه ها می آیم اینجا و طی هفته فقط به پیام ها و کامنت های پیج ها جواب می دهم.

از خانه مان تا اینجا حدود سی دقیقه راه است ولی چون دختر را بین مسیر باید بگذارم چایلدکیر(مهدکودک) من معمولا" ساعت نه از خانه خارج می شدم، و بعد از سپردن دختر به مهد می آمدم اینجا، سر راه یک کافی هم می گرفتم و می آمدم و چون برای شخص من هیچ مقررات خاصی وجود نداشت که حتما" سر ساعت نه و نیم سر کار باشم من چیزی حدود نه و چهل و پنج دقیقه می آمدم و حاضری می زدم. در برگشت هم گفته بودم بهشان که باید بروم دخترم را بردارم و بعلت ترافیک برگشت باید پنج خارج شوم و بسمت خانه بروم و اوکی بودند.

اما از هفته بعدی باید سر ساعت نه در محل کار جدیدم باشم، محل کار جدید هم یک منطقه دورتر از اینجاست، مسیرم طولانی تر و زمانم صبح تر( !!) خواهد بود. نمی دانم می شود دختر را زودتر جمع و جور کرد یا نه، اما لااقل تا زمانی که همسر کار نگرفته و بیکار است می شود گذاشت تا او ببرد.

طی این بیش از یکماه هر دو روز در هفته که آمده ام اینجا، در مسیر راه بعد از سپردن دختر و راهی شدن لحظات خلوتی با خود داشته و دارم، مثلا" امروز داشتم راجع به برادر کوچکم با خودم صحبت می کردم، کوچک یعنی حدود چهار سال، و یکهو یادم آمد ای بابا من چطور برای خودم اینهمه قایل به پیری و سن و سال هستم اما نسبت به بقیه مخصوصا" همین برادرم نه، امسال بعد از ماه صفر اگر خدا بخواهد دیگر می رود سراغ زندگی اش، در سی و هشت سالگی، تفاوت نسل ها بیداد می کند، برادر بزرگم اولین کسی بود از بین ما شش خواهر و برادر که برای سر به راه شدنش برایش زن گرفتند، به انتخاب خودش سراغ قشنگ ترین دخترهای فامیل رفتیم اما هیچکدام دل نکردند زن برادر بزن بهادر من بشوند، بعد دیدیم عموی بزرگم و خانمش آمدند خانه مان و زن عمویم گفت دختر خواهرم که پارچه ماه است و از قشنگی چیزی کم ندارد و بینی بلند و چشم های درشت دارد را با خواهرم صحبت می کنیم و برایش می گیریم. مادرم می دانست این خوش خدمتی قصد چندین ساله ای پشتش هست، و آنها اولین گزینه شان برای پسر ارشدشان، خواهر بزرگ من بود که در آن زمان مثل یک موجود ماورایی مقدس، زیبا و بی نقص جلوه می کرد و بخاطر زیبایی بی نظیر و شهامت بالایش( چون پدرم که به مقام رفیع شهادت رسید و از پاکستان آوردندش تا مشهد و تشییع بی نظیری شد بین مهاجرین و آخر سر در حرم امام رضا دفن شد و خواهرم آنجا مقاله ای خواند که از یاد هیچکسی نرفت و نمی رود) از هر قماش آدمی و از هر دیاری خواستگار داشت، از بقال سر کوچه بگیر تا استادش در دانشگاه فردوسی مشهد که در سال هفتاد و پنج ازش فارغ التحصیل شد.

گرچه آخر سر خواهر من افتاد در دامن همان پسرعمو، که هیچوقت ازش نگفته و نخواهم گفت.

قصدم از بیان اینها این بود که اولین عضو خانواده ما برادر نوزده ساله ام بود که داماد شد، آن سال یکسالی از شهادت پدرم گذشته بود و ما هنوز خیلی در بدبختی های بزرگ و کوچک فرو نرفته بودیم، و اولین نسخه برای رهایی از بدبختی ها و ناملایمات نوجوان ها و جوان ها مزدوج کردن شان بود.

آنها کجا و این زمانه کجا!

برادر نوزده ساله بیچاره من که هیچ از زندگی اش نفهمید و اخر سر با شیزوفرنی اش رفت سوریه تا داعشی بکشد و خودش با یک نعره بلند یاعلی کشته شد.

ای بابا من داشتم درباره نوردیده ام برادر کوچولوی سی و هشت ساله ام می گفتم.

لعنتی این هورمون های پریود بی شرف  از کار افتاده اند و یا من دارم یایسه می شوم که اینقدر برعکس شده، کثافت مگر الان نباید من را سوق بدهی به سمت خوش گذرانی و مستی و هم خوابگی؟ پس اینها چیست که امروز صبح آمد به ذهنم و امروز در این لحظه بطرز دیگری دارد غمگین می شود به شرط اشک ریختن من، انگار توطیه چیده باشند از درون که بیا برینیم به حال و هوای این زنک تا حالش را بگیریم برای چند لحظه!

اری امروز صبح داشتم به این فکر می کردم که بالاخره داداش کوچیکه بعد از چندین پروژه نامزدی برباد رفته و چندین بار دل دادن و ستادن اینبار دارد داماد می شود و ظاهرا" هم مشکلی ندارند و خوب شد گلزار هم تقریبا" با همین سطح اختلاف سنی ازدواج کرد که این چیزها هم کمرنگ باشد و ما هم فکر کنیم که خب مد شده و بچه مان با اختلاف حدود پانزده سال خیلی هم کار خوبی کرده دارد ازدواج می کند.

و من با هیچ تلاش و تقلایی تسلیم این هستم که نخواهم رفت، البته از آن بار اولی که از اینجا با پسرک زیر یکساله رفتم و دامادش کردم و به سه ماه نکشید و نامزدی فسخ شد و کلی فشار روحی و ضرر اقتصادی گذاشت روی دستمان من دستم را داغ کرده بودم که دیگر بار سفر برای عروس و داماد شدن هیچکدام از بستگان درجه یکم نبندم که هیچ تضمینی برای هیچ زندگی ای نیست این روزها.

ولی صبح داشتم با خودم می گفتم هی ساغر! این احتمالا" آخرین فرد مهم زندگی تو از نسل خودت است که داماد می شود و تو نخواهی بود، فکر کن اگر باشی و کل بکشی و گل بریزی روی سرش که الهی دور سرش بگردم من، صبحی هم مثل الآن اشک هایم قلپ قلپ ریختند روی گونه هایم ولی باید رانندگی می کردم اما الآن رانندگی نمی کنم ولی سر کارم و همه هستند و ممکن است ببینند و مجبورم فقط بنویسم برای شما بی گریه!

خلاصه که خل شدیم رفته، دیروز فورم های استخدام که کم هم نبودند را پر کردیم با همسر و دیگر مطمین شدیم من راهی کار هستم و کمی استرس هم دارم ولی مطمینم بعد از نهایتا" دو هفته اول جا می افتم و کار دستم می آید.

ها راستی، بعد از سالها این دو بار آخر را از سر کار و روی کامپیوتر و کیبورد نوشتم، خیلی لذتبخش بود خدایی، و راستش قبلا" بارها از روی موبایلم خواسته بودم دوستان جدیدم را که بابت کامنت گذاشتن شان و همراهی کردنم همیشه شرمنده شان هستم را در لیست دوستان وبلاگم جای بدهم تا این فرصت دست داد و دوشنبه چند نفر از آن عزیزان را اد کردم، خواستم بگویم دلیل اینکه اینقدر دیر اد کرده بودم فقط بلد نبودن این جریان از روی موبایل بود!




نظرات 12 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 08:11 ب.ظ

سرکار رفتنتان مبارک باشه. ازدواج برادر هم مبارک باشه.
بله قدیم عروسی ابهتی داشت و مراسم ورود ابدی یک فرد جدید به خانواده بود. عکس ها و فیلم مراسم تا ابد قابل پخش و عرضه بود الان صرفا یک مهمونیه و ممکنه لازم بشه کلا از خاطره ها پاک بشه :)

خدا به همه آدم ها درک زندگی کردن درست عطا کنه.

ربولی حسن کور چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 08:24 ب.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
جشن ازدواج برادرتان مبارک
امیدوارم هرچه زودتر در فوت و فن های شغل جدید به درجه استادی برسید!
نه تنها افرادی را به پیوندها اضافه کرده اید که شکل ظاهری و چینششان را هم تغییر داده اید. مبارک است.
برای نمونه اگر درست به خاطرم مانده باشد بختی نخستین پیوند وبلاگتان بود.

شما حافظه عالی، درک بالا و هوش اجتماعی فوق العاده ای دارید، باید روان شناس می شدی دکتر!
چیدمان کار خود خانم بلاگ اسکای هست من فقط اد کردم، خیلی از وبلاگ ها خاموش هستند ولی دیلیت نکردم‌.

نرگس چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 10:55 ب.ظ

واقعا چه زندگی پر فراز و نشیبی! ولی داشتن خواهر دلسوز و فهمیده ای چون شما قوت قلبی‌ست که دل آدم رو قرص میکنه برای رودررو شدن با سختیهای زندگی. همیشه سلامت و شاداب باشید.

زندگی من جوریه بقول دوستم اگر مسابقه" کی از همه بدبخت تر بوده؟"؟ بگذارند من برنده اصلی ام.

محیا چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 11:43 ب.ظ

چقدر بده این مغز جایی که باید فقط به شادی فکر کنی... پل میزنه به جایی که نباید بزنه...
اگه هم نرفتی خودتو اذیت نکن... گاهی باید فقط به فکر خودت باشی... این روزها ایران حال و هوایی قشنگی نداره...

و آدم هایی که در بزرگسالی مهاجرت می کنند حامل تقویم سنگینی رو قلب شان هستند تا آخر عمر

زینب جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 06:42 ق.ظ

ساغر دیدی چند تا پست قبل تر نوشتی این روزام میگذره
این روزام میگذره

ای جان

مهری جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 01:00 ب.ظ

واییییی که چقدر از خوندن وبلاگتون لذت میبرم
حقیقتا من فکر میکردم در بدبخت ترین مقام اول رو دارم از قرار معلم رقیب پیدا کردم
راستی عروسی خان داداش مبارک

عزیزدلم، خدا کنه بار سختی های زندگیت برداشته شده باشه یا لااقل بعضی مسائل حل شده باشن، من گاهی با خودم فکر می کنم چطوری زنده موندم و مگر یک آدم چقدر توانایی داره، غافل از اینکه آدم ها به اندازه دردهاشون بزرگ میشن چون چاره ای بجز این ندارن.

منجوق جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 05:50 ب.ظ http://Manjoogh.blogfa.com

ما دخترهای شرقی را طوری بار می آورند که مادر دوم برادر می شویم. هر قدر هم دلیل داشته باشی. در آخرین لحظه نمی توانی بی خیالشان شوی.

اوه اوه مخصوصا" من نسبت به این ته تغار، همیشه مراقبش بودم، همیشه سعی کردم اصلاحش کنم حتی هنوز گاهی نکات ریز زندگی رو بهش ی پیام میدم یواشکی.

رها شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 05:17 ق.ظ

عروسیشون مبارک. امیدوارم وشبهت بشن

ممنون عزیزم، انشاالله

مامان ثنا و حسنا و حلما دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 04:25 ب.ظ https://sanayemaman.blogsky.com/

خصوصی
ساغر نمیخوام ناراحتت کنم ولی سرشار از اضطراب و غم هست نوشته هات. اگه میتونی ذکر زیاد بگو بخدا فقط یاد خدائه که آدم رو آروم میکنه. همه تو زندگی سختی هایی داشتن و دارن قرار نیست هی نبش کنی هی عصبی بشی که

کلی کار کردم روی خودم رسیدم به اینجا ک بعد شاید هر چند ماه خل میشم، قبلا" فقط تاریکی بود نوشته ها البته با ته مایه طنز، چشم ذکر رو شروع میکنم، اضطراب خیلی می تونه باعث خول شدنم بشه باید ازون جلوگیری کنم، ممنون بابت کامنت

سمیرا دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 05:15 ب.ظ

ساغر جان شما باید شروع کنید کتاب بنویسید نثرتون هم بسیار زیباست
عروسی داداش رو هم تبریک می گم

ممنون از لطف بی نظیرتون، یک کتابی که البته چندین نویسنده داره رو براش چیزی فرستادم، شرح مهاجرت ها و رنج های سفر بود، شاید بزودی چاپ بشه، خبرشو اینجا می گذارم. ممنونم

لیمو چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 07:35 ب.ظ https://lemonn.blogsky.com/

ازدواج برادرتون رو تبریک میگم. واقعیت اینه وقتی ناراحت میشیم با خودمون تصمیم های منطقی میگیریم اما وقتی پای عمل میرسه به این فکر میکنیم که مگر چندبار زندگی میکنیم؟ مگر چندبار میتونیم شاهد شادی دسته جمعی و کنار هم بودن باشیم؟ و اینطور میشه که تصمیم نقض میشه و بنظرم اصلا مهم نیست مهم اینه نسبت به تصمیم جدید حس خوبی داشته باشیم. :))
+ بدون اغراق زیبا مینویسید ساغر جان. در عین جدیت، صمیمی و دوست داشتنیه. خیلی دوست دارم بتونم مثل شما با نگاه طنز، جدی یا حتی غمگین از اتفاقات زندگیم بنویسم. امیدوارم خوش باشید.

ممنونم عزیزدل، شما خودتون قلم بسیار روان و عالی ای دارید، لطف دارید به این حقیر، خدایی اگر این قلم نبود من هیچ، من نگاه!

مامان سه ویرانگر پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 06:53 ق.ظ

چقققققددددرررررر دلم می خواهد و کنجکاوم که نام پدر شهیدتان را بدانم

عبدالحمید سجادی، کافیه توی گوگل سرچ کنید تا چشمتون ب جمال بی مثالشون روشن بشه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد