ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

ناگهان لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود...

نت نداشتن خیلی بد است، هر بار برادر نت وای فای را شارژ می کرد من نگاه نمی کردم چه صفحه ای را می زند و چه چیزی را می نویسد و کجا می رود که بهش می گویند چه کند، امروز که بیدار شدم و تلفنم را روشن کردم دیدم هیچ پیامی در وایبر و واتساپ ندارم، یعنی اصلا" دینگ دینگ و سر و صدای پیام نیامد، دیدم نت تمام شده، آمدم تلاش مذبوحانه ای کردم در جهت شارژ کردن نت اما نمی دانستم آن صفحه ای که می گوید "این صفحه بدلیل اتمام زمان یا حجم اینترنت شما باز نمی شود" و برای شارژ مجدد چنین کنید و چنان کنید، در هیچ کجای کامپیوتر نیست بلکه باید یک صفحه ای از اینترنت را تقاضا کنی که بیاید، در حالیکه من همیشه تصویری از یک صفحه کپی شده بر روی دسک تاپ در ذهنم داشتم، خیلی مذبوحانه بود، رفتم خانه یکی از دوستان و ازش خواهش کردم برایم شارژ کند.

حوادث و رویدادهای زندگی ما خیلی پرشتاب و سریع رخ می دهند، از اواخر اسفند سال گذشته به مادرم اطلاع دادند که می بریمت عتبات عالیات، پاسپورتتان را بفرستید و سوم فروردین مهیای سفر باشید، مادر چمدانش را بست، فردایش که انداز برانداز کرد و دید چمدانش برای بازگشت و سوغاتی ها کوچک است رفت چمدان بزرگتری خرید، پولهایش را از حساب برداشت، منتظر خبر بود، سوم شد سیزده، سیزده شد آخر فروردین و آخرالامر هم گفتند نتوانستیم برای خانواده های بی مدرک مجوز بگیریم و سفر لغو است، مادر آرام آرام چمدانش را باز کرد، انگار دلش نمی آمد این شکست را قبول کند و منتظر تاریخ قطعی بعدی باشد، یک روز لباسی در می آورد فردا روزی داروهایش را، حتی آگرین را هم گذاشته بود داخل چمدان تا از بازار نجف ماهی بخرد و خودش در تابه سرخش کند، بیاد آن دوران، مادر متولد نجف است و اوایل زندگی با پدرم نیز همانجا ساکن بوده است و بهترین خاطرات زندگیش به همان دوران بر می گردد، که پدر می رفته درس و او و مادر بزرگ گلیم می بافته.

چهارشنبه روزی بود که مادر زنگ زد که دارد می رود و اینبار قطعی خبرش را داده اند و اینبار تنها نیست و بچه ها هم همراهش هستند، گفتند شنبه آماده باشید!

از چهارشنبه تا شنبه مادر ضربان قلبش تنظیم نبود، من هم، نشسته بودم با بچه ریاضی کار کردن از الآن به جبران دو هفته نبودنش، معلمش اما رضایت نداد این برود زیارت، با مدیرش گپ زدیم راضیش کرد و اجازه داد، آن یکی بزرگها که اصلا" اجازه نمی خواهند، خودشان صاحب اجازه اند، چمدانها بسته شد، روز جمعه از نهاد مربوطه آمدند خانه با پاسپورتها و گفتند عتبات عالیات نشد، می رویم سوریه!

بچه ها خوشحال شدند، مادر خوشحال تر، چون عراق بدنیا آمده بود، رفته بود، سوریه هرگز نشد برود، افغان ها و ایرانی ها را که از عراق بیرون کردند دایی بزرگم رفت سوریه با بچه هایش، پدر و مادرم آمدند ایران با دو فرزندشان، بعد از سفری کوتاه به افغانستان، از آنموقع یعنی سی و پنج شش سال پیش تاکنون، نشده است مادر برود.

برادر هم خودش را قاطی کاروان کرد و رفت، ماندیم من و برادر بزرگ، سکوت و خلسه، حالم خوش بود و بد، امروز آش پشت پا درست کردم برای پاره های تنم، و ناشیانه از آب در آمد. یاد نداشتم اندازه قابلمه بزرگ آش درست کنم، نمی دانستم شش لیوان حبوبات برای چه تعداد آدم کافیست و میزان رشته ها هم که همیشه گول زننده اند، به این فکر کردم که چقدر مادرند زنهای جوانی که آش نذری می دهند هر سال، و من چقدر معصوم بودم وقتی آش ها پخته بودند و با آن حجم سبزی تازه ها بجای اینکه سبز باشند سفید بودند، زن دایی گفت باید زردچوبه را با پیازها سرخ می کردی، در تابه دیگری سرخ کردم ریختم کمی بهتر شد.

خیلی حرفها داشتم که الآن گریخته اند، جمعه مسافرها می آیند و در تدارک استقبالیم، خواهر هم همانروز می آید از چهارده پانزده ساعت آنطرفتر.

هر کس می شنید همه رفته اند و من مانده ام دلش می سوخت، من اما در دل می گفتم من عاشق تنهایی ام، و خیلی وقت است تنها نبوده ام، و به سکوت و آرامش نیاز دارم، وقتی بهش رسیدم اما وسواس گرفتم، دست هایم خشک شدند و چشم هایم هم...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد